رفتن به محتوای اصلی

چند تصویر از ترس و نکبت زندگی در دهه شصت!
03.11.2015 - 04:43

پائیز سال ۱۳۶٤ است، دختر کوچکم را به مهد کودک رشد در خیابان توانیر واقع در خیابان ولیعصر گذاشته ام و دارم از سرازیری خیابان پائین می آیم، احساس می کنم کسی دارد تعقیبم می کند! در ضمن این که مراقبم، وانمود می کنم که اعتنایی به تعقیب کننده ندارم! با خودم می گویم شاید خیالاتی شده ام، ممکن است طرف سرِ خیابان بپیچد به سمت راست یا چپ و سرِ خود بگیرد، من که قرار نبود از این حساسیت های بیهوده به خرج دهم، و گر نه زندگی جهنم می شود! سرازیری را که طی می کنم به خیابان اصلی می رسم اما نه، تعقیب کننده دست بردار نیست! یعنی از کی دارد مرا تعقیب می کند؟ و این قدر رو و علنی؟ کلافه می شوم، باید با این بابا تکلیفم را روشن کنم، هر چه بادا باد! ناگهان برمی گردم و یک راست چشم در چشم تعقیب کننده سمج می دوزم و از تعجب خشکم می زند! یکی از هم اتاقی های من در زندان اوین در سال ۱۳۶۲ است!

می گویم: "شیخ احمد تویی؟" بر و بر نگاهم می کند و می گوید: "آره!" می گویم: "خب، چرا آنجا ایستاده ای؟ بیا جلو ببینم نکبت!" ترس زده و هراسیده می گوید: "بیایم؟ بیایم جلو؟ یعنی واقعا بیایم؟" می گویم: "“خدا لعنتت بکند، معلوم است، چرا نیائی؟ چت شده؟" با احتیاط می آید جلو اما دست به عصاست و خیلی نزدیک نمی شود، فاصله اش را حفظ می کند، او را در آغوش می کشم و گونه هایش را می بوسم، کمی یخش باز می شود، می گویم: "حالت چطور است پسر؟ چرا نمی آمدی جلو؟ چرا تعقیبم می کردی؟ این بازی ها چیست؟" می گوید: "مطمئن نبودم بخواهی با من حرف بزنی." می گویم: "چرا نخواهم؟ ما که با هم دوست بودیم، مگرنه ؟" نگاه مات و خیره ای به من می کند که: "خب، خیلی ها نمی خواهند، می ترسند، تو معلوم است هنوز در هپروتی!" اشاره می کنم که راه بیفتیم، در حین راه رفتن همین طور که حرف می زنیم پیاده روِ خیابان اصلی را پائین می آئیم، شیخ احمد هر چند ثانیه یک بار برمی گردد و پشت سرش را نگاه می کند! ملتهب است، خوب مراقب خیابان اصلی است، هر ماشینی را که رد می شود زیر نظر دارد!

از گفته های جویده جویده اش دستگیرم می شود که برای یکی از شرکت های خصوصی "موتوری پیک" شده است، البته خرجش با برجش نمی خواند، دستش تنگ است و ناچار است دو جا کار کند، اسمش احمد - ت است اما ما صدایش می زدیم "شیخ احمد!" چون حول و حوش سال ۱۳۵۳ لباس طلبگی را کنده و دور انداخته و مارکسیست و چپ شده است! فعالیت کمونیستی و کارگری کرده، دستگیر و زندانی شده و سه سالی را در زمان شاه گذرانده است، پس از انقلاب به گروه وحدت انقلابی پیوسته و در موج دستگیری های سال ۱۳۶۱ دستگیر شده است، ما که از سابقه طلبگی او خبر داشتیم صدایش می زدیم: "شیخ احمد!" ولی او بارها از ما می خواست با این صفت او را صدا نزنیم: "بابا شیخ صدایم نزنید، می ترسم اگر این نانجیب ها بفهمند که طلبه بوده ام پوست از سرم بکنند، اعدامم کنند!" احمد زن و چند بچه داشت، حتی یک دم از فکر خانواده اش بیرون نمی رفت، آن زمان هیچ امیدی به آزادی نداشت!

می ترسید بالاخره یکی پیدا شود و در هیأت کوکلاس کلان های آن ایام لوش دهد: "رفقا، قول بدهید اگر مرا کشتند به خانواده من برسید، زن و بچه های مرا تنها نگذارید، کسی جز مرا ندارند!" و رحمان که با شیخ احمد شوخی داشت به طنزی تلخ می گفت: "تو بمیر، بقیه اش با ما !" و شیخ احمد سگرمه هایش باز می شد و بعد ناگهان از شدت خنده می ترکید و صدای خنده اش اتاق را برمی داشت و حالا به تعبیر بچه های زندان شیخ احمد نه افقی که عمودی از زندان بیرون آمده بود! به دفتر شرکت که می رسیم می ایستد، که یعنی خداحافظی! پیداست که هیچکدام نمی خواهیم دیدار دومی در کار باشد! این بار او مرا در آغوش می کشد و صورتم را محکم می بوسد، در گوشه های هر دو چشم احمد قطره اشکی می درخشد و جدا می شویم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

خانه ام نزدیک پارک ساعی است، صبح روزی در آذر سال ۱۳۶٤ دختر کوچکم را برای بازی و سرگرمی به پارک و زمین بازی می برم که در جلو درِ شمالی پارک به رضا - ف یا آن طور که ما بچه های زندان صدایش می زدیم "آقارضا" برمی خورم! آقارضا هم دختر برادر یا خواهرش را برای بازی به پارک آورده است، با هیجان درمی آیم که: "چه طوری آقارضا؟" و می روم جلو و دستم را پیش می برم تا با اودست بدهم، با بی میلی دستی می دهد و حس می کنم صورتش را پس می کشد، ماچ و بوسه بی ماچ و بوسه، آقارضا از بیشتر ما بچه های زندان ده، پانزده سال بزرگتربود، سابقه توده ای داشت، از مبارزان قدیمی بود و تا پیش از دستگیریش در سال ۱۳۵۰ (و این بار به اتهام همکاری با چریک ها) چندین بار به زندان افتاده و چند سالی از عمرش را در زندان و بند گذرانده بود و از دوست داشتنی ترین زندانیانی بود که به همه عمر دیده بودم، وانگهی برادرزن باقر مؤمنی بود.

در تمام مدتی که راه منتهی به زمین بازی بچه را طی می کنیم با سردی و برودت خاصی سعی می کند فاصله اش را با من حفظ کند! در زمین بازی یکی دو باری که از اومی پرسم: "راستی آقارضا، از مؤمنی چه خبر؟" با بی میلی و بسیار کوتاه فقط جواب می دهد: "بی خبر نیستیم، خوب است." و همین! چند باری می پرسم: "از بچه ها خبر نداری؟ شنیدی مهدی خسروشاهی را اعدام کردند؟ توی روزنامه خواندی که نبی معظمی در خیابان کشته شد؟ راستی حسین سحرخیز هم زندان بود، من ندیدمش اما می دانستم که او هم هست!" هر که را می شناسم و می دانم آقارضا او را دوست دارد پشت سر هم نام می برم اما آقارضا ذره ای واکنش نشان نمی داد، انگار نه انگار! سرانجام دخترک را از تاب پائین می آورد، نگاهی از سر عجز و پوزش خواهی به من می اندازد، خداحافظیِ عاریتیِ کوتاهی می کند و می رود و من تا چند دقیقه ای به خط سیر محو شونده او خیره می شوم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

آذرماه سال ۱۳۶۵ است، دارم از راسته کتابفروشی های خیابان انقلاب به طرف میدان انقلاب می روم که ناگهان سینه به سینه دو نفر از رفیقانم درمی آیم! هر دو را از زندان عادل آباد شیراز می شناسم، در جریان انقلاب و پس از انقلاب هم کم همدیگر را ندیده ایم و همکاری هائی هم باهم داشته ایم، سین - ف و الف - عین! مثل برق زده ها به هم نگاه می کنیم و هر کدام نگاه های ارزیابانه ای به یکدیگر می اندازیم! تردید همچنان برجاست تا این که سرانجام تصمیم می گیریم سلام و علیک کنیم، سین - ف می پرسد: "راست است که زندان بوده ای؟ از کسی شنیدم!" بعد رو می کند به الف - عین: "راستی، کی بود؟" و بی آن که منتظر جواب الف - عین بماند مسلسل وار می پرسد! می گویم: "آره، نزدیک سه سال و ....." می پرسد: "خیلی وحشتناک بود، نه؟ همان طور است که می گویند؟" خود او در رژیم گذشته هشت سال زندان کشیده و کم کتک نخورده است! با پوزخندی می گویم: "همان طور است که می گویند و ..... خب، یک چیزی هم رویش!" و دستی به بازوی لاغر او می زنم.

الف - عین که آشکارا دور و بر را می پاید و به هر رهگذر نگاه عمیقی می اندازد زیر لبی می گوید: "این جوری وسط پیاده رو خوب نیست، ممکن است مشکوک شوند، خوب است راه بیفتیم، راه برویم بهتر است!" من و سین - ف بی آن که چیزی بگوئیم به اشارت او گردن می گذاریم و راه می افتیم، این بار مسیر عکس میدان را پیش می گیریم و قدم زنان و با احتیاط حرف می زنیم، نگرانی اصلی سین - ف این است که: "می گویند به زور از آدم مصاحبه می گیرند، داستان تواب بازی دیگر چه صیغه ای است؟ چه طور این کار را می کنند؟ خب، آمدیم و یکی مصاحبه نکرد، چه می شود؟ چه کارش می کنند؟" درهم و برهم می پرسد و کمتر منتظر جواب می ماند: "آخر چه طوری است حجری و عمویی و آصف رزمدیده ..... بابا آصف ..... آصفی که سال ۱۳۵۲ سی ماه سلول انفرادی کشید و خیلی های دیگر، طاهر احمدزاده و اینها را می آورند تلویزیون، دیده ای که؟ مرا بگو به کی می گویم، تو که خودت آنجا بوده ای! یعنی واقعا طوری است که نمی شود زیر بار مصاحبه نرفت؟"

دارم توضیح می دهم و ساز و کار مصاحبه ها و شکنجه ها را تشریح می کنم که می رسیم به سرِ خیابان ابوریحان و می اندازیم توی خیابان به طرف پائین که سین - ف ناگهان با ته آرنجش می زند به پهلوی من که: "اکبر یواش تر! صدات را بیار پائین، یک ماشین دارد ما را تعقیب می کند! اصلا یک دقیقه حرف نزن! اگر گرفتنمان می گوئیم ....." من هم متوجه اتوموبیل آریائی شده ام که دارد سایه به سایه ما می آید ولی در عین حال متوجهم که پشت سر ما دختر جوانی هم دارد می آید و طرف می خواهد ببیند می تواند او را بلند کند؟! می گویم: "سین، نترس، فکر نمی کنم دنبال ما باشد!" سین - ف با وحشت دستم را می گیرد و با تحکم می گوید: "گوش کن، تو را نمی دانم اما من می ترسم! تو شاید ....." دستم را از دستش بیرون می کشم و زیر چشمی اتوموبیل را زیر نظر می گیرم، راننده حالا چند نوبتی است که سرش را به طرف پنجره پهلونشین راننده دراز می کند و رو به دختر چیزهائی بلغور می کند که البته من چیزی ازش دستگیرم نمی شود، به سر کوچه که می رسیم کاسه صبر سین - ف لبریز می شود: "بهتراست همین جا از هم جدا شویم، وضع بدی است!" به تلخی می خندم و می گویم: "طرف خانم باز است، با ما کاری ندارد!" سین - ف می گوید: "حالا نشمه باز یا هر چی، بهتر است از هم جدا شویم!" و بی آن که منتظر جواب من بماند آستین نیم تنه الف - عین را می کشد، دستی تکان می دهند و می روند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

گاه برای مطالعه در زمینه خاصی (بگیرید بررسی جنبه هائی از تاریخ هنر!) به فرهنگسرای نیاوران می روم، کتابخانه این فرهنگسرا در این زمینه و برخی زمینه های دیگر بسیار پر و پیمان است و به درد بخور، سال ۱۳۶٤ است، مدت زیادی نیست که از زندان درآمده ام و دارم با یکی از اتوبوس های لکنتی شرکت واحد به طرف تجریش می روم، در یکی ازایستگاه های پس از میدان ونک پهلونشین من از جا برمی خیزد و پیاده می شود، بی درنگ کسی جای او را می گیرد، من بی اعتنا به اطرافم کتابی را که از کتابخانه فرهنگسرا گرفته ام و دارم می روم تا تحویلشان بدهم ورق می زنم و گاه سطرهائی را سرسری می خوانم، باید یک جوری این سفر طولانی و ملال آور را تاب آورد، حس می کنم کسی که تازه بغل دستم نشسته زل زده است به من و کتابم! برمی گردم تا همین جوری نگاهی به او بیندازم، طرف که فرنچ آمریکائی زیتونی رنگی تنش است زهرخندی می زند که: "حاجی، سلام!" بعد با ژستی پیروزمندانه می گوید: "مرا به جا آوردی؟" معلوم است، او را در دم به جا آورده ام، می گویم: "نه! چه طور مگر؟" بعد مکثی می کنم: "نمی دانم، شاید از بچه محل های سابق منی!"

می گوید: "پس این طور! اما من تو را خوب می شناسم! تو همانی که هر وقت کاری داشتی و چیزی می خواستی مرا برادر صدا نمی زدی، همیشه داد می زدی پاسدار!" می گویم: "به احتمال قوی اشتباه گرفته ای!" از غیظ رنگ به رنگ می شود و می گوید: "یعنی تو تویِ اوین نبوده ای؟ زندانی نبوده ای؟ منافق نبوده ای؟" می بینم بیشتر از این یک چیزهائی جای انکار نیست! می گویم: "چرا، زندانی که بوده ام! قیافه شما هم راستش کمی آشناست ولی این را که ....." حرفم را می برد: "چه طور یادت نیست؟ یک بار حتی به برادر مسئول بند شکایتت را کردم! یادت نیست؟" خوب هم یادم است! صدایم زدند، چشمبند زدم و به زیرهشت بردندم، رئیس بند ازم پرسید: "راست است که به او برادر پاسدار نمی گوئی؟" من هم گفتم: "بله، درست است!" بعد رئیس بند مکثی کرد و با خشم رو به او کرد و گفت: "چه توقع داری از یک مشت منافق؟" آن روزها گاه همه از چپ و راست منافق بودند! می گویم: "راستش ..... چه می دانم، شاید! آخر حافظه من خیلی ضعیف است، چیزها در حافظه ام نمی مانند!"

می پرسد: "داری کجا می روی؟" می گویم: "دارم می روم این کتاب را تحویل کتابخانه بدهم!" و توضیحی اضافی هم به دُمش می بندم: "آخر موعدش سرآمده!" می گوید: "کتاب منافقی است؟" می گویم: "کتاب منافقی دیگر چه صیغه ای است؟ کتاب، کتاب است دیگر!" می دانم چنان شهر هرتی است که این اُزگَل بی سر و پا کافی است اراده کند تا مرا دوباره به زندان برگرداند! به هیچ دلیل و مدرکی کوچکترین نیازی ندارد! فقط کافی است که بگوید: "من به این آدم مشکوکم!" و آن وقت باید ماه ها و گاه سال ها بروی گوشه زندان لَنگ بیندازی! به همین سادگی! به همین مفتی و پوچی و بیهودگی! هر آدم مسلح می تواند هر که را میلش می کشد بازداشت کند! خوب یادم هست که بسیاری از بچه ها را همین جوری به زندان بازگردانده بودند! سر چهارراه پارک وی نیم خیز می شود و می گوید: "خب، ما رفتیم، من اینجا پیاده می شوم، دارم می روم سر کار، بالاخره یادت آمد؟" می گویم: "گفتم که، شاید اگر به حافظه ام فشار بیاورم چیزهایی یادم بیایند!" حالا کاملا بلند شده است، سری تکان می دهد و می رود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

سال ۱۳۶۱ است، احمد (؟) مجلسی، عضو سازمان توفان، یکی از نازنین ترین و کمیابترین گوهرهای خوشابی است که به عمرم دیده ام، انگار ستاره ای که از کهکشان خود جدا شده و به خارستان زمین افتاده، شک ندارد که اعدام می شود! در توفان جای مهمی داشته است و اکنون که در بند و زنجیر است چون عارفی راه نشین آرام و آسوده خاطر به انتظار تقدیر ناگزیر است! نگرانیش مرگ نیست، یگانه نگرانیش وهن است، وهنی که همه زندگی او گواهی می دهد که انسان سزاوار آن نیست! می گوید: "من مبارزم، مبارزه همین چیزها را هم دارد، پیه همه چیز را به تنم مالیده ام از روز اول، اما این رفتاری نیست که با انسان می کنند! شکنجه می کنید، بسیار خوب! برای ماندن در قدرت باید شکنجه کنید! در بند بکنید، اما چرا پیش از این که مرا از سلولم برای شکنجه بیرون بکشید نمی گذارید شلوارم را بپوشم؟ با پیژامه و یک لنگه سرپایی لنگه به لنگه آدم را می برید به تخت شکنجه می بندید! زندانی مبارز شأنی دارد، با پیژامه؟ با خفت؟ ما انسانیم!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

مرتضی جوان است، جَخ بیست سال دارد، سال ۱۳۶۲ برای من تعریف می کند:

در اتاق ۲۶ روزی در باز شد و عاقله مردی آمد تو، نیم ساعت بعد در جلسه معارفه همین طور که بچه ها دور تا دور اتاق نشسته بودند تا زندانی جدید خودش را معرفی کند و بچه ها هم خودشان را به او معرفی کنند زندانی جدید خودش را این طور معرفی کرد: "من شکرالله پاک نژاد از شعبه هفت" اما هیچ واکنشی از بچه ها ندید! این شد که ناچار لازم دید خودش را بیشتر معرفی کند: "عضو گروه فلسطین" اما باز عکس العملی ندید! ظاهرا احدی او را نشناخته بود! شکرالله پاک نژادی که حتی پدر تاجدار هم نتوانسته بود حرف او را به میان نیاورد و در مصاحبه ای با لحن ریشخندآمیزی گفته بود: "او که ظاهرا نژادش پاک است!"

وقتی جلسه آشنائی ختم شد رفتم به طرف او و گفتم: "من شما را می شناسم، پدرم خیلی از شما یاد می کرد، از شجاعتتان در دادگاه، از دفاع پرشورتان و حتی بخش های مهمی از دفاعیه شما را حفظ بود و نوبت به نوبت آن را ازبر نقل می کرد." و چند سطر از دفاعیه اش را ازبرخواندم و اسم چند نفر از هم پرونده ای ها و همگروه هایش را، کاخساز و شالگونی و رحیمخانی و دیگران را آوردم، پاک نژاد خوشحال شد، بعد گفت: "عجب حکایتی است، عجیب است، یعنی بچه ها تاریخ ده، پانزده سال اخیر را هم نمی دانند؟" سری تکان دادم و چیزی نگفتم، یک تا پیراهنی که پاک نژاد به تن داشت چند دگمه نداشت و در چند جا پارگی هائی داشت، گفتم: "آقای پاک نژاد، اجازه می دهید پیرهنتان را وصله پینه کنم؟ اینجا چند تائی هم دگمه اضافی داریم" و محض دلبری افزودم: "خیاطی و دوخت و دوز من به گواهی رفقا حرف ندارد" پاک نژاد با خطوط چهره درهم رفته تیره و تلخ گفت: "ممنونم از لطفت، همین روزها چند سوراخ دیگر به این سوراخ ها اضافه می شوند! جای نگرانی نیست!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

پائیز سال ۱۳۶٤ - در خیابان سنائی کتابفروشی دست دوم فروشی خوب و جمع و جوری است که گاه بلکه بیشتر وقت ها کتاب های خوبی در آن پیدا می شوند و بیشترشان پشت خود داستان آدم ها را دارند، داستان آدم هائی که از بیم مرگ همه چیز را گذاشته اند و جانشان را از ورطه هلاک به دربرده اند! این کتابفروشی قبلا کتاب های روز و نو می فروخت و حالا پیداست که چرا فقط کتاب های دست دوم می فروشد اما اسم کتابفروشی تغییر نکرده است: "پیشرو" برگریزان زیبائی است و آفتاب پائیزی حسابی می چسبد و من دارم از پیاده رو قسمت پشت پنجره کوتاه کتابفروشی را دید می زنم تا بعد بروم توی مغازه، احساس می کنم به فاصله دو، سه قدمی کس دیگری هم دارد کتاب ها را سُک می زند! زیرچشمی نگاه می کنم و می بینم بَه! این که عین - میم خودمان است!

از بچه های زندان عادل آباد شیراز، از بچه های گروه ستاره سرخ، می دانم که به پیروی از برادر بزرگش در جریان انقلاب به حزب توده گرویده است، می روم که با او سلام و علیکی بکنم، نگو او هم مرا زیرچشمی می پائیده است! تندی برمی گردد و قدم ها را تند می کند و چند لحظه بعد انگار که از طاعون لاعلاجی می گریزد بفهمی نفهمی به حالت دو از من دور می شود! سر جایم میخکوب می شوم و مدتی همین طور به نسیم خوش وزشی خیره می شوم که در شاخه های لرزان درخت ها می پیچد و برگ ها را با سنگدلی بی دریغ بر زمین می ریزد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نشانه ها به معناها راه می برند اما برخی نشانه ها خطرناکند، شاید خطر مرگ! سبیل و عینک نشانه های پرخطرند! هر وقت از دور چشمم به ماشین های مخصوصی می افتد بی درنگ عینکم را برمی دارم! خیلی ها را دیده ام که درست به سبب داشتن این دو قلم اسباب خطر از سر خیابان یا فلان میدان به همین ترتیب سر از اوین در آورده اند! اواخر سال ۱۳۶۳ است، به انتظار تاکسی ایستاده ام که ماشین گشت سپاه را از دور می بینم، تندی عینکم را برمی دارم و می چپانم در جیبم! ماشین می آید و آهسته می کند اما نمی ایستد و می رود، رد ماشین را دنبال می کنم، به فاصله پانصد متر آن طرفتر نگه می دارد، یکی از سرنشینان پیاده می شود و با کسی که کنار خیابان ایستاده چند کلمه ای رد و بدل می کند و بعد دست چپ او را می گیرد و به طرف ماشین گشت می کشد!

سال ۱۳۶۳ تازه از زندان بیرون آمده ام، دخترم پانزده ماه از سنش گذشته است و من که در بچه داری حسابی پیاده ام و حتی هنگام تولد او در زندان بوده ام حالا قرار است عصرها بچه داری کنم! معمولا او را به پارک می برم، بعضی وقت ها که به عللی نمی توانم او را بیرون ببرم با پوزش خواهی می گویم: "ببین، امروز نمی توانیم برون برویم!" اما می بینم با وجود این که کشته مرده بازی و ورجه، وورجه است خم به ابرو نمی آورد و بلکه خوشحال هم می شود! بعد ها پانزده، شانزده سال بعد می گوید: "آن وقت ها فکر می کردم بابا از زندان فرار کرده و نمی تواند از خانه بیرون برود و اگر برود می گیرندش! بنا بر این همیشه خدا، خدا می کردم که به پارک نرویم!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در سال ۱۳۶٤ خیابان وصال را به طرف خیابان انقلاب پائین می رفتم که صد قدمی مانده به خیابان اصلی چشمم در یک دم به اتومبیل آریائی افتاد که در آن دو نفر پشت و دو نفر جلوِ آن، راننده و پهلونشینش نشسته بودند، یکی از چهار نفر را که پشت نشسته بود در یک آن شناختم، از بچه های زندان قصر شماره سه در سال ۱۳۵۱ بود! صورت گرد، موهای فرفری و سبیل پرپشت متمایزی داشت که هرگز از یاد نبرده بودم! یک دم مکث کردم، شاید کسری از ثانیه، بعد به راهم ادامه دادم، شک نداشتم که او هم مرا شناخته است! لرزشی در خطوط چهره اش دیدم که هر شکی را از میان می برد! حس کردم نوک انگشت های دست راستم گزگز می کند! با خودم گفتم: "چرا تردید می کنی؟ خودش است! معطل نکن!" یقین داشتم که او را برای شناسائی های گه گاهی و تصادفی بیرون آورده اند! پیاده روها خلوت بودند، به خودم نهیب زدم که بجنب! قدم تند کردم، خلجانی گیج کننده سراپایم را برداشته بود، باید دست کم سی گام می پیمودم تا به خیابان انقلاب می رسیدم، جای درنگ نبود، چاره ای نبود، پا گذاشتم به دو!

ندانستم چطور سینما دیانا (سپیده) و پیاده رو جنوب دانشگاه را طی کردم و خودم را انداختم به زیرزمین آبگوشت سرای دور میدان! اگر آشنای درون ماشین لب تر می کرد تا می آمدم ثابت کنم که این آدم را از سال ۱۳۵۱ ندیده ام دست کمش باز باید چند سالی را آن تو می ماندم! وارد آبگوشت سرا شدم، کسی آمد جلو و با قیافه طلبکار که: "الان غذا نداریم!" سر به هوا گفتم: "واسه چی؟"، -"چون ساعت پنج است حضرت آقا !"، "خب نانی، پنیری، چیزی ....."، -"صبحانه که نیست، صبحانه نمی دهیم!"، "می توانم بروم دستشوئی؟" که با اکراه و لب ورچیدن گفت: "بفرما !" و به دستشوئی اشاره کرد، رفتم و ده دقیقه ای معطل کردم! بیرون که آمدم پشت میز نشسته بود و با چند ورق کاغذ بازی، بازی می کرد و زیرچشمی مرا می پائید، همین قدر بس بود، از آبگوشت سرا بیرون آمدم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

akbarmasumbeygi-780

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://cinemaye-azad.com/1394/04/06/2405

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.