رفتن به محتوای اصلی

آموزش و پرورش پولی تهیدستان را له می کند
22.11.2015 - 19:38

 

نزدیک ظهر است که صدای زنگ مدرسه به صدا در می اید.

زنگ آخر است و مثل همیشه بچه ها خوشحال ،انگار که دنیا را یکجا و سند زده تحویلشان داده اند، با غریو رهایی از کلاس خارج می شوند.بعضی وقتها خنده ام می گیرد از اینکه زندانبان چنین زندانیان همیشه خندانی هستم.دفترو کتابم را برمی دارم و درکارگاه را می بندم وروانه دفتر مدرسه می شوم.ک

لید کارگاه را که تحویل مدیر مدرسه می دهم چشمم به پیرزنی می افتدکه گوشه دفتر روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده است. با یک گونی کثیف و به ظاهر سنگین درکنارش. آقای مدیر مشغول صحبت با تلفن است که به پیرزن لبخندی میزنم و با دست اشاره می کنم که روی صندلی بنشیند.با چهره ای خسته که هم گرد پیری و هم خاک زندگی برآن نشسته ،لبخندی می زند و از کثیفی لباسهایش می گوید.آن طور که از صحبت های مدیر که تند تند برای مخاطب ان طرف خط توضیح می دهد می فهمم، پیرزن تنها نان آور خانه است و باید پنج فرزند یتیم را به تنهایی سرپرستی کند. همه کاری هم می کند.از تمیز کردن خانه ها ی مردم بگیر تا زیر و رو کردن زباله ها. وحالا امده است و التماس دعا دارد.برای پرداخت شهریه پسرش که هنرجوی هنرستان ماست.ا

ز اتاق بیرون میروم تا آبی به سر وصورتم بزنم .این جورموقع ها باید احساس تهوع کنم ولی به جای آن می خندم.دست خودم نیست .حتما یک جای کارم می لنگد.شاید هم حق دارم که بخندم. مدرسه ای که تا همین چندماه پیش عنوانش دولتی بوده را یکشبه تغییر نام دهند و عنوان هیات امنایی برسر درش بکوبند و از خلق الله طلب پولهای انچنانی بکنند،خنده دار نیست! صورتم را خشک می کنم و برای برداشتن دفتر وکتابم به دفتر مدیر برمی گردم.پیرزن قربان صدقه مدیر میرود.حتما برایش مهلت گرفته یا تخفیف .نمی دانم.حوصله پرس وجو هم ندارم.

باشتاب روانه حیاط مدرسه می شوم از در بیرون می روم.کمی که از مدرسه فاصله میگیرم ،گوشه ای می نشینم و سیگاری روشن می کنم.چند دقیقه ای که می گذرد باز پیرزن را می بینم.درست مقابلم با گونی اش در دست سطل های زباله را زیر و رو می کند.عرق تمام صورتش را پوشانده وصدای نفس هایش به گوش می رسد. کارش که تمام می شود با گونی سنگین بر دوش و قامتی خمیده سربالایی خیابان را در پیش می گیرد.سنگینی بار آنقدر هست که هر چند قدم می ایستد. خم می شود.بار سنگین را ازپشت وا می گیرد.با گوشه چادرش عرق های صورتش را پاک می کند.نفسی تازه می کند و گونی سنگین دوباره بر دوش گذاشته وسربالایی خیابان در پیش می گیرد.نمی دانم کجا شنیده ا م یا خواندم که "باید سراغ خوشبختی را لابه لای قلب ادمهایی گرفت که سخت بدبخت بوده اند".

ولی من خیره ومبهوت در آن چهره ی تکیده خاک گرفته ، نشانی از خوشبختی ندیدم.سرسختی وجدیت بود اما نشانی از خوشبختی نبود.انگاری پیرزن می دانست که دراین سربالایی کشنده که همه سهمش از زندگی را بر دوش دارد ، جایی برای درنگ نیست. ومی دانست که درسربالایی ها نه به غرور شکسته فکر می کنند نه به سهم آدمی از زندگی .فقط باید کاری کرد که بتوان رد شد.کسی چه میداند ،شاید همین حالا که گونی سنگین اش را بر دوش می کشد خوشحال باشد که برای پسرش کاری کرده است.*

 

محمد حبیبی، معلم در تهران و عضو هیأت مدیره ی کانون صنفی معلمان ایران است.

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کاوه جویا

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.