رفتن به محتوای اصلی

با آن هميشه گاهی ناپيدا
27.01.2016 - 08:49

 با آن هميشه گاهی ناپيدا

در حجم شعر، با نقطه چين نثر

 
غافلگيرم کردی.
دلتنگ، مثل کودکانه های خود بودم. تاريک. که غافلگيرم کردی. از همان بالا.
- آدم حق دارد که غافلگير شود.
 
واضح و سبک می رفتی. روشن.
گفتم:
ـ هستی پس؟
خنديدی.
بی هيچ کلامی.
 
شکل های بی انقطاع، بر سؤال های طبيعی تحميل می شوند؛ و سؤال های طبيعی در پاسخ های به هم آميخته، تحليل می روند.
اين، وظيفه ی پنهان شکل هاست.
می دانستم، اما يادم نبود.
 
در پيچ های محدّب، همه چيز سپری می شدند. می بايست آهسته شتافت.
حدّ اقل تا بعد.
ولی به سادگی می شد باور کرد. روی همين اضلاع ناپيدا.
توی طيف رنگارنگ راه. و همهمه هايی که ارّابه های گمشده را در گرماگرم روز های نيامده می بردند.
 
خواستند که در صف بايستيم و ببينيم که در بيراهه های فتح چه تقسيم می کنند.
خواستند که با فاتحان، سرود بخوانيم:
ـ پرچم های رنگارنگ را، گرداگرد بنا های نامستقر به اهتزاز در خواهيم آورد!
 
داد کشيدم :
ـ دست هاتان را بيرون بياوريد!
چپ چپ نگاهم کردند.
 
ـ پرچم های رنگارنگ را، گرداگرد بناهای نامستقر به اهتزاز در خواهيم آورد!
 
همه چيز سپری می شدند. همه چيز سپری می شوند. ولی هنوز تا بعد مانده
است؛ و می شود فرض کرد پس که هنوز چيزی برای تا بعد باقی است.
ساده. مثل طرح تو.
ساده و اجتناب ناپذير.
 
لازم نبود بدانم اين را که از کجا آمده بودند و به کجا می رفتند؛ که نشمرده بودمشان؛ که کسی هم به من چيزی نگفته بود.
لازم نبود بدانم اين را که چه خبر هايی شده بود؛ که چه کسی خنديده بود؛ که چه کسی گريه کرده بود.
 
نه اين که گريه می کنی. نه! سرريز شده ای تو.
چرا نمی گويی که سرريز شده ای تو؟ چرانمی گويی نه؟
حرف بزن. چيزی بگو. اگرچه تلخ.
خاطره يی را که نمی شود با خود برد، می شود با خود نبرد شايد.
 
گفتم:
ـ هستی پس؟
خنديدی.
بی هيچ کلامی.
 
رؤيا های ناتمام می توانند در کام کلمات فرو روند گاهی.
مثل قطره های آب، در سفره های زيرزمينی.
 
پارو زنان روی شن واره های خيس می رفتی. غبار گرفته. چيزی ميان بنفش و کبود و آبی و زرد. و کمی نارنجی. يا صورتی. و يا اصلاً سپيد، مثل خودت.
گفتم :
ـ نمی شنوی؟ فکر می کنی که خيلی دلم می خواهد که مکث کنم اينجا؟
گم شدی.
زود گم می شوی تو.
 
اما دو باره پيدات خواهد شد.
و از پشت شيار های لرزان، نگاهم خواهی کرد.
از همان بالا. توی آسمان.
من و تو، مثل هم، کم کم پيدا می شويم. هر شب يک خرده بيشتر از شب قبل.
اگر چه گاهی هم نمی شود ما را ديد.
در محاق.

www.ghoghnoos.org

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

محمد علی اصفهانی
برگرفته از:
www.ghoghnoos.org
ققنوس ـ سياست انسانگرا

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.