يك صبح سحر ميان بازارچه شهر////
فرياد زدم ، خوبى بيار و شر ببر//
داروغه رسيد و گفت به من نادانى؟؟؟
از بهر چه اين اراجفى مى خوانى؟؟؟
دادو ستد مشروط بر آن است كه تو //
كالا بدهى و كالايى دگر بستانى///
اكنون بگو اهل كجايى اى غريب///
كه اينچنين حرف برانى تو عجيب///
گفتمش كه از شهر بلا آمده ام///
از شهرى پر از رنگ و ريا آمده ام///
آن شهر كه زنش بهر شكم تن بفروخت///
يا ز بيدادگرى ، مردى در آتش بسوخت///
آنجا كه كودكان همه ،، تب دارند///
از بيدادگرى ، ملت همه بيزارند///
آن شهر كه ،، نامش كنون شهر خداست///
خداوند خود بپرسد ، كو ، كجاست؟؟؟
نام حاكمش، ولى ، فقيه الله بود///
داروغه اش هم ،، اسمت چه بود؟؟
ميرزا بود؟؟؟
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید