رفتن به محتوای اصلی

دزدان سپاه، دزدان "دو الف"
ادامه بست نشینی در برابر زندان اوین
02.03.2016 - 01:39

 یک: مردی که کاپشن رنگینی به تن داشت و کمی تپل بود و سی و پنج ساله می نمود، تا رسیدم مقابل زندان اوین، در آمد که: کجایی پس؟ ده دقیقه است که منتظرت هستم. بقول خودش، پنج سال و دوماه همینجا در اوین زندانی بوده. گرچه جرمش مالی بود اما خودش را یکپا سیاسی می دانست و از طیف جوانان سیاسی یک چندتایی را می شناخت و عکس هایی از آنها داشت. گفت: یک سئوال. چه؟ چه شد که برگشتی و تغییر کردی؟ از کنار یک ساختمان نیمه ساز رد می شدم که یک بشکه از آن بالا افتاد روی سرم و من ناگهان برگشتم و تغییر کردم. خندید. غش غش. و تابلوی توی دستم را که دید، داستانی نقل کرد: حاکمی مال و اموال تاجری را بالا کشید. تقلای تاجر برای بازپس گیریِ اموالش بجایی نرسید. تا این که یک روز تاجر به پای حاکم افتاد. حاکم با تماشای حال تاجر، اموالش را به او برگرداند. از تاجر پرسیدند: چرا این کار را کردی؟ گفت: دانستم که گوش های این حاکم در پاهایش است. و به من توصیه کرد: ایرادی ندارد اگر تاجری پیشه کنی تا به مال و اموالت برسی!

دو: پدر حسین رونقی زنگ زد. که حسین، در بند "دوالف" سپاه زندانی است و سخت بیمار. و گفت: اگر حسین را آزاد نکنند، او از داخل زندان و من از بیرون، دست به اعتصاب غذای خشک خواهیم زد.

سه: مردی آمد به دیدنم که بازنشسته ی آموزش و پرورش است. از انتخابات و هیجان مردم تهران پرسید. گفتم: داستانش مفصل است اما مختصر می گویم: "اتاق فکرِ" آقایان رگِ خواب مردمِ متنفر را نیک در دست دارد. مصباح یزدی و جنتی و یزدی و حداد عادل را که تاریخ مصرفشان تمام شده، می کشانند و می آورند به معرکه ی نفرت مردم تا همان هیجان فرو مرده ی مردم را به صحنه آورند. وگرنه شما بگو مصباح یزدی اگر مختصری درایت داشت، از همان قم کاندید می شد. و نه از تهرانِ متنفر. یا همین حداد نیک می داند که در تهران جایگاهی ندارد. می توانست به راحتی از شهری دیگر به داخل مجلس راه یابد. یا جناب جنتی. و یا یزدی حتی. اما اتاق فکر که از میزان و تنوعِ تنفر مردم تهران خبر داشت، این چهار قربانی را در همین تهران به مسلخ آورد تا هیجان تهران به دوردست ها نیز سرایت کند.

از آنسوی بگویم: همین اتاق فکر، در انتخابات ریاست جمهوری، ناگهان لنکرانی را که گزینشِ مصباح یزدی بود کنار نهاد و جلیلی را بجایش نشاند و همو را به معرکه ی نفرتِ مردمان راهی کرد تا با جناب قالیباف - که هر دو تاریخ مصرفشان سپری شده بود – پیشِ پای هیجانِ فرو مرده ی مردم قربانی شوند تا مگر در دلِ مردمِ دلمرده غوغا بیفکنند. اگر یادتان باشد، در مناظره های انتخاباتی، برای نخستین بار اسرارِ مگوی هسته ای از زبان روحانی و جلیلی و ولایتی جاری شد تا پیروزِ این میدان روحانی باشد، و داستانِ "حمله ی گازانبریِ" قالیباف در حمله به کوی دانشگاه بهانه ای شد که روحانی خیز بردارد به این سخن که: من سرهنگ نیستم یک حقوقدانم. بی آنکه اشاره ای به شخصیت اطلاعاتی و امنیتیِ خویش بکند در آن شانزده سالی که رییس شورایعالی امنیت ملی بود. به این جمله ی روحانی که پس از همین انتخابات بر زبان آورده دقت کنید: پیروزِ انتخابات: نظام، رهبری و ملت هستند. این جمله ی کوتاه، خروجیِ مطلوب و رؤیاییِ همان اتاق فکر است. چیزی که مدام فکر سرداران و ملاهای حاکمیت را می آزارد و هر از چندی برای به صحنه کشاندنِ مردم سناریویی تدارک می بینند. که الحق نیز برنده ی اصلی همان دو رک نخست اند: نظام و رهبری. ملت را هم زورکی به عقبه ی این دو می چسبانند تا لبخندشان کمال یابد. وگرنه شما بگو کدام نظام و رهبری بی مردم تاب سربرآوردن دارد؟

چهار: یک مأمور ریش به صورت در مسیرِ قدم زدن های من ایستاد و با گوشی اش ور رفت تا سرانجام یکی دو تا عکس از من و تابلویم گرفت. تا به سمت او بر می گشتم، خودش را به کاری مشغول می کرد با گوشی.

پنج: پیامِ پرچم سفید ی که به دوش می گرفتم در این چند روز، شاید با پنج درصد افرادی که به زندانِ اوین رفت و آمد می کردند، می آمیخت. اما تابلویی ساختم با این نوشته و متن: " اطلاعات سپاه، اموال شخصیِ مرا بالا کشیده و گذرنامه ام را نمی دهد". در سمت دیگر تابلو، یک "دوالف" هم اضافه کرده ام. که یعنی همین مأموران بند دوالفِ سپاه بودند که به خانه ام آمدند و وسایلم را بار کردند و بردند. "دو الف"ی که دخمه ی اطلاعاتی اش در همین زندان اوین است و برای خودش بندی مستقل است مستقیم زیر نظر سازمان اطلاعات سپاه.

بالا گرفتنِ این تابلو آنهم دمِ درِ بزرگ زندان، تیرِ مرا می برد و بر قلب دزدان می نشاند. همین هم شد. کمی بعد دو مأمور لباس شخصی آمدند و مرا دوره کردند. یکی شان دورتر ایستاد و یکی جلو آمد. که: این تابلو چیست؟ ومگر آقای امین ناصری – سرپرست دادسرای اوین – به شما نگفت که در اینجا پرچمی بالا نبرید؟ محکم گفتم: امین ناصری کسی نیست که به من بگوید چه باید بکنم؟ جوان مأمور دست به تابلویم برد و گفت: بده ببینم. تابلو را کنار کشیدم و محکم تر گفتم: دست به این تابلو ببری فردا کفن می پوشم و همین نوشته ها را رویش می نویسم و اینجا می ایستم. گفت: من رعایت موی سفیدت را می کنم. گفتم: رعایت نکن و هر چه در چنته داری رو کن. رفت به سمتی و گوشی اش را بکار انداخت و به یکی زنگ زد و گفت: این، فلان می گوید. و هر دو رفتند تا مگر دستور بعدی چه آید!؟

شش: یک اتوبوس زرد رنگِ دراز که بر بدنه اش نوشته شده بود: "واحدگشت"، آمد و پشتِ در بزرگ زندان توقف کرد تا هماهنگی ها صورت پذیرد و به داخل برود. مردی پنجاه و پنج ساله و کت و شلواری و ریش به صورت، از اتوبوس پیاده شد و به من سلام گفت و دست جلو آورد که: آقای نوری زاد، مرا می شناسید؟ خوب که نگاهش کردم دیدم بله، او "پیرعباس" قاضیِ خودم است. که مرا آن زمانی که قاضی دادگاه انقلاب بود، به سه سال و نیم زندان و پنجاه ضربه شلاق محکوم کرده بود به فرموده. به وی گفتم: خوب شد که از دادگاه انقلاب رفتید. مأموران اطلاعات و سپاه متهمین را می زدند و می کشتند و اموالشان را مصادره می کردند و از آنان به زور اعتراف می گرفتند واز شما امضایش را می ستاندند. وقتی داستان قدم زدن هایم را و داستان واخواهیِ دو خواسته ام را به وی گفتم، گفت: این خواسته ی شما هم شرعی است هم قانونی. و حدیثی به عربی خواند که: هرکس در راه مطالبه ی اموال خود کشته شود، شهید است. وهوشهیدٌ!

هفت: دو مأمور که یکی شان عکاس بود، از دور مراقب من و نعمتی بودند. عکاس یکی دو تا عکس گرفت از دور. و به همکارش نشان داد. ظاهراً نوشته ی تابلو خوانا نبوده که راه افتاد طرفِ من. به من که رسید دوربین حرفه ای اش را از کیفش در آورد. تابلو را بالا گرفتم و دو انگشتم را به نشانه ی پیروزی واگشودم. حالا عکس بگیر! از نعمتی هم عکس گرفت. عکس گرفتن های این مأمور، سرو صدای سربازانِ دمِ در را در آورد. رفتند که بازش بدارند. مأمورِ عکاس کارت شناسایی اش را نشانشان داد. سربازانِ ملتهب آرام گرفتند.

هشت: مرد جوانی از شاگردان آقای محمد علی طاهری آمد که: برای استاد یک میلیارد تومان جریمه تعیین کرده اند. که یا می دهی یا خانه ات را مصادره می کنیم. و گفت: احتمال دارد همه ی شاگردان استاد چه در داخل و چه از خارج دست بدست هم بدهند و این یک میلیارد را تأمین کنند. به وی گفتم: من با وکیل ایشان سلام و علیک دارم. می پرسم آیا این خبر صحت دارد یا نه؟

نه: مردی که ندانستم کیست از پشت یکی از پنجره های دادسرا و از پس پرده ای لرزان رو به من داد زد: مرگ بر نوری زاد! ایکاش مردانه رخ می نمود این دلاورِ پسِ پرده. بار دیگر داد زد: مرگ بر نوری زاد. دیدم نعمتی خنده کنان به سمت من می آید. که: شنیدی چه با تو می گویند؟ گفتم: آدمهای ضعیف به فحش و شعارهای پوک و رجزهای بی محتوا متوسل می شوند.

ده: اتومبیلی از کنارم رد شد. جوانی به هوای صحبت با گوشی اش، از من و تابلویم فیلم می گرفت. نکرده بود لااقل چراغ دوربینش را خاموش کند. نعمتی عصا زنان رفت که برود دادگاه انقلاب. مردِ سرگردانی است این نعمتی. دارو ندارش را بالا کشیده اند و او در بن بستی از بلاتکلیفی تقلا می کند. و عجبا چه پیگیر و صبورانه.

یازده: سربازی از بالای بام رو به من داد زد: وایسا بذار بخونمش! تابلو را نشانش دادم. خواند و گفت: علاف کرده ای خودت را. شاید راست می گفت. از نگاه ناظرانِ بیرونی، من فردی سرگشته و پریشانم. کاش این جماعت از گرمای درونِ من خبر می جستند.

دوازده: مأمور عکاس از شیب راه بالا آمد و از من پرسید: این داستان "دوالف" چیست درنوشته ی تابلویت؟ گفتم: من یک مدتی در همین بند دو الفِ سپاه زندانی بودم و مأموران و افسرنگهبانان و مراقبان آنجا را تا حدودی می شناسم. آزاد که شدم، یک روز ده نفر به خانه ام ریختند و اموالم را بار کردند و بردند. یکی از آنها "دو الف"ی بود. معلومم شد که دزدان اموالم سپاهی اند و من با امسال چهار سال است که در پی آن اموالم.

سیزده: نعمتی با ظرفی از غذا بالا آمد. تا نشستیم به غذا خوردن، صدایی بانوانه بگوشمان نشست که: دست نگهدارید نخورید! دیدم دکتر ملکی و مادر سعید زینالی است با دوستی دیگر. و ظرفهای غذا در دستشان. حالا همگی لقمه لقمه هر چه را که در سفره بود بلعیدیم. مادر سعید جز یک لقمه ای که من برایش گرفتم نخورد. اخلاق مادرانه ی او را حس کردم. که مادرانِ تنگدست، از کناره ها می خورند تا فرزندانشان سیر بخورند. یک سمند سفید آمد که بداخل زندان برود. ایستاد تا مسافرانش را پیاده کند. نرگس محمدی را دیدیم که پیاده شد. غوغایی درگرفت. از دوستت داریم تا بی خبرمان نگذار و حالت چطور است. نرگس دستهایش را که دستبند خورده بود بالا گرفت و با لبخندی جانانه پاسخمان گفت. و رو به مادر سعید زینالی داد زد: خانم زینالی، هشت مارس مبارک! نرگس به داخل زندان رفت. هشت مارس، روزِ جهانیِ زن است. هرسال نرگس محمدی و دیگرانی چون وی، در این روز فعالیت ها می کردند و کارها بهم می پیوستند.

چهارده: باغچه ی مقابل زندان، شده یک زباله دانیِ بزرگ. همه ی زندانیانی که می آورند و می برند، زباله هایشان را در این باغچه می ریزند. من در کناره ی این باغچه قدم می زنم. تماشای هماره ی آن همه زباله، آزارم می داد. به خود گفتم: مگر نه این که با دوستان بنا بر آشغال روبی نهادید؟ خب این ها هم آشغال. دست بکار شدم. آستین ها را بالا زدم و کیسه ای بزرگ فراهم آوردم و افتادم به جان آشغال ها. کیسه پر شد اما زباله ها تمام نشد. باغچه چه شکل گرفت بی نوا.

پانزده: عصر بود که دیدم مردی آمد چزانده شده از غصه های سوزنده. خودش می گفت: چهل و نه ساله ام، اما شصت ساله به نظر می رسید. بیقرار بود. با کلاه کاسکتی در دست. تا آمد کنارم، دست به جیب برد و مدارک شناسایی اش را نشانم داد. مهندس برق بود. و فارغ التحصیل دانشگاه خواجه نصیر. گفت: تازه داماد بودم و مهندس ناظرِ نیروگاهی که در شهر قائن می ساختیم. پیمانکاران دست بهم دادند تا پول هنگفتی را بالا بکشند. من که ناظر بودم امضاء نکردم. بکارم در پیچیدند. جوان بودم و خواستار سلامت و وجدان کار. اخراجم کردند. از آن به بعد آواره ی هرکجا شدم. حتی با زن و بچه رفتم عراق برای کار. با وجود تحریمها، کارگاهها و نیروگاهها یکی یکی خوابیدند و من شدم سرگردان. اکنون با موتورم کار می کنم. مرد، سپاس مند همسرش بود که در این وحشت سرای زندگی، همراهش بوده و با نداری هایش ساخته. مرد تلخ گریست. تلخ. تلخ. عکسها و سابقه هایی داشت از حضورش در جبهه با پدرش دو تایی. حتی چند وقتی درس حوزوی نیز خوانده بود. اما زبان سرخش سر آخر سرِ سبزش به باد داده بود.

شانزده: قدم می زدم که دیدم مردی با یک پای لنگ از شیب راه بالا می آید. از دور ایستاد و به قدم زدن های من نگریست. سری تکان داد و به راهش ادامه داد. گمان بردم ای بسا برای دیدن من است که از این شیب تند بالا می آید. باز ایستاد به تماشا. و باز سرش را تکان داد و راه افتاد. شاید پنج بار در شیبِ راه ایستاد و به من نگریست و سر تکان داد. بالا که آمد، از دومتری برای من آغوش گشود. و از یک متری زد زیر گریه. سرش را بر شانه ام نهاد و های های گریست. گریه های او مرا به بغض بُرد. و تکان های بدنش، اشکهایم را جاری کرد. سپاهی بود. تف می کرد به ذات کسانی که اسم سپاه را لجن مال کرده اند. یک پایش مصنوعی بود. پاسدار بود، جانباز بود، برادر دو شهید بود، دایی و عمو و دو پسرعمویش هم شهید شده بودند. بقول خودش آش و لاش بود از هر نظر.

با فارسی ای که طعم ترکی داشت، گفت: آهای سردارای سپاه، بخوابید پیش زن و بچه هایتان که نوری زاد اینجا پشت دیوار زندان توی کیسه خوابش بیدار است. آهای سردارای سپاه، تا می توانید قربان صدقه ی زن و بچه هایتان بروید که نوری زاد با همه ی عاطفه ای که دارد قید زن و بچه اش را زده. آهای سردارای سپاه، مثل پروانه دور پدر و مادرتان بگردید که پدر و مادر نوری زاد یک شبِ خوش سر بر بالین نگذاشته اند. این مرد، از تهرانسر به دیدنم آمده بود. نمی رفت. با اصرار و تمنا فرستادمش که برود. چهار شانه بود با صدایی که انگار مؤذن زاده ی اردبیلی است و می خواهد اذان بدهد.

هفده: مردی با طعم خوشِ زبان فارسیِ آمیخته به ترکی، آمد و تا دیرگاه شب با من بود. از زنجان آمده بود و به زنجان نیز بر می گشت. تک به تک نوشته های مرا مطالعه و جمع آوری کرده بود. می گفت: در این همه نوشته، یک جمله ی کوتاه هم پیدا نکرده ام که بگویم: این یکی حرف دل من نیست. و گفت: شما – نوری زاد – دست می بری به دلِ تک تک ما و دردهایی را برقلم جاری می کنی که خودمان از دردشان دردمندیم اما نمی توانیم به زبان بیاوریم.فی کریم بیگی از شیب راه بالا می آید و درود درود می گوید. وی نیز از مسافران احمد آباد است برای زیارت مزار مرحوم دکتر مصدق. که سال پیش با من و دکتر ملکی همراه بود و هر سه بازداشت شدیم. از آنجا می دانستم این بانو کوبیده دوست دارد، به برادران اطلاعات نوشته ام قبلاً لیست غذایمان را.

هجده: کم کم زمان آزادی زندانیان فرا می رسید. هشت تا نه شب. دو تا طلبه ی جوان بدون عبا و عمامه آمدند و در همان سوز شبانه وضو ساختند که نماز بخوانند. زیر انداز خودم را نشانشان دادم و هدایت شان کردم به آنجا. این دوتا داشتند نماز می خواندند که سه تای دیگر به آنها پیوستند با عبا و عمامه. و بعد ده تای دیگرمخلوط. و بعد کلاً شدند پنجاه نفر با دسته های گل و جعبه های شیرینی پنجاه پنجاه. نصف شان عبا و عمامه و ریش های بلند داشتند و نصف شان پیراهن هایشان را روی شلوار انداخته و حتی دمپایی پایشان بود در آن سرما. به یکی شان گفتم: شما طلبه های جوان نمی خواهید در کنار من بایستید و مرا در ظلمی که به من شده یاوری کنید؟ همو گفت: ما خودمان مظلومیم. پرسیدم: زندانیِ شما حتماً آخوند است مثل شما. اینطور نیست؟ دلش نمی آمد لو بدهد اسم زندانی شان را. اما از یکی پرسیدم: زندانی شما مثل شما ملبس است؟ گفت: اسمش حسن است. شهرتش؟ کُرد میهن. ای عجب. حسن کُرد میهن. همو که سفارت عربستان را به آتش کشیده بود.

من چندی پیش چندتایی عکس از حسن کرد میهن در کانال تلگرام خود منتشر کرده بودم. در کنار سردار همدانی و در کنار قالیباف. مردی از طلاب که ملبس نبود از کنارم می گذشت. به او گفتم: شما نبودی که سفارت عربستان را به آتش کشیدی؟ گفت: او برادر من است. گفتم: اما هزینه اش از جیب مردم در آورده شد که. محکم گفت: خوب کردیم!

رفته رفته به جمعیت طلاب ریش کوتاه و ریش بلند اضافه می شد که بانویی چادری با کودک سه ساله اش آمد و با تعارف من بر زیرانداز نشست. هنوز مرد زنجانی نرفته بود و بر زیرانداز نشسته بود. به بانو گفتم: می خواهید برایتان چای بگیرم؟ گفت: شما آقای نوری زاد نیستید؟ گفتم: بله. گفت: چای برای این بچه می خواهم. رفتم به مغازه ای که دیوار بدیوار زندان است. دیدم طلبه های با لباس و بی لباس و ریش بلند و ریش کوتاه مشغول خوردن اند چه جور! یکی شان نفس زنان بالا آمد و سینه اش خش خش می کرد. جوان بود اما شکمش برآمده بود. گفتم: حاج آقا این شکم را آبش کن کار دستت می دهد!

با چای از مغازه بیرون زدم و چای و قند را جلوی بانوی چادری نهادم. مرد زنجانی در آمد که: این خانم، همسر حسن کُرد میهن است. به بانوی جوان گفتم: دخترم، مردم از آتش زدن سفارت عربستان بسیار آسیب دیدند. و هنوز آسیب های اساسی در پی است. بانو گفت: شوهر من آن زمان در سوریه بود. منتها با فایل صوتی جوانها را تشویق می کرده به آتش زدن و ....

ناگهان صدایی برجهید که: حاج آقا آمد. طلبه های با لباس و بی لباس و با ریش بلند و با ریش کوتاه، هجوم بردند به سمت درِ کوچک زندان که زندانیان از آن بیرون می آیند. غوغا در گرفت. صلوات بود که بهوا بر می خاست. حسن کُرد میهن را شناختم . با خالی که بر گوشه ی پیشانی داشت. دیده بوسی می کرد و جلو می آمد. گل و شیرینی بود که دست بدست می شد. آنچه که من از این جماعت دیدم، یک هیبت غلیظ از تکیه کلام های "بی بی زینب و بی بیِ دو عالم و بجان فاطمه و نوکر اهل بیت و مهدی جان و مولا علی و ..." بود. آدمهایی که با همین هیبت اگر وارد یک دستگاه دولتی یا مثلا شهرداری و دفتر قالیباف شوند و چیزی مثلا یک میلیارد و ده میلیاردی از وی برای فلان حرکت اهل بیتی شان بخواهند، کیست که بگوید نه؟ گیرِ اساسیِ مملکتِ ما شاید در همین خصلتِ معکوس است که سخت مطلوب بیت رهبری بوده است در این سالهای نکبتی.

نوزده: ساعت از نه شب گذشته بود و سرما تیز بود و می سوزاند که آقای حمید آصفی و همسرش نفس زنان بالا آمدند. اصرار که: رها کن این راهی را که جز هدر دادنِ عمرت فایده ای ندارد. و این که: تو می توانی کتاب بنویسی و سخن بگویی و جمعیتی را راه بیندازی. گفتم: سپاس که تا بدینجای آمده اید. من همین اکنون نگارش کتابم را شروع کرده ام. با این تفاوت که کتاب مورد نظر شما ملاتش کلمه است و ملاتِ کتابی که من می نویسم از جنسِ حرکت است. پیوسته و پایدار است. هزار هزار از آن کتاب ها شاید در قفسه ها آرمیده اند و به حرکتی منجر نشده اند. من اما الف بای کتابم از ثانیه هایی است که از حرکت بر می جهند و صفحه ای را می نگارند. آن کتابِ مورد نظر شما اگر خواندنی است، این کتاب، جاری شدنی است.

بیست: بانویی برایم آش آورد در ساعتی که دیرهنگام می نمود. آمد و نشست و سخن ها گفت و سخن ها شنود. او که رفت، بیست دقیقه ای قدم زدم. ساعت شد یازده. کیسه خوابم را واگشودم و به داخل آن سریدم. داشتم مقدمات خوابیدن را فراهم می کردم که دیدم جوانی ریزه پیزه اما لوطی و داش مشتی از راه رسید که: به عشق تو از نظام آباد آمده ام. کابینت کار بود و در فرصت های باریک و مویین، شده بود خواننده ی نوشته های من از چندی پیش. با همان داش مشتی گری اش مرتب می گفت: یه دونه ای به علی. و گفت: زنم و دو بچه ام توی ماشین اند اما دلشان اینجا پیش شماست. از کیسه خواب بیرون زدم و گفتم: برویم پایین پیش شان. چه ذوقی کرد تا این را شنید. در بیرون از محوطه ی زندان، در خیابانی که اتومبیل ها رفت و آمد می کنند، یک وانت بود و بانویی و دو بچه که غرق خواب بودند. برای بانوی جوان نیکبختی ها آرزو کردم. و برای فرزاندانشان: یسنا و رادین آینده ای سراسر خردمندیِ برآمده از آزادی.

بیست و یک: خواب بودم که دانستم یک اتومبیل ال نود از داخل زندان بدر آمده و یکی از آن پیاده شده و آمده و تابلوی مرا برداشته و برده. کمی به من برخورد این دزدی. خواب از چشمم پرید و بیرون زدم از کیسه خواب و دو ساعتی قدم زدم از دوازده شب تا دو. صبح که هوا کاملا تاریک بود برخاستم و بساط کوله ام را جمع و جور کردم و بر مقوایی نوشتم: دزدانِ سپاه، دزدانِ دو الف، اموال شخصیِ مرا بالا کشیده اند و گذرنامه ام را نمی دهند! عجبا که مأموران و کارکنانی که به داخل زندان می رفتند یا از داخل بدر می آمدند، با این مقوای کارتنی و نوشته اش سخت درگیر می شدند و من نگاهِ هراسان و پیگیرشان را دنبال می کردم.

روزهای زوج هستم. شنبه دوشنبه چهارشنبه. بیست و چهارساعته

سایت: nurizad.info
اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل: mnourizaad@gmail.com

محمد نوری زاد
یازده اسفند نود و چهار - تهران

 
 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کاوه جویا

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.