رفتن به محتوای اصلی

سيرى در سروده هاى عاشق اصفهانى آقامحمد عاشق اصفهانى
پيشه ى عاشق خياطى بود
14.05.2016 - 10:17
 از معاصران شاه سلطان حسين صفوى است . در سال ١١٠٧ه ق يعنى يك سال بعد از به تخت نشستن پادشاه صفوى چشم به جهان گشود .در سال ١١٨١ه ق ديده از ديدار فروبست. با هاتف و لطفعلى بيك آذر كه در تذكره آتشكده از وى به كوتاهى ياد كرد،همزمان بود. از تذكره نويسان پس آيندش رضا قلى خان هدايت در مجمع الفصحاء و فاضل خان گروسى در تذكره انجمن خاقان از اوسخن گفتند . هدايت در گذشتش را در سن هفتاد سالگى سال ١١٨١ه ق نگاشت . و فاضل خان به نقل از ماده تاريخ صباحى شاعركه معاصر ومعاشر عاشق بود( ١١٧٧ ه ق ) ضبط كرد. ماده تاريخ فوت عاشق در سروده ى صباحى چنين است : چون شد به جنان روان عاشق آسود ز رنج جسم و جان عاشق زد كلك صباحيش به تاريخ رقم "پيوسته بود جنان مكان عاشق" ولى ماده تاريخ هائى كه عاشق در سال ١١٧٩ به رشته نظم كشيده است مبين حيات وى تا تاريخ نظم ماده تاريخ هاست . ،ضبط هدايت مقرون به صحت است . سروده هاى عاشق نغز و ساده و استوار است .در بردارنده ى مضامين بكرِخوشايند ِدل چسب ،آراسته به صنايع بديع برخوردار ازسلاست بيان وشيوايى سخن سخته ،همان انگاره هاى ادبى مور نظر شاعران دوره بازگشت ، كه اصفهان مركز نهضتشان بود.و بيشتر بنيان گذارانش مانند ِمير سيد على مشتاق ،ميرزا محمد نصير اصفهانى و سيد احمد هاتف ......... يا اصفهانى بودند ويا در اين شهر مى زيستند. مضامين سخن وى بيشتر عاشقانه است و گاه عارفانه ، واز انواع شعر بيشتر به غزل سرايى ورباعى گويى، پرداخته است . بيش از چند قصيده ندارد. تخلّص عاشق چنانكه سروده هايش گواهى مى دهد. دقيق ومقرون به صحت انتخاب اوست. در مطلع قصيده اى نيز به اين نكته اشاره دارد .: تاجر عشقم بكف مايه سودم وفا تاكه شود مشترى تا چه دهد در بها ما ودل بى نصيب هردو فقير وغريب تا كه شود مهربان تا كه شود آشنا از بررسى سروده هاى عاشق در مى يابيم ،بر خلاف آنكه به لحاظ خوى مردم پرورى ومنش شاعرانه ، رنجشش از اهل زمانه در امور جارى زندگى وى را به انتقام جويى بر نمى انگيخته، در عرصه سخنورى،دخل وتصرف در شعرش را بر نمى تافته ،ورنجش شاعرانه اش را با بى التفاتى به ناقدان سخنش ابراز مى داشته است. چنانكه يك جا در فراموشى كينه ياران مى گويد: عاشق اين كينه كه از شكوه ياران دارى يا ببر از دل خود يا به خدا باز گذار ودر جاى ديگر در تعريض به نقد ناقدان سخنش مى گويد: وانكس كه عيب شعر تر من زجهل گفت بى التفاتى تو سزا در كنار كرد در قصيده ى عاشقانه اى در بحر منسرخ مثمن مطوى مكشوف ، به وزن مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن درتقدير ازسخندانى معشوق وتحسين از شيرين سخنى خود چنين مى سرايد : قدر سخن دانيت كس نشناسد چو من چون نشناسد كسى همچو تو شعر مرا كلك ثنا خوان من طوطى شيرين سخن طبع سخن دان تو بلبل دستانسرا عاشق شاعرى ،شيعى مذهب بود.سروده هاى وى در مدح خاندان عصمت وطهارت مبين ژرفاى اعتقادات دينى وى به مبانى مذهبى شيعى است. از سروده هاى مذهبى او، قصيده اى پنجاه وهفت بيتى است،مردّف به رديف (آفتاب ) كه در نعت حضرت على (ع) در بحرمضارع مثمن اخرب مكفوف محذوف ،مفعولُ فاعلاتُ مفاعيلُ فاعِلُن ،به مطلع زير سروده است : در زيرِزلفْ، روى ِتو ، بيند ،گر آفتاب بى پرده جلوه گر نشود ديگر آفتاب با ابياتى حاوى تشبيهات بديع و واژگانى ساده وسهل وشيواو قابل فهم عامه مردم ،برخى از ابيات آن چنين است: قَدِّ تو،سرو و زلف ِتو سايه، رُخِ تو مهر سايه به پاى ِسرو و ترا بر سر آفتاب انصاف اگر ترازوى ِ عدل آورد، به كف باشد ز ذره پيش ِرُخَت كمتر آفتاب جوياىِ كوىِ كيست كه در طى ِاين بروج هر روز مى رود به ره ِديگر آفتاب تا ره بَرَد به خاكِ درِ شحنه ىِ نجف گردد در آسمان ، زِپىِ رهبر آفتاب زين گونه بر سپهر بر آمد ،ازاينكه داشت بر جبهه داغِ بندگىِ حيدر آفتاب بس تفته است وسوخته چندان عجب مدار افتد اگر به پاى ِ شه ِ كوثر آفتاب آن صفدرى كه كسب ِظفر، تا كند ،ازو سايد به مهچه ى عَلَمَشْ پيكر آفتاب قصيده اى ديگر دارد در بزرگداشت حضرت على (ع)،به مطلعِ چند باشد از قضا فرمان ده وفرمان پذير در چمن زاغِ سيه دل ،در قفس بلبل اسير در بحر رمل مثمن محذوف ،فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن، در تعريض به دلاورى وشجاعت آن حضرت چنين گويد: آنكه پيش از مهد بستى صولت او دست ديو آنكه در گهواره كُشتى گاه ،اژدر ، گاه ، شير آنكه از وى در شك افتادند خواندندش ،خدا چون نديدنش ،به عالم شبه و مانند و نظير در تَغَزُل لطيف قصيده اى ديگر كه باز در مدح حضرت مولاست، چنين آغاز سخن مى كند: من به جان دامن فشان ،دامن كشان، آن نازنين حيرتم بسيار وكارم با نگاه واپسين آن چنان مى زيبدت جانهاى ِ مشتاقان فدا كافريده بهر نازت گوئيا جان آفرين ساختى از جلوه اى كار مرا گفتى خوشست دلستانى آنچنان وجان سپارى اينچنين قصيده اى نيز در ستايش حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها سروده كه به مطلع ِ زير است : اى به گوهر ذات پاكت بضعه١ ى خير الانام ٢ وى مهينه بانوى ِجنت ز روى احترام در تلو اين سروده ى پنجاه وهفت بيتى ،پس از بزرگداشت دخت پيامبر ،از اهل زمانه با ابياتى گله آميز ياد مى كند ، از محضر ممدوح مرهم التيام زخم جگر مى طلبد. نيش عقرب مى خورم ،هردم كه كار ِمن فتاد با گروهى سفله وناجنس چون جنس هوام٣ مرهم از لطف توخواهم گرچه دارم زين خسان برجگر زخمى كه ممكن نيست او را التيام ١: بضعه: به فتح اول ،سكون ثانى ، وفتح ثالث ، جگرگوشه ٢:انام : اسم جمع وبه معنى خلق است ٣: هوام: به فتح اول جمع هامَّه به معنى حشرات الارض است . وبا تشديدِ واو ،شير درنده را گويند.
 
 
پيشه ى عاشق خياطى بود.از دست رنج خود گذران زندگى مى كرد .در پى شعر فروشى وثروت اندوزى مدّاحانه نبود. استغناى طبع وى را از دونى طلب نان به مدد دريوزه گرى منظومانه باز مى داشت. ليك از آن دونان نيم كز بهر نان شيوه ى در يوزه ام باشد شعار ولى از آنجا كه از مجهول ماندن قدر سخنش گلايه مند بود ، در پى سخن شناس صاحب قدرتى مى گشت ،كه شعرش را شهره ى عالم سازد ،نام آورى خويش را به مدح نامدارن زمانه پيوند مى داد.به سنت دوران وخوى وخصلت ستايشگرانه،از مواضع ِقدرت يارى مى جست. چنانكه گويد: شعر من اكنون شود،شهره ى عالم كه شد اين درم نا روا مدح تواش كيميا همين امر باعث شد ،عاشق مصادر اقتدار زمانه را بستايد . از شاه سلطان حسين صفوى ، وفتحعلى خان اعتماد الدوله وزير اعظم او كه دوران اقتدار مقرون به آسايش و آرامش آنان را درك كرده بود ،گرفته تامحمد حسن خان قاجار و شاه اسمعيل سوم ،كه در دوران بى ثبات جانشينان نادر حكومتى نا پايدار و سلطنتى ظاهرى داشتند. ونيز كريم خان زند و وزيرش ميرزا محمد جعفر اصفهانى را مدح كند. در مدح شاه سلطان حسين صفوى ،قصيده اى سروده ، به وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن در بحر رمل مثمن محذوف كه ابيات آغازين آن چنين است: قاصدى خواهم كه پيش داور جم اقتدار عرضه دارد ،حال دور افتادگان بى قرار مير كيوان بخت گردون قدر مه رفعت حسين آن ز مردان جهان در مردميها يادگار قرت العين كدامين عين، عين مردمى درت التاج كدامين تاج تاج افتخار كار او با شاد كامى و چه كارى با ثبات عهد او با نيك نامى وچو عهدى بر قرار يكه تاز عرصه ى ميدان فيروزى كه شد توسن گردون بزير ران حكمش راهوار باد ِ نوروزى ز خُلْقِ جانفزايش مُنْفَعِل ابر نيسانى زدست زر فشانش شرمسار عرصه ى جولان ِ حشمت را به عزت شاهباز گوشه ايوان عزت را به دولت شهريار از مدائح ِديگر عاشق قصيده ايست ، بر وزن مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن در بحر منسرخ مثمن مطوى مكشوف خطاب به فتحعلى خان لگزى اعتمادالدّوله ،وزير اعظم شاه سلطان حسين صفوى ،به مطلع ومنتخب ابيات زير: صبح كه از گوشه ى ِپرده ى ِزنگار فام شد به نظر آشكار آنچه ،نهان گشت شام خاتم جم شد پديد ، ديو ِسيه دل رميد نور ِهدايت دريد پرده ى ظلم و ظلام١ بى تعبى رام شد مرغِ همايون ِمهر چرخ شد از كام ِ دل خرم و بر چيد دام صبح ِسعادت دميد وقت ِصبوحى رسيد ساقىِ خورشيد چهر آمد و درداد جام باد صبا بر مشام بوى ِگلم ميرساند كز پى ِ آن در رسيد قاصد ِفرّخ ِ نيام همره او نامه ى ِ لطف ِ ملاذ ِ جهان مژده او صحت ِ ذات ِ خديو ِ انام داور ِ دارا لقب ، احمدِ حيدر نسب سرور ِگردون مطيع صاحب كيوان غلام كعبه ى ِاهل ِ جهان ذات ِ تو وحضرتت در شرف و احترام غيرت بيت الحرام داده تو و شاه را ،بخت زمام ِ مراد گو نرود ديگرى از پى ِ سوداى ِ خام پير خرد را كه هست مرجعِ هر عصمتى هم به تو اش اعتقاد هم به تواش اعتصام ٢ از اثر ِ تربيت كلشنِ اميد را نكهت خُلْقَتْ بهار ريزشِ دستت غمام٣ طبع ِهنر پرورت بلبل ِ رنگين سخن كلك ِ سخن گسترت طوطى ِشيرين كلام جز درت امروز نيست جاى ِدگر در جهان جنس ِ كرم را مكان اهل ِ هنر را مقام ١: ظلام : تاريكى اول شب ٢: اعتصام :چنك زدن ٣: غمام به فتح اول جمع غَمامه به معنى ابر وابرى كه آفاق رابپوشاند عاشق درمدح محمد حسن خان قاجاركه در دوران فترت پادشاهى ورويارويى جانشينان نادر، حكومت زود گذرى بر اصفهان داشت ،قصيده اى بر وزن فعولن فعولن فعولن فعولن ،در بحر متقارب مثمن سالم سرود .از روزگار نامساعد وبازار سرنوشتى كه به زعم او سروده هاى گوهر بهايش را ، با ارزيابى نا منصفانه مى سنجيد،گلايه كرد . از ممدوح با عنوان خديوى نام برد، كه به زعم وى سپهر معانى بود .عدل وكرمى داشت كه نويد نصرت مى داد وباب فتح به رويش مى گشود. همه حيرت از گردش دور گردون همه عبرت از بازى سير ِاختر كه يكباره آخر چرا اين چنين شد فلك دون نواز وجهان سفله پرور به بازارِ فطرت ١سخن هاى عالى كه جوهر شناسان گرفتند گوهر به لعل و به ياقوت گيرم نيرزد به خاكش چرا كرد گردون برابر درين دشت لب تشنه مردم كجا شد سحابى ٢كه گردد به من سايه گستر جهان فتوت محمد حسن خان كه شد امر او را زمانه مسخّر سپهر معانى خديوى كه آمد به اقبال جمشيد و فرّ سكندر شكر ريز سازد چو لب بر افادت ٣ زلطفش به طوطى توان داد شكّر زلطف وكرم دارى اين منزلت را كه كام دو عالم ترا شد مقرر ١: فطرت:سرنوشت وطبيعت ٢: سحاب: ابر ٣: افادت: فايده رساندن
 
 
شاه اسمعيل سوم نواده ى دخترى شاه سلطان حسين( فرزند سيد مرتضى خليفه سلطانى صدر الصدور و جان آغا بيگم ) كه در دوره جانشينان نادر ،به پادشاهى ظاهرى منصوب شده بود .ودر كش مكش ها وجنگهايى رقابت جويانه آنان هر بار از اردوى شكست خوردگان به اردوى منازعان فاتح منتقل مى شد. پس از شكست وقتل محمد حسن خان قاجار از زنديه ، نخست به شيراز برده شد .پس از آن در آباده سكنى گزيد .به داشتن نام تشريفاتى پادشاهى اكتفاء كرد . عاشق در ايام اقامت او در شيراز كه مقارن با قبضه شدن قدرت سياسى نظامى در دست كريم خان زند ،وقلع وقمع اردوى قاجار وبختيارى وآزاد خان افغان بود، قصيده اى در مدح اسمعيل سوم سرود ٠به سنت سخنوران مدّاح پيشين اوصافى غير واقعى به وى نسبت داد. مطلع ومنتخب ابيات اين قصيده پنجاه بيتى كه به وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن در بحر رمل مسدس محذوف سروده شده است ،به شرح زير نقل مى گردد: صبحدم باد صبا شد حق گذار سوى من آورد بويى از بهار من شتابان جانب بستان شدم از دل ِغمگين مگر خيزد غبار در چمن هر سوى مى كردم نظر ديدم از آثارِ صنع ِ كردگار لاله ى لب ريز از مى جام ِلعل نرگس از جام ِ تهى اندر خمار خاك شيراز است امروز آنكه هست بر جهان از عدل جانش افتخار داور ِ جم رتبه اسمعيل شاه آن فريدون قدر جمشيد اقتدار آنكه در يكدم مسخر مى كند عالمى را تيغ او خورشيد وار آنكه مى خواند به روز دار وگير حمله ى او كوه را ناپايدار آن جهاندارى كه گر يكدم كند آسمان بر غير ِ راى ِ او مدار نورش از خورشيد ومه زائل شود بگسلد سر رشته ى ليل و نهار معتكف در آرزوى ِ منصبى بر در ِ او خسروان ِ نامدار دشمنش را نيست از بخت سيه غير ِ شمع ِ كشته بر روى ِ مزار اى ز احسان ِ تو مرهم يافته هر دلى كز جورِ گردون شد فكار در همه روىِ زمين گر بنگرى خسته اى چون من ندارد روزگار ليك از دونان نيم كز بهر نان شيوه ى دريوزه ام باشد شعار سايه ى لطف خود از من وامگير كامدم بر درگهت اميدوار نيست تا در عالم ِ كون و فساد غير نيكى نقش ِ ديگر پايدار ظلّ ِعدلت بر جهان گسترده باد شاد كام و كام بخش و كام كار از زمره ديگر مدائح او قصيده نغز ولطيفى چهل بيتى است ، مردَّفْ به رديف ندارد . بر وزن مفعولُ فاعلاتُ مفاعيلُ فاعِلُن ، در بحر مُضارع ِ مُثَمَن ِاَخرَبِ مَكفوفِ مَحذوفْ در مدح كريم خان زند اى مرغِ دل كسى چو تو داد فغان نداد داد از گُلى كه گوش به اين داستان نداد آن نوش لب به مصلحت كشتنم نگفت حرفى كه بوسه ايش ملك بر دهان نداد يا از جفاى دوست شكايت نمى توان يا احتياط عشق به من آن زبان نداد عشق از ادب سرشته شد وحُسْن از حجاب راهم مگو به كوى ِ كسى پاسبان نداد جز من كه جان به حسرت يك حرف مى دهم كام دل آن لب ِ شكر فشان نداد آن بلبلم كه حسرت در خون تپيدنم مهلت به گلشن وقفس و آشيان نداد رفتم پى تظلم واين شكوه ام فزود كز من گذشت وگوش مرا بر فغان نداد كردم بسى ملامت دلخستگان عشق پنداشتم كه دل به بتان مى توان نداد كارم نساخت نرگس مست پرى رخان تا شيوه ى نگاه تو رطل گران نداد ياد آور زمانه كنم عرضه جور تو داد من ستم زده چون آسمان نداد مخدوم نامدار كريم آنكه در كرم همتاى او زمانه به عالم نشان نداد نامش گرفت جمله جهان را به نيكويى وز روى عقل دل به فريب جهان نداد تا جايى كه پس از مدح ممدوح ،سروده را با ابيات زير به پايان مى برد. درعهد دولت تو كه خرّم جهان ازوست گردون چه شد كه كام ِ من اندر ميان نداد برمن زمانه از همه كس تنگ تر گرفت ورنه كرا سپهر به دست ِ هوان ١ نداد اين سال سيمست كه از بخت واژگون شه داد اگر وظيفه به عاشق فلان نداد انديشه زين نكرد كه گويند مفلسى گنج گهر فشاند و فلانيش نان نداد پر رنج برده ام كه زنظمى چنين بلند گنجينه ى گهر فلكم رايگان نداد بس قرنها گذشت كزين مشت گوهرى بيرون كسى زمخزن ِ طبع روان نداد دادم ازو بگير كه از طبع ظلم سوز چون تو صلاى عدل كسى در جهان نداد بادا مراد وعيش تو جاويد در جهان گردون مراد اگر به كسى جاودان نداد ١: هوان: ناتوانى ،سستى در مدح ميرزا محمد جعفر اصفهانى وزير متكبر كريم خان زند نيز قصيده ى غرائى سروده كه مختصرى از آن نقل مى گردد. سزاى آنكه به لطف از بتان نبودم شاد كنون به قيمت لطف از تو مى خرم بيداد به يار گفتم و گردون شنيد قصه ى من دگر كجا كنم از دست اين ستم فرياد گذشت از آنكه پذيرد خراب دل تعمير مگر خدا كند اين خانه را ز نو آباد تا جائى كه مى گويد: خديو عادل جعفر كه در دمى كلكش نظام كار جهان مى دهد به استبداد فلك به بنده ى فرمانش اين زمان گرديد كه با نشان غلامى ازو زمادر زاد آيا بزرگ نوالا كه هست ذات ترا به حسن وخلق وكرم شيوه شيوه ى اجداد سياست تو در اصلاح طبع فاسد دهر همان كند كه به رنجور نشتر فصاد١ ١: فصّاد : رگ زن مدائح عاشق غالباً به نحوى است ، كه كمتر اشاره مستقيم به ممدوح مورد نظر دارد ،بيشتر ناظر به نكات كلى مشتركى است ،كه دست تصرّف زمان گرد بى رنگى بر آن نمى پاشد. گلايه هاى او از اوضاع واحوال زمانه ى بى ثباتى كه حادثه پرداز وقايع ناگوار انقراض صفويه وپيكار هاى قدرت طلبانه ى پيامد آنست نيز به گونه ايست كه از مبتلا بهات غم بار اجتماعى كه دامن گير دوران اوست ،مشخصاًياد نمى كند، غالباً تغزل وتشبيب آغازين قصيده ها وابيات پس آيندش ،به تبع طبع شاد خوار وشادى طلب سراينده ،پرده اى بر ژرفاى وقايع خونبار زمانه مى كشد ،كه مانع انتقال عاطفى قضايا به خواننده مى شود .نقصانى كه در عين حال سروده هاى او را از تقيد به دوره اى خاص باز مى دارد و در جويبار روان زمان جارى مى سازد! از معدود سروده هاى وى كه نشانه اى كم رنگ از وقايع جارى زمان دارد ،قصيده ايست ، كه ابيات زير از آن نقل ميشود : ما همه ذوق نشاط دهر سراسر هوان ما به خمار مى و ساقى ما سر گران رانده بسى هوشمند جانب گردون سمند ما و دل مستمند بندى اين خاكدان وقف پر افشانيش گلشن سبز دگر سنگ ستم خورده دل بر سر اين آشيان مائده خون دل نعمت اين خوان وجمع اهل هوس چون مگس بر سر دستار خوان زهر به جام تو ريخت ساقى وگويى نريخت باش كه پيمايدت يك دوسه رطل گران آنكه بسى رنج برد هيچ زدنيا نخورد تا سگ ديگر ربود از دهنش استخوان چون ز سراى جهان در فتد آواز كوچ كار كه آسان بَرَدْ مردم بى خانمان از پى حكم روان آنكه بسى ريخت خون شد زجهان عاقبت با دل پر خون روان آن كه ز جا مى نخاست از پى ِتعظيم كس خاست زبيچارگى ازسر جان جهان يك دو سه گز از زمين ميرسدت خوابگاه اى به جلال تو تنگ عرصه كون و مكان قرن دگر در جهان كس نكند ياد از او چون به اجل شد قرين خسرو صاحب قران خوش بود از باغبان خلق نكو فصل گل ورنه به سر مى رسد خرّمى گل ستان كلبه درويش را باز باو مى نَهَشت آنكه لقب كرده بود خسرو گيتى ستان در رسدت گر غمى ناله رسانى به چرخ اى زتو صد مستمند بر سر آه و فغان تيغ تو هرگز نساخت كار چو خود دشمنى اى به كمند تو بند گردن صد نا توان عدل ترا كس نديد ظلم به گردون رسيد شاد بزى چون تو كيست از همه خسروان عمر جفا جو قليل فرصت ظالم كمست دست بدار از جفا نا ستمى مى توان دوده آن بين كه زد آتش بيداد و كين چون به فلك مى رسد دوده از آن دودمان آن كه به خون ريختن هيچ مدارا نكرد وه كه اجل چون رسيد هيچ ندادش امان فضل وهنر را دگر قيمت وقدر از كجا كز كرم و مردمى نام نماند و نشان آه كه بگذاشتند جانب آل رسول حيف كه نشناختند حرمت آن خاندان صورتى از آدمى ماند به جا يادگار آدمى و مردمى هر دو برفت از ميان برگ ستيزم كجا دشمن جان روزگار راه گريزم كدام شش جهتم آسمان راهزن افتاده پيش راهبر افتاده پس كار دلم چون جرس ناله در اين كاروان مهدى هادى كجاست تا كند اعجاز او چاره به تيغ دو سر فتنه آخر زمان بيشتر سروده هاى عاشق غزليات اوست . كه تحت تاثير خوى شاد خوار و زيبا پسند ،شاعرى نظر باز ، با مضامين لطيف عاشقانه سر وده است .سروده هايى كه فراموشى غم دنيا را تبليغ مى كند .بهره ورى از امكانات موجود زندگى ، وتوجّه به ناپايدارى عمر زود گذر را فرا ياد مى آورد. باده كش باده وخوش باش چه صافى و چه دُرد غم دنيا چه خورى بيهده مى بايد مرد چاره در باختن جان بود وبس كه كسى به فسون دست از اين چرخ دغا پيشه نبرد مى برد از كف تو دهر اگر سنگ ارزد مى كند از بر تو دور چه پشمينه چه برد١ چو قضا دست بر آورد واجل تيغ كشيد چه ضعيفان فقير وچه تو اى رستم گرد خواجه غم خورد بسى از پى جمعيت مال طرفه تر آنكه چو شد جمع ازو هيچ نخورد تن به غمهاى جهان بيهده عاشق چه دهى گنج قارون نكند چاره ى طبعى كه فسرد ١:برد : حرير يمانى را گويند آن لب شيرين كه حرف آشنايى مى زند بوسه را از خنده هر ساعت صلائى مى زند نعمتى بر خوان خوبى دارى اى سلطان حسن كارزويش هر زمان راه گدائى مى زند نيستم آگه چه خواهد خواست ،جان يا دل كدام مى رسد دلدار حرف خود نمائى مى زند مى گريزم سوى عشق از آسمان زآن رو كه عشق گر زند تيغم به حكم دلربائى مى زند مى كشم دُردى كه گر صافى ميم بيند به جام آسمان بر شيشه ام سنگ جفائى مى زند لذت زخم جفايت باد بر عاشق حرام در قيامت گر دم از چون وچرائى مى زند آن ترك كه خنجر به كف ولعل قبا بود بر لعل لبش نام من بى سر وپا بود خوش آنكه اگر بر سر كين بود وگر مهر آگاه ز راز من ومعشوق خدا بود نا گاه ميان من و او غير بر آمد آن دشمن جان من دلخسته كجا بود در كوى خرابات اگر شاه قدم زد در حلقه ى ما خاك نشينان گدا بود آن ترك پرى رخ كه به كف خنجر كين داشت پنهان ز رقيبان به منش صلح وصفا بود گم گشت به نزديكى كوى تو ام از چشم آن دل كه به كوى تو مرا راهنما بود جائى نفتادم كه كسم دست بگيرد مسكينى من بر سر كوى تو بلا بود سطرى ننوشتند كه بر آن نگذشتيم سر تا سر اين نامه همين جور و جفا بود عاشق ز فراق تو ستم پيشه سحر گاه ناليد بسى امشب و هنگام دعا بود عاشق شاعرى تقديرگرا بود كه سعادت رانصيبه ى از پيش قسمت شده ازلى مى دانست وسر منزل مراد را آستان عشق مقسوم ابدى آن بلبلم كه بر رخ گل يك نظر نكرد تا رخصت نگاه باو باغبان نداد جز من كه لايق دل خرسند نيستم كام دل كه را به نگاه نهان نداد بندى نكرد ساز فلك بهر نسبتم كز سنبل بلند مَهَمْ ريسمان نداد زحمت مكش ز جاى دگر گو مكن طلب كام كسى كه دولت پير مغان نداد سر منزل مراد بُوَدْ آستان ِعشق محروم آنكه بوسه بر آن آستان نداد عاشق در رباعى سرايى نيز دستى قوى داشت ،با قوافى تمام حروف الفباء چها پاره هاى نغزى سروده است كه غالبا مضامين عاشقانه ى كام جو طلبى دارد اى كرده اسير عشق بازى همه را وز نيم كرشمه كار سازى همه را اى خاك مذلت تو بر فرق همه اى داده به به باد بى نيازى همه را خوش آنكه شبى به رسم دلدارى ها آئى به كنار عاشق از ياريها جامت دهد و آنچه تو دانى طلبد از لعل لب تو بشنود آريها تا شاهد مست دامنش در چنگ است تا در ته شيشه باده ى گلرنگ است بوسى بوسى كه فرصت كام كم است جامى جامى كه وقت عشرت تنگ است سروى و رخ تو ماه آراسته است ماهى و قد تو سرو نو خاسته است چندان كه زپاى تا سرت مى بينم آنى كه دل من از خدا خواسته است عاشق در ماده تاريخ گوئى نيز چابك قريحه وقوى ذوق بود . سروده هائى از وى در دست است كه به مناسبت هاى مختلف بر حسب درخواست آشنايان به رشته ى نظم كشيده است . چنانكه به مناسبت عروسى دوستى هنر شناس چنين گفته است: هنر شناس و خردمند ونيك مرد زمانه رحيم آنكه به دانش فريد جمله جهان شد به عقد خويش در آورد پى خجسته عروسى كه شادمان به رخ او مدام توان شد زعيش و عشرت جشنى كه ساخت بهر عروسى جهان پير تو گفتى كه از نشاط جوان شد به گوش گفت سروشم زهى خجسته نكاهى حساب كردم وتاريخ اين زفاف همان شد پاريس منوچهر برومند م ب سها ارديبهشت ماه ١٣٩٥

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
ویژه ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.