رفتن به محتوای اصلی

به یاد برادرم محسن بهکیش
23.05.2016 - 16:11

برادرم محسن پسری بسیار مهربان و سرشار  از شور بود و به همه عشق می ورزید، مهربانی او زبانزد فامیل و دوستان بود و همه را مجذوب خود می کرد. او چشم های نافذی داشت و هر ‌گاه یاد آن چشم های زیبای سرشار از عشق می افتم دلم آتش می گیرد که با این جانِ شیفته چه کردند، او مشکل گشای خانواده و دوستان بود، هر چیزی که گم می شد سراغش را از محسن می گرفتیم، هر چیزی که خراب می شد محسن را صدا می زدیم، او روابط اجتماعی بسیار خوبی نیز داشت، از دوست و همکلاسی و هم محله ای همه با او رابطه خوبی داشتند، خلاصه علاوه بر شیطنت و بازیگوشی به همه کمک می کرد، او رابطه عاطفی شدیدی نیز با مادرم داشت و حتی در بزرگی دوست داشت سرش را روی زانوی های مامان بگذارد تا او را نوازش کند و مادرم نیز این کار را می کرد و این مهربانی را از هیچ کدام از ما دریغ نمی کرد و عشقی ماندگار در وجودِ تک تک ما به یادگار گذاشت.

ما دورانِ کودکی خوبی را پشت سر گذاشتیم و با خواهران و برادرانم رابطه بسیار صمیمانه ای داشتیم و خانه ما پاتوق دوستان و رفقا نیز بود، با این که پدرم شبانه روز کار می کرد تا مخارج خانه را تأمین کند ولی اغلب مشکل داشتیم و اگر مدیریت قوی مادرم و کمک های مادر و پدرش نبود شاید به راحتی نمی توانستیم این دوران سخت را به خوبی پشت سر گذاریم، آن زمان برادر بزرگم محمدمهدی و خواهرانم زهرا و فاطمه نیز کمک حال خانواده بودند، در سال ۱۳٤٤ محسن سه ساله و من هفت ساله بودم که زهرا معلم شد و خواهرم فاطمه در خانه کمک حال مادرم و جمع و جور ما بچه ها بود، من کوچک بودم که پدرم زودتر از موعد بازنشسته شد و مجبور شدیم خانه سازمانی ارتش در خیابان سردادور در چهار راه لشکر را ترک و نزدیک به ده سال در خانه مادربزرگم در چهارباغ ملک در مشهد زندگی کنیم و چه روزهای خوبی را در آنجا داشتیم، خانه ای بزرگ در دو طبقه که خاطرات خوبی در آن داریم ولی متأسفانه مادربزرگم سرطان گرفت و پس از طی چهارده ماه تحمل بیماری فوت کرد، رفتن او برای ما خیلی سخت و دردناک بود چون عاشقانه دوستش داشتیم و او هم با ما که تنها نوه هایش بودیم خیلی مهربان بود.

پس از مدتی آن خانه را فروختیم و به خیابان راهنمائی در احمدآباد رفتیم، ما بچه ها در کارها مشارکت می کردیم، به خصوص با مدیریت خواهران و برادران بزرگتر و با تقسیم کار اوضاع را سر و سامان می دادیم، آن روزهای شیرین خانه راهنمائی نیز یادم نمی روند، دیگر ما بزرگ شده بودیم و زیرزمین خانه که یک طبقه کامل بود را مهیا کردیم و باهم رنگ زدیم و چند تخت گذاشتیم و میزی برای نهارخوری جلوی آن و حوضچه ای با آب و اتاقی مخصوص میز پینگ پنگ که همیشه با تعدادی از دوستان دور آن جمع بودیم و با هیجان بازی و سر و صدا می کردیم و مادرم نیز از حضور ما بسیار خوشحال بود، اتاقِ پشتی که پنجره ای به کوچه داشت نیز آشپزخانه و کنارش انباری شده بود و طبقه بالا هم دو اتاق خواب و هالی بزرگ که اتاق ها و پذیرائی و آشپزخانه و دستشوئی و حمام و ایوانی رو به حیاط را به هم  وصل کرده بود، آشپزخانه بالا هم تبدیل به اتاق شد و ابتدا اتاق زهرا و بعد که او از خانه رفت اتاق من شد.

وقتی از مدرسه به خانه می آمدیم همیشه عطر غذاهای مامان جان از پنجره آشپزخانه طبقه پائین به بیرون کوچه می آمد و ما بچه های شکمو را مست می کرد، آن زمان خواهرم فاطمه ازدواج کرده و به تهران رفته بود و پس از حاملگی با ویار شدید به مشهد آمد و در خانه ما ماند تا زایمان کرد و پسری شیرین به دنیا آورد، پس از آن کارشان را به مشهد منتقل کردند و خانه ای در نزدیکی ما در خیابان راهنمائی گرفتند، این عضو جدید مورد توجه و علاقه همگی ما بود، به خصوص من و جعفر با هم مسابقه داشتیم که هر که زودتر از دبیرستان به خانه رسید می تواند او را با خود بیرون ببرد، خواهرم به همراه همسر و پسرش در اواخر سال ۱۳۵۶ برای ادامه تحصیل به انگلستان رفتند و این دوری هم برای ما و هم برای آنها خیلی سخت بود، آن زمان محمدمهدی و فاطمه در ایران نبودند، زهرا و محمدرضا مخفی بودند و محمود در زندان بود و از بچه ها من و جعفر و محسن و محمدعلی در خانه مانده بودیم ولی همگی به ویژه با مادرم رابطه رفیقانه ای داشتیم و او مانند دوستی وفادار و مورد اطمینان و محکم و صبور در جریان همه کارهای بچه ها حتی فعالیت های مخفیشان بود!

پدرم نیز با روحیه حساسی که داشت دورادور مراقب ما بود، او نیز تجربه تلخی در جوانی داشت و همین باعث شد که کمی از زندگی عادی عقب بیفتد و حتی از طرف مادر و پدرش تحقیر شود، البته خانواده پدرش چندین بار به او کمک کردند تا موفق شود و در جوانی وارد دانشکده افسری در تهران شد ولی چون سری سودائی داشت و نمی توانست بی عدالتی ها را تحمل کند نتوانست یا نگذاشتند دانشکده را به پایان برساند، آن زمان محمدرضا پهلوی نیز دانشجوی سال بالای دانشکده افسری بود، پدرم در زمان بازدید رضاشاه از دانشکده با اعتراض های دانشجوئی همراه شد و خواسته های آنها را مطرح کرد و این مسأله و شاید عواملی دیگر باعث شد که از دانشکده افسری اخراج شود، آن زمان خانواده پدرم کارخانه  جوراب بافی داشتند و ورشکست شده و به مشهد رفته و اتفاقی همسایه دیوار به دیوار مادرم در چهارباغ ملک شده بودند، پدرم نیز پس از اخراج از دانشکده افسری به مشهد رفت و این آغاز رابطه ای عاشقانه بین مادر و پدرم بود که منجر به ازدواجشان شد.

پدرم با درجه گروهبانی حسابدار ارتش شد و توانست تا درجه استواریکم بالا بیاید، در ارتش نیز برای دفاع از حقوق سربازانش بارها توبیخ شد ولی توانست در ارتش بماند و با بیست و پنج سال سابقه کار از همانجا بازنشسته شد، او پس از بازنشستگی از ارتش در شرکت های مختلفی از جمله در تعاونی راه آهن مشغول به کار شد و سپس با معرفی عمه بزرگم حسابدار کارخانه قند شیرین شد، آقاجان علاقه زیادی به کسبِ تحصیلات عالی داشت که موفق نشد ولی از طرف محل کارش او را فرستادند تا در دوره های حسابداری که در دانشگاه فردوسی مشهد برگزار می شد شرکت کند و با موفقیت این دوره را پشت سر گذاشت، او همراه مادرم هیچگاه دست از کار نکشید و همیشه سعی می کرد در کارش موفق باشد، فکر می کنم چند سال قبل از انقلاب کاری در بنیادی زیر مجموعه فعالیت های اشرف پهلوی به وی معرفی شد و حقوق بالائی نیز پیشنهاد ‌دادند که چندین برابر حقوق عادی بود، پدرم یک ماه به تهران رفت و وقتی از نزدیک کار را دید آن را نپذیرفت و حاضر نشد شریک در محاسبه آن حساب و کتاب های ناپاک شود و به مشهد بازگشت!

ناگفته نماند که پدرم قبل از انقلاب گاهی مشروب زیاد می خورد و دیروقت به خانه می آمد و مادرم از این کار او خیلی ناراحت بود ولی با این که مادرم مذهبی بود و مشروب را نجس می دانست بالاخره راضی شد پدرم در خانه و کنترل شده بخورد و پدرم نیز پذیرفت و ما هم از آن کالباس های خوشمزه مخصوص او بهره مند می شدیم و هنوز مزه اش زیر زبانم است، البته پدرم نیز مذهبی بود و پس از خوردن شراب دهانش را آب می کشید و نمازش را می خواند ولی نه به جدیت مادرم! پس از انقلاب و به خصوص پس از کشته شدن بچه ها و در سال های آخر عمرش پدرم به شکل افراطی مذهبی شد که گاهی مادرم را عاصی می کرد! چون مادرم در ضمن صبوری زنی قوی و بالنده و فردی اجتماعی شده بود و رو به بیرون داشت و پدرم از اجتماع می ترسید و دچار روانپریشی شده بود و رو به درون داشت و این نتیجه خشونت دولتی جمهوری اسلامی و مجموعه شرایطی بود که برای همه مردم و ما ایجاد کرده بودند ولی بخشی نیز ناشی از ویژگی های شخصیتی هر یک بود، با این حال هر دو با وجود اختلاف های گاه شدیدی که داشتند به شدت مهربان و عاطفی بودند و همدیگر و بچه ها را دوست داشتند و همین شاید هر دوی آنها را تا آخر عمر در کنار هم نگاه داشت.

محسن نیز تحت تأثیر خانواده خیلی زود با بی عدالتی های دوران پهلوی آشنا شد، به خصوص از زمانی که برادرم محمود را در سال ۱۳۵۱ دستگیر کردند با این که هنوز ده سال بیشتر نداشت ذهنش با مسأله ای به نام زندان و زندانی سیاسی درگیر شد و خفقان آن دوران را از نزدیک لمس کرد، آن زمان ما از بچه های بزرگتر از خود می پرسیدیم: "چرا محمود را زندانی کردند؟ مگر او چه کار کرده و چه گفته است؟ او که جز کارهای خوب کاری انجام نمی دهد، به محلات فقیرنشین می رود و به مردم کمک می کند و می گوید چرا این قدر اختلاف طبقاتی وجود دارد؟ چرا وقتی مردم در حلبی آباد زندگی می کنند این همه هزینه برای جشن های دو هزار و پانصد ساله می شود؟" محمود هنگام مطالعه و بررسی تأثیر اصلاحات ارضی در مناطق جنوبی خراسان دستگیر شده بود و دو ماه بعد آزاد شد، آن زمان خفقان شدیدی بر جامعه حکمفرما بود و نیروهای ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) فعالانه نیروهای سیاسی را سرکوب می کردند، دوباره محمود را در آذر ۱۳۵۲ به دلیل شرکت فعال در اعتصاب های دانشجوئی دستگیر کردند و تا آذر ۱۳۵۳ در زندان بود! شرایط روز به روز بدتر می شدند و ما بچه ها دائم در حال گفتگوی: "چه باید کرد؟" بودیم!

برادر بزرگم محمدمهدی به همراه همسر و دخترش در سال ۱۳۵۳ برای ادامه تحصیل به آمریکا رفتند، او شرایطی را فراهم کرد تا محمدعلی نیز در سال ۱۳۵٤ نزد او به آمریکا برود، مهدی خیلی دوست داشت که علی نزد آنها بماند تا هم دخترش تنها نباشد و هم علی از مسائل سیاسی دور بماند ولی علی طاقت نیاورد و پس از یک سال به ایران بازگشت، محمود در اردیبهشت سال ۱۳۵۵ به سازمان چریک های فدائی خلق پیوست و مخفی شد ولی طولی نکشید که برای بار سوم در آبان همان سال دستگیر شد! او را شکنجه زیادی کردند تا از او اطلاعات بگیرند ولی نتوانستند و او ابتدا به اعدام و با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد! زهرا و محمدرضا نیز تصمیم گرفتند برای برون رفت از این شرایط مخفی شوند، محمدرضا در آبان سال ۱۳۵۵ و زهرا در اوایل سال ۱۳۵۶ به سازمان چریک های فدائی خلق پیوستند و مخفی شدند، این شرایط همه ما را به نوعی با مسائل سیاسی درگیر کرده بود ولی با اعتراض های مردمی جان تازه ای گرفتیم و خوشحال بودیم که شرایط دارد عوض می شود و به این امید که شاه می رود و دموکراسی برقرار می شود!

مادرم نیز پیگیرانه در تظاهرات شرکت می کرد، به خاطر دارم او صبح زود یا شب غذا را آماده می کرد و به خیابان می رفت تا همراه مردم و بچه هایش در تظاهرات باشد، برادرم محمود و تعدادی دیگر از زندانیان سیاسی در بیست و ششم دی ماه ۱۳۵۷ روی دست های مردم از زندان آزاد شدند! یادم نمی رود در روزهای نزدیک انقلاب چه شوری در وجود محسن بود و سر از پا نمی شناخت، او در تظاهرات مردم برای جلوگیری از ورود روح الله خمینی به ایران نیز فعالانه شرکت کرد و با دوستانش در وسط خیابان تحصن کردند و خیابان را بستند، شب بیست و دوم بهمن نیز بی قرار بود که به تهران بیاید و من به همراه محسن و علی با اتوبوس از مشهد به تهران آمدیم، زمانی که پیروزی انقلاب را اعلام کردند ما در اتوبوس بودیم که پیام سازمان های مختلف سیاسی را از رادیو خواندند، پیام سازمان چریک های فدائی خلق که خوانده شد ما سر از پا نمی شناختیم که شاه رفت و آزادی را به دست آوردیم و دیگر می توانیم انسانی زندگی کنیم و گروه های سیاسی نیز می توانند آزادانه فعالیت کنند تا فقر و اختلاف طبقاتی از بین بروند و عدالت اجتماعی برقرار شود!

فکر می کردیم دیگر دیکتاتوری به سر آمده و دموکراسی برقرار خواهد شد و همه با عقاید مختلف می توانیم در شرایط بهتر در کنار همدیگر زندگی کنیم، فکر می کردیم عزیزانِ ‌ما که در زمان شاه به خاطر فعالیت های سیاسیشان به زندان افتاده یا مجبور بودند مخفیانه فعالیت کنند دیگر آزاد خواهند بود و روزهای خوشی را پیش رو خواهیم داشت، چه خیال خامی! اگر به آرشیو روزنامه کیهان یا روزنامه های دیگر در سال های اول انقلاب مراجعه کنیم این گفته های مسئولان حکومتی را می بینیم: " در حکومت اسلامی دیکتاتوری وجود ندارد! جمهوری اسلامی با حکومت مذهبی تفاوت دارد! روحانیون نباید رئیس جمهور شوند! محتوای جمهوری اسلامی دموکراتیک است! خانه نخرید، همه را صاحبخانه می کنیم! برای کم درآمدها آب و برق مجانی می شوند! مارکسیست ها در ابراز عقیده آزادند! و ..... "

چیزی نگذشت که دوباره زندان و شکنجه و اعدام حتی به شکل وحشیانه تری شروع شد و روایت های تلخی که همه کمابیش آنها را می دانیم یا با آن درگیر بوده ایم یا می توانیم به خاطرات نوشته شده در کتاب ها مراجعه کنیم و این وضعیت تا امروز نیز ادامه دارد! وقتی این خاطرات و در حقیقت تاریخ مبارزات مردم و فعالان سیاسی برای ساختن جامعه ای دموکراتیک را مرور می کنم قلبم شدید درد می گیرد و با خود می گویم: "چگونه توانستند با ما این چنین کنند؟" دردناکتر این که هنوز هم حاضر نیستند مسئولیت گفته های سراپا دروغ و عملکرد غیر انسانی خود را بپذیرند! به امید روزی که حقیقت تاریخ مبارزات و ایستادگی های مردم و تاریخ جنایت های جمهوری اسلامی ‌‌از ریز و درشت کشف و ثبت شود و روزی شاهد محاکمه عادلانه تمامی‌ مسئولان شریک در این جنایت ها باشیم تا شاید بتوانیم برای ساختن فردائی روشن و برقراری عدالت از آن درس عبرت بگیریم و نگذاریم تاریخ جنایتبار این دوران سیاه دوباره تکرار شود.

اگر پس از رفتن شاه نیز دادگاه های عادلانه و علنی برگزار می شدند و به جای کشتن مسئولان شریک در جنایت آنها را در برابر مردم محاکمه می کردند و به پاسخگوئی می کشاندند تا حقیقت بی عدالتی هائی که مرتکب شده بودند کشف و علل بروز آن شناسائی شوند و مجازاتی غیر از اعدام برایشان در نظر می گرفتند بی تردید شرایط به این سمت و سو نمی رفت که دوباره و دوباره و به شکلی بدتر شاهد این همه جنایت و خشونت و بی عدالتی باشیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

برادرم محسن هوادار سازمان فدائی (اقلیت) بود و در سوم شهریور سال ۱۳۶۲ در خانه مادر و پدرم در کرج بازداشت و در زندان به شدت شکنجه شد! ما هیچ اطلاعی از نحوه محاکمه و حکم او نداریم و به ناگاه خبردار شدیم که او را در بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۶٤ در زندان اوین اعدام کرده و در قطعه ۹۹ بهشت زهرا مخفیانه بدون این که جسدش را به ما تحویل دهند به خاک سپرده اند! سی و یک سال از اعدام او می گذرد ولی هنوز مسئولان جمهوری اسلامی هیچ پاسخی مبنی بر چرائی و چگونگی اعدام او به ما نداده اند! مادرم مدام می گفت: "بی انصاف ها دو بار سنگ قبر پسرم را شکستند!" متأسفانه مادرم در سیزدهم دی ماه ۱۳۹٤ فوت کرد و در چهاردهم دی ماه او را همراه استخوان های محسن به خاک سپردیم، مراسم خاکسپاری مادرِ عزیزم در حضور سه تیم از نیروهای امنیتی و اطلاعاتی برگزار شد! گور تنگ محسن را کاویدند تا به استخوان هایش رسیدند، گور را دو طبقه کردند و استخوان های او را در طبقه زیرین و مادرم را در طبقه بالائی گذاشتند!

دیدن این صحنه برایم خیلی دردناک بود ولی می خواستم  این لحظه را به چشم خود ببینم و عکسی گویا از آن بگیرم یا تکه ای از استخوان هایش را برای شناسائی ژنتیکی او در آینده بردارم که نگذاشتند! در حالی که این حق مسلم ما خانواده هاست و این حداقل را نیز از ما دریغ کردند! البته عکسی از اسکلت سر و استخوان های او در ته گور گرفتم ولی خیلی مشخص نیست و دیگر نگذاشتند ادامه دهم و فقط خوشحال‌ بودیم که توانستیم مادرمان را نزد برادرم به خاک بسپاریم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

محمدعلی را در دوم شهریور ۱۳۶۲ در خیابان بازداشت و او را وحشیانه شکنجه کرده و عصر روز بعد در سوم شهریور با پاهای زخمی و خون آلود به منزل مادرم در کرج بردند و خانه را محاصره کرده بودند! مادرم می گفت: "علی نمی توانست روی پاهایش درست راه برود و از پایش خون می چکید!" مأموران همان روز به مادرم گفتند: "زهرا به درک واصل شده است!" و اسلحه ای را به مادرم نشان دادند و گفتند: "این مال زهراست!" آنها صبح سوم شهریور ابتدا به محل زندگی زهرا در تهران رفته و بعد به منزل مادرم در کرج می روند، این احتمال وجود دارد که خبر دروغ کشته شدن زهرا در آن روز را برای گمراه کردن ما به مادرم داده باشند زیرا دوستانی مدعی شده اند که زهرا را در کمیته مشترک و اوین دیده اند! متأسفانه همان روزِ سوم شهریور محمود، جعفر و محسن به خانه مادرم در کرج رفته و همه آنها را نیز در جلوی چشمان وحشتزده مادر و پدرم بازداشت کرده و به همراه محمدعلی به کمیته مشترک بردند! محمدعلی در هنگام بازداشت نوزده سال، محسن بیست و یک سال، جعفر بیست و چهار سال، محمود سی و دو سال و زهرا سی و هفت سال داشتند.

علی مدتی با خواهرم زهرا زندگی می کرد، وقتی علی را بازداشت کردند زهرا بی خبر و نگران در غروب دوم شهریور به خانه مادرم در کرج می رود، آن زمان زهرا با نام سازمانی اشرف مسئول محلات تهرانِ سازمان فدائیان خلق (اقلیت) بود و احساس خطر شدیدی می کرد زیرا تشکیلات زیر ضرب سپاه رفته و تعدادی دستگیر شده بودند، او همچنین به شدت نگران محسن و علی بود و می خواست دیداری با خانواده داشته باشد و هشدار دهد، او صبحِ زود، سوم شهریور با مادر و پدرم خداحافظی می کند و می رود و دیگر خانواده او را نمی بیند! می گویند زهرا صبح زود، سوم شهریور از خانه مادرم به خانه خودش می رود و خانه را در محاصره نیروهای امنیتی می بیند! او سیانور زیر زبانش را می خورد و گوئی مأموران سپاه سیانور را خنثی کرده و او را ابتدا به کمیته مشترک و احتمال دارد بعد به زندان اوین برده و زیر شکنجه های وحشیانه کشته باشند! روایت ها حاکی از آن است که زهرا را هم در کمیته مشترک و هم در اوین دیده اند، روایت دیگری نیز از صاحبخانه زهراست که او را در پتو پیچیده و با خود برده اند!

متأسفانه ما از چگونگی کشته شدن زهرا و محل دفن او اطلاع دقیقی نداریم و ما را از این حق نیز محروم کردند! پس از پیگیری های فراوان مادرم و خانواده بالاخره مسئولان بهشت زهرا می گویند که زهرا را در خاوران دفن کرده اند ولی محل دقیق دفن او را نمی دهند که بعدها از طریق یکی از خانواده ها محل حدودی دفن خواهرم در خاوران را پیدا کردیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

جعفر پس از تحمل یک سال و اندی حبس در پائیز ۱۳۶۳ از زندان آزاد شد و محمود به ده سال و محمدعلی به هشت سال زندان محکوم شدند! آنها در زندان و ما بیرون از زندان سختی ها و مرارت های زیادی را تحمل کردیم، با این امید که بالاخره آزاد می شوند ولی از اواخر تیرماه سال ۱۳۶۷ درهای زندان ها به روی ملاقات کنندگان بسته شدند و در شهریور سیاه همان سال دو برادرم به همراه هزاران نفر از زندانیان سیاسی دیگر که حکم زندان یا حکم آزادی داشتند به دستور روح الله خمینی (رهبر وقت) گروهی اعدام شدند و آنها را به شکلی وحشیانه در کانتینرهای گوشت ریخته و گوئی در کانال هائی در خاوران مدفون کرده اند! البته ما هیچ اطلاع دقیقی از چگونگی اعدام و محل دفن آنها نداریم و حتی نمی دانیم آنها را کشته اند یا نه؟ ولی بر اساس شهادت خانواده های حاضر در خاوران آن زمان کانال هائی در خاوران کنده شده و تعداد زیادی از زندانیان سیاسی را با لباس روی هم ریخته بودند و حدس می زنیم که عزیزان ما نیز آنجا باشند!

محسن بهکیش این سوزنکاری ارزشمند را در سال ۱۳۶۳ در زندان اوین به یاد زهرا و محمدرضا بهکیش و سیامک اسدیان (همسر زهرا) آغاز کرد اما هنوز این اثر هنری نیمه تمام بود که محسن را در بیست و چهارم اردیبهشت سال ۱۳۶٤ اعدام کردند، اثر نیمه تمام پس از مدتی به دست محمود و محمدعلی بهکیش رسید و آن ها به یاد محسن بهکیش ستاره دیگری به آن اضافه کردند و خودشان نیز در کشتار جمعی زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ اعدام شدند! یادشان را زنده و گرامی می داریم تا روزی دادمان را از بیدادگران بستانیم!

منصوره بهکیش - اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۵

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در پیوند با این نوشتار نگاه کردن به نوشتار دیگری در لینک زیر نیز سودمند است

http://iranglobal.info/node/52501

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

mohsenbehkish-780-1

 

mohsenbehkish-780-2

 

mohsenbehkish-780-3

 

mohsenbehkish-780-4

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://www.mpliran.net/2016/05/blog-post_40.html

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.