رفتن به محتوای اصلی

این یک مشت پوست و استخوان!
57 روز از اعتصاب غذای زندانی سیاسی، جعفر عظیم زاده، گذشت
26.06.2016 - 03:29

 

 


هشت روز است که جعفر عظیم زاده به بیمارستان منتقل شده است . دوبار به دیدنش رفتم . یک مشت پوست و استخوان دیدم . مردی کمتر از پنجاه سال سن ، اما صورتی پیر و تکیده . زوی دستش لکه های کبود زیادی به چشم میخورد . سه سرباز از این یک مشت استخوان که نزدیک 60 روز است لب بر غذا بسته مراقبت میکنند . از او خواستم برای زنده ماندنش اعتصابش را بشکند . چشمهای ریزش برقی زد و با لبهای خشکش یک نه قاطع گفت . همسرش گفت به خدا چقدر گریه کردم که تکلیف ما چه میشود بی تو ؟ هر کس به دیدارش آمد پند و اندرزش داد که راه رفته را بازگردد . اما پاسخ جعفر چیست ؟

او میگوید : خواسته ی من شخصی نیست . کجای دنیا اعتراض یک کارگر به عدم پرداخت دستمزد و یا پایین بودنش را اقدام علیه امنیت ملی میگویند ؟ اینکه بگویی سفره ام خالی ست ، اینکه بگویی من کارگرم و با کمترین میزان دستمزد صورتم را با سیلی سرخ میکنم . اینکه بگویی مگر فرزندان ما ادم نیستند و نان نمیخورند ؟ اینکه بگویی حقوقم را پرداخت کن ، جرم است ؟ آیا نان خواستن جرم است ؟
میگویم جان تو برای ملت ایران اهمیت دارد . تو فرزند مبارز این ملتی که برای احقاق حق صنفی جان ت را به خطر انداختی . با این کار ، توجه یک ملت را به مساله دستمزدهای کارگران جلب کردی . با این اقدامت احترام جهان را برانگیختی . اکنون بشکن این اعتصاب تاریخی ات را .

 

میگوید نمیتوانم به سفره های خالی کارگران نگاه نکنم . 
پسر 12 ساله ی او با چشمهای تگران در اتاق حضور دارد . مادرش میگوید چند روز غذا نمیخورد و میگفت بابا گرسنه است منهم غذا نمیخورم . نگرانی در وجود این کودک و برادر 20 ساله اش موج میزند . سربازان محافظ هم جوانانی 18 _19 ساله اند . سکوت میکنم . نگاهم را به اتاق و شرایط خاص آن میدوزم . من یک مادرم . نگرانی مادران در مورد آینده ی فرزندان را درک میکنم . سربازان محافظ و سخت گیری های بیمورد شان نگاهم را روی صورت هایشان ثابت میکند . دقایقی از جهان حقیقی کنده شدم . 

در ذهنم با آنها سخن میگویم . با پسران عظیم زاده و آن سه سرباز : 
کاش میدانستید که اکنون جعفرعظیم زاده ، همین یک مشت پوست و استخوان ، نمادی از پیکر نحیف و شلاق خورده ی کارگران و مزدبگیران است . کاش میدانستید که وقتی سربازی تان تمام شود و کارت پایان خدمت بگیرید ، به خیل کارگران خواهید پیوست . تازه اگر شانس بیاورید و بتوانید بصورت قراردادی و بدون هیچ تضمینی برای ادامه ی کار ، شغلی دست و پا کنید . آنگاه خودتان به صف میلیونی ناراضیان صنفی خواهید پیوست . شاید با خود بگویید که آن مرد ، آن یک مشت پوست و استخوان که دهانش خشک بود و اعضای بدنش یکی یکی دچار اختلال میشد ، آن مرد نحیف و تکیده با ضربان قلب کمتر از 50 تا در دقیقه ، جانش را کف دستش گرفت تا برای آینده ی من مبارزه کند . 

آن مرد ، جعفر عظیم زاده نمادی از من و ما بود . با قامتی کوتاه و جثه ای کوچک برای احقاق حق ما ، خیل خاموشان و گرسنگان و پابرهنگان ، برای میلیونها کارگر و مزدبگیر ، جانش را در طبق اخلاص گذاشت . و ما چه کردیم ؟ چشمهایمان را بستیم و همراه او فریاد نزدیم . 

و چنین شد که مدعی العموم به همسر عظیم زاده میگوید ، جعفر بمیرد هم اهمیتی ندارد . راست میگوید آن مدعی . کارگران بمیرند اهمیتی ندارد . چرا که کشتی کشتی اجناس چینی وارد کشور خواهد شد و نفت حراج شده ، سودهای هزار هزار میلیاردی تصیب طبقه ای خاص میکند که آنان شهروندان خودی و درجه یک و مهم هستند . راست میگوید مدعی . کسی که جیب و حلق و حلقوم خود و خانواده اش را از مال مفت پر کرده مهم است . صاحب معدن آق دره . سرمایه دار و دزد کلان و اختلاسگر مهم است . وگرنه کارگر آق دره ای که باید شلاق بخورد تا بفهمد میبایست لال باشد و تقاضای نان نکند .

معدنچی بافق باید در صف شلاق قرار بگیرد تا بفهمد حق گفتن " نان من کو " ندارد . راست میگوید مدعی . باید شلاقی با 80 میلیون رشته برداشت و به یکباره بر صورت ملت ایران کوبید تا بداند هر کلیدی نمیتواند قفل بسته ی زندگی سخت کارگران و مزدبگیران را باز کند . راست میگوید مدعی . جعفر باید بمیرد . و من و تو و ما در بهت و حیرت لبهایمان را بگزیم و بر پشت دست بکوبیم .

چشم بگردانیم و سر چهارراهها و کوچه ها و خیابان ها ، در گوشه گوشه این خاک پهناور ، دست به گدایی برداریم شاید شانس بیاوریم و آقازاده ای سوار بر پورشه ی زرد یا قرمز از جلویمان رد شود و اسکناس هزار تومانی کف دستمان بگذارد . مثل یارانه ای که جلویمان پرت میکردند تا چرخ اختلاس بچرخد . هرچند آنها اصلا ما را نمیبینند . ما خیل عظیم خاموشان را . گاز میدهند و دور میشوند تا به پارتی هایشان برسند که تحت حمایت نیرویی ست که شادی فرزندان ما را هم با شلاق پاسخ میدهد . اری جعفر نماینده ی تن تکیده و داغان شده ی ملت ایران است . هرچند استقامت بینظیر او کجا و واماندگی ما کجا ؟ اصرار بر احقاق حق او کجا و سکوت

و درماندگی ما کجا ؟ شجاعت او کجا و وحشت همیشگی ما از روز مبادا و راضی بودن به نان گدایی کجا ؟ راست میگوید مدعی . 
جعفر باید بمیرد تا بار دیگر اثبات شود که سرمایه بر خون پیروز است . ثابت شود که " خداوند سرنوشت هیچ ملتی را تغییر نمیدهد مگر انکه ..." خودتان در قران مجید بخوانید معنای آیه را . مگر در شب قدر قران به سر نمیگیرید؟ بخوانید تا کشف کنید رابطه ی بین تاریخ و سرمایه و فقر و کارگر و واژه ی تهی شده از معنای مستضعف و حقوق معوقه و دستمزد پایین و خط فقر و خط فلاکت و دسته کلید بی مصرف و ... اعتصاب غذا و مرگ و جعفر و عظمت مبارزه ای که میکند .

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کاوه جویا

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.