رفتن به محتوای اصلی

دیگر کسی نیست مرا دوست داشته باشد! + ویدئو
در غم فرزند زنده یادتان همدرد شما هستم
25.07.2016 - 08:21

 

روند زندگی کوتاه مریم از دید پدرش

 

مریم عزیزم که اغلب تماشا گران تلویزیون اورا می شناسند، پدری کرد ایرانی و مادری آلمانی دارد.

مریم در روز 12 ماه مه 1975 درساعت دو وپنج دقیقه بعد ازظهر در بیمارستان زنان، شهر دانشگاهی هایدلبرگ به دنیا آمد. من در آن روز درس داشتم هنگامی که ساعت حدود سه بعد ازظهر با عجله به بیمارستان آمدم، از نرس با هیجان پرسیدم، دخترم کجاست؟ با خوشروئی پاسخ داد، برو اطاق نوزادان هر بچه ای بیشتر از همه سر و صدا کرد، آن بچه توست! واقعا اینطور بود. من اطاق نوزادان را یافتم و حدود بین هشت تا دوازده نوزاد بودند که از یک ساعت تولد تا دو روزه داشتند و دیدم مو سیاهی زیاد جیغ می زند، حدس زدم که این مریم باباست. نرس که پشت سرم بود با خنده گفت: شناختی، دخترت را؟ او یک بچه سالم و غوغا برانگیز است! من ازنرس تشکر کردم، برای زحمتش. خوب بخاطر دارم، حدود دو و نیم سالش بود او راهم راه مادرش به سیرک بردم. هنگامیکه ازسیرک بیرون آمدیم به قدری ازدیدن حیوانات خوشش آمده بود، ناگهان به بغلم پرید ومرا بوسید واین جمله آلمانی را گفت: “پاپا، ایش هابه دیش لیب”بابا دوستت دارم. عکسی یادگاری جلو چادر سیرک با مادرش گرفتیم که من آن را بصورت پلاکارت سینه دارم. درسن شش یا هفت سالگی بود، هنگامی که انتهای هفته پیش من بود، خودش با خودش بعنوان گوینده رادیو بازی می کرد. من یکی از این بازیهای گوینده رادیوئی راضبط کردم که برای جشن سال گرد تولدش در بزرگ سالی هدیه کردم. او گفت پاپا، این بهترین هدیه تولدم است که دریافت کردم. مریم عزیزم درنکارگمویند نزدیک هایدلبرگ مدرسه را آغاز کرد و درسن 9 یا 10 سالگی بود که درتئاتر آن مدرسه نقش “تام سوی” رابازی کرد. نقش اش بقدری عالی بود که شهردار “نکارگمویند” به من و مادرش توصیه کرد اورا به مدرسه هنر پیشگی بفرستیم. به دلایلی قادرنبودیم این کاررا بکنیم. مریم می بایستی در فیلمی برای کودکان نقش مومو دختر 12 ساله ای را بازی می کرد، اما دختر تزئین کننده مکان، برای فیلم برداری ها در فرانکفورت یا کلن این نقش را بعهده گرفت. هنگامی که این فیلم در هایدلبرگ برای بچه هابرصحنه اکران آمد، من ومریم برای دیدن فیلم مومو به سینما رفتیم و این فیلم رانگاه کردیم. هنگامی که از سینما بیرون آمدیم، مریم عزیزم درحالی که دست مراگرفته بود و راه میرفتیم، گفت: پاپا، این فیلم و نقش مومو یک عیبی داشت، می توانی بگوئید چه بوده؟ من در پاسخ گفتم نه جان بابا! عیب آن جه بود؟ او با تیز هوشی خاصی گفت: مومو حرف نمی زد، فقط نه و بله می گفت، اگرمن بودم آن نقشی که در فیلم نامه به مومو داده بودند، اجرا می کردم. ذهن و تصورات من به تیز هوشی این دختر بچه جوان نبود که با توضیحات او افکارم تقویت شد و از فیلم چیزی فهمیدم.

او درهمان سن 11 سالگی (دسامبر 1986) در دبیرستان “یوحناس آلتوسیوس” روزنامه ایالتی وست فالن پست تیتر زده بود:“مریم در رقابت خواندن زبان آلمانی درمدرسه اول شد”. او دیپلم دبیرستان را با 1 ممیز 7 برابر با معدل حدودا 18 از 20 قبول شد. او به من تلفن کرد و گفت در نظر دارد: برعلیه معلم به هیئت ممتحنه مدرسه شکایت کند. نمرات درسی مریم، همه عالی بودند فقط انشاء نمره 3 گرفته بود که حقش 1 یا 1 و نیم بود. بعلاوه معلم انشاء این حق را دارد که از محصلهائی که زیادخوشش نمی آید، نمره کم بدهد و ادعا کند که این نظر من است وهیچ کارش راهم نمی شودکرد. من گفتم دخترم انسان نباید علیه دوکس شکایت کند. یکی از این دو والدین و دیگری معلم است. ازمن ناراحت شد وبه گریه افتاد وگفت من می خواهم ژورنالیست بشوم وبرای مدرسه ژورنالیستی 1 ممیز 4 می خواهد ومن باید سه سال صبرکنم، یا توی نوبت بمانم. من گفتم برای اینکه این خانم معلم اخلاقا تنبیه شود همه مقالات فرهنگی دوران سال آخردبیرستان راکپی کن وبرایش بفرست. برگشت و به من گفت: “پاپا، این یعنی چه؟ این چه نوع تنبیهی است شاید این نوع تنبیه اوریانتال باشد! این کاررا کرد. خانم معلم با تعجب بسته ای ازمریم دریافت کرده بود. آن را دراطاق استراحت معلمان بازکرده بود فقط مقالات فرهنگی مریم در آن دیده شد (بدون نامه). رئیس مدرسه گفته بود این بدترین تنبیه برای یک معلم است که حق محصلش را ادا نکند. آخر، همه نمرات کتبی مریم درسطح عالی بوده و در پیش در خواندن زبان آلمانی اول بوده و درسن کمتر از 19دهها مقاله فرهنگی نوشته که ما بزرگ سالان حتا یک انشاء منتشر نکرده ایم، بی انصافی است که حق محصلی تیز هوش خورده شود. جالب اینجاست هنگامیکه روزنامه محلی بادبرله بورگ تیتر صفحه اول روزنامه را با عکس مریم مبنی براینکه “باد برله بورگ برصفحات تلویزون آلمان غلبه کرد”، زده بود و بطوری که مادر مریم برایم تعریف کرد همان خانم معلم با دیدن عکس مریم در صفحه اول روزنامه خشک اش زده و به آن خیره شده بود. مریم، به دلیل علاقه زیاد به هنر پیشگی، قبل ازکار با رادیو و تلویزون در امتحانات متعدد مدارس هنر پیشگی شرکت کرده بود و آخرین آن درمدرسه هنر پیشگی برلین بود که درمیان حدود ششصد نفر از دوازده نفر قبولی بود که مدرسه فقط به سه نفر نیاز داشت و گویا مریم جزء آن سه نفرنبود. درواقع مریم درهمه امتحانات مدارس هنرپیشگی که در رأس آنها مدرسه برلین بود موفقیتی نداشت. او بعد از این که در رادیو و تلویزیون مشغول بکار شد، رئیس آن مدرسه هنر پیشگی در برلین دعوت نامه ای برای مریم نوشته بود که مدرسه هنر پیشگل افتخار دارد، اگر مریم درکلاسهایش شرکت کند. او به من زنگ زد و جریان را در میان گذاشت. من گفتم دختر بابا اگرنامه ای به این شکل برایت آمده، هرگز آلمانی وار، پاسخ رد ندهید، بلکه برای مدرسه بنویس: این افتخار نصیب من می شود که در کلاس های شما شرکت کنم و خیلی ممنون برای محبتتان، اما در حال حاضر در تلویزیون کارم فراوان است، به محض اینکه مشغله ام کم شود حتما شرکت خواهم کرد. مریم عزیزم نه اینکه فقط مجری فرهنگی برنامه تلویزیون بود، بلکه اویک ورزشکاربود که حداقل دو یاسه بار درماراتن دو 43 کیلومتری شرکت کرده و تا آخر آمده است. او یک نویسنده بود که تاماه مارس امسال سه کتاب منتشر کرده و نهایتا یک هنر پیشه تئاتر بود که دراین زمینه موفقیت هائی کسب کرده بود. او افتخار والدینش بود و دوستانش به وجودش می بالیدند. این سرطان کار خودش را کرد و مریم را از ما گرفت و داغدار کرد.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

انتشار از:

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.