رفتن به محتوای اصلی

نامۀ دختر آتش‌‌‌‌پاره به عطار نیشابوری*
02.05.2012 - 08:40

شکاک شده بودم، می پرسیدم: نکند از آبستن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدنم بو برده و همین باعث شده که...؟ ولی من بارداریِ ناخواسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام را که ازش پنهان کرده بودم؟.. تازه اگر بویی برده بود حتمن به من می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت... پس دلیل این بی‌‌‌‌وفایی، این گریز نامنتظر چه می‌‌‌‌توانست باشد، آیا پای زن دیگری به میان آمده بود؟ ....

 

...دلم هزار راه می رفت. مدام با خودم کلنجار می رفتم.  به همۀ رفتارهایم حتا به جزیی‌‌‌‌ترین حرف‌‌‌‌ها، نگاه‌‌‌‌ها و حرکاتم ـ که ممکن بود تو را ناراحت کرده باشد ـ فکر می‌‌‌‌کردم تا دلیل رفتن‌‌‌ات را شاید بیابم. روزی نبود که این پرسش را در خلوتم با صدای بلند با تو تکرار نکنم که: دلخواسته‌‌‌ات واقعن چه بود فرید؟ مگر چه فاجعۀ شومی رخ داده بود که ناگهان باعث رفتن‌‌‌ات شد؟ چگونه دلت رضا داد ترکم کنی و زنی را که دوستش داشتی با طفلی که سه‌‌‌ماهه آبستن بود تنها بگذاری؟ چه گناهی مرتکب شده بودم که چنین عقوبت تلخ و دردناکی را برایم رقم زد؟ حتا اگر گناه «مریم مَجدَلیه» را مرتکب شده بودم ‌، باز هم مستحق چنین حدی از تکفیر و عقوبت نبودم. (1)

 

ماه‌‌‌‌ها و فصل‌‌‌‌ها از پی هم می‌‌‌‌گذشتند و من به سختی بیمار و نحیف شده بودم. جنین سه‌‌‌ماهه نیز که می‌‌‌توانست زنده بماند و یادگار گرانبهایی از تو باشد بالاخره سقط شد. سقط شدنِ جنین و خونریزی شدید، جسم و جانم را به شدت تحلیل برده بود به حدی که داشتم آخرین قطره های انرژی و امید زیستن را، از کف می دادم. چندین ماه در بستر بیماری افتادم. هر روز حالم رو به وخامت می گذاشت. حتا جرعه‌‌‌‌ای آب هم در دلم بند نمی‌‌‌شد هرچه می‌‌‌خوردم بلافاصله پس می‌‌‌دادم. گَله کوچک خوکهای‌‌‌‌مان را هم از دست دادم و تنها ملجاء و پناهم حضور ندرتی کشیش کلیسای‌‌‌‌‌‌مان (پدر آندرانیک) بود که گاه از سر لطف و برای آمرزش و آرامش روح آشفته‌‌‌ام پای پیاده از تیبریاس راه می افتاد و به کلبۀ سوت و کور و محقرمان می‌‌‌‌آمد و دلداری‌‌‌‌ام می‌‌‌‌داد. معمولن هم دوایی شفابخش برای بهبود بیماری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام به من هدیه می کرد. برای مدتی هم یکی از راهبه‌‌‌های صومعۀ مریم مقدس را برای پرستاری‌‌‌ام فرستاد... اما تشدید بیماری و وخامت حال جسمی ام، دنیا،دنیا اندوه تنهایی، و دور افتادگی کلبه‌‌‌مان از دهکدۀ تیبریاس، در مجموع باعث شد که اسقف آندرانیک با مسئولان صومعه صحبت کند و سرانجام ترتیب انتقال مرا به صومعه بدهد... در آنجا مدتها تحت درمان قرار گرفتم...

 

از آن روزی که به صومعۀ مریم مقدس آمدم و تصوّر می‌‌‌کردم برای همیشه زندانی شده‌‌‌ام، سالهای زیادی می‌‌‌گذرد و من حالا یکی از راهبه‌‌‌های قدیمی صومعه به حساب می‌‌‌آیم که بخشی از وقت روزانه‌‌‌ام صرف تدریس شناخت ادیان به راهبه های جوان می شود. علت تدریس هم این بود که من در مسیر یافتن پاسخی برای غیبت ناگهانی تو ـ و شایدم برای شناختن عمیق‌‌‌‌‌تر عقاید و باورهایت ـ در کتابهای مربوط به حکمت و فلسفه و آثار ادبی شما مسلمانان جستجو می کردم؛ هر روز به کتابخانۀ صومعه می رفتم و ساعت‌‌‌ها در محیط آرام کتابخانه، به مطالعه می نشستم. فضای کتابخانه حسی از امنیت را به حفره‌‌‌های درونم منتقل می کرد... واقعن فضای خاصی دارد این کتابخانه، آدم از سکوتِ اطمینان‌‌‌بخش‌‌‌اش، از سقف باشکوه و مرتفع‌‌‌اش که پوشیده از نقوشِ رنگ‌‌‌آمیزی‌‌شدۀ قدیس‌‌‌هاست، حتا از رنگ قهوه‌‌‌ای و برّاق قفسه های چوبی‌‌‌اش که تا سقف، ارتفاع دارد، حظ می کند...

 

...فضای صمیمی کتابخانه و حمایت مسئولان صومعه باعث تشویق هر چه بیشتر من به ادامه کار تحقیق بود. به تدریج و با کنجکاوی بسیار به آموختن زبان عربی و فارسی هم مشغول شدم. مطالعۀ آثار و کتابهای شما مسلمانان به زبان اصلی، به فهم عمیق‌‌‌تر من از حکمت و عرفان اسلامی کمک زیادی کرد. مثلن کتاب سیاست مدنی حکیم فارابی، تاریخ بیهقی دبیر، یکی دو اثر از ابن‌‌عربی، تهافةالفلاسفۀ ابوحامدغزالی، حتا دیوان خاقانی را، به زبان اصلی خواندم. در ضمن موفق شدم داستان با مزۀ «پورسقا» را هم بخوانم در مرآت‌‌‌الجنان! (2)... تا این که یک روز به طور غیرمنتظره‌‌‌ای کتابی از طرف پدر مقدس به دستم رسید. آری فرید، پدر آندرانیک مثنوی باشکوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ات «منطق‌‌‌‌‌الطیر»که شامل 4600 بیت از سروده‌‌‌های واقعن بی‌‌‌‌‌نظیر و گنجینه‌‌‌‌ای از تمثیل‌‌‌‌های زیبا مثل: هُدهُد، بلبل، بوتیمار، همسا، کبک، صعوه، طوطی و... است را برایم آورد. حکایت «سیمرغ» که به نظرم شاهکار است، 30تا مرغی که برای یافتن سیمرغ، روان می شوند و نمی دانستند که خودشان، همان سی‌‌‌‌‌‌مرغ‌‌‌‌اند! (3) ولی دلکش‌‌‌ترین قصه ـ حداقل از نظر من ـ قصه‌‌‌ای است بنام «شیخ صنعان و دختر تَرسا»، که به ماجرای آشنایی‌‌‌‌مان و رابطه عاشقانۀ من و تو مربوط می شود. مشاهده این قصه مرا آنقدر هیجان‌‌‌زده کرد که آن روز، کلاس درس و تدریس را به کل تعطیل کردم تا بتوانم ساعتهای بیشتری را صرف مطالعه آن کنم. اگر بگویم باارزش‌‌‌‌ترین هدیه‌‌‌ای بود که در طول این سالها نصیبم شده اغراق نکرده‌‌‌‌ام؛ چون بی‌‌‌‌نهایت مشتاق بودم که ببینم چگونه ماجرای عاشقانه‌‌‌مان را در این قصه به تصویر کشیده‌‌‌‌ای. تازه پس از خواندن آن، بالاخره به آرزویم رسیدم و پاسخ سوآلم را بعد از سالها، یافتم و پی بردم که دلیل این که در انتهای قصه نوشته ای «شیخ، غُسلی کرد و شد در خِرقه باز / رفت با اصحاب خود، سوی حجاز» در واقع برای رستگاری روح بلند و ناآرامت و طیران و تقرّب هر چه بیشتر به مرکز قدرتِ کائنات ـ اتصال دیگرباره به ملکوتِ اعلا ـ بوده است که همسر دلبندت را بدینگونه رها کردی.

 

فرید شوهر عزیزم! آری تو را همچنان شوهرم می دانم! چرا که من هنوز در نکاح شرعی تو هستم، مگه غیر از این است؟ عقد و پیوند ما در کلیسا و در پیشگاه خدا، بسته شده است،.. بگذریم.... از مطالعۀ منطق‌‌الطیر نمی توانم جدا بشوم بارها و بارها داستان پُرکشش و عبرت‌‌‌‌آموز شیخ صنعان را خوانده ام، و هر بار، بخشی از زوایای پنهان این داستان عاشقانه را کشف می کنم اما شاید برایت جالب باشد اگر بگویم که هر بار  وقتی به توصیف هایی که از زیبایی‌‌‌‌‌ام نوشته‌‌‌ای می‌‌‌رسم، راستش کمی خجالت می‌‌‌کشم. چند بیت از این توصیف ها را در این نامه می نویسم تا خودت یک بار دیگر ببینی که واقعن چه نوشته ای: «از قضا دیدند عالی منظری/ بر سر منزل نشسته دختری/ دختر تَرسا [مسیحی] روحانی صفت/ در ره روحُ‌‌‌اللهش صد معرفت/ بر سپهر حسن در برج جمال/ آفتابی بود اما بی زوال/ آفتاب از رشک عکس روی او/ زردتر از عاشقان در کوی او/ لعل سیرابش، جهانی تشنه داشت/ نرگس مستش هزاران دشنه داشت...»!؟! شاید از خنده روده‌‌‌‌بُر شوی اگر بگویم اولین بار که این قسمت را خواندم بی‌‌‌اختیار بلند شدم و صورتم را در آینه کوچکم، همان آینه‌‌‌ای که روز اول عروسی مان به من هدیه کردی و گفتی «یادگاری است از بازار حجاز برای تو»، نگاه کردم!!...

 

ولی از مزاح اگر بگذریم باید صادقانه بگویم که حتا کوچکترین اثری از آن همه زیبایی غلوآمیز که تو وصف کرده ای، نیافتم! راستش ابتدا تصور کردم که این توصیف های مبالغه‌‌‌آمیز را ممکن است به عنوان طنز نوشته باشی.  به هر حال نمی دانم دلیل این همه برخورد افراطی، واقعن چه بوده است؟ چون لااقل تو بهتر از هر کسی می دانستی که در سرزمین مسیحی (به قول تو «بلاد کُفر») یک دختر کاملن معمولی با چهره‌‌‌ای لاغر و رنگ‌‌‌پریده، و اندامی بسیار معمولی بودم.  با این حال برایم این پرسش بزرگ پیش آمده و در حیرتم که با چه هدفی در منظومه شیخ صنعان  مرا این چنین زیبا و استثنایی «روی او در زیر زلف تابدار/ بود آتش پاره‌‌‌ای بس آبدار»!! معرفی کرده ای؟

 

در این لحظه که برای نخستین بار پس از سالها جدایی و بی خبری از تو، دارم برایت نامه می نویسم، مالامال از احساسات دوگانه ام، انگار روحم در آنِ واحد به چند جهت کشیده می شود، سرشارم از خاطره های دل انگیز وصل، خاطرات تلخ فراق، حس ناامنی و تردید...، احساس می کنم که از اعماق وجودم موجی کنترل ناپذیر در فغان و فوران است. به زنی می‌‌‌مانم که افسار کنترل عواطف متناقض و سرکوب شده‌‌‌اش را به کل از دست داده باشد چه هر قدر سعی می کنم انگار نمی توانم دندان روی جگرم گذارم و نگویم که: مایه سرافکندگی و اندوهم شد وقتی در پهنه دلگشای قصه‌‌‌‌ات، مرا که زن شرعی و قانونی‌‌‌‌ات هستم، از هویت واقعی‌‌‌ام تهی کرده‌‌‌‌ای یعنی همسر دلبندت را به پدیده‌‌‌‌ای کلی و انتزاعی و فاقد هویت، فرو کاسته‌‌‌‌ای! فقط هم من نیستم بلکه مریدان بی‌‌‌چاره‌‌‌ات هم هیچکدام‌‌‌شان نام و مشخصاتی ندارند. تنها یک نفر که شخصیت اصلی و مافوق همه شخصیت‌‌‌های قصه است یعنی جناب «شیخ صنعان»! که نام و نشان کاملن مشخص، دارای قدرت انتخاب و گزینش، و سرشار از «اراده»ای معطوف به عمل، حتا اراده به خطا کردن و سرپیچی از دستورات خداوند را هم داراست!!... بقیه اما فاقد پوست و گوشت و هویت اند، خیلی کلی و مبهم، تصویر شده اند مثلا هیچ کجای داستان حتا یک بار ـ محض دلخوشی‌‌‌‌ام ـ نامم را ذکر نکرده ای! آن هم نام مرا که همۀ وجود و هستی‌‌‌‌‌ام را بی مزد و منّت به پایت ریختم... در مواردی هم که مجبور بوده ای نامم را ذکر کنی فقط خیلی کلی و مبهم نوشته ای: «دختر تَرسا»!  گویی از دختری غریبه، داری یاد می کنی! در حالی که من شریک زندگی‌‌‌ات بودم، و هستم و نام و تباری دارم. انگار که چون زنم، در گسترۀ نگاه ژرف و مردانه ات، هیچ جایی را اشغال نمی کنم...

 

نه تنها در کتاب ها و آثار تو بلکه در اغلب آثار و مکتوباتِ صالحانِ سَلف و مشایخ پیش از تو نیز این نادیده‌‌‌انگاری زنان، متأسفانه خیلی پُر رنگ است. در تحفةالملوک، در مرآت‌‌‌‌‌الجنان (4)، در غیاث‌‌‌‌اللغات، در روح‌‌‌الارواح، در المنظم، و در هر کتابی که به داستانهایی مشابه داستان تو، پرداخته اند کمترین ردپایی از سرنوشت دردناک «آن زن نگون‌‌‌بختِ رها شده به امان خدا»، وجود ندارد!... گویی چندان هم فرق نمی کند که شما مرشدان و شارحانِ معرفت، چه دین و مذهبی دارید، چون همین رفتاری که تو با من داشتی، با تأسف باید بگویم که «آوگوستین قدیس» هم با «فلوریا آملیا» روا داشت. آوگوستین حتا ثمرۀ زندگی مشترک‌‌‌شان «آدئوتادوس» را هم پیش خودش نگه داشت و اجازه نداد که پسرک خردسال، با مادرش زندگی بکند. رها کردن سنگدلانۀ فلوریا سرانجام باعث شد که پسرشان آدئوتادوس از بیماری و فراق مادرش، جوانمرگ شود. (5) چقدر برای یک مادر، دردناک و کُشنده است که جگرگوشه‌‌‌اش را از او بگیرند. و من چه بسیار شب ها که در خلوتم برای فلوریا، برای سرنوشت غم انگیزش، برای تنهایی او و خودم، و مرگ ناباورانه بچه بیگناهش گریستم...

 

در امتدادِ پایان‌‌‌ناپذیرِ هق،هقِ گریه و تنهایی، گاه لحظه‌‌‌های شیرین زندگی مشترکمان مقابل دیدگانم مجسم می‌‌شد که تو با نفسِ گرم و مسیحایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌ات، شباهنگام وقتی که تن تشنه‌‌‌ام را سخت در آغوش فشرده بودی زیر لب از کرامات و آرزوهایت در گوشم زمزمه می‌‌‌کردی، خودت را با واژه هایی قشنگ و درخشنده همچون «نسیم وصال» توصیف می کردی، واژه هایی که مثل دانه‌‌‌های عقیق یمانی پیش چشم‌‌‌هام ظاهر می شدند... در آن لحظه های بی‌‌‌‌بازگشت با شنیدن ترنم این نغمه ها احساس می کردم که تو از همۀ تعلّقات دنیوی، از حُب مال و مقام و خشم و نفرت و هر آنچه غریزی و وسوسه انگیز است چقدر بی‌‌‌‌‌نیازی؛ و من دختری جوان و بی تجربه، در مقابل بیکرانگی افق خواسته ها و ژرفای روح تو ، چقدر حقیرم... با وجود این همه وارستگی و استغنای نفس اما نمی فهمم که واقعن چه احتیاجی داشتی که همچون اسلافِ صالح خود در مرآت‌‌‌الجنان و یا تحفةالملوک، در بارۀ تعداد مریدان شیخ صنعان تا این اندازه اغراق کنی؟  تا جایی که حافظه ام یاری می دهد از چهل نفری که با کاروان به روم آمده بودید اگر اشتباه نکنم چهارده مرد قوی‌‌‌پیکر ـ که اغلب‌‌‌‌شان هم جوان بودند ـ مُقلّد و شیفته تو بودند اما 26 نفر بقیه، به گفتۀ خودت یازده نفرشان که مسافر و زوّار مسیحی بودند و پانزده نفر دیگر، که می گفتی اکثرشان اهل حبشه و ساربان و خُدام کاروان‌‌اند!... با این حال نمی دانم دلیلش واقعن چه بوده که صلاح دیده‌‌‌‌ای در منظومه شیخ صنعان و دختر تَرسا، چهارده مرید را به چهارصد نفر ارتقاء بدهی: «شیخ بود اندر حَرم، پنجاه سال/ با مریدی چهارصد، صاحب کمال»!

 

اگر می بینی که پس از گذشت این همه سال هنوز تعداد دقیق مریدانت یادم مانده است (مثلن خوب به یاد دارم که 4 نفرشان، موی سر نداشتند و کچل بودند) شاید به دلیل حرکات و رفتار عجیب شان بوده است. خاطرم هست که هر جا که می‌‌‌‌رفتی دنبالت قطار می‌‌‌‌شدند. هرگز ندیدم جلوتر از تو قدم بردارند. احترامی فوقِ باور برایت قائل می شدند چنانکه اجابت اوامر و دستوراتت را با تعظیم و بوسیدن دستت، لبیک می گفتند. آن موقع به نظرم می رسید که چقدر خوب تربیت‌‌‌شان کرده ای. رفتار ظریف آنها و تقلیدشان از استاد و پیرشان، خیلی با مزه بود انگار مسخ‌‌‌شان کرده بودی. مثلن به مجردی که برای دیدن منظره‌‌‌ای، صورتت را به آن سو می‌‌‌گرداندی بلافاصله سر و صورت این چهارده نفر بطور هماهنگ و منظم به همان سو بر می‌‌‌‌گشت، تا می‌‌‌‌‌نشستی، همه‌‌‌‌‌شان به کسری از ثانیه می نشستند، دراز می کشیدی، دراز می کشیدند، سرفه می کردی، آنها هم سرفه می کردند. دستی اگر به گیسوان بلند و سپیدت می کشیدی، آنها نیز به موهایشان دست می کشیدند (بیچاره آن 4 نفر که مو نداشتند). اگر شمیم گُلی را می‌‌‌بوییدی، آنها هم یکی،یکی باید همان گُل را می‌‌‌بوییدند و ساعدِ یک دست‌‌‌شان را می‌‌‌بایست حتمن پشت کمرشان قرار می دادند چون تو این کار را کرده بودی. حتا اگر به w.c می‌‌‌‌‌رفتی هر چهارده نفر انگار که موظّف بودند همین کار را انجام دهند حتا اگر گلاب به رویت، «دست به آب»، هم نداشتند... حقیقتن این طرز بندگی و تعبّد را تا آن روز ندیده بودم. برای همین دلم برای‌‌‌شان می‌‌‌سوخت. البته از اسقف آندرانیک شنیده بودم که مسلمانان در پیشگاه خداوند، روزانه پنج نوبت خم و راست می شوند و نماز می گذارند ولی مریدان تو، «تمامی ساعات شبانه روز» به این کار مشغول بودند لابد رمز و حکمتی هست در این تمکین و تعبّدِ خاص که مریدان شما، در پیشگاه مراد و پیشوای‌‌‌شان ـ نمایندۀ خدا بر روی زمین ـ چنین عملکرد عابدانه‌‌‌ای را پیشۀ خود ساخته اند.

 

نمی خواهم قضاوت بدبینانه داشته باشم بنابراین پیش خودم فقط حدس می‌‌‌زنم که شاید انگیزۀ ناخواستۀ شوهرم از افزایش تعداد مریدان، چه بسا تفویض اقتدار بیشتر به شیخ صنعان و تثبیت چهره‌‌‌‌‌‌ای خداگونه [فرا زمینی] از او، و یا حداقل، بالا بردن مقام شیخ تا مرز انبیاء و اولیاء بوده باشد [البته] با استناد به گفته خودت در تذکرةالاولیا که نوشته ای: «هیچ سخن بالای سخن مشایخ طریقت نیست...که ایشان ورثۀ انبیاءاند.»،..(6)؛ شایدم انگیزه‌‌ات از به تصویر کشیدن چنین جامعۀ منسجم و همبسته‌‌‌ای ـ که از روابط عاشقانه، مورد اعتماد، و بدون پرسش و چون و چرا، سرشار است ـ این بوده که یک واحد کوچک نمادین (جامعۀ نمونه) ترسیم کنی و آن را به عنوان مدلی «پایه»ای برای ایجاد یک جامعه بزرگتر و آرمانی، به تماشا بگذاری؟...  یا هر دلیل و انگیزۀ دیگری که من از فهم آن عاجزم، اما از چیزی که نگرانم در واقع تأثیر ماندگار این اغراق‌‌‌‌گویی بر مخاطبانِ قصه است. با این اغراق‌‌‌‌‌گویی‌‌‌‌ها (7) ممکن است ناخودآگاه به فرهنگ مخرّبی دامن بزنی که در سرزمین ما مغربیان برای توضیح آن، واژۀ «پوپولیسم» را بکار می‌‌‌‌‌‌‌برند و شما مشرقیان از واژۀ «عوام زدگی» [لمپنیسم] استفاده می‌‌‌‌کنید...

 

شوهر خوبم، اکنون با وجود انبوهی تردید و ناشکیبایی که در روند تفسیر قصه‌‌ات، ذهنم را مشوّش کرده اما یک نکتۀ مسلّم را نمی‌‌توانم نادیده بگیرم که: اغراق و بزرگ‌‌‌‌‌نمایی در نشان دادن تعداد مقلّدان و هواداران، یعنی این که: «مقلدانِ هر شیخی، فزون‌‌‌‌تر، شأن و مقام او افضل‌‌‌‌تر »!... و هیچ تصور کرده‌‌‌‌ای که تبلیغ این فرهنگ قبیله‌‌‌ای و عینیت بخشیدن به روابط «عِده‌‌‌‌‌‌کشی» (منظورم عده‌‌‌‌‌ای مرد مطیع و سرسپرده را به دنبال خود کشیدن)، سرآخر چه تأثیر ماندگاری بر فرهنگ های استبدادپذیر، خواهد گذاشت؟ هرگز به مخیّله‌‌‌ات خطور کرده است که تشویق روابط «خدایگان/ بندگی» و قداست بخشیدن به عبودیت و اطاعت از یک نفر، ممکن است به تقویت ارزش های مستبدانه در رفتار و کردار مخاطبان قصه‌‌ات، بیانجامد؟ و در یک گسترۀ وسیع تر، خدایی‌‌‌ناکرده باعث شود که نه تنها نهضت موحّدان، عیّاران و خداپرستان بلکه حتا نهضت های عدالت‌‌‌خواه که ممکن است قرنها بعد از حیات تو در جهان شرق بوجود آید «حتا اگر خداباور هم نباشند» تحت تأثیر این فرهنگِ «عِده‌‌‌‌‌‌کشی» و روابط «شبان/ رمگی»، به حضیض و عوام زدگی، سقوط کنند و به مغاک هولناک پوپولیسم و به دنباله‌‌‌‌‌‌روی از فرومایگان، مبتلا گردند؟... فاجعه وقتی رخ می نماید که همین مشایخ و سرآمدان، به دامچالۀ شعارهای احساساتی و خواسته های نابخردانۀ مقلدانی که خود پرورده‌‌‌اند، گرفتار شوند!...

 

... آه شوهر نازنینم، فکر می کنم با خواندنِ این نامه، آرام، آرام درک می کنی که تا چه حد دلم پُر است، و سالهای طولانی هجران، چه به روزم آورده که در اولین نامه ای که پس از این همه سال برایت می نویسم مدام به گله‌‌‌‌گزاری پرداخته ام و قصۀ شاعرانه‌‌ات را به باد انتقاد گرفته ام! راستش خودم هم به درستی نمی دانم چرا این گونه برخورد می کنم؟ آیا می خواهم در پیشگاه مرد فاضلی چون شیخ فریدالدین عطار نیشابوری فضل‌‌‌فروشی کنم و نشان بدهم که بعله من هم برای خودم کسی شده‌‌‌ام و اعتبار علمی و فقهی‌‌‌ام به مرز اجتهاد رسیده است؟... یا دلیل واقعی‌‌‌اش این است که اصولن من دیگر، آن دختر یتیم و بی‌‌‌‌تجربه‌‌‌ای که به جز چوپانی و بازی با بچه خوکها، و دل سپردن به دشت و آسمان بیکرانه، کار دیگری بلد نبود و زندگی را از همان دریچۀ کوچک می‌‌دید نیستم. حالا به پیرسالی رسیده‌‌ام و بیش از چهل سال از عمرم را در صومعه و درس و تحصیل گذرانده‌‌‌ام و بنابراین، به مسایل زندگی از منظری دیگر و گاه از دریچه نقد و اعتراض، می‌‌نگرم. بویژه که طی این چهل سال، انبوه فاجعه های خونبار و حوادث تلخ را دیده و شنیده‌‌ام، از همه دردناک‌‌تر، تداوم ناباورانۀ جنگ های نفرت‌‌‌انگیز صلیبی را شاهد بودم که به مرگ صدها هزار زن و کودک بیگناه مسلمان و مسیحی منجر شد؛ شاهد بودم که با ادامه جنگ و حذف غیرخودی‌‌ها که متأسفانه «به نام دین» صورت می گرفت چه لطمۀ جبران ناپذیری به پیروان و متألهان هر سه دین ابراهیمی وارد آمد. شاهد بودم که چه ارزان، میراث عظیم و عزیز پدران کلیسا بر باد رفت،...

 

وقتی سایه شوم جنگ بر بخش های وسیعی از جهان گسترده می شود طبیعی است که اندیشه و فرهنگ و دانایی، رو به افول گذارد. تخاصم و نفرت مذهبی باعث شد که ما ، شما و کلیمیان، هزینه های بسیار سنگین و جبران‌‌‌ناشدنی بپردازیم از جمله شاهد شکست پروژۀ عظیم فکری «حکیم ابونصر فارابی» باشیم که عمر گرانقدر خود را برای آشتی دادنِ فلاسفه و خردگرایان با فقیهان و متألهان دینی، صرف کرده بود ولی در عوض، رقیب خردگریزش «امام محمد غزالی» به پشتوانه خواجه نظام الملک و شبکه نظامیه ها، و نیز با استفاده از فضای خشن ناشی از تقابل ادیان، به راحتی توانست در اغلب سرزمین های اسلامی، مسلط شود و ریشه خردورزی را بخشکاند،... تبعات ویرانگر تقابل مذهبی از جمله باعث تحقیر و انزوای اندیشمندان و متألهان یهودی هم بوده است که حتا پس از رنج و آوارگی‌‌های «ربی شیمعون بریوحای»، «ربی العازار»، «ربی مئیر بعل هنص»، و... در نسل های جدید عارفان یهود همچنان ادامه یافته است... آری همین خصومت های آیینی و ایدئولوژیک بود که توانست انزوای اندیشه و آموزه های آنسِلم قدیس، سنت توماس و متألهان فرزانه‌‌‌ای چون آبلار و برنارقدیس را نیز بسترسازی کند... شوهر خوبم راستش از نظر روحی فکر نمی کنم تا آخرین لحظۀ حیاتم بتوانم گزارش تکان‌‌‌دهندۀ «کشیش رمون» (از اهالی آژیل)، را فراموش کنم که خودش به طور مستقیم شاهد برخوردهای خون‌‌فشان و دلخراشی بوده که در جنگ های صلیبی بر زنان و کودکان بیگناه مسلمان رفته است،... ای بسا که سیل حوادث غم انگیز باعث شد که درد جانکاه خودم را تا حدودی فراموش کنم. هرچند انکار نمی کنم که از جفاکاری که در حق‌‌‌ام روا داشتی هنوز هم دلگیرم اما به راستی نمی دانم یک زن متأهل به لحاظ شرعی تا چه حد مجاز است که از شوهر دلبندش، دلگیر باشد؟... باری، از شرح درد و احوال شخصیه درگذرم و برگردم به قصه عبرت‌‌‌آموزت «شیخ صنعان و دختر تَرسا».

 

و اما، تناقض دیگر قصه شیخ صنعان ـ قصه‌‌ای که در حال حاضر شاید نسبت به آن، واکنش پیدا کرده‌‌‌ام و چه بسا گارد هم گرفته باشم ـ این است که تو همچون سَلف صالح خود «سنائی»، تعالیم عارفانه‌‌‌ات را در قالب قصه، منظوم کرده ای و به افکار عمومی پارسیان، عرضه داشته ای؛ در داستان پُر کشش شیخ صنعان نیز به کمک قلم سحرآمیز و حکیمانه‌‌‌ات، انگار همین هدف، مطمح نظر تو بوده است اما افسوس که این شاهکار ادبی را که ابتدا با طغیان و تغزّل و از قلب تپندۀ دریای عرفانِ عاشقانه آغاز کرده ای ـ و عجب آغاز پُر جذبه‌‌‌ای ـ ولی متأسفانه زیر تأثیر نگاه زُهدورزانه، آن را ناخواسته به سراشیب می کشانی و شاید همین امر باعث شده که در سراسر متن، به دفعات از واژۀ خشن و تفرقه‌‌‌آمیز «کُفر» استفاده بکنی! آری واژۀ «کُفر»، که آن را مقابل «ایمان» نشانده‌‌‌ای. در واقع منظومه «شیخ صنعان و دختر تَرسا»، بازسازی شاعرانۀ همان ابَر اسطوره («کهن‌‌‌‌‌الگوی شرقی») است که قرنهاست توسط نخبگان و مشایخ ـ به منظور متحدنگهداشتن مریدان و هواداران ـ بازتولید شده است: «اسطورۀ تقابل کفر و ایمان»!

 

هر چند این چالش و تقابلی که به اسطوره تبدیل شده است متأسفانه باز هم در هیئت یک «زن»، تجسم می‌‌‌یابد: «عشقِ دختر کرد غارت جان او/ کفر ریخت از زلف بر ایمان او/ شیخ، ایمان داد و تَرسایی خرید/ عافیت بفروخت و رسوایی خرید »!! و چندسطر بعد، تقابل نمادین «زن با دین» را به اوج می رسانی و می نویسی: «گفت دختر، گر تو هستـي مردِ كار، چـار كارت كـرد بايـد اختيار/ سجده كن پيش بُت و قرآن بسوز ، خمر نوش و ديده را ايمان بدوز.»، بعد هم که با افزودن بیتی دیگر، سعی می کنی این تقابل نفرت انگیز را تثبیت و جاودانه نمایی: «گفت دختر: گر درین کاری تو چُست/ دست باید پاکت از اسلام شُست»!... جالب است که در دیوان غزلیات و قصایدت هم باز این شیوۀ اسطوره سازی از «تقابل زن و ایمان» را در نهایتِ ظرافت و با دقتی در خور تحسین، ادامه می دهی و در وصف دختری زیبا ـ که به ماهی تشبیه اش کرده ای ـ وقتی از در بیرون می آید و نگاه‌‌‌ات با شکوهِ زیبایی‌‌‌اش تصادم می کند بلافاصله این توصیف ها را بکار می بری: «... زِ هر مویی که اندر زلف او بود/ فرو می رفت کفری و گناهی/ .... چو پیر ما بدید او را، بر آورد/ ز جان آتشین چون آتش آهی/ ز راه افتاد و روی آورد در کفر/ نه رویی ماند در دین و نه راهی»!!...  به راستی فرید شوهر خوبم تا کنون هرگز به مخیّله‌‌‌ات خطور کرده است که چرا زن و زیبایی و تَرسایی را مقابل اسلام و زُهد و تقوا می‌‌‌نشانی؟ چرا در ضمیر ناخودآگاه‌‌‌ات این معادلۀ معیوب، این معادلۀ به شدت محافظه‌‌کار و ناواقعیِ «زنِ زیبای غربی = کافر شدنِ مرد مسلمان»، این چنین رسوب کرده است؟... هیچ به تأثیر فرهنگی این آموزه‌‌‌ها بر مخاطبان داستان، اندیشیده‌‌ای؟ آیا لحظه‌‌ای به سمتگیری اجتماعی این اسطوره سازی در جهان اسلام تأمل کرده‌‌‌ای؟ مثلن تا به کنون پیش آمده که دلت بلرزد و نگران شوی که مبادا به سبب انتشار و رواج این منظومه های تعلیمی، حتا مشایخ سلسله های صوفیه نیز بر ضد زنان خود بشورند و آنان را به دلیل آنکه سد راه توسعه معنویت مردانه اند، تحقیر و انگشت‌‌نما کنند؟... من که هرچه به ذهنم فشار می آورم و به تجربه اندک و ناچیزم رجوع می کنم یا تجربه های مکتوب دیگران را می‌‌کاوم باز هم فهم نمی کنم که واقعن به چه دلیل و برهانی اگر مردی مسلمان و مؤمن، عاشق دختری زیبا و مسیحی شود و به او تمکین کند می‌‌بایست هویت اسلامی‌‌‌اش را زیر پا نهد؟...

 

شوهر نازنینم، همه این ایرادها، صرفن قضاوت شخصی و سختگیرانۀ من به عنوان یک زن است و انکار نمی‌‌کنم که بسیار محتمل است ناشی از قضاوتی تعصب‌‌‌آلود، پیش‌‌‌اندیشیده و آمیخته به معیارهای اخلاقِ زنانه‌‌‌نگر باشد. حتا ممکن است وقتی این نامه به دستت رسید کمی هم دلخور شوی و در مقام دفاع از مثنوی‌‌‌ات، مرا به استعاری‌‌‌‌بودنِ این قصه ارجاع دهی و در پاسخی که به نامه‌‌‌ام می نویسی، توجیه و تأکیدت این باشد که: «عارفان، از دایرۀ بسیط "عقل جزوی"، و از برزخ پرسش و اسباب و علل، به قلمرو پهناور "عقل کلی" گام نهاده‌‌اند و اگر سخن از لیلی و خانۀ او (دختر تَرسا) را در وادی کلام به قمار می‌‌نهند در واقع غایتِ قصوای سخن‌‌‌شان، سفر روح است در بین عوالم مادی؛ و هدف‌‌شان در نهایت،  رسیدن به عشق حقیقی ـ جانِ جهان ـ است. پس برای فهم دستگاه های نمادینِ سازندۀ قصه شیخ صنعان، و برای درک عمیق استعاره‌‌‌ها، رمزها و تمثیل‌‌‌هایش باید که تو، به جای گله‌‌‌گزاریهای معمولِ زنانه و پرسش از دلایل عزیمت ناگهانی شوهرت به حجاز، به فراسوی دلیل، وارد می شدی و مراتب هفتگانۀ سلوک باطنی : طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، و فنا  را طی می کردی تا به فهم رموز این قصه نائل می گشتی...»؛  و در ادامۀ نامه تشویق‌‌‌ام کنی به طی کردن بلوغ باطنی و گذر از سه مرحله از مقامات بلوغ عرفانی: بلوغ عام، بلوغ خاص، و بلوغ خاص‌‌‌الخاص،.. در انتهای نامه‌‌‌ات هم با یادآوریِ زبان سمبولیک کتاب «زوهر هقادوش» و بیانِ رمزآلود عرفان یهود و مکتب کبالا (8)، مرا به آموختن علم تفسیرِ متن و نشانه‌‌‌شناسی دعوت نمایی... بسیار خوب اگر چنین است و تو ازم بخواهی، حتمن این کار را خواهم کرد ولی پیش از آن که به علم نشانه‌‌‌شناسی رجوع کنم چند نکته ظریف و مبهم در فهم داستان‌‌‌ات هنوز برایم باقی مانده که حیف‌‌‌ام می آید ناگفته گذارم و نامه را به پایان برم. ولی این دو سه نکته را امشب نمی توانم برایت بنویسم چون خیلی خسته شده‌‌ام. فردا پس از پایان کلاس درس، به کتابخانه می روم و سعی می کنم نامه را به پایان ببرم...

 

پانوشت‌‌‌ها:

 

عنوان مقاله، بر گرفته از این بیت عطار نیشابوری در داستان «شیخ صنعان و دختر تَرسا» است : «روی او در زیر زلف تابدار/ بود آتش‌‌‌پاره‌‌‌ای بس آبدار». این داستان عاشقانه از مشهورترین داستانهای عطار در «منطق‌‌‌الطیر» است. خلاصه داستان بدین قرار است که: شيخ صنعان پنجاه سال پیر و مرشد حرم بود. چند شب پیاپی، خواب می بیند که از حرم و طواف خانه خدا به سرزمین روم افتاده و بُتی را ستايش می كند. شیخ سرانجام عزم سفر می کند و به سوی روم می رود و چهارصد مردِ مريد شیخ نیز از پی‌‌‌اش روان می شوند. حین سیاحتِ مملکت روم، به طور اتفاقی بر سر منظری، دختری تَرسا [مسیحی] را می بيند كه از زيبایی، رشک سپهر و آفتاب است. آرزوی وصال این دختر، آتش به جان شيخ می زند: «عشق دختر کرد غارت، جان او /کُفر ریخت از زُلف، بر ایمان او »؛ بلافاصله از او خواستگاری می کند. دختر ابتدا راضی نمی شود و به شیخ هشدار می دهد که برای مرد پیرسال و فرتوت که پایش لب گور است قباحت دارد که با دختری نوجوان بخواهد ازدواج کند: «دخترش گفت: ای خِرف از روزگار/ سازکافور و کفن کن، شرم دار/ این زمان، عزم کفن کردن تو را / بهترم آید که عزم من، تو را ...» اما شیخ، با سماجت یک ماه در نزدیکی كوی دلبر، مقيم می کند تا سرانجام، دختر به ازدواج با پیرمرد، ناگزیر می شود اما چهار شرط پیش می گذارد كه صنعان بايد هر چهارتا را بپذیرد تا وی به همسری او در آيد : «گفت دختر: گر تو هستـی مردِ كار، چـار كارت كـرد بايـد اختيار / سجده كن پيش بُت و قرآن بسوز ، خمر نوش و ديده را ايمان بدوز »!...  سرانجام، شیخ پیر و پُر زور ، به قصد وصالش، همۀ چهار شرط دختر نوباوه را می پذیرد و کافر [مسیحی] می شود : «رفت پیر کعبه و شیخ کِبار / خوک‌‌‌‌بانی کرد سالی، اختیار»! تا این که بعد از یک سال غوطه‌‌‌وری در کُفر و کسور و کشف و کسب و کامیابی از زن و شراب و ... سرانجام شبی از شب‌‌‌ها، پیامبر مکرم اسلام حضرت محمد (ص) به خوابش می آید و او را از گمراهی نجات می دهد و بار دیگر نور ایمان به قلب شیخ باز می گردد، در نتیجه، لباس کفر را از تن خارج و خِرقه درویشی می پوشد، همسرش را رها می کند و با مریدانش از روم به حجاز بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردد: «شیخ، غُسلی کرد و شد در خِرقه باز / رفت با اصحاب خود، سوی حجاز»!

 

1 . بر اساس داستان انجیل، «مریم مَجدَلیه» زنی روسپی اما بسیار خوش‌‌اندام و زیبا بوده است. روزی گروه پُرشماری از مردان متعصب شهر به دنبال او می افتند تا سنگسارش کنند. مریم که با این هجوم نامنتظر روبرو می شود [بویژه وقتی که در بین جمعیت، مردانی را مشاهده می کند که قبلا بارها با او خوابیده‌‌اند] وحشت زده پا به فرار می گذارد و به طور اتفاقی به حضرت عیسا (ع) می رسد. عیسای پیامبر ماجرا را از مردان خشمگین می پرسد. آنان می گویند که این زن گناهکار است و باید سنگسارش کنیم. عیسای ناصری می فرماید بسیار خوب ولی نخستین سنگ را کسی بزند که خود گناهی مرتکب نشده باشد. این سخن پیامبر، ایشان را شرمنده و سپس پراکنده می سازد و بدین وسیله مریم مجدلیه نجات می یابد. مشهور است که حضرت عیسا (ع) برای مبارزه با این شکنجه، شرطی می گذارد و می فرماید: «در سنگسار، باید سنگ اول را کسی بزند که خود تا به حال گناهی نکرده باشد.» یوحنا 7/8 . مریم مجدلیه بعدها به مرتبۀ قدیسان و حواریون مسیح مشرّف می شود و کلیساهای: کاتولیک رومی، ارتدکس شرقی، لوتری، و انگلیکان، او را جزو قدیسه ها و از پیروان مؤمن حضرت عیسا می دانند. از واقعه فرار مریم مجدلیه و به همین عنوان، تابلویی توسط لئوناردو داوینچی ترسیم شده که در موزه سن سباستین نگهداری می شود.

2 . پور سقا (ابن‌‌‌السقا) فقیه پُر آوازه و جامع‌‌‌‌الشرایط نیز حدود هشتاد سال قبل از تولد شیخ صنعان، عاشق دختری مسیحی می شود و او نیز همچون صنعان برای وصال دختر، به دین مسیح می گرود: «ماجرای پورسقا در مرآت‌‌‌الجنان و الکامل، به عنوان واقعه ای مربوط به سال 506 هـ . ق، آمده است و ابن‌‌‌جوزی نیز آن را در المنظم، ذکر کرده است.»؛ «اقتدا به کفر، پژوهشی در شیخ صنعان عطار نیشابوری»، به قلم اردلان عطارپور، صفحه 29 و 30، نشر علم، تهران 1391. همچنین دکتر عبدالحسین زرین کوب در صفحه 263 کتاب خود،قصه عاشق شدن شیخ صنعان به دختر ترسا را مأخوذ از حکایت عبدالرزاق صنعانی در تحفةالملوک امام محمد غزالی می داند. استاد زرین کوب تأثیرپذیری عطار نیشابوری از آرای عرفانی امام محمد غزالی را به غایت عمیق می داند و می نویسد: «می توان گفت که عطار نوعی غزالی است که شاعر شده باشد ـ و شاعر فارسی گوی.» صفحه 265 «جستجو در تصوف ایران»، انتشارات امیرکبیر، چاپ دوازدهم، 1390.

3 . محور اصلی در منطق‌‌‌الطیر عطار (که به قول دکتر زرین کوب، مأخذ اصلی منطق‌‌الطیر چیزی جز رسالةالطیر امام محمد غزالی نیست، ص: 263) اتفاقاَ همین داستان سمبولیک «سیمرغ» است که قدیس تِرسا در نامه اش به آن اشاره کرده، و ماجرا بدین قرار است که گروه پُرشماری از پرندگان با انگیزه های فردی متفاوت و برای دستیابی به زندگی عادلانه تر، به زعامتِ شیخ پرندگان «هُدهُد»، و به منظور یافتن «سیمرغ»، که پادشاه آسمانها (خداوند) است، به پرواز در می آیند. برای رسیدن به این هدفِ آرمانشهری، آنان می بایست از هفت مرحلۀ دشوار سلوک معنوی (همان هفت شهر عشق) عبور کنند. در هر مرحله، گروهی از مرغان با تکیه بر تجربه و خردِ استدلالی و نیازهای فردی شان، و نیز شک و تردید در نتایج و اهداف این سفر وهم‌‌آلود (که مقصدش هم به درستی، روشن نبوده است)، از همراهی و ادامه راه، عذر می خواهند. تا این که وقتی به دشوارترین مرحله (منزل هفتم) نزدیک می شوند تنها 29 مرغ که با تمام وجودشان به هُدهُد (شیخ و رهبرشان)، مطمئن و مرید بودند، باقی می مانند. بنابراین پس از عبور از هفتمین مرحله، فقط 30تا مرغ قهرمان و از جان گذشته، در واقع 30 ابَر انسانِ وظیفه‌‌‌شناس، به مقصد می رسند و آنجاست که متوجه می شوند که «سیمرغ» چیزی جز خود آنان نبوده است. دکتر شمیسا  در صفحه 48 کتاب خود، «هدهد» را سمبل و رمز انسان کامل و شیخ و رهبر می داند که هدایت پرندگان [ولایت و راهبری مردم] را به آستانه سیمرغ بر عهده دارد. «گزیدۀ منطق الطیر»، دکتر سیروس شمیسا، چاپ دوم ، نشر قطره، تهران 1374.  جالب است که بسیاری از سرآمدانِ تصوف، به دفعات و صراحتاَ به جایگاه رفیع و مقام پیشوایی خود، تأکید ورزیده‌‌‌اند از جمله حضرت مولانا در کلیات شمس: «من هدهدم، حضور سلیمانم آرزوست...»

4 . «مرآت الجنان» نوشتۀ عفیف‌‌‌الدین علی یافعی است که به «تاریخ یافعی» هم مشهور است.

5 . نامه فلوریا آملیا به آوگوستین قدیس، «زندگی کوتاه است»، نوشته یوستین گوردِر، ترجمه گلی امامی، نشر فرزان روز، چاپ اول، تهران 1377.   

6 . «اوشو» نیز در کتاب «ضربان قلب حقیقت مطلق» می گوید: «تنها کسانی که حقیقت زندگی را می دانند عرفا هستند، اینان کسانی هستند که به جای تمرین زبانی ترفند هستی، درون آن غوطه می خورند... قوانین منطق، زنده نیست... کسانی که خود را از چهارچوبه منطق دور می کنند قادر به درک راز حیات می باشند... بیایید اندیشیدن را رها کنیم و به حیطه عدم فکر، وارد شویم... متوقف کنید تکیه زدن بر ذهن را.» صفحات 122، 123، 404، ترجمه دکتر مرضیه شنکایی، انتشارات فردوس، 1381.  امام محمد غزالی هم در صفحه 139 کتاب «المنقذ من‌‌‌الضلال» می نویسد: تنها صوفیان به راه خدا می روند، سیرت‌‌شان نیکوترین، راه‌‌شان به صواب‌‌ترین و اخلاق‌‌شان پاکیزه‌‌ترین است...؛ «در غیاب عقل»، عبدالحمیدضیایی، نشرفکرآذین، تهران 1390.

7 . در نسخۀ دستنویس این نامۀ فرضی، قدیس تِرسا در حاشیه همین بخش، با آوردن چند بیت دیگر از مثنوی عطار، که با دستخطی ناخوانا حاشیه‌‌‌‌نویسی کرده، به روند مستمر بزرگداشت مقام شیخ و خوارداشتِ دختر مسیحی، اشاراتی نموده است. اردلان عطارپور نیز در کتاب خود به همین روند تکریم و بزرگنمایی از مقام ولایی شیخ، اشاره می کند و می نویسد: «در بارۀ شیخ صنعان، تحفةالملوک غزالی می گوید: حرم را پیری بود بزرگ و قریب سیصد مرد مرید داشت. منطق‌‌‌‌الطیر با ستایش بیشتری از شیخ صنعان نام می برد و تعداد مریدان را به چهارصد نفر افزایش می دهد. همچنین فقیه‌‌‌‌طیران با تأثر از سرودۀ عطار به ترجمه و بازسازی آن حکایت به کُردی می پردازد و تعداد مریدان را به پانصد نفر می رساند: شیخ صنعان پانصد مرید داشت. او به مقام ولایت رسیده بود... سپس در غیاث‌‌‌‌اللغات می خوانیم که خود عطار از مریدان شیخ صنعان بود و شیخ، هفتصد مرید داشت...»؛ «اقتدا به کفر، پژوهشی در شیخ صنعان عطار نیشابوری»، اردلان عطارپور، صفحه 35، نشر علم، تهران 1391.

8 . «طبق شواهد مندرجه،.. «ربی شیمعون بریوحای» و پسرش «ربی العازار» برای فرار از چنگ رومیان که در پی اعدام آنها بودند، اجباراً به غاری به دور از شهر پناه بردند. در آن‌جا ربی شیمعون به اتفاق فرزندش به مدت سیزده سال به مطالعه و تحقیق دربارۀ رازهای تورات پرداختند... آنها حاصل بررسی‌های عمیق خود را در مفاهیم تورات، به صورت کتاب «زوهر هقادوش» تدوین کردند که تعالیم «مکتب کبالا» و رازهای عرفانی شریعت یهود از آن نشأت گرفته است.» ــ نقل از تارنمای «انجمن کلیمیان تهران».

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
برگرفته از:
مدرسه فمینیستی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.