رفتن به محتوای اصلی

هفتم شهریورماه سالگرد اعدام ددمنشانه لادن بیانی و اکبر آقباشلو
28.08.2016 - 04:48

لادن بیانی هفتم آبان ۱۳۳۶ در رشت به دنيا آمد، او چهارمین و آخرين فرزند خانواده بود، دو خواهر و یک برادر بزرگتر از خود داشت که برادرش سیامک در شش سالگی به طور ناگهانی از بیماری مننژیت فوت کرد، لادن در آن زمان فقط یک سالش بود و خاطره ای از سیامک نداشت ولی اثر این فاجعه روی خانواده بر او بی اثر نبود، لادن كودكی قوی، با قدی متوسط و استخوان بندی درشت بود، چشمان قهوه ای بسيار درشتی داشت، پدرش وكيل دادگستری و مادرش ديپلمه و خانه دار بود، لادن در کنار پدر و مادر و خواهران و با کمک دایه ها و خدمتکاران خانواده بزرگ شد، پدر و مادر تمام تلاش خود را برای ادامه تحصيل فرزندان خود گذاشته بودند.

همه امکاناتی که در جامعه مردسالار ایران از نظر تحصیلی برای پسران خانواده های مرفه مهیا بود برای لادن هم فراهم شده بود، لادن بچه ای بود خجالتی و كنجكاو كه مشاهداتش را از درگيری های معمولی خانوادگی می نوشت و شعرهای زیبائی می سرود، دوران تحصيل ابتدائی و بخشی از سال های اول دبيرستان را در رشت گذراند، پس از آن دو سال در دبیرستان دانشگاه پهلوی در شیراز درس خواند و سال آخر دبیرستان را در دبیرستان مرجان در تهران تمام کرد، در دبیرستان لادن انشاهای مدرسه دوستان بزرگتر از خودش را به درخواست آنها می نوشت، انشاهائی که لادن می نوشت نمره بیست نصیب دوستانش می کرد!

در سال های نوجوانی از طریق مطالعه کتاب های صمد بهرنگی، غلامحسین ساعدی، باقر مؤمنی، صادق هدایت، امه سزر، فروغ فرخزاد، ماکسیم گورکی، ژان پل سارتر و سایر کسانی که در محیط سانسور زده ایران دوران پهلوی اجازه چاپ داشتند آگاهی سیاسی و اجتماعی وارد زندگی لادن شد، کتاب های ضد مذهب و ضد سرمایه داری از جمله خرمگس اتل لیلیان وینیچ، داستان سه پولی برتولت برشت و حاجی آقای صادق هدایت را با علاقه خوانده بود، در مورد مارکسیسم و کمونیسم هنوز هیچ اطلاعاتی نداشت، چرا که انتشار ادبیات سوسیالیستی در ایران تحت حاکمیت رژیم پهلوی ممنوع بود! به پیروی از تفکر حاکم بر جامعه خانواده تمام سعی خود را به کار می برد تا آگاهی های ممنوعه سیاسی به گوش بچه ها نرسند!

در خانواده مادری لادن تعدادی از فعالین سیاسی سال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ وجود داشتند که البته همگی از ترس سرکوب، فعالیت سیاسی را کنار گذاشته بودند با این حال اما پدر و مادر لادن با این بخش از فامیل تماسی نداشتند! این اعتقاد وجود داشت که صحبت از فعالین سیاسی سابق ممکن است ایده هائی در ذهن نسل جوان رشد دهد که باعث دردسر شود! البته سرکوب سیاسی شدید نیز این اعتقاد را موجه می کرد! مادربزرگ مادری لادن که رابطه نزدیکی با او داشت مرتب داستان های جنبش مشروطه گیلان را تعریف می کرد و این که چطور دائیش میرزا حسین خان کسمائی که از رهبران اصلاح طلب و مشروطه خواه بود دهقانان را علیه مستبدین سازمان می داد ولی سرکوب رژیم پهلوی هرچند که سرکوب گریبان افراد خانواده را هم گرفته بود مورد بحث قرار نمی گرفت!

لازم نبود لادن راه دوری برود تا فلاکت مردم و بی عدالتی در جامعه را ببیند، خیلی زود هم علیه آن واکنش نشان داد، در سن چهارده سالگی یک روز که از مدرسه به خانه بازمی گشت یک کارگر ساختمانی از او ساعت پرسید، لادن ساعت مچیش را باز کرد و به مرد کارگر داد! بعد که دوستانش از او پرسیدند چرا ساعتش را به یک غریبه داده است؟ لادن جواب داد: "او بیشتر از من به ساعت احتیاج داشت!" در دوران نوجوانی لادن با وجود سرکوب سیاسی شدید مخالفت با حکومت به شکل مبارزات دانشجوئی و دانش آموزی، اعتصابات کارگری و مبارزات مردم حاشیه نشین برای حق مسکن بروز می کرد، این مبارزات اگر چه در مطبوعات منعکس نمی شدند ولی به گوش مردم می رسیدند!

در تابستان ۱۳۵٤ لادن در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته پزشکی دانشگاه های مشهد و تبریز قبول شد، از آنجا که محیط دانشگاه تبریز را سیاسی تر ارزیابی می کرد در آنجا ثبت نام نمود، به زودی رفقای متعددی در دانشگاه پیدا کرد و به طور مرتب در برنامه های کوهنوردی دانشجوئی که محل مناسبی برای آشنائی با دانشجویان فعال سیاسی بود شرکت می کرد، با هیجان و احساسات برای دوستان تهرانی خاطراتی از کوهنوردی های دسته جمعی تعریف می کرد که یکیشان از این قرار است:

..... با عده ای از دانشجویان دختر به یکی از کوهستان های اطراف تبریز رفتیم، هفت نفر بودیم، موقع برگشت به چوپان جوانی برخوردیم که شروع به تعقیب و آزار لفظی ما کرد! مرد جوان چوب چوپانیش را از دور به ما نشان می داد و با ایما و اشاره به ما حالی می کرد که می خواهد ما را مورد تجاوز قرار دهد! گام هایمان را تند کردیم اما فایده نداشت! چوپان هم تندتر می آمد، بعد از مدتی خیلی به ما نزدیک شد و ناگهان به یکی از دختران دانشجو با چوبش حمله کرد! ما مدت چند ثانیه مبهوت ایستادیم، انگار فلج شده بودیم، ناگهان یکی از دختران فریاد زد: "بچه ها حمله!" یکهو به خود آمدیم و شش نفری به چوپان حمله کردیم! یکی از ما چوب را از دستش گرفت و رفیقمان را نجات دادیم، بعد از آن باقی مسیر را چوب در دست رفتیم! چوپان متجاوز با پرروئی دنبالمان می آمد و چوبش را می خواست! .....

در تابستان سال ۱۳۵٤ یکی از بستگان لادن که در اروپا تحصیل می کرد سفری به ایران کرد، فرهاد مژدهی پسر خاله ای بود که لادن سال ها او را ندیده بود، او از کودکی با پدربزرگ و مادربزرگ مادریش بزرگ شده بود، بعد از تولد فرهاد پدر و مادرش از هم طلاق گرفتند، مادر فرهاد سال ها پس از طلاق از همسرش که در ضمن پسرخاله اش هم بود با مردی ازدواج کرد که یکی از شرایط ازدواج را زندگی فرهاد با پدر و مادربزرگ گذاشته بود! شوهر جدید رسما اعلام کرده بود که حاضر نیست پسر همسرش را ببیند! این برخورد بی رحمانه اثر بسیار بدی روی روحیه فرهاد گذاشت، پس از پایان دوران دبیرستان در رشت و گذراندن خدمت دو ساله سربازی در کردستان در منطقه اورامانات در سال ۱۳۵۱ فرهاد برای ادامه تحصیل به آلمان رفت، سه سال بعد فرهاد با گنجینه ای از دانش سیاسی و تاریخی در مورد ایران و جنبش های عدالتخواهانه سراسر جهان به ایران بازگشت و دوستانش و از جمله لادن را در این دانش شریک کرد.

فرهاد در مدت اقامتش در اروپا به عضویت کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اتریش و هلند درآمده بود، ساواک رژیم پهلوی از طریق افراد نفوذی در کنفدراسیون از فعالیت های سیاسی فرهاد مطلع شده بود و اسم او در لیستی بزرگ بود که مأموران گمرک در همه مرزهای ورود به ایران داشتند! فرهاد با قطار از ترکیه به ایران آمد و مأموران گمرک به محض عبور او از مرز زمینی ترکیه و بازرسی پاسپورتش او را به گوشه ای برده و مورد بازجوئی قرار می دهند! گذرنامه اش را هم همان جا ضبط کردند! با این حال فرهاد توانست چمدان کوچک خود را که جاسازی داشت و پر از کتاب های مارکسیستی به زبان فارسی بود به سلامت از گمرک رد کند! فرهاد دانشجوی رشته کشاورزی بود ولی مبارزه با رژیم پهلوی عمده ترین هدف زندگیش را تشکیل می داد، او این هدف را مصرانه در میان دوستانش تبلیغ می کرد، لادن از این طریق با ادبیات چپ، جنبش چریکی، ایده های مارکسیسم و آرمان کمونیسم آشنا شد.

فرهاد که به هوای سفر تابستانی آمده بود در ایران ماندنی شد! کمی بعد دردسری جدی با ساواک برایش پیش آمد، او یک ماشین تایپ و یک دستگاه فوتوکپی خریده بود که در انبار خانه مادربزرگش در رشت نگهداری می کرد، در یکی از شب های پائیز سال ۱۳۵٤ یعنی چند ماه بعد از ورودش به ایران خانه مادربزرگ مورد هجوم مأموران ساواک رشت قرار گرفت! آنها کتاب های فرهاد و ماشین های تایپ و فتوکپی را با خود بردند و به مادربزرگ فرهاد هم گفتند که نوه اش به محض این که به خانه برگردد باید خود را به ساواک معرفی کند! هنگامی که فرهاد از طریق مادربزرگش از ماجرا باخبر شد تصمیم گرفت که دیگر به خانه بازنگردد چون مطمئن بود که دستگیر و زندانی می شود! با کمک لادن و چند نفر دیگر از دوستانش با اسم مستعار در تهران اتاقی گرفت و فعالیت سیاسی خود را که شامل نوشتن، چاپ و پخش اعلامیه های ضد حکومتی با موضع دفاع از جنبش کارگری و سمپاتی نسبت به جنبش چریکی بود ادامه داد!

لادن از همکاران جدی گروه سیاسی کوچک و مستقلی بود که به ابتکار فرهاد تشکیل شده بود و اعلامیه های افشاگرانه علیه رژیم پهلوی منتشر و در دانشگاه های تهران و تبریز پخش می کرد. این گروه نامی برخود ننهاده بود ولی علامت ستاره سرخ کوچکی که روی همه اعلامیه ها وجود داشت وجه مشخصه آن بود. پس از مخفی شدن فرهاد مسئولیت های لادن باز هم بیشتر شدند چون علاوه بر فعالیت های سیاسی و تحصیلی پشتیبانی مالی از یک رفیق تحت تعقیب ساواک نیز به مشکلات روزمره اضافه شده بود.

لادن و رفقای سیاسیش اعلامیه های چاپ شده شان را معمولا در کوه های اطراف تهران و تبریز در زیر سنگ ها مخفی می کردند تا از دسترس پلیس در امان بمانند، روز بیست و ششم دی ماه ۱۳۵۵ هنگامی که فرهاد برای گذاشتن اعلامیه به مخفی گاهی در ارتفاعات گلابدره در شمال تهران رفته بود گرفتار طوفان می شود، او کوهنورد ورزیده ای نبود و زندگی مخفی پرمرارت بدنش را ضعیف کرده بود، لادن که صبح روز بیست و هفتم دی ماه از تبریز به تهران آمده بود تا با رفقای خود دیدار کند متوجه می شود که فرهاد هنوز از کوه بازنگشته است! او و یکی دیگر از اعضای گروه در جستجوی فرهاد به کوه رفتند و در دره های گلابدره با جسد نیمه جان فرهاد روبرو شدند! با کمک چند کوهنورد و مردم محلی او را به بیمارستان تجریش رساندند، در آنجا فرهاد نفس های آخر را کشید و روی تخت بیمارستان جان سپرد!

لادن و رفیق همراهش در گیر و دار رساندن فرهاد به بیمارستان فرصت نکردند کوله پشتی او را که پر از اعلامیه های افشاگرانه ضد رژیم بود سر به نیست کنند! این کوله پشتی در اتوموبیلی که لادن با آن فرهاد را به بیمارستان رساند باقی ماند و پس از مرگ فرهاد مورد بازرسی مأموران شهربانی که توسط مقامات بیمارستان خبردار شده بودند قرار گرفت! لادن و رفیقش که مورد ظن قرار گرفته بودند بلافاصله به شهربانی شمیران تحویل داده شده و از آنجا به کمیته مشترک ساواک و شهربانی فرستاده شدند تا مورد بازجوئی قرار گیرند! آن شب کمالی بازجوی قدیمی ساواک در کمیته مشترک کشیک داشت و پس از پرسیدن نام سیلی محکمی به گوش لادن زد تا به قول خودش متهم بفهمد کجا آمده است! از صبح روز بعد بازجوئی و کتک زدن توسط کمالی و شلاق توسط حسینی شکنجه گر معروف ساواک شروع شد!

اگر لادن به بازجو کمالی جوابی می داد که مورد قبولش نبود پس از سیلی و مشت و لگد آقای حسینی را با فریاد صدا می کرد و حسینی با چشمبندی که محکم روی چشم لادن می بست او را به اتاق بغلی می برد و روی تختی نسبتا باریک و با ارتفاع حدود هشتاد سانتیمتر می بست! پاهای قربانیان شکنجه بیرون تخت بود تا کابل شلاق کاملا و با قدرت روی کف پا فرود آید! درد شلاق به حدی بود که لادن بعد از ده ضربه از حال رفت! حسینی شکنجه گر مردی تنومند و قد بلند بود و افتخارش این بود که صدها چریک زندانی را شکنجه کرده و به حرف آورده است! صورتش کاملا بدون احساس بود و بسیار جدی وظیفه شکنجه گری را انجام می داد! بازجو از لادن می خواست که نام تمام کسانی را بنویسد که ممکن است به نحوی از رژیم سلطنتی انتقاد داشته باشند! این سیاست ساواک بود که هر نوع انتقاد را در سطح جامعه خفه کند!

در اواخر بهار ۱۳۵۶ بعد از چند ماه بازجوئی همراه با شکنجه لادن در دادستانی ارتش به پنج سال زندان محکوم شد! جرائمی که علیه او عنوان شد اینها بودند: شرکت در گروه با مرام اشتراکی، خواندن کتاب های مضره، پخش اعلامیه های ضد سلطنت و ..... در آن موقع لادن نوزده سال داشت! در دادگاه استیناف حکم زندان به دو سال تخفیف پیدا کرد، آخر مرداد ۱۳۵۶ لادن همراه با اولین گروه های زندانیان سیاسی بخشوده شده از زندان اوین تهران آزاد شد، در مهرماه همان سال تحصیلش را در رشته پزشکی از سر گرفت، بعد از آزادی از زندان یکی از مشکلات این بود که یاران وحشت داشتند با لادن تماس بگیرند! می ترسیدند که ساواک لادن را تحت نظر داشته باشد! لادن در زندان و زیر شکنجه اسم کسی را به بازجوی ساواک نداده بود ولی وحشت از شکنجه آن قدر بود که دوستان سعی می کردند از لادن دوری کنند! کسی که از زندان بیرون می آمد تا مدتی مثل کسی بود که بیماری مسری دارد و باید تحت قرنطینه اجتماعی قرار بگیرد!

در بهار سال ۱۳۵۷ لادن عازم سوئیس شد، این سفر به تشویق پدر و مادرش انجام گرفت که می خواستند او را جهت استراحت از ایران دور کنند، این سفر همزمان بود با تشدید روزافزون حرکات اعتراضی مردم، در حالی که ایران در جوش و خروش بود روح سرکش لادن مشکل می توانست آرام بگیرد! یکی از بستگان نزدیک لادن که در مردادماه ۱۳۵۷ او را در اروپا ملاقات کرد چنین می گوید:

..... از پاریس به لادن تلفن کردم، نشانی مرا گرفت، فردای آن روز در پاریس بود، مستقیم به هتل محل اقامتم آمد، می گفت که طاقت نیاورده، هم می خواست مرا ببیند و هم از ایران خبر بگیرد، زیاد گریه می کرد، فهمیدم که وضع روحیش خوب نیست، دلش برای ایران تنگ شده بود و برای دوستانش، پس از بازگشتم به ایران همچنان با لادن در تماس بودم، آخرین باری که تلفنی باهم صحبت کردیم پرسید: "در ایران چه خبر؟" پاسخ دادم: "خیلی خبرها !" بعدها به من گفت که همین برایش کافی بود که وسایلش را جمع کند و به ایران بازگردد! این بازگشت در بهمن ماه ۱۳۵۷ صورت گرفت، کمی پیش از قیام مردم! گروه های دانشجوئی چپ هر روز به کارخانه ای می رفتند و در میان کارگران تبلیغ می کردند تا آنها را بسیج کنند، لادن پای هر روزی این برنامه ها بود، در آن دوره، شبانه روز باهم بودیم، دورانی به یاد ماندنی و پر از حادثه، گاه دردناک و رنج آور و گاه سرشار از شادمانی، در کارخانه ای مورد استقبال کارگران قرار می گرفتیم و سرمست از شادی می شدیم، در کارخانه ای دیگر جانمان را به زحمت در می بردیم تا مورد ضرب و شتم قرار نگیریم! در تظاهراتی همگی رفیقانه برای استقلال و آزادی و عدالت اجتماعی شعار می دادیم و تا به پایان متحد می ماندیم، در تظاهراتی دیگر با تنگ نظری و خشونت روبرو می شدیم و ما را از صف تظاهرات می راندند! دورانی بود پر تب و تاب و نا آرام شبیه خود لادن! .....

ورود لادن به تهران همزمان بود با روز ورود خمینی! در آن روز هزاران نفر مثل لادن که آرمانشان ایجاد جامعه ای بر اساس سوسیالیسم و آزادی و دنیاگرائی بود در خیابان ها بودند، این جمعیت از خمینی استقبال نکردند، آنها نگران آینده سرزمینشان بودند، لادن فعالیت سیاسی خود را در بخش دانشجوئی سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر آغاز کرد، زندگیش بین تهران و تبریز که باز آنجا به دانشگاه می رفت تقسیم شده بود، در فروردین ۱۳۵۸ اعتراضات کارگران بیکار تهران به اوج خود رسید، تحصن بزرگی در محل وزارت کار برپا شد، لادن از گزارشگران پیگیر تحصن کارگران بیکار تهران بود، تحصن کارگران مرتب مورد هجوم حزب اللهی های متشکل در کمیته های اسلامی قرار می گرفت، لادن گزارش های دقیقی از سرکوب کارگران که از همان روزهای اول روی کار آمدن رژیم اسلامی آغاز شده بود تهیه می کرد.

در سال ۱۳۵۸ رژیم جمهوری اسلامی شروع به اخراج دختران از مدارس فنی و حرفه ای کرد! تصفیه زنان از این مدارس با مقاومت شدید دختران دانش آموز این مدارس مواجه شد! خیابان های تهران و تبریز از جمله شاهد تظاهرات روزمره دانش آموزان اخراجی از مدارس حرفه ای بود، لادن و رفقایش در بخش دانش آموزی و دانشجوئی سازمان پیکار از حامیان مبارزه دختران دانش آموز اخراجی بودند، خاطراتی که لادن از این دوران تعریف می کند نه تنها بیانگر مبارزات خود او که بیانگر مبارزات زنان ایران برای پیشگیری از چیرگی نظام اسلامی در ایران است!

در یکی از تظاهرات دانش آموزان اخراجی از مدارس حرفه ای تبریز در پائیز سال ۱۳۵۸ یک دختر هجده ساله توسط مردان حزب اللهی به کوچه ای کشانده شد و مورد تجاوز قرار گرفت! برادرهای دختر جوان که از هواداران سازمان چریک های فدائی خلق بود پس از باخبر شدن از این جنایت به طور جدی خواهر خود را تهدید به قتل کردند! دختر جوان که قربانی تجاوز جنسی مأموران حزب الله شده بود حالا جانش از دست برادران سنتیش در خطر افتاده بود! او به لادن و رفقایش پناهنده شد تا به کمک آنها از شهر تبریز خارج شود و خود را به محل امنی برساند، لادن و رفقایش هم با صرف انرژی زیاد و برنامه ریزی مفصل توانستند ترتیب فرار دختر جوان را از شهر تبریز بدهند!

در تابستان سال ۱۳۵۹ پس از برگزاری کنگره سازمان پیکار لادن و چند نفر دیگر از اعضا و کادرها که به مواضع سیاسی و تشکیلاتی این سازمان انتقاد داشتند از سازمان انشعاب کردند و گروه کوچکی به نام ستاره سرخ به وجود آوردند! این گروه که با همه جناح های موجود در حکومت اسلامی ایران مرزبندی داشت خواهان ایجاد حکومت کارگری بود، کسی که پیشتر، از لادن با ما سخن گفته به یاد می آورد:

..... آخرین باری که لادن را دیدم پائیز سال ۱۳۵۹ بود، از سازمان جدا شده بود، مدت ها بود که او را ندیده بودم، به خاطر اختلافات سیاسی دیگر با کسی تماس نداشت، البته کسی هم کوشش نمی کرد با او تماس بگیرد، به در خانه مان آمد، برای کاری احتیاج به اتومبیل داشت، از کس دیگری جز من نمی توانست چنین درخواستی بکند، می دانستم که بچه های سازمان از این کار من رضایت نخواهند داشت اما چطور می توانستم درخواستش را رد کنم؟ غروب همان روز ماشین را برگرداند، دیگر هیچ گاه او را ندیدم! .....

فعالیت گروه ستاره سرخ تا هفته اول تیرماه ۱۳۶۰ که خانه تیمی لادن در تهران مورد حمله کمیته و پاسداران قرار گرفت ادامه داشت، در این حمله لادن و یکی از رفقایش، اکبر آقباشلو (با نام مستعار ایوب در سازمان پیکار) دستگیر شدند، لادن دو ماه بعد در روز هفتم شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین به همراه اکبر و ده ها زندانی دیگر اعدام شد! روزنامه حکومتی جمهوری اسلامی بلافاصله این خبر را چاپ کرد! پری جهانبخش زاده از دوستان صمیمی لادن که در آن زمان در زندان اوین زندانی بود تعریف می کرد که: " ..... یکی از روزهای تابستان سال ۱۳۶۰ در یکی از راهروهای زندان چشم بسته منتظر بازجوئی بودم که صدای لادی (لادن) را شنیدم، او در حال صحبت با یک نگهبان زندان و پرس و جو در مورد زندگی او بود، لادن به او توضیح می داد که اهداف کمونیست ها از بین بردن فقر و فلاکت در جامعه و بهبود جامعه برای افرادی مثل این نگهبان و خانواده اش است!"

در طول دو ماهی که لادن در زندان بود با وجود پیگیری خانواده اش مقامات زندان از گفتن این که او زندانی است خودداری کردند و هیچ اطلاعی در مورد لادن در اختیار خانواده اش قرار ندادند! بعد از اینکه اسم لادن در روزنامه رسمی رژیم اسلامی چاپ شد مادرش به زندان اوین مراجعه کرد که بداند محل دفن لادن کجاست و آیا نامه ای از او باقی مانده است؟ زندانبانان اوین به مادر گفتند که او همه وسایلش را به سایر زندانیان داد و نامه ای هم ندارد! محل دفن را گورستان غیر مسلمانان (بهائیان، بودائیان و اعدامیان کمونیست) در انتهای جاده خراسان در جنوب شرقی تهران اعلام کردند! مادر به محل گورستان که اعدامی های در قبرهای گروهی دفن شده بودند رفت، خانواده های زیادی آنجا حضور داشتند، یکی از آنها به مادر قطعه خاکی را نشان داد و گفت که مطمئن است لادن تازگی در اینجا دفن شده است، فرزند او هم مدت کوتاهی پیش چندین سانتیمتر کنارتر دفن شده بود، مادر بارها در آن نقطه سنگ قبر یادبود لادن را گذاشت و هر بار مأموران حکومتی آن را همراه ده ها سنگ قبر دیگر برداشتند و نابود کردند!

لادن سرود زیبائی را هنگام کوهنوردی با دوستانش می خواند که روی یک ملودی اروپائی نوشته شده بود و بیانگر خلاصه ای از آرزوهای نسل او بود: "سرود خلق سرود زندگی است / به پيش، به پيش به سوی سوسياليزم / به پيش، به پيش به سوی سوسياليزم / توی ای رفيق، ببر سرود رزم ما به كوچه ها، ميان توده ها"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش بزرگی از این نوشته که یاسمن بیانی خواهر لادن بیانی آن را نوشته است در کتابی به نام "‌کتاب زندان‌" از انتشارات "نشر نقطه" آمده است که تارنگار زندگی نامه فعالین سیاسی اعدامی در ایران نیز سخنان دیگری را بر آن افزوده و در آن تارنگار جای داده است، یاسمن در آن کتاب گفته است که: "در تدوین این نوشته از همیاری و همفکری دخترعموی لادن بهره جستم و در دو جا نقل قول ها از اوست."

لادن بیانی و اکبر آقباشلو در تیرماه سال ۱۳۶۰ در خانه ای در غرب تهران (شهر زیبا) دستگیر شدند، یکی از همسایگان آنها که با نیروهای رژیم آخوندی همکاری می کرد به خانه آنها مشکوک شد و به دنبال بازرسی از آن خانه لادن بیانی و اکبر آقباشلو دستگیر شدند! اکبر آقباشلو و لادن بیانی پس از شکنجه های فراوان در زندان اوین اعدام شده و در گورستان خاوران به خاک سپرده شدند!

اکبر آقباشلو نخست سرپرست بخش تبریز سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر بود اما سپس برای گلایه هایش از عملکرد سازمان پیکار ار این سازمان برکنار شد و اجازه شرکت در کنگره تابستان سال ۱۳۵۹ سازمان پیکار را نیافت! سپس لادن و اکبر و چند نفر دیگر از پیکاری های تبریز از سازمان پیکار جدا شدند و گروهی را به نام ستاره سرخ در سال ۱۳۵۹ برپا کردند، سازمان پیکار و ستاره سرخ پیرو دیدگاهی به نام "خط سه" بودند که گروه هائی از مارکسیست ها را در بر می گرفت که هم سیاست های حزب توده ایران و هم روش مسلحانه را نادرست می دانستند، گروه ستاره سرخ بر آن بود که سازمان روشی سازشکارانه در برخورد با بخش هائی از رژیم به ویژه کسانی که وابسته به خرده بورژوازی هستند در پیش گرفته است، البته چند گروه ریز و درشت دیگر نیز نام ستاره سرخ را به روی گروه خود گذاشته اند اما این گروه ها هیچ پیوندی باهم ندارند!

در برخی نوشته ها آمده است که اکبر آقباشلو هنگام کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۱۳۶۷ اعدام شد که سخنی صد در صد نادرست است و اکبر آقباشلو به همراه لادن بیانی در روز هفتم شهریورماه سال ۱۳۶۰ در زندان اوین اعدام شد! بدبختانه درباره زیستنامه اکبر آقباشلو نوشتار کارآمدی نوشته نشده است و همین اندازه روشن شده است که اکبر آقباشلو در سال ۱۳۳٤ در تبریز زاده شده است و هنگام اعدام بیست و شش سال داشت، هیچ عکسی هم تا کنون از اکبر آقباشلو دیده نشده است، در برخی نوشته ها واژه (آقباشلو) را گروهی از نویسندگان (آغباشلو) نوشته اند که نادرست است و این واژه باید با (قاف) نوشته شود نه با (غین)! از این روی (آقباشلو) درست و (آغباشلو) نادرست است!

یکی از یرادران اکبر آقباشلو به نام بابک آقباشلو نیز که از وابستگان به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر بود در روز سوم مهرماه سال ۱۳۶۰ و هنگامی که بیست و چهار سال داشت در زندان تبریز اعدام شد، برادر دیگر اکبر آقباشلو به نام خسرو آقباشلو چند روز پس از دستگیری لادن و اکبر همراه مادرش به خانه آنها در تهران رفته و با کلیدی که داشت در خانه را باز کرده و دیده بود که خانه به هم ریخته و یک لنگه کفش اکبر هم در گوشه حیاط افتاده است! مزدوران رژیم هم که در کمین بودند روی سرش ریخته و دستگیرش کرده بودند، خسرو که دو برادرش اکبر و بابک اعدام شده بودند سال ها زندانی بود اما سرانجام آزاد شد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ladanbayani-780-1

 

ladanbayani-780-2

 

ladanbayani-780-3

 

ladanbayani-780-4ladanbayani-780-5ladanbayani-780-6

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
برگرفته از:
https://khavaranha.wordpress.com/2016/01/05/%d9%84%d8%a7%d8%af%d9%86-%d8%a8%db%8c%d8%a7%d9%86%db%8c/

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.