رفتن به محتوای اصلی

عروس
سن ازدواج دختران در ايران به زير دوازده سال رسيده است
04.09.2016 - 20:28

 

 

 

سن ازدواج دختران در ايران به زير دوازده سال رسيده است ـ مطبوعات

 

برداشتي از يك قطعه شعر در يكصد سال پيش

******** 

اشاره: ميرزا علي معجز شبستري شاعر بزرگ آذربايجان در سال ۱۲۵۸ شمسي در شبستر چشم به جهان گشود. در ۱۶ سالگي بنا به دعوت برادر بزرگ اش عازم استانبول مي شود. ۱۶ سال در استانبول به شغل كتابفروشي اشتغال داشته است. برگشت معجز از استانبول مصادف مي شود با انقلاب مشروطيت. ميرزا علي معجز وقتي به وطن باز ميگردد با مشاهده اوضاع و بدبختي و فلاكت مردم شوكه مي شود و هم وطنان اش را در جهل و خرافات غوطه ور مي بيند. جهل و خرافات و اطاعت كوركورانه در سنت هاي گذشته از يك طرف و فقر، قحطي و گرسنگي از طرف ديگر شاعر را بر آن مي دارد تا عمر دارد با جهل و خرافات و سنتهاي مذهبي گذشته به جنگ و جدال برخيزد. اين كار شاعر مرتجعين و واعظان را خوش نيامد و حكم به تكفيرش دادند و او ناچار از زاد بوم اش آواره و سرگردان شد و در غربت مرد. ميرزا علي معجز سه جلد ديوان شعر دارد كه هيچ حكومتي در يكصد سال گذشته از ترس مرتجعين و متشرعين اجازه چاپ نگرفته است، اما ديوان هاي اين شاعر مبارز در يكصد سال گذشته پرتيراژترين كتابها بود كه به صورت قاچاق چاپ و به فروش رسيده. ديوانهاي اين شاعر مردمي و ضد ارتجاع در تمام اين دوران در شهرهاي آذربايجان به فراواني تمام به فروش مي رسد.

********

به زن ام گفتم:
« اين دختر كوچولو چگونه مي تواند رخت خواب شوهر را پهن كند. حالا شوهرش ندهيم بگذار بزرگ شود و بعد….»
زن ام گفت:
« دختر مظهر غرايب است. روزه و نماز براي او در نه سالگي واجب است. اگر در اين سن و سال دختر نداند عشق چيست؟ آيا ملا قدير صيغه ي عقدش را مي خواند؟ آخوند، خدا، پيغمبر، بيشتر مي داند يا شما؟ »
گفتم:
« بلي همين طور است زن! احسنت بر شما! »
چون زن ام با جواب شرعي و قانوني ساكت ام كرد و دهانم را بست، براي دخترمان عروسي گرفتيم و در يكي از شب ها، دخترمان را روانه خانه شوهر كرديم. آن شب با زن ام بسيار گريه كرديم و تا خروس خوان با هم چپق كشيديم و گريه سر داديم. چه وقتي از شب بود؟ نمي دانم! يك دفعه در خانه به صدا درآمد.
زن ام گفت:
« پاشو در را باز كن ينگه ها آمدند»
در را باز كردم ينگه ها آمدند و نشستند.
زن ام از ينگه ها پرسيد.
« خاله جان همان فقره انجام پذيرفت؟
خاله پنج و شش بار حركتي به سرش داد و گفت:
« دخترم داستان طولاني براي تو دارم! وقتي مشاطه دست هاي عروس و داماد را با هم آشنا كرد. مشاطه از اطاق بيرون آمد و داماد درب اطاق را بست. ده پانزده دقيقه نگذشته بود كه صداي ناله اي شنيده شد. دختر بچه ي آسيب ديده مثل بزغاله ناله مي كرد و داد و فرياد مي كرد و مي گفت كه: بياييد مرا ببريد، شما را به خدا قسم، مي خواهم بروم به خانه ي مان. در اين اثنا درب باز شد و داماد فريادكنان در حالي كه دختر را مثل يك قنداق در دستهايش گرفته بود خطاب به مادرش گفت: بيا مادر خانه ي احسان ات آباد شود يك نظري به اين دختر بيانداز.
مادر داماد گفت:
پسرم صبر كن با صبر خيلي كارها مي شود. دختر را بغل اش كن به اش مهلت نده به ناله و فريادهايش توجه نكن.
وقتي داماد دختر را به زمين گذاشت، مادر داماد دختر را بغل كرد و با كمال شفقت و مهرباني دستهايش را به گردن دختر انداخت و گفت:
« آيا دختر هم شب زفاف از اطاق فرار مي كند؟ گاهي بوسه بر گونه ها و گاهي بر لبهايش مي زد، در حالي كه مادر داماد عروس را بغل كرده بود خواهر داماد جيب هاي عروس را با نخودچي كشمش پر مي كرد. عروس هيچ توجهي به گفته هاي مادر شوهر و نخودچي كشمش هاي خواهر شوهر نداشت. پاهايش را به زمين مي كوبيد و داد مي زد كه ميخواهم به خانه يمان برگردم.»
وقتي اين حرف ها را از ينگه ها شنيدم، من بينوا ديوانه شدم و هر چيزي كه به ذهن ام آمد به زن ام گفتم. آفتاب درآمد. قلب ام از طاقت افتاد و گفتم كه بخوابم دمي از اين خيالات رهائي يابم. زن ام با ينگه ها رفتند. وقتي مي خواستم سرم را روي بالش بگذارم و بخوابم، همسايه در خانه را به شدت به صدا درآورد.
گفتم چه خبره؟
همسايه گفت: دخترتان سرپا برهنه فرار كرده آمده خانه ي ماست، شما را به امام حسين قسم مي دهم كاري به كارش نداشته باشيد.
گفتم كه:
« كتك زدن و تنبیه حق پدر است. خودتان مي دانيد كه آن مظلومه گناهي ندارد.»
همسايه رفت دختر را آورد. چه ديدم؟! دخترم چقدر پژمرده، چشم هايش باد كرده و صورت اش زرد و دل آزرده، مثل بچه يتيم گردن كج كرده و پريشان حال، بغل اش كردم و گفتم:
اي نونهال حزن ملال، نه در تو قباحت است و نه در مادرت، چونكه جهالت در ايران لباس شرع پوشيده، مردان آزاده نتوانستند حرف هايشان را بزنند. جهالت ايران را مركز بدعت قرار داده، در حالي كه هنوز سينه هاي اين دختر رشد نكرده فتوا صادر كردند كه: اين دختر كبير است، آن آخوند بي پروا صيغه عقد را جاري كرد و با يك كله قند دختر صغير را كبيرش ناميد و گفت كه:
كفن را بياندازيد گردنتان بگوييد شاخصي و كله تان را بشكافيد. مردم گفتند واخصي و رفتند بالاي منبر گريبان چاك كردند. اي مردم جهالت روح معجز را شكست.

اوخودي صيغه عقدين آخوند بي پروا
صغيري ايلدي بير كله قند ايچون كبرا
ديدي سالين كفني بوينوزا دييون شاخصي
قفاني پارچالادي خلق سويله دي واخصي
او چيخدي منبره چاك ايلدي گريباني
جهالت ايلدي بر باد معجزين جانين *

 

* کاظم آذری سیسی، نویسنده و پژوهشگر در ایران است.

 

 

 

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کاوه جویا

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.