قسمت ششم
اون روزهای بازجویی ، وقت داشتم تا به حرفهای مادر بزرگم فکر کنم ، اون راست می گفت : اگر نخواهیم دریده بشیم باید گرگ باشیم و من هم از اون به بعد گرگ شدم .
چند روز بعد از بازجویی ، من رو به همراه پرونده ای که نمی دونم توش چی نوشته بودن ، فرستادن دادسرا پیش قاضی.
قاضی هم منو به سه سال حبس در زندان تربت حیدریه محکوم کرد . قاضی نظرش این بود که من از جرم اطلاع داشتم و به پلیس خبر ندادم .
یکی نبود بهش بگه ، مردتیکه الاغ ، پس چرا اون مامورهایی که هر هفته میومدن و از اون خدا بیامرز هم پول می گرفتن هم تریاک رو به زندان نمیفرستی؟
یه چند ماهی از بودنم تو زندان می گذشت که مریم رو آوردن اونجا .
مریم یه چادر مشکی سرش کرده بود و با یه دستش چادرشو سفت چسبیده بود و با دست دیگش ، چادر رو یه جوری بالا نگه داشته بود که برآمدگی شکمش به چشم نمی خورد .
نمی دونم ، چه جوری بگم ، از همون روز اول این فرشته کوچولو نظرم رو به خودش جلب کرد.
شاید هم به این خاطر بود که از مرگ آزیتا زمان زیادی نگذشته بود ، ولی هر چی که بود باعث شد تا من هدفی برای زنده موندن پیدا کنم .
تو زندان همه در مورد مریم کنجکاو شده بودن ، بخصوص خودم ، آخه تو تمام عمرم یه دختر بچه سیزده ساله رو که شش ، هفت ماهه آبستن باشه رو ندیده بودم .
به همین خاطر رفته بودم تو نخش تا بتونم سر از زندگیش در بیارم .
یک روز که رو تخت دراز کشیده بودم و به روزهای خوبی که با رحمت داشتم فکر می کردم ، چشمم افتاد به مریم که با حوله و شامپو می رفت به سمت حمام و متوجه شدم که سعی داره یه چیزی رو میون حولش مخفی کنه .
گذاشتم یه چند دقیقه بگذره و بعدش رفتم دنبالش تو حموم ، دیدم داره با تیغ رگش رو میزنه .
با دیدن خونی که از دستش سرازیر شده بود ، ناگهان سیلی محکمی تو گوشش زدم و تیغ رو از دستش درآوردم .
بعد از اینکه دست مریم رو تو درمانگاه زندون بخیه کردن ، پیش خودم نگهش داشتم و شدم دایه اش.
مریم یواش یواش با من انس گرفت و کل داستان زندگی شو برام تعربف کرد .
من هم بهش قول دادم تا انتقامش رو از محسن بگیرم و اینکار رو هم کردم .
فکر می کردم این آزیتای منه ،که در وجود مریم پیشم برگشته و خدا یه شانس دوباره بهم داده تا از اون مراقبت کنم .
موقع مرگ آزیتا ، من هیچ کاری نتونستم بکنم و تنها شاهد خرخر کردن و فوران زدن خونی بودم که از دهنش بیرون می ریخت ، اما حالا فرصت داشتم تا مراقب مریم باشم .
از وقتی که عزیزانم رو از دست دادم ، زری هم مرد و به جاش زری گرگه متولد شد تا همه اون پلیدهایی رو که زندگی مو به آتیش کشیدن تیکه پاره کنم .
یکی از دخترا با دقت و وسواس پرسید: پس برا همین بهتون می گن زری گرگه؟
زری جواب داد : آره ، و با کمک همین گرگ دهن خیلی از این نامردها رو سرویس کردم ، جوری که حتی ننه شون هم نتونه بشناستشون .
خاله فاطی پرید وسط حرف و گفت : اونهم چه سرویس کردنی!
ماهایی که زری خانوم و خیلی وقته می شناسیم و قیافه اون موقع هاشو دیده بودیم ، می دونیم که اگر زری یه دستی به سرو گوشش بکشه ، چی می شه !
چیزی که هیچ مردی نمیتونه در برابر چهره زیبا و صدای آسمونیش تاب بیاره .
با تموم شدن حرفهای خاله فاطی ، همه چشمها برگشت به طرف زری و اینبار به دور از ترس و با نگاهی خریدانه ، خیره شدن به زری.
آره حق با خاله فاطی بود، چشمان درشت ، ابروانی کمانی و لبهای خوش رنگ و فرم زری خیلی هوس انگیز بود .
خاله فاطی برای اینکه بتونه زیبایی زری رو بهتر وصف کنه ، شروع کرد به خوندن یه قطعه از اشعار حافظ.
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
با تموم شدن شعر خوانی خاله فاطی ، رخساره ، یکی دیگه از زندانی های بند گفت : خاله فاطی ، دمت گرم ، چقدر قشنگ و با تسلط شعر می خونی .
خاله فاطی گفت : هر کس یه استعدادی داره ، مثلا خودت ، من تا حالا هیچ آرایشگری رو ندیدم که بتونه رو دست تو بلند شه .
اگه به دستت یه عجوزه بدن ، بعد یه ساعت ، یه حوری تحویلشون می دی و پشت بندش گفت : راستی بیا یه دستی هم به صورت زری خانم ما بکش !
زری با حرف خاله فاطی یه تکونی خورد و نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداخت و گفت: نه ، دیگه نشنوم ها .
با نه گفتن زری ، خاله فاطی پس کشید و دیگه حرفی نزد ، اما مریم پس نکشید و دنبال حرف خاله فاطی رو گرفت: زری خانم ، جون من ، دوست دارم بشی مثل همون روز اولی که دیدمت ، اگه بذاری رخساره درستت کنه ، من هم قول می دم که از امروز به بعد بهت بگم ، مامان.
اشک تو چشمای زری جمع شد و برای اینکه بتونه جلوی سرازیر شدنش و بگیره چایی دم دستش و یه نفس سرکشید و گفت : باشه ، اما یه شرط دیگه هم داره .
مریم جواب داد: یه شرط دیگه! و با کمی مکث گفت : باشه قبول.
زری دستی رو سر مریم کشید و گفت : رخساره اول از همه تو رو خوشگل بکنه و بعد من .
مریم سرشو پایین انداخت و جواب داد : قبول ، هر چی شما بگید زری خانم .
زری یه نگاه به مریم کرد و کفت: من که قبول کردم و رو حرفم هم می مونم ، اما تو یه قولی دادی که هنوز هیچی نشده یادت رفت!
مریم به آرومی جواب داد: قبول ، هر چی شما بگید مامان.
با بیرون اومدن کلمه مامان از دهن مریم ، گل از گل زری شکفت و جونی تازه گرفت ، مریم رو کشید تو بغلش و ادامه داد: الهی مادر به قربونت بره ، می دونم برات سخته منو مامان صدا کنی ، اما به روح مادرت و به روح آزیتا قسم که اگه بیشتر از مادر خدا بیامرز خودت ، واست مادری نکنم ، کمتر هم نمی کنم .
دیدن این صحنه همه رو متاثر کرده بود و صدای رخساره بلند شد و گفت : صفا مادر و دختر رو عشقه ، الهی که هر چه زودتر آزادیتونو ببینیم و اونوقت بود که همه یه صدا گفتن : آمین
پایان قسمت هفتم
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید