گاهی بر چیزی وقوف می یابی و خشنود می پنداری که حقیقتاً چیزی یافته ای، غافل از آنی اما که چیزی را از دست داده ای و اینک آن چیز از دست رفته را چیزی دیگر دارد جایگزین می شود.
***
اتفاقی افتاده است. کنجکاو می خواهی بدانی موضوع چیست. هیچکس جواب نمی دهد. با طرح زیرکانه سؤالت درصدد بر می آیی یکی را به حرف آوری. گاهی توفیق می یابی و کسی با تو به حرف می آید. اما فقط حرف می زند. دلخوش می کنی که این خود آغازی می تواند باشد برای کسب آگاهی. ولی همه با تو چنان سخن می گویند که از اصل موضوع هیچ نگفته باشند. حیرانی. بیخبر آمدهای. بیخبر نیز باید بگذری.
***
وقتی که چشمهایت جز رنگ خون رنگی نمی بیند، پاهایت به ناگزیر آهنگ گریز ساز می کنند. سالها باید بگذرد تا رنگهای دیگر را دوباره بازبشناسی. تازه آنگاه درمییابی که بر روحت جای زخمی عمیق باقی مانده است.
***
خیابان نیست. خیابانیست. گاه خالی، گاه از خیال خیابان خیابانیست، شلوغ و پر آمد و شد.
وقتی که تنهاست در خیابان قدم می زند، وقتی که نیست هم. پیاده راه می رود، بسیار اوقات سوار وسیلهایست و سوارانی او را همراهند، یعنی خیالش همیشه به جایی و کسی و چیزی از خیابان بند است. با اینهمه نمی داند که چرا خیابانیست و خیابان نیست. و اصلاً، اصلاً... این خیابانها چرا خیابانند وقتی که آدمی تنهاست، آدمی خالیست؟!
خیابان را همه به اسم میشناسند و گرنه به نام و نشان بنایی که آنجاست. اما او آن را تنها در چهرهی تکیده ی تنهاترین آدمهای شهر، وقتیکه دلهاشان از شادمانیهای زندگی آنقدر میگیرد که مواد مخدر به رگان خود تزریق می کنند تا که اندکی تزویر، نه، این کارشان نیست، ااااه... تا اندکی خوشبینی، آری خوشبینی... به فضای حساس شهر بیافزایند، باشد که تنها شهردار نه، بلکه خود مقام معظم ریاست جمهوری عرق شرم را هرگز از پیشانی خود پاک نکنند. آنجاست که او خیابانیست، حتی وقتی که خیابان نیست.
خیابانی که شما در آن زندگی میکنید نامش چیست؟ چرا و از کجا میآید؟ آیا کسی از کسی دیگر هرگز این میپرسد، وقتی که بی هیچ اعتنا از عابر مسکینی که دست بسویش دراز کرده، می گذرد؟
اما او اینگونه است. بدین سبب خیابان را تنها در چهره ی تکیده ی تنهاترین آدمهایش می شناسد؛ آدمهایی که شاید خانه شان نیست، و اگر اتاقکی باشد، هیچکسشان انتظار نمی کشد مگر مأمور مخوف مرگ.
خیابان نیست. خیابانیست... خیابان... خیابان... خیابانی در شهر... شهر عظیم، گسترده، تنها و غول پیکر.
***
بیخوابی امانت را بریده است. سرمایی سخت عذابت می دهد. در ذهن پریشان خود آخرین تبسمی که به تو ارزانی شده است را می جویی، مگر که در گرمی آغوشش خوابت ببرد.
***
یکی ترا سالهاست که همراهی می کند و همیشه از آنچه هستی و یا می خواهی باشی بازت می دارد و ذهنت را نه تنها با دیگرِ دیگری که با قید و بندهایی که بر خود تنیده ای مشغول می سازد.
***
همواره با خاطراتت در راهی. گاهی نمی دانی که این خاطر توست که سُر خورده است یا پاهایت. تنها حس می کنی که روی زمین ولو گشته ای و آدمها و دنیای پیرامون بیهوده و منگ در گردشند.
***
شبنم که بر خوشهها می نشیند روحت خیس می شود و شام ات از عطر رُستن سرشار می شود.
***
در کویر نیستی. تو خود اینک همه کویری؛ شوره شوره شن و نقش پاهای بی کفش.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید