رفتن به محتوای اصلی

روایت عشق
10.02.2017 - 08:56

یکی بود یکی نبود
پسرم چوپان رشیدی بوده که قصه عشق او را همه کوه ها ،دریاها،رودخانهوانسانها شنیده اند ،او قصه عشق خود را چنین حکایت میکرده است :

سالها از خود می پرسیدم:به چه کسی دل ببندم؟
این قلب عاشق رادرکدام آتشن کباب کنم؟

روزی سربه کوه وصحرا زدم ،توی باغی درکنار جوی آب بوته گلی را دیدم:

-ای گل زیبا معشوقه ی من میشوی؟
 لب های اطلسی اش باز شد:
-یار من بلبل است، آیاتو می توانی مثل او نغمه بخوانی؟

درکنار جوی آب بید مجنونی را دیدم که با گیسوان بلندش بر آب بوسه میزد
ای بید سبز جویباران یار من میشوی ؟گفت:
-چشمه یار من است.او به عشق وصلت من همیشه جاریست

به قله کوه رسیدم.ازکوه بلند پرسیدم:                                                                                                                                                                                        -ای کوه سربلندسرزمینم، از راه دورخسته وکوفته به پیش توآمده ام ،یارمنمی شوی؟بگزار لااقل عشقم را به تو بدهم   

کوه تکانی به خود دادوگفت:
-خورشید است یارمن.صبحگاهان دست راستم راگرفته طلوع میکند،شامگاهاندست چپم راگرفته غروب میکند.وآن هنگام که قلبش شعله می کشد در آغوشم آرام میگیرد. تو قلبی چنین سوزان داری؟

ازکوه پایین آمدم.کنار رودخانه فریاد کشیدم ای رودخانه خروشان معشوقه ی من میشوی؟
همچنان که با عشق میخزید وازروی سنگها می غلطید باصدای بلندی گفت:
-دریا ست یار ودلدار من،در تعجیلم که در آغوش امواجش جای گیرم.آیاتومیتوانی رودخانه را در آغوشت جای دهی؟

بی حال بی جان وبی دل درراه ها آواره شدم.به بوته خاری رسیدم.گفتم ای خار قسمت من تو بوده ایی بگذار ترا دوست داشته باشم 

برگشت وگفت :
-باران است یار من،این گلوی خشک مرا قطره های مروارید او تر میکند واین خارهای تیز مرا نمبار اوست که نوازش میکند.تو می توانی عطش مرا سیراب کنی؟ چون شبنم غبارم را به زدایی؟

ستاره هارا به التماس درآمدم
ماه را عشق صدا کردم
پرندگان سفید رافریاد زدم
غرش بر ابرها کردم
در باتلاق ها وشوره زارهای سوزان ،
دربیشه های انبوه ،
دردره های تنگ گریه کردم.
از هیچ یک جوابی نیآمد .کسی دل به دل عاشقم نداد.

سالها وماه ها سر به کوه وبیابان زدم و گمشده ام پیدا نشد.

عاقبت برگشتم به دیار خود،به سرزمین خود.پس کجاست عشق من؟
سالها چوپانی کردم وگوسفندان را از این اوبه به آن اوبه بردم. درمراتعوییلاق ها چراندم وبه آواز عشقم را صدا کردم.

تا اینکه روزی در کناربرکه ایی درنای پیری را دیدم .اوکه بالای سر همه کوه ها ورودها ودریاها پروازکرده بود و  همه دنیا رادیده بود گفت :

اول باید راه دروازه ی حق را پیدا کنی ،  همه از این راه به عشق وخوشبختی میرسند.

دورنا پرپروازم داد
بال گشودم به پرواز
بسوی دروازه حق
برای گشودن دروازه

دروازه حق قفل است.
کلیدش برگردن شتر است
وشتر درراه گیلان است

 1-"قوش منه قانات وئردی
قاناتلاندیم اوچماغا
حق قاپی سین آچماغا
حق قاپی سی كلیددی
كلید د‌وه بوینوندا
دوه گیلان یولوندا"

روزها به راه
شب ها به خواب
شب هابه راه
روزها به خواب

خسته وکوفته وتشنه به چشمه ایی رسیدم

بر سرچشمه
دختری دیدم زیبا،
به اسم سارا
رخش سرخ مثل انار،
ابرو مشکی،چشم سیاه
،دلش درانتظاردلم
چشم براه

=============                                                                    

1-شعر فولکلوریک:

اوشدوم ای اوشودوم    داغدان آلما داشیدیم

....

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

احمد اسماعیلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.