رفتن به محتوای اصلی

كه هيچ شهرى تورانشهر نمى شود
02.07.2017 - 15:26

 

 

مثل چشمهاى امانى به وقت تصادف، مثل دستهاى زهتابى به وقت نوشتن، مثل گلوى عاشقان تيراختور، مثل ساز آشيق هاى عاشق... اين وطن مثل همه ى گفته ها و ناگفته هامان از رهايى حامله است.

اين وطن، مخفيانه با ما جلسه مى گذارد، مخفيانه با كودكانمان بازى مى كند، مخفيانه با مُردگانمان خلوت مى كند.

وراى عقده ها و عقيده ها، وراى تعرّضات و اعتراضات، اين وطن، اتاق مراقبت هاى ويژه است.

من اين عاشق شدگى وطنى را مى شناسم. ائينالى پا به پاى ما شاعر شد، نويسنده شد، مبارز شد و رانده شد.

من اين عاشق شدگى وطنى را مى شناسم. شبستر پا به پاى زهتابى از زبان و تاريخ و فرهنگ آزربايجان نوشت و سر آخر تنها و بيكس در خانه ى خويش ترور شد.

من اين عاشق شدگى وطنى را مى شناسم. آراز پا به پاى صمد ماهى سياه و اولدوز شد. آراز پا به پاى صمد غرق شد...

 

من اين " جهان - وطن شدگى " اضطرابهايمان را مى شناسم. اگرچه جهان، جان من است اما آزربايجان در من تنفس مى كند. اگرچه جان تو جهان توست اما نٓفٓست هم آزربايجان توست.

اين تعرضات تربيتى و فرهنگى مسلط، اضطراب اساسى وطن ماست. مثل اضطراب اساسى كارن هورناى.

اين فرهنگ مسلط فارسى، اين فرهنگ وانمودگى و بلوف و بزرگنمايى، اضطراب وطن من است.

نسبت اين قوم حاكم با ما چيست؟ نسبت اين فرهنگ وانمودگى با ما چيست؟

نسبت اين تفكر سياه نماى اشغال و چيرگى و تاريكى با " عاشق شدگى جهان - وطنى " ما چيست؟

كه در تاريكى همه سايه اند، كه در تاريكى همه مشابه يكديگر قانع مى شوند. كه در تاريكى، اشغالگر و اشغال شده به يك اندازه سياه مى شوند.

كه در تاريكىِ اشغال، صورت بندى محيط ذهن انسان همه اش سياهى و بى صورتى است.

كه سياهىِ ايرانيّت، تاريخ انديشه ندارد و همه اش تاريخ تسلط و خشونت است.

كه هيچ شهرى تورانشهر ما نمى شود.

تبريز تميزم مى كند. استانبول پاكم مى كند. كركوك به چالشم مى كشد...

من شهرهايى ديده ام كه " تاجر - سياسى " هستند. كه چون سگان مامور، استخوان هاى تورانشهرمان را مى جوند و حال مى كنند.

من شهرهايى ديده ام كه تروريست اند. كه منتظر لحظه اى اند تا تير خلاص بر مغز تورانشهر شليك كنند.

بعدش تبريز را در كوچه هاى آنكارا مى گردانم و مى چرخانم. كه جهان ليلاست و تبريز مجنون.

كه " عاشق شدگى جهان - وطنى " تبريز را جهان، اين معشوقه ى سيّاس ادراك نمى كند. كه اين معشوقه در آغوش همه ى پايتخت ها مى خوابد.

نمى دانم اما مى خواهم يك نتيجه ى غافلگير كننده در پايان داشته باشم:

من سگى را مى شناسم كه شهريار در كودكى بر صورت آن شاشيد. سگ قورباغه شد، آهو شد، خرگوش شد، فرشته شد اما هر چيزى كه شد بوى شاش شهريار را مى داد. اسم آن سگ، نژادپرستى و خودبزرگ بينى بود. خلاص.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

محمدرضا لوایی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.