رفتن به محتوای اصلی

دو چریک در کارخانه!
بخشهای 1، 2 و 3
03.08.2017 - 23:09

1

سال هزار سیصد و پنجاه‌وپنج بود؛ چندهفته‌ای از درگیری خانه مهرآباد و کشته شدن رفیق حمید  اشرف می‌گذشت. خانه تیمی در اندوه سختی فرورفته بود. این ضربه مهلک‌ترین ضربه‌ای بود که در سال‌های اخیر بر سازمان وارد می‌آمد. ضربه‌ای که اثرات آن جدا از زخمی شدن عمیق پیکر سازمان، تأثیرات فکری دگرگون‌کننده‌ای نیز بر باقی‌مانده سازمان نهاد. قرار بر این شده بود که دو تن از اعضای گروه برای کار در میان کارگران به کارگری مشغول شوند؛ نخست دوهفته‌ای به کار در پالایشگاه در حال احداث تبریز پرداختند. بیابانی وسیع، بولدوزرها در حال خاک‌برداری در گوشه‌ای، و در گوشه‌ای دیگر پی‌ریزی تأسیسات. وظیفه آن‌ها حمل و جابجایی لوله‌هایی بود که کامیون کامیون از راه می‌رسیدند. لوله‌های بزرگ‌تر با جرثقیل و کوچک‌تر بر دوش آن‌ها باید حمل می‌شدند. تمامی روز حمل لوله بود بر دوش، در مسیری معین که حتی فرصت سلام‌علیکی نمی‌داد.

 نهار این بخش از کارگران ساده که آن دو را نیز شامل می‌شد، آورده خود آنان  بود. خوردن بر روی زانو، روی تلی از خاک یا لوله. کاری بود سخت و توان‌فرسا؛ تنها عشق آن دو تمام شدن کار و رفتن عصر  هنگام بود به قهوه‌خانه آذری روبروی سینما فرهنگیان  که خوشمزه‌ترین شربت آلبالوی دنیا را می‌داد. وارد شدن به کافه با آن لباس‌های خاک‌آلود و پناه گرفتن در گوشه‌ای از قهوه‌خانه و گوش خواباندن به صحبت‌های مردم عادی که عمدتاً هم کارگر بودند! شاید تنها موردی بود که آن دو داخل حیات جاری اجتماعی می‌شدند. امری که برای رفیق فارس زبان دیگر مشکل‌تر بود.

ادامه کار سخت بود و صرف وقت بیهوده. قرار بر این شد که آن دو به تهران بروند و در یک کارخانه صنعتی کار کنند. به چندین کارخانه سر زدند؛ نه مدرکی داشتند و نه تخصصی. دنبال کارخانه‌ای بودند که بدون پرس‌وجو به کارشان گیرد. اتاقی در مهرآباد شمالی به کرایه گرفته بودند. اگر نام خیابان درست به یادش مانده باشد، خیابان حقوقی بود. تمام وسایلشان دودست رختخواب بود با یک چراغ فتیله‌ای، یک گلیم بزرگ، چند دیگ، کاسه و بشقاب، همراه یک رادیوی کوچک. صاحب‌خانه پرسید:" زندگی‌تان همین است؟ "، "نه ما خانواده داریم، در یکی از روستاهای لرستان دنبال کار آمده‌ایم ! آن‌طرف‌ها یافتن کار مشکل است؛ ما همین‌طور این وسایلمان پشتمان هر جا که کار باشد می‌رویم، مدتی کار می‌کنیم، زمستان برمی‌گردیم سر خانه وزندگی". چیزی دیگری نگفت.

خانه کوچکی بود که اتاق در همان ورودی راهرو قرار داشت و اتاق‌های صاحب‌خانه در قسمت دیگر حیاط. کف اتاق موزاییک بود که حتی در آن فصل گرمای تهران نم سرد برخاسته از آن در جانشان می‌نشست. اولین کارشان جاسازی سلاح‌ها و چند کتاب که با خود داشتند بود. قرار براین شد که موزاییک زیر چراغ فتیله‌ای را بردارند و جاسازی کنند؛  دو روز انتظار تا خانه خالی شد و آن‌ها توانستند در عمق نیم متری جای نسبتاً مناسبی درست کنند. حفره را با چهارچوبی مهار کرده بودند که روی آن چند سانتیمتری خاک بود و بعد موزاییک. حفره را کاملاً با کتاب و سلاح پر می‌کردند، که در صورت ضربه زدن صدایش با موزاییک‌های دیگر تفاوت نکند. پیدا کردن چنین جاسازی برای شخص غیرحرفه‌ای امکان‌پذیر نبود.

 چندین روز متوالی از این کارخانه به آن کارخانه سر زدند تنها سیانورشان را همراه داشتند. سرانجام یکی از آن‌ها در کارخانه "آردل" که وسایل خانگی می‌ساخت، و دیگری در کارخانه تشک سازی "خوش‌خواب"، کار ساده‌ای با حقوقی بسیار ناچیز، یافتند.

کار در یک کارخانه صنعتی برایشان حکم یک رؤیا را داشت. تصور عجیبی از محیط کار و از کارگران داشتند. قبل از رفتن به کارخانه مسیر را دقیقاً چک کردند. در ورودی خیابان یک تیر سیمانی بود، قرار بر آن شد تا زمانی که هرکدام علامت سلامتی را روی تیر سیمانی نزنند به خانه نروند. روز قبل از شروع کار به سراغ خانه‌ای رفتند که محل آخرین درگیری حمید اشرف بود. فاصله چندانی از خانه‌شان نداشت. همه‌چیز آرام بود گوئی چندی قبل در این محل درگیری بزرگ و کشته شدن نامدارترین چریک افسانه‌ای اتفاق نیفتاده بود. خانه در سکوت ظهر تابستان تن به آفتاب سپرده بود. درب آهنی و دیواری آجری، آن‌که هنوز زخم گلوله‌ها را برتن داشت؛ گوئی هنوز از گیجی گلوله‌ها بیرون نیامده بود. فکر می‌کردند در آن شب آخر چه در این خانه گذشت؟ خانه را از هر طرف برانداز می‌کردند؛ موقعیت محل، راه‌های فرار، جای قرار گرفتن، دید داشتن؛ این عادتشان شده بود؛ درراه رفتن عادی نیز ذهنشان مرتب درگیر برآورد موقعیت خانه‌ها، راه‌های دررفتن و حتی تجسم این‌که مردم چه واکنشی خواهند داشت، بود.

 هیچ بانکی، مرکز پلیسی نبود که از مقابل آن رد شوند و چگونگی حمله به آن را برآورد نکنند. بیشتر ذهنشان به‌ویژه در زمان حرکت، مشغول این بود که تعقیب نشوند و گرفتار نگردند. زل زدن بیش‌ازحد یک نفر می‌توانست تا مدت‌ها ذهن آن‌ها را به خود مشغول کند. اصولاً بیشترین بخش از زندگی آن‌ها تمرکز حواس بود برای رد نخوردن و حفاظت خود و خانه تیمی. ساعتی در محل چرخیدند اما جرئت نکردند از کسی چیزی در مورد آن شب و بازتاب آن بپرسند. اتوبوسی مستقیم از سر خیابان به شادآباد که محل کارخانه بود می‌رفت. اما برای آن‌که محل زندگی شناخته نشود نخست خط دیگری سوار می‌شدند به محل دیگر می‌رفتند، و سپس از آن محل به کارخانه، و برگشت نیز چنین بود.

کارخانه کوچکی بود با حدود صد تا صد و پنجاه کارگر که اجاق گازی تولید می‌کرد. نخستین روز ورودش به کارخانه را هرگز فراموش نخواهد کرد. حسی لذت‌بخش داشت؛ فکر این‌که قرار است چریکی درون کارگران کار کند و در ادامه به سازمان دادن آن‌ها بپردازد،  بدنش را داغ می‌کرد. رؤیاهای او همیشه فراتر از واقعیت حرکت می‌کردند. گاه خود را با قهرمانان کتاب‌هایی که خوانده بود، همسان می‌کرد. می‌دانست که این تنها او نیست که چنین فکر می‌کند. در زندگی تیمی دیده بود که این همسان پنداری با قهرمان‌ها و چریک‌های سرشناس درون ذهن بسیاری از رفقایش می‌چرخد. اصولاً روح مبارزه چریکی چنین بود. روحی مُلهم از قهرمانی و ماجراجوئی که با مبارزه علیه استبداد برای آزادی و عدالت گره می‌خورد و چریک مرکز ثقل آن بود. احساس می‌کرد فصل دیگری از زندگی او ورق می‌خورد. ته دلش احساس نوعی آزادی می‌کرد؛ رها شدن از خانه تیمی و برنامه‌های یکنواخت آن‌که گاه کلافگی را با خود به همراه داشت. حال این رها شدن نسبی امکان می‌داد که وارد زندگی کارگری شود و آن را از نزدیک تجربه کند.

 نخستین روز نیم ساعتی زودتر از آغاز کار،  در کارخانه حاضر بود. فضای داخل را تصور می‌کرد، همراه با کارگرانی که نمی‌دانست چرا فکر می‌کرد همه آن‌ها انقلابی‌اند. دسته‌دسته کارگران از راه می‌رسیدند؛ باوجودی که کسی را نمی‌شناخت احساس نوعی آشنایی می‌کرد. همراه فردی از کارگزینی به سرکارگر بخش خم‌کاری معرفی شد. مرد نحیف و لاغری بود که بعدها فهمید از قدیمی‌های کارخانه است. پرسید: "نامت چیست؟ قبلاً چه‌کار می‌کردی؟ قیافه‌ات اصلاً به کارگر نمی‌خورد؛ کف دست‌هایت را ببینم؟ نه وضع شانه‌هایت خوب است ببینم قبلاً وزنه مزنه کار می‌کردی؟"

هرگز وزنه‌ای را بلند نکرده بود، بیشترین ورزش او همان کوه‌نوردی بود. به شوخی گفت: "حمال خوبی بودم". هر دو خندیدند. میله آهنی بزرگی را نشان داد؛ میله‌ای سنگین به طول دومتر؛ و گفت: این وسیله کار توست! کارت خم کردن لوله‌های اجاق‌گاز است. حال حمید مو سرخه را می‌گویم که بیاید یادت بدهد.

2

حمید پسر بسیار جوانی بود با موهای زرد که به سرخی می‌زد. با دندان‌های نامرتب و صورتی که نوعی ترحم را برمی‌انگیخت. لهجه شمالی داشت. پرسید: "قبلاً این کار را کرده‌ای؟" گفت: " نه اولین بار است قبلاً کارگر ساختمان بودم ". به‌دقت نگاهش کرد و با تعجب گفت: "کارگر ساختمان؟ اصلاً به قیافه‌ات نمی‌آید". گفت: "خیلی غلط‌انداز است؟"  خنده‌ای کرد و گفت:" نه بابا  بیشتر به آدم‌های درست حسابی می‌خورد". یک آن ترسید. این بچه جغل که این‌طور فکر می‌کند، دیگران چه فکر خواهند کرد؟ گفت: "زیاد نگران نباش کار راحتی است من دو سال همین کارم بود. این لوله‌ها را می‌بینی، این‌ها زیر اجاق‌گاز قرار می‌گیرند. همه‌اش یک لوله است که تو باید با این دستگاه پیچ‌وتابش بدهی تا بعداً قسمت دیگر سوراخش کند، جوش بزند، و آماده‌اش کند. گاز از سوراخ‌های این درمی‌آید. باید اولش لوله را  درست درجایش بگذاری که آخرسر کوتاه یا بلند درنیاید".

میز فلزی نسبتاً بزرگی بود با چند آهن بزرگ جوش شده روی آن‌که هر یک از آهن‌ها محل قرار گرفتن لوله بود؛ و در هر مرحله باید با آن لوله بلند دومتری که داخل لوله می‌شد، آن را به چپ یا راست خم می‌کردی؛ نخست چند لوله را خم کرد. بعد گفت بیا با این لوله‌های خراب‌شده امتحان کن! این‌طور شد که مشغول کار و خم کردن لوله شد. مانند اسب عصاری، نه در چرخش و چرخاندن سنگ‌آسیا! اما نیم‌دایره‌ای شبیه به آن؛ چیزی مثل حرکت شاطران نان سنگک. مرتب گاه با آن لوله بلند به چپ و گاه به راست می‌چرخید و چرخشش به‌گونه‌ای حالت رقص داشت! امری که آزارش می‌داد و احساس می‌کرد خیلی مسخره شده است. سلاح در خانه، سیانور در زیر زبان و آن‌وقت این حرکات خنده‌دار برای یک چریک؟ اما نمی‌توانست کاری بکند.

 تصورش از کار کارخانه و کارگری چیزی دیگر بود. یاد فیلم چارلی چاپلین افتاد؛ فیلم عصر نو و آن پیچ بستن چارلی و دیوانگی او  که به هر چیز گرد و قلمبه که می‌رسید می‌خواست سفتش کند. فکر کرد اگر چارلی اینجا بود چه می‌کرد با آن جثه کوچک این میله بلند و سنگین آهنی را چگونه به چپ یا راست می‌چرخاند. تجسم چرخیدن او که مسلماً بخشی از آن کلنجار رفتن با لوله،گاه سوارشدن بر آن و نهایت، درآوردن یک‌چیز عجیب غریب از آن بود به خنده‌اش انداخت. اگر آن‌یک لا قبا، دیوانه می‌شد چطور با آن میله در این کارخانه رئیس، نگهبان و نهایت پلیس‌هایی را که برای دستگیری او می‌آمدند را لت‌وپار می‌کرد؟ تمام این‌ها مانند یک فیلم از مقابل چشمانش عبور می‌کردند. سوژه‌ای که مدت‌ها دست‌مایه‌اش شده بود. تا به صدا درآمدن زنگ نهار به چپ وراست چرخید؛ می‌خواست نشان دهد که کارگری جدی است.

سالن غذاخوری در محوطه خارج از کارگاه در نزدیکی در ورودی بود. صف بلندی برای گرفتن غذا تشکیل‌شده بود. هیچ آشنایی نداشت و آن‌طور هم که به نظر می‌رسید کسی هم تمایلی برای آشنایی با او نداشت. بعد از مدت‌ها غذای خوبی می‌خورد! برنج بود با خورشت قیمه و به‌اندازه کافی نان. تنها کسی که می‌شناخت، همان حمید مو سرخه بود که با چند نفر دور یک میز نشسته بودند. به سراغش رفت: " آقا حمید می‌توانم بنشینم؟" همه اندکی جابه‌جا شدند و او کنار حمید نشست. تمام وجودش گوش شده بود که صحبت‌های آن را بشنود. اما تمام صحبت‌ها روی زنی بود که گویا یکی از آن‌ها خاطرخواهش شده بود. نوعی شوخی، هزل و سربه‌سر گذاشتن که برایش اصلاً دل‌چسب نبود. بعد نهار تقریباً همه سیگاری روشن کردند. حمید پرسید:" کار چطور بود؟ سخت است اما عادت می‌کنی. زیاد به خودت فشار نیاور ، مواظب کمرت باش." با شیطنت روی کلمه «کمر» تأکید کرد. "بیشتر کسانی که اینجا کارکردند کمردرد دارند. لِم دارد باید لِمش را پیدا کنی؛ هر کس لِم خود را دارد. بعد از یک مدت، اتومات چپ و راست می‌چرخی میشی کفتر چرخی ". چندنفری خندیدند. یکی گفت:" مواظب باش ا ین تخمه سگ اسم روت نگذارد. کارش همین است".

جوابی نداد؛ سکوت کرد. می‌دانست که روز اول نباید اجازه بدهد حمید سر شوخی را باز کند. چون به نظر می‌رسید با همه شوخی دارد و برعکس صورتی ترحم‌آمیز، بسیار شوخ و تااندازه‌ای وقیح بود. از این‌که چنین فکری در حق او که یک کارگر بود کرده است ناراحت شد. فکر کرد این همان فاصله طبقاتی است؛ همان فرهنگ مربوط به جایگاه طبقاتی او است  که می‌ترسد با این جماعت دمخور شود و سر شوخی را باز کنند. آیا این ضعف او بود؟ تا عصر چپ وراست چرخید. عصر خسته‌وکوفته به‌طرف خانه برگشت.

هنوز رفیقش علامت سلامتی خود را نزده بود. علامت زد و فاصله گرفت. به‌قدری خسته بود که توان حرکت نداشت. قهوه‌خانه‌ای پیدا کرد و کنار پنجره که مشرف بر خیابان بود نشست. دلش می‌خواست بخوابد. رد شدن رفیقش را از کنار پنجره دید. خوشحالی عمیقی حس کرد. هر بار برگشت به خانه، هر علامت سلامتی، گوئی زندگی دوباره بود و شادی  دیدار. هر دو به خانه برگشتند. او هم خسته بود می‌گفت از صبح کارش  آوردن و بردن مواد تشک و حمل تشک‌های آماده بود. و بعد به شوخی گفت: "مثل‌اینکه رو پیشانی ما نوشته‌اند: حمال! دکتری به من نیامده". بعد با اندکی اندوه در چهره او خیره شد و پرسید: نتیجه آن‌همه درس و زحمت  این بود؟ درست کردن تشک خوشخواب برای پولدارها؟  راستش  فکر می‌کنم هیچ‌کس این‌طور وقتش را هدر نمی‌دهد. چیزی هم نخواهد شد. تمام شانه و گردنم درد می‌کند.

  جوابی هم نداشت.  گفت: "بهتر از رقصی بود که من تمام روز کرده‌ام ." از فکر ادامه چنین کاری وحشتم می‌گیرد . بیچاره کارگرانی که باید یک‌عمر این کار انجام دهند. 

3

یاد مشدی احمد افتاد بود پسر صاحب‌خانه‌اش در تبریز؛ پسر کوچکی که از شش‌سالگی فرش‌بافی می‌کرد. یک روز در جواب سؤال او که پرسیده بود: " کار به این سختی
و ساعت‌ها نشستن پشت ‌دار قالی خسته‌ات نمی‌کند؟ " گفته بود: "وقتی مجبور شوی عادت می‌کنی. اوستای ما می‌گوید وقتی ترس چشمت از کار ریخت دیگر کار به نظرت مشکل نمی‌آید. من ترس چشم‌هایم ریخته است ." او عینک ته‌استکانی داشت و همیشه چشمانش قرمز و ملتهب با قطره اشکی چرکی بر کنج آن.

 در این خانه هم برنامه خانه تیمی باید اجرا می‌شد کتاب خواندن! نگهبانی دادن؛ اما هر دو به‌قدری خسته بودند که توان حرکت نداشتند بی‌آنکه به روی‌هم بیاورند، دراز کشیدند و به خواب رفتند. کارخانه در همان روز اول جذابیت خود را ازدست‌داده بود. وقتی به کار یکنواخت و خسته‌کننده بی‌هیچ خلاقیت و تحولی فکر می‌کرد، عصبی می‌شد. تمام روز با یک میله مانند اسب عصاری در یک نیم‌دایره چرخیدن و محدود شدن اذیتش می‌کرد .او هیچ محدودیتی را قبول نداشت . با تمام احساس وهم دردی که با کارگران داشت و خود را فدائی می‌دانست اما فکر می‌کرد هر گز نه می‌تواند و نه می‌خواهد در چنین جایی کار کند و این‌گونه زندگی نماید . از این فکر خجالت می‌کشید اما این فکر واقعی او بود .

او حتی از کار طولانی‌مدت سیاسی هم خوشش نمی‌آمد .همیشه دلش می‌خواست همه‌چیز سریع اتفاق بیفتد .حتی انقلاب !هرروز که می‌گذشت تصوراتش در مورد کارگران و صفت هائی که به آن می‌داد کم‌رنگ می‌شد. عصیانی نمی‌دید! اعتراضی وجود نداشت . دریغ حتی از یک خواست صنفی. تمام‌روزشان حتی در حین کار سربه‌سر هم نهادن بود شوخی و گاه حتی شوخی یدی، بعد خندیدن. همیشه یکی بود که برای چند روز به او بند کنند. نه ! توان نزدیک شدن به آن‌ها را نداشت؛ نزدیک شود که چه بگوید؟ با اسم مستعار و دنیایی دلهره داشت کار می‌کرد. نگران رفیق هم‌اتاقی بود؛ مسلماً او هم همین حال را داشت. بخش عظیمی از وقت و فکر یک چریک را نگرانی از وضعیت کسانی که با آن‌ها زندگی می‌کرد، به خود اختصاص می‌داد. هر خارج شدن، جدا شدن و برگشتن یک عمر بود. امنیت خانه،دوری از خانواده و گاه فشار هوسی که از در می‌راندی، از پنجره داخل می‌شد و در کشاکش اخلاقی شدیدی قرارش می‌داد، کلافه‌اش می‌کرد. با چنین مختصاتی که پنهان‌کاری اساس آن بود، او حتی قادر به طرح یک سؤال ساده صنفی هم نبود.

در قسمت لعاب چند کارگر بودند که چهره‌های نزدیک به تصورات او داشتند؛ سیمایی استخوانی، نگاه نافذ و زنده که سیبل های سیاهشان آن را تکمیل می‌کرد. اصولاً دید چریکی و یا حداقل دید او این بود که مبارزان را در سیمای پهلوانان می‌دید، "ستبرشانه" و "فراخ‌سینه" که توان مبارزه و مقاومت را داشته باشند. رابطه مستقیمی بین قدرت جسمی، شکل ظاهری و مقاومت می‌دید. عمدتاً یک چریک را بیشتر با این مشخصات می‌شناختند.

دوهفته‌ای می‌شد که کار می‌کرد، حال می‌توانست موقع نهار سر هر میز بنشیند. وقتی سر میز کارگران لعاب سازی نشست، چندان استقبالی نشد. این را به‌حساب کم‌محلی نگذاشت. فکر کرد حتماً در یک کار مشترک تشکیلاتی هستند و غریبه را موی دماغ می‌دانند! برای این‌که سر صحبت را باز کند، گفت: "تو این گرما، آن کوره و بوی رنگ اذیتتان نمی‌کند؟" یکی از آن‌ها گفت: "نه عادت کرده‌ایم. نکند می‌خواهی بیایی قسمت ما؟ "، "نه! نه! فقط می‌خواستم بپرسم، برایم جالب است ". "و الله جالبی‌ای هم ندارد. یک کوره و مقداری رنگ چه جالبی‌ای دارد؟ مثل آن هنرجوهایی هستی که بعضی موقع برای بازدید می‌آیند. آن‌ها هم همین سؤال را می‌کنند ". گفت: "نه برایم سؤال بود، سؤال که می‌شود کرد؟" ، "به چه دردت می‌خورد؟ معلومِ که هیچ‌وقت کارگر نبودی! آره گرمه، عرق از هفت‌سوراخمان روان می‌شود و همیشه خدا کیفور بوی رنگیم. کیف می‌خواهی بفرما". یکی‌ از آن‌ها گفت: "این هفته مثل‌اینکه خبری از شیر نیست؟ باید به آقا رحیم بگیم". آقا رحیم سرپرست داخل کارخانه بود؛ مردی میان‌سال و هیکل دار اما فرز و چالاک که او را به یاد سرگروهبانشان در زمان سربازی می‌انداخت. می‌دانست که به قسمت آن‌ها شیر می‌دهند. اما برای آن‌که حرفی زده باشد پرسید: "به ما که شیر نمی‌دهند؟"، یکی از آن‌طرف میز گفت: "آخه ما را از شیر نگرفته‌اند. هنوز مه مه می‌خوریم ". همه زدند زیر خنده و او نیز قاطی آن‌ها تصمیم گرفته بود هر طوری شده به آن‌ها که شمایلشان ازنظر او انقلابی بود نزدیک شود.

 دوهفته‌ای بود که سر میزشان می‌نشست. اگر وسط کار فرصتی می‌شد سری به قسمتشان می‌زد؛ " آهان آمدی کیف کنی؟ " و او می‌خندید: "نه آمدم کمی عرق بریزم ". از وضعش می‌پرسیدند می‌گفت: "تا کلاس نهم درس‌خوانده، اما بقیه‌اش را نتوانست. باید به خانواده‌شان کمک می‌کرد. حالا هم مادرش مریض است آورده برای معالجه".

 می‌خواست به‌نوعی همدردی آن‌ها را جلب کند. اما هنوز قادر به طرح یک سؤال، حتی یک امر اجتماعی نبود. گوئی ناظری نامرئی تمام کارخانه را اداره می‌کرد؛ در تمام این چند هفته حتی یک امر کوچک کاری، اجتماعی مطرح نشده بود. روز چهارشنبه که سر نهار دورهم جمع بودند، یکی از آن گفت: " می‌خواهی شب پنجشنبه با ما بیایی الواتی؟"؛ جا خورد آمادگی چنین سؤالی را نداشت. فکر کرد بدنش گرم شد. فکر همه‌چیز را می‌کرد، جز الواتی. مکثی کرد و گفت: "دلم می‌خواهد اما مادرم مریض است و در خانه تنهاست. اگر برگشت دفعه‌های بعد چراکه نه". از جوابی که داد بدش آمد؛ او هزار و یک فکر در مورد این‌ها کرده بود حال صحبت از الواتی بود. هنوز باور نمی‌کرد؛ فکر کرد شاید برای توجیه دورهم جمع شدن می‌گویند الواتی. آیا بهتر نبود که دعوتشان را رد نمی‌کرد؟ نه حتی اگر الواتی هم نبود او نمی‌توانست دعوت آن‌ها قبول کند. اگر سیاسی باشند و زیر نظر او چه می‌توانست بکند؟ در یک‌خانه تیمی بود. حق نداشت داخل جمعی شود که نمی‌شناخت. وظیفه او شناسایی بود و معرفی کردن به سازمان. تا کسی دیگر را سراغشان بفرستند. آن‌که بغل‌دستش نشسته بود گفت: "نمی‌آیی؟ پس جواب دل لامصب را چطور میدی؟ نکند هنوز هم ... ما را باش که می‌خواستیم تو را به‌عنوان خوش‌تیپمان بیندازیم جلو بریم ددر!" ازاین‌گونه حرف زدن بدش می‌آمد اما چیزی نگفت.

عصر در مسیر بازگشت به خانه تمام فکرش درگیر آن روز و ادامه این نزدیکی بود. می‌دانست که بیشتر از این تمی تواند جلو برود و فکری که درباره آن‌ها می‌کرد، اصلاً آن طوری نبودند؛ حال به نظرش بیشتر به همان تیپ‌های کمی لات کارگری می‌خوردند که برای خودشان یک دسته‌ای درست کرده بودند . شب‌های جمعه الواتی می‌کردند. عرقی می‌خوردند و سری به شهر نو می‌زدند. هر چه جلوتر می‌رفت متوجه می‌شد که اصلاً با خط‌مشی چریکی نمی‌شود بین کارگران کارکرد. روزی هم که تصمیم گرفتند بیایند کارخانه، هیچ‌چیز نه از کارخانه می‌دانستند؛ و نه از این‌که چه‌کار می‌خواهند بکنند.

ادامه دارد

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.