رفتن به محتوای اصلی

تجاوز یک اتفاق ساده بود؟
28.09.2017 - 05:26

سال شصت، سال وحشت، سال سرکوب، سال زنده به گور شدن نهال آزادی، سال پنهان کردن عشق در پستوخانه، کتاب های سوخته، خانه گردی، تعقیب و دستگیری! ساعت سه بعد از نیمه شب دستگیر شدیم، من و خواهرم امکان هیچ گونه فرار و پنهان شدن نداشتیم، خانه مان محاصره شده بود، گوئی جانیان حرفه ای و خیلی مهمی بودیم که این چنین به سراغمان آمده بودند! وقتی در ماشین که ما را با خود می برد نشستیم به پشت سرم نگاه کردم، مادرم را دیدم که در حال ناله و شیون، بی فایده به دنبال ماشین می دوید! نگاهی به اطراف انداختم، همسایه ها از لای در مخفیانه نگاه می کردند، کسی از ترسش در را باز نمی کرد! نزدیکی های سحر بود که از پیچ توبه گذشتیم! اینجا اوین بود، به یکباره تمامی اضطراب ها و فکر و خیالات قبلیم در مورد اوین تسکین پیدا کردند، من در متن ماجرا قرار گرفته بودم، سرنوشت مشترکی با هزاران انسان که می رفت ابعاد وحشتناکی به خود بگیرد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ساعت ده صبح مرا به بازجوئی بردند، اولین تماس با کابل بر فرق سرم و لگدی که مرا بدرقه کرد چنان برقی از سرم پراند که برای لحظه ای زمان و مکان را فراموش کردم! مرا روی تخت خواباندند، پاهایم را بستند، تکه ابر کثیفی در دهانم فرو کردند تا صدایم درنیاید! ابر چنان کثیف بود که حالم را به هم می زد! شمارش کابل به ده نرسید، بعد که دیگر چیزی نفهمیدم، فقط یادم است که آب (یا ماده ای که متوجه نشدم چیست) روی پایم ریختند و یا چیزی به کف پایم می کشیدند، بعد مرا مجبور به راه رفتن کردند، یکی از شکنجه گران که گوئی فراموش کرده بود من نامحرم هستم زیر بغلم را گرفته بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

پنج روز در آن اتاق بودم، بعدا فهمیدم به آن شعبه شش می گویند، روز پنجم شعبه شش خیلی شلوغ بود، با چشمبند امکان دیدن نداشتم ولی احساس می کردم در گوشه اتاقی هستم که از طریق پرده ای از قسمت دیگر جدا بود، آن روز بعد از بازجوئی همان جا مانده بودم و کسی سراغ من نیامده بود، از این وضعیت بدم نمی آمد، در تنهائی خودم را مچاله کردم و به بازسازی ذهن و روانم پرداختم، تا شب هنوز آنجا بودم، صدای حامد شکنجه گر شعبه شش را شنیدم که همچون کفتاری کثیف صید تازه ای را به قربانگاه آورده بود! این یکی غزال کوچکی بود که به زحمت صدای او را از یک دختربچه می شد تشخیص داد!

- خوب، بگو ببینم برادر و خواهرت کجا هستند؟

- نمی دونم، به خدا من از مدرسه اومدم خونه و از چیزی خبر ندارم!

او را به روی تخت خواباند و پاهایش را بست و همان سؤال را تکرار کرد اما صدایش از حالت معمولی آمیخته به خشم و غضب خارج شده بود و مرتب آهسته تر صحبت می کرد! با شنیدن حالت صدای حامد تمام وجودم به لرزه افتاد، نفسم درنمی آمد، داشتم خفه می شدم، دیگر نفسم به شماره افتاده بود و ضربان قلبم را در گلویم حس می کردم، می خواهد با او چه کار کند؟ سرم گیج می رفت، همه قضاوت ها و ددمنشی هائی را که خوانده و شنیده بودم حالا در حضورم اتفاق می افتادند! باید کاری می کردم، چه کار می توانستم بکنم؟ دیگر به وضوح صدای نفس های حامد را می شنیدم و تصور وضعیت دخترک کوچک مرا ذوب می کرد!

به ناگهان موجودی دیگر از درونم فریاد کشید که تا به حال از خودم نشنیده بودم، فریاد زدن تنها کاری بود که از من برمی آمد، با این فریاد تمام نقشه های کثیف بازجو برهم خورد! حامد چون حیوانی وحشی به سویم هجوم آورد، او تازه از وجود من خبردار شده بود! مرا زیر مشت و لگد گرفت و دیوانه وار بر سر و رویم می کوبید! بعد دست بند آوردند و مرا قپانی کردند، وجود نازنین دخترک خردسال با بیست و چهار ساعت قپانی، با دهان بسته برایم مهمتر بود، با دهان بسته در درون خودم هنوز فریاد می زدم، درد کتف ها و دست هایم در مقابل رنجی که دوست کوچک و نادیده ام متحمل شده بود رنگ می باخت.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چندی بعد با ندیم همبند شدم، دوازده سال بیشتر نداشت! هیچ گاه جرأت نیافتم که درباره آن شب باهم سخن بگوئیم، شاید مسائل امنیتی و لو نرفته، شاید تاوان سنگین: "اتهام به برادر مسلمان و مکتبی!" یا همان حیوانی که نامش بازجوی دادستان انقلاب اسلامی بود و یا هزار شاید دیگر مانعی برای گفتگوی ما بود، هر روز و هر ساعت امکانی برای این کار پیدا می شد ولی سکوت سایه سنگین خود را بر ما تحمیل می کرد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

اینک سال ها می گذرند و طنین پرسش های مزمنی مرا رها نمی سازد: تا چه هنگام این هیولای سکوت با ما خواهد بود؟ من و ندیم چند بار تکرار شدیم؟ من و ندیم و زنان دیگر چند بار در معرض خطر شکنجه و یا تجاوز قرار گرفتیم؟ من و ندیم و زنان دیگر چند بار در معرض خطر شکنجه و یا تجاوز قرار خواهیم داشت؟ من و ندیم و زنان دیگر چه نفرتی را درون خویش بارور کردیم؟ من و ندیم و زنان دیگر .....

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

کسی که خانم دنیا روشن در این نوشتار از او با نام: "حامد شکنجه گر شعبه شش" نام برده است یکی از دژخیمان رژیم ولایت فقیه است که به او "حامد ترکه" گفته می شد، حامد ترکه یکی از بازجویان رژیم آخوندی در اورمیه بود که چون یک زندانی را در اورمیه در زیر شکنجه کشته بود چندی از کار برکنار شد، سپس برای کمبود شکنجه گر به دادستانی انقلاب اسلامی تهران فراخوانده شد و در آنجا در شعبه ای که ویژه بازجوئی از کمونیست ها بود و نام آن شعبه شش بود به کار گمارده شد! حامد ترکه مأمور بازجوئی از دختران کمونیست بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

tajavoz-780

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://www.bidaran.net/spip.php?article10

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.