چه سفر پر مشقتی بوده. برای دیدن پسرش روزها و روزها انتظار کشیده بودند. سرانجام در یک دهکده دور افتاده، در یک خانه روستائی او را ملاقات کرده بود.
"بیشتر از ده روز در خانه یکی از اقوام بودیم تا این که یکروز مردی از طرف پسرم آمد و ما را به دهی نزدبک به مرز عراق برد. خانه یک روستائی. تمامی شب بیدار بودم و در انتظار او. پشت پنجره نشسته چشم به تاریکی دوخته بودم."
من آن تاریکی شبانه را خوب میشناختم. زمانی که بچهها کوچک بودند ومن تنها و بیکس! گاه شبها از فرط مشکلات خوابم نمیبرد. پشت پنجره مینشستم و در تاریکی با خدا حرف میزدم، گریه میکردم و گاه جنگ. آن سالها و آن شبها گذشتند. بچهها بزرگ شدند. فکر کردم همه چیز تمام شد و من نفسی راحت خواهم کشید. خوب درس خوانده بودند. بسیار بچههای خوب. اما دیدی که زندگی چگونه بازی کرد. سالها پشت در زندانها. روزها ی سخت بیخبری و حال از دست دادن هر دو. تمام شب با خدا جنگیدم! به خاطر این که هیچوقت نخواست بعد از همه سختیها دهانم را شیرین کند و زندگیم را آرامش ببخشد.
شب دوم بود که همراه سه مرد مسلح به آن خانه آمد. خسته بود. ریشش بلند و چهرهاش سخت تکیده. چشمانی که همیشه میخندید، حال مات و سخت شده بودند. این چشمان مهربان پسرم نبود. جنگ با او چه کرده بود؟ او سیمای یک مرد پنجاه ساله داشت. تمامی شب نشستیم و حرف زدیم. مخالف رفتن هیوا نبود. نمیخواست برادر کوچکش را به دنبال خود بکشد. در تمام سالهای زندگی حمایتش کرده بود. از موقعی که کوچک بود تا زمانی که بزرگ و جوان شد. گفت بروید از این سرزمین نکبت زده خمینی خارج شوید. اما هر جا که رفتید خوب به خوانید و کردستان را فراموش نکیند! این مردم فقیر و سختی کشیده را.
هیوا دست در گردنش انداخت و گفت دوری تو و مادر را چگونه طاقت خواهم آورد؟ گفت درست را جدی بگیر! این برای من و مامان کافی است. به راستی هم برای او همیشه موفقیت هیوا مهم بود.
نزدیک صبح باید میرفتند. من باز طاقت بلند شدن نداشتم. او میفهمید. از زمانی که کوچک بود همیشه کوچکترین حرکت من را درک میکرد. اگر دست بر دست میسائیدم، دستم را میبوسید. اگر از رنج زندگی چشمم تر میشد، صورتش را به صورتم میچسباند و میگفت مامان تلافی خواهم کرد! این همه سختی را که شما میکشید. هر وقت درسش تمام میشد کنارم مینشست و در بافتن فرش کمکم میکرد. من اجازه نمیدادم! میخواستم که فقط درس به خواند و درس. این برایم مهمتر از هر چیز بود و او این را میفهمید و بهترین شاگرد کلاس بود.
حال همه چیز پایان یافته بود. او دیگر آن پسر کوچک نبود. مردی دیگر در مقابلم نشسته بود. میدانستم که او از راهی که انتخاب کرده برنمیگردد. نمیخواستم ناراحتش کنم. دست در گردنم انداخت چشمم، سرم و دستم را بوسید
"مادر من را ببخشید هرگز نمیخواستم شما را نگران کنم. هرگز نمیخواستم تنهایتان بگذارم! اما دیدید که چه شد. راه دیگری برای من نیست. هر کجا که باشم همیشه در فکر شماها هستم."
او رفت بی آن که بتوانم از جایم بلند شوم. نگاهم کرد. اشگ در چشمانش حلقه زد! برگشت باز در آغوشم گرفت. زانوهایم را بوسید. نگذاشتم پایم را ببوسد. پسر من نباید پای هیچکس حتی مادرش را میبوسید. گریه هم نکردم. نمیخواستم با گریهام قلبش را به درد بیاورم و ناراحتش کنم. من همیشه تحسینش کرده بودم ! او پسر خوب من بود.
گفتم نگران من نباش. من هم مثل تو خواهم جنگید! در دل گفتم من با خدا خواهم جنگید که حاضر نیست بگذارد یک روز آب خوش از گلویم پائین برود.
برای اولین بار چهرهاش باز شد. خندید وگفت "میدانم، جنگیدن را تو یادم دادی! برای هر چیز کوچک جنگیدی! سپاس مادر!"
با خنده بلند رو به دوستانش کرد و گفت "شنیدید! مادرم هم جنگجوست!"
شاد از گفته من رفتند! حال آن که توان بلند شدنم نبود!
دو هفته بعد هیوا همراه دیانا از ایران خارج شدند. سروه خانم و پدر و مادر دیانا تا آخرین شهر مرزی با آنها رفتند. شب آنها از مرز عبور کردند و ده روز بعد خبر رسیدن و سلامتی خود را از سوئد دادند. سروه خانم بعد از مدتها خوشحال بود. گفت آخرش خدا مجبور شد حداقل برای یک بار هم که شده در رحمتش را به رویم باز کند و اندک آرامشی به قلبم دهد.
او چند ماهی پیش من ماند. هر بار که تو از در وارد میشدی او به اندازه من خوشحال میشد. چشم بر تو میدوخت. تو پسر سوم او بودی. اما بیتاب بود. در تهران ماندن برایش سخت بود. میخواست به همان مهاباد و اگر شد به روستایش بر گردد. میگفت تمام زندگیم و خاطراتم آنجاست. من این جا در این شهر غریبه ام! راست هم میگفت. او هرگز نتوانست لباسی غیر از لباس کردی بپوشد و صحبت فارسی برایش راحت نبود. سروه عزیزم به کردستان برگشت و بخشی از قلبم را با خود برد.
ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید