رفتن به محتوای اصلی

آن سوی پرده شرم
09.10.2017 - 05:39

داونلود کتاب ... و در اینجا دختران نمی میرند با نسخه پی دی اف

 

(در زندان دستگرد اصفهان) ..... ریحانه سی و پنج سال داشت و از همه مسن تر بود، زیبائی خیره کننده اش با زردی و تکیدگی ناشی از زندان و شکنجه می جنگید، پرسیدم: "چرا نگفتی چند سال حکم داری؟" گفت: "حکم من بدون سال و ماهه! من اعدامیم! در زندان تبریز حکم اعدامم را امضا کردم و زیرش نوشتم: به جرم عشق ورزیدن به مردم زحمتکش میهنم! حالا هر لحظه منتظرم، هر وقت صدای پای پاسداران میاد فکر می کنم قاصد مرگ اومده دنبالم!" دستش را در دست هایم گرفتم، تمام بدنم منقبض شده بود، او مرا تکان داد: "خب دخترجان، نگفتی آلمانی می خوای بخونی یا فرانسه؟ من آلمانی هم خوب میدونم!" از سکوتی که بر لب های بسته ام نشسته بود غمم را دریافت، دستی بر سرم کشید و گفت: "بله، ما زندانی ها به نوعی گروگان هم هستیم! همه چیز بستگی به اوضاع بیرون داره، اگر رژیم احساس خطر کنه حتی توابین رو هم دار میزنه و در شرایط عادی حتی ممکنه عفو عمومی هم بده! البته نه برای آدم هائی مثل ما، ما هیچ راهی به جز مبارزه با رژیم نداریم، در هر شرایطی!"

- تو الان چه احساسی داری ریحانه؟ می ترسی؟

- ترس؟ نه! ترس یک مشکل فرهنگیه، از قدیم با مرگ برخورد غلط شده و از همان طفولیت ما رو از مرگ ترسوندن، کلمه مرگ همیشه با وحشت همراه بوده در صورتی که این طور نیست، هر موجود زنده یک روز می میره، انسان هم همین طور، موجودات زنده می میرن تا به چیز دیگه ای تبدیل بشن، مرگ و زندگی باهم و در درون هم هستی دارن و چه بهتر اگه انسان زیبا و باشکوه بمیره، البته این به این معنی نیست که ما خواهان و داوطلب مرگ هستیم، برعکس ما عاشق زندگی هستیم، زندگی کردن تا آخرین لحظه ممکن حق ماست اما گاه مرگ بهای چیزی بالاتر و والاتر از زندگیه، یک بخش دیگه از مسأله دلبستگی های ماست که بریدن از اونا مشکله ولی تعهد و وظیفه برای یک انسان هشیار و آگاه در خط مقدم زندگی قرار داره و اعتقاد و پا فشردن در راه این تعهد خود آرامشی خاص به وجود میاره که مشکل میشه اونو وصف کرد، این آرامش بیشتر احساس کردنیه، آرامشی که در من می بینی به خاطر اینه!

سیمین نزدیک شد و گفت: "ریحانه کلاس رو تعطیل کردی؟"

- نه، دارم میام!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

..... نشسته بودم و در افکارم غوطه می خوردم، ناگهان دست مهربان ریحانه را روی سرم سرگرم نوازشی مهرآمیز حس کردم، کنارم نشست و گفت: "چیه دختر؟ داری خودت رو می بازی؟"

- نه، دارم فکر می کنم!

- ببین شهرزاد، ما با یک فاجعه روبروئیم، تا دقیقه ای که در این ستیز نابرابر جان ببازیم به ناچار گوشه ای از فاجعه را می بینیم و بخشی از وجودمون را از دست میدیم، درد اینه که کسی نمیدونه در این زیرزمین و صدها زیرزمین شبیه این چی می گذره! زمانی که مردم بدونن رنج می برن، چهره این رژیم و خونی که صورت و دست هاشو پوشونده در سطح جامعه دیده نمیشه، اونجائی که از این ستم بزرگ و از این شقاوت بی پایان پرده برداشته میشه اینجاست، اینجاست که رژیم ناچار میشه پرده دروغین تظاهر به انقلابی بودن رو کنار بزنه و لخت و عریان ماهیتش رو به تماشای ما بذاره، در بیرون هم همه چیز در پوشش تبلیغات مخدوش میشه و شکل دیگه ای به خود می گیره، انسان با دست خود طنابی برای گلوی خودش بافته که اسمش مذهبه، با این طنابه که فرزندان این میهن خفه میشن و کسی از اون مطلع نمیشه!"

- اما من احساس دیگه ای هم دارم، این احساس که ما با ندانم کاری های خودمون آب به این آسیاب خونین می ریزیم!

- درسته ولی شاید یکی از دلایلش جوون بودن جنبش ماست، فراموش نکن که ما هرگز در یک جامعه باز حرکت و فعالیت نکردیم و هرگز در این ابعاد تصور درگیری با رژیمی این قدر بی رحم و وحشی رو نداشتیم!"

- حوصله داری از زندان تبر یز برام بگی؟ راجع بهش خیلی چیزها شنیدم!

- البته، بیا کمی اون طرفتر بریم، بچه ها قدم میزنن، گرچه ما می دونیم چند قدم باید بریم و چند قدم برگردیم، من برای گفتن مشتاقم، از تو میخوام که حرف های من رو به خاطر بسپری، فراموششان نکنی و اگر جان سالم به در بردی همه اون هائی رو که شنیدی و دیدی کلمه به کلمه به مردم منتقل کنی!

- قول میدم!

ریحانه چنین آغاز کرد: "ببین شهرزاد، جو حاکم بر همه زندان های رژیم شکنجه و مرگه اما روش ها فرق میکنه! به اعتقاد من با همه وحشتی که در اینجا (زندان دستگرد اصفهان) حاکمه جو اینجا به پای زندان تبریز نمیرسه! در زندان تبریز بازجوئی بود که به او "بازجو حمید" میگفتن، داستان بازجو حمید و جنایاتی که خودش و قداره کش های اطرافش کردن داستان دیگه ای در وسعت و حد دیگه ای است! آیا ذهن و مغزت برای شنیدن، تحمل و کشش داره؟"

- باید داشته باشه!

- من به اتفاق همسرم در مقابل دانشگاه تهران دستگیر شدیم، توی کیف من یک اعلامیه بود که همان روز پخش شده بود و توی کیف همسرم یک جلد رمان، هر دوی ما سال دوم پزشکی بودیم که توقیف شدیم، از لحظه دستگیری دیگه همدیگه رو ندیدیم و تا امروز هم از وضع همدیگه بی اطلاعیم، منو به تبریز شهر زادگاهم بردن، من در بیشتر این مدت در انفرادی های تنگ و تاریک زندان تبریز بودم، مدت کوتاهی در بند عمومی بودم و این زمان مصادف شد با ماجرای بازجو حمید، او بازجوی جوانی بود، ببین ناچارم به برخی مسائل اشاره کنم، ایرادی نداره که؟

- نه، ابدا !

- تا جائی که میدونم همه زنان زیر اعدام مورد تجاوز بازجو حمید و دار و دسته اش قرار گرفته بودن ولی شرم و حیای زنانه مانع از افشای این فاجعه می شد! بازجو حمید و دار و دسته اش پشت پرده شرم زنان چهره خودشون رو پنهان کرده بودن و به کار خودشون ادامه میدادن! نمیدونم قضیه از کجا آفتابی شد و به خونواده ها کشید که در بیرون از زندان در اعتراض به این شکنجه تحصن کردن و در داخل زندان نیز روحیات اعتراضی بالا گرفت، زندانیان زن اعتصاب غذا کردن، اعتصاب غذا ادامه پیدا کرد تا یک روز شخصی وارد زندان شد و گفت: "من مأمور و مسئول رسیدگی به این ماجرا هستم، هر کسی مورد تجاوز قرار گرفته بیاد و شکایت نامه بنویسه!" کسی حرف نزد! دوباره تکرار کرد، کسی چیزی نگفت! این نوع طرز برخورد و حرف زدن به زندانی ها خیلی گرون اومد، همه عصبانی و خشمگین بودند، او گفت: "پس این همه جنجال بی مورده! دست ضد انقلاب در کاره که باید قطع بشه! بنا بر این من در گزارشم قید می کنم که هیچ موردی مشاهده نشده!"

مسأله این بود که تا دقیقه آمدن نماینده چگونگی برخورد با این قضیه به مشورت گذاشته نشده بود و نظر منسجمی در این باره وجود نداشت و چون ما زندانیان طیف های مختلف با نظرات مختلف بودیم قبل از این که هماهنگ بشیم غافلگیر شدیم! ولی همین که نماینده حرفش رو تموم کرد و دفترش رو بست فریبا با صدائی رسا سکوت رو شکست و گفت: "شما چرا سکوت ما رو تعبیر به نفی قضیه می کنی؟ من اعلام می کنم که تجاوز یکی از شکنجه های خاص رژیم علیه زنان مبارز و انقلابی است!"

سپس رو به زندانیان کرد و گفت: "زندانیان محترم، سکوت شما مهر تأیید بر این جنایته که همگی ما قربانی آنیم! ما تا کی باید با شرم زنانه مون اجازه بدیم این نوع شکنجه برای تحقیر و خرد کردنمون بر ما اعمال بشه؟ گرچه ما به تجاوز جنسی به صورت یکی از انواع شکنجه نگاه می کنیم و دشمن تا کنون نتونسته با استفاده از این نوع شکنجه ما رو به همکاری و خیانت وادار کنه و یا با ایجاد حس تحقیر در ما به خواسته ها و اهدافش برسه اما نباید از بیان آن چه بر ما واقع شده شرم داشته باشیم! ما باید با آگاهی با این قضیه برخورد کنیم، در حقیقت این شکنجه نه موجب تحقیر ما بلکه موجب تحقیر رژیمی است که ما رو اسیر کرده، یک زن انقلابی وقتی قدم در این راه میذاره به تمام اشکال شکنجه آگاهی داره و تجاوز رو هم یکی از انواع اون میدونه! بنا بر این آقای نماینده! من میخوام بگم که در این بند پنجاه نفری حتی یک نفر، بله حتی یک نفر نیست که از تجاوز جنسی بازجو حمید و همکارانش مصون مونده باشه! ما در اعتراض به این تجاوز و شکنجه اعتصاب غذا کردیم و تا رسیدگی به آن همچنان اعتصاب غذای خودمونو ادامه میدیم و همان گونه که میدونین خونواده های ما نیز در بیرون در جریان هستن و اون رو دنبال میکنن!"

نماینده با دهن باز و چشمای از حدقه درآمده از بالای عینک فریبا رو نگاه می کرد، پیرهن یقه طوسیش تا زیر چونه بسته شده بود، موهای کوتاهی داشت با ریش بلند، در تمام زمانی که فریبا شجاعانه صحبت می کرد او لب هایش می جنبیدند، ورد می خواند و تسبیح می انداخت! وقتی صحبت فریبا تمام شد دوباره دفترش رو باز کرد و با لحن مسخره ای گفت: "آیا موردی هست که به قول ایشون ....." در اینجا ابروهایش را بالا انداخت و با چشم به فریبا اشاره کرد و پرسید: "اسم حاجیه خانم چه باشه؟!" فریبا گفت: "من حاجیه نیستم، اسم من فریباست!"

- آه، بله، به قول فریبا .....

اسمش رو در دفتر یادداشت کرد، سرش رو پائین آورد، عینکش رو روی دماغش کشید و از بالای اون بچه ها رو نگاه کرد و ادامه داد: "که به قول ایشون مصون مونده باشه؟ تکرار می کنم، آیا موردی هست که مصون مونده باشه؟" کسی چیزی نگفت! او دفترش رو بست، به راه افتاد و گفت: "انشاء الله رسیدگی میشه! شما هم غذاتون رو بخورید!" بعد از رفتن نماینده بین زندانیا بحث درگرفت، دو دسته مخالف هم! دسته اول میگفتن: "نمی بایست می گفتیم زیرا تجاوز جنسی با شکنجه های دیگه فرقی نداره و این کار ممکنه اوضاع رو وخیمتر کنه، مخصوصا وضعیت فریبا رو!" دسته دوم میگفتن: "اگه نمی خواستیم بگیم چرا اعتصاب غذا کردیم؟ باید جلوی این شکنجه گرفته بشه!" دسته اول میگفتن: "فکر میکنین با گفتن به نماینده خودشون جلوی این کار گرفته میشه؟!" دسته دوم میگفتن: "چون به بیرون از زندان کشیده شده و سر و صدا ایجاد کرده اگه خونواده ها همچنان پیگیری کنن و به خارج از کشور هم اطلاع بدن و ما هم به اعتصاب غذای خودمون ادامه بدیم ممکنه! تازه نباید در زندان دست روی دست بذاریم تا دوران محکومیت سپری بشه!"

من با دسته دوم موافق بودم، فریبا می گفت: "هر بلائی که سر من بیاد افشای این جنایت برام مطلوب تره! فکر می کنم باید اعتصاب غذا را ادامه داده اعتراض خودمونو به شدت نشون بدیم!" سرانجام همه موافقت کردن، اعتصاب غذا ادامه داشت، ملاقات همچنان قطع بود! هر روز یکی از زندانیا حالش بد می شد، شش روز گذشت، اوایل شب بود که یک نگهبان به بند آمد و گفت: "همه آماده شید بیایید بیرون، محاکمه بازجو حمیده!"

ریحانه به اینجا که رسید منقلب شد، دیگر نمی توانست ادامه بدهد، دست هایش را در دست هایم گرفتم، همه تنش مرتعش بود، گفتم: "بذار برای یک وقت دیگه!" گفت: "نه، باید بگم، شاید وقت دیگه ای نباشه، یادآوری اون صحنه همیشه منقلبم میکنه!" ریحانه در حالی که پی در پی اشک هایش را پاک می کرد چنین ادامه داد: "وقتی برای فکر کردن نداشتیم، چند پاسدار وارد بند شده هی زود باشین، زود باشین می گفتن، یک آن از ذهنمون گذشت که کارمون نتیجه داده اما وقتی همه ما رو به طرف در آبی بردن یکباره جا خوردیم و فکر کردیم قصدشون اعدام دسته جمعی مونه! حالا کمی از در آبی برات بگم، در آبی یک در بزرگ بود که میان دیواری که بخشی از حیاط رو از هواخوری جدا می کرد قرار داشت، افراد اعدامی رو معمولا پشت اون در میبردن و ما صدای رگبار رو می شنیدیم و تیرهای خلاص رو شماره می کردیم، صبح ها قبل از اذان صبح و شب ها بعد از اذان مغرب اما بیشتر صبح ها اتفاق می افتاد، همین که از در آبی گذشتیم دیدیم مراسمی برپاست و فضائی که مو بر تنمان راست کرد! اولین چیزی که توجهمون رو جلب کرد آمبولانس و نعش کش خونین بود!

وارد محوطه شدیم، در تاریک و روشن نورافکن بزرگی که در بالای دیوار زندان کار گذاشته بودن جوخه مرگ نقاب زده و آماده ایستاده بود! در کنار راست سه آخوند که زیر لب دعا میخوندن و الله اکبر می گفتن و تسبیح می انداختن ایستاده بودن و در طرف چپ سه نفر ساکت و بی حرکت با لباس شخصی که بدون تردید بازجو بودند، صحنه آرائی وحشتناکی بود، مخصوصا که در مقابل این گروه تبهکار یکی از خودشون قرار داشت!

بازجو حمید با دست های از پشت بسته روی دو زانو نشسته بود و گریه می کرد، وضعش بسیار رقت انگیز بود، نورافکن بزرگی مستقیم بر سرش تنظیم شده بود و دیگرون در سایه روشن نور اون قرار داشتن، نعش کش خونین که بوی خون تازه می داد اونجا بود، یک سطل پر از خاک اره و پارچه سفیدی در کنارش دیده می شد، او که خود از این گونه مراسم بسیار تدارک دیده بود به شدت می لرزید و اشک می ریخت، گردنش کاملا به پائین خم بود، اشک ها و آب بینیش باهم یکی شده روی زانوهایش می چکیدند.

ما روبروی بازجو حمید ایستاده بودیم، باهم صحبتی کرده من اعلام کردم: "ما دوست نداریم تماشاگر این صحنه باشیم، می خوایم توی بند برگردیم!" آخوندی که پی در پی صلوات می فرستاد عصبانی شد و گفت: "شما مجبورین تا پایان مراسم اعدام اینجا باشین!" ما در محاصره پاسداران مسلح قرار داشتیم، نورافکن بزرگی نقطه کوچکی رو در عمق تاریکی حیاط زندان روشن می کرد، یکی از آخوندها در حالی که تسبیح می انداخت و لب می جنباند یک قدم به طرف بازجو حمید برداشت و گفت: "به حکم الله، دست هاشو باز کنین تا اشهدشو بخونه!" دست هاشو باز کردن، از شدت ترس سرش روی زانوهاش افتاد، دست هاش همچنان منفعل در کنارش قرار داشتند، آخوند دوباره گفت: "نماز آخرتو بخون بازجو حمید!" بازجو حمید به زحمت دست هاشو بلند کرد اما نتونست اونا رو نگه داره، اول روی زانوهاش و بعد با لرزشی شدید به کنارش افتادند!

از بازجو حمید خواستن که سرش رو جهت اجرای حکم بالا بگیره اما او انگار خشک شده بود! پاسداری سر او رو به زور از میان زانوهاش بلند کرد، آب بینی با اشک هاش کش آمد و سرش به عقب رفت، مأمورین اعدام نقاب زده پشت سرش قرار گرفتن، سر بازجو حمید روی گردنش نمی ایستاد و به اطراف تلوتلو می خورد، پاسداری مجددا سرش رو به پشت راست کرد، صدای آخوند در فضا پیچید: "به نام الله حکم را اجرا کنید!" صدای کشیدن ماشه اومد، هنوز تیر شلیک نشده بود، بازجو حمید نقش بر زمین شد، پاسداری اونو وارونه کرده رو به آخوند کرد و گفت: "مرده!" آخوند سری تکان داد و گفت: "بله، ولی تیر خلاصشو بزنید که ثوابشو ببرید!" به جسد بازجو حمید رگبار بستن، سپس جنازه اونو کشیده خاک اره ها را توی سوراخ های ایجاد شده در تنش ریختن تا از ریزش خون جلوگیری بشه، پاهاشو گرفته تنش رو روی نعش کش انداختن و توی آمبولانس پرت کردن!

ریحانه که از یادآوری صحنه اعدام بازجو حمید منقلب شده بود ادامه داد: "من وضع روحی بدی پیدا کرده بودم، در درونم جدالی به پا بود، از طرفی به خاطر کینه عمیقی که از رژیم در دل داشتم گاه فکر می کردم میتونم همه افراد رژیم رو به دست خود و به بدترین مرگ ممکن از میان بردارم و از طرفی با اعدام و شکنجه مخالف بودم، ما خواهان شرکت در اون مراسم نبودیم و با روحیه بسیار بدی وارد بند شدیم، یک روز دیگه از شدت تهوعی که بعد از تماشای اون صحنه داشتیم نتونستیم غذا بخوریم، خیلی از زندانیا تا مدت ها از یادآوری اون دچار ناراحتی روحی میشدن، البته زندانیانی هم بودن که می تونستن بازجو حمید رو به دست خود به رگبار ببندن!

روز بعد نماینده قبلی آمد و گفت: "خب، شاهد عدالت اسلامی که بودید! پس چرا هنوز در اعتصابید؟" نسترن گفت: "در اعتصاب نیستیم، این اولین باری بود که صحنه جنایت می دیدیم، نمیتونیم غذا بخوریم، باید به ما می گفتن که ما را کجا می خوان ببرن، ما دوست نداشتیم در مراسم آدمکشان شرکت کنیم!" نماینده گفت: "مسئول اون دیگه ما نیستیم، فقط بدونین اگه کسی خودسرانه کاری انجام بده این گونه به سزای اعمالش میرسه! این بازجو لکه ننگی بر دامن مقدس نظام اسلامی بود که الحمدلله پاک شد!" فریبا که برافروخته شده بود گفت: "خودسرانه نبود! چون سر و صداش دراومد خودتونو با مرگ او تبرئه کردین! این مسأله مخصوص این زندان و بازجو حمید نیست، این شکنجه متداول در این نظامه! به نظر من اعدام بازجو حمید محاکمه کل رژیم اسلامی بود!"

نماینده که عصبانی شده بود بساطش را جمع کرده رو به فریبا کرد و گفت: "زبونتو قیچی کن!" فریبا گفت: "این زبان برای اعتراض در دهان منه و از تهدید شما هم نمی ترسم!" نماینده با خشم بیرون رفت! یکی از زندانیان از نسترن پرسید: "آیا تو بازجو حمید رو انسان میدونی؟" نسترن گفت: "بازجو حمید هم به گونه ای قربانی این نظام شد!" سر و صدای نگهبانان شنیده شد، گفتگو را به بعد موکول کردیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بعد از ناهار سراغ ریحانه رفتم و از او خواستم باز هم از خاطراتش برایم بگوید، ریحانه گفت:

تکون دهنده ترین خاطراتم از فریباست، یک هفته بعد از ماجرای بازجو حمید به فریبا گفتن آماده شو برای ملاقات با همسرت، فریبا به خاطر روحیه عالی و انسان دوستانه اش نفوذ زیادی در میان زندانیان داشت، همیشه با من صحبت می کرد و از تحولات فکریش سخن می گفت، اعتقاد پیدا کرده بود که مذهب تأثیر منفی در زندگی انسان داره و اصولا با دموکراسی در تناقضه، می گفت رژیم های مذهبی خطرناکترین نظام های دولتی هستن و پیامبران مردم رو به جائی وعده می دهند که کسی از اونجا برنگشته! فریبا و همسرش در یک درگیری خیابانی دستگیر شده بودن، او که در لحظه دستگیری پسر شش ماهه اش رو به همراه داشت برای این که پسرش به دست پاسدارا نیفته اونو به میان جمعیتی که ناظر دستگیریشون بودن پرتاب کرده بود! می گفت در میان افرادی که درگیری ما رو تماشا می کردن دو چشم خیره و نگران دیدم و پسرم رو به اون دو چشم نگران سپردم، تا مدت زیادی بعد از دستگیریش از پستان هاش شیر می چکید، فریبا هرگز از دلتنگی هاش کلمه ای بر زبون نمی آورد.

فریبا رو که برای ملاقات با همسرش بردن اندوه عمیقی همه ما را فرا گرفت، هیچ کدوم به این ملاقات خوشبین نبودیم، ماجراهای اخیر امکان ملاقات اونو از بین برده بود، ملاقات یک نوع امتیاز محسوب می شد و این گونه افراد همیشه ممنوع الملاقات بودن! آرام و قرار نداشتیم، خاموشی زدن، نخوابیدیم، بعضی ها فکر می کردن دیگه فریبائی در کار نیست! من هم به این نتیجه رسیده بودم که اونو کشتن! در افکار مغشوش خودم غوطه می خوردم، زمان آوردن صبحانه منو صدا کردن، نمی دونستم به کجا میرم، از این که بی خبر از سرنوشت فریبا می رفتم قلبم فشرده شد، دلم می خواست فریاد بزنم و های های بگریم، نگهبان هر بار منو به طرفی می چرخوند و سرانجام توی یک سلول انفرادی هل داد، فریبا اونجا بود! در گوشه ای نشسته و با نگاه مات و خسته خود به نقطه ای خیره بود، اونو صدا کردم، متوجه نشد، مقابلش نشستم، به آرامی سرشو بلند کرد و نگاهم کرد، بی روح و مغموم، موهای پیشونیش سفید، چهره اش چروکیده و پلک هاش ورم کرده بودند، نمی تونستم باور کنم انسان در یک شب این گونه درهم می شکنه!

مثل پروانه گرد شمع وجودش که داشت قطره قطره آب می شد می چرخیدم و سؤال می کردم، فریبا به آرامی از دست ها و حرکات چهره و سیل اشک هاش کمک گرفت و اون چه رو در اون نقطه نامعلوم که مرکز دیدش بود می دید بازگو کرد:

از پله های نمور و سرد زیرزمین پائین رفتم، بوی نم و تعفن سرم رو درد آورد، وارد اتاق شکنجه شدم، پاسداری که منو به اونجا برد گفت: "چشمبندتو بالا بزن اما پشت سرتو نگاه نکن!" از اون چه در مقابل خود دیدم وحشت کردم، یک آن همه چیز از گردش ایستاد، حتی خون تنم، همسرم مسعود تکیده و رنجور با چشمایی که در دخمه های سیاه سوسو می زدند مقابلم بود! فریاد کشیدم: "مسعودجان!" و به طرفش خیز برداشتم، از پشت سر منو گرفتن: "کجا؟" مسعود پلک های سنگین و ورم کردشو که مژه هاش ریخته بودند به زحمت بلند کرد، نگاهش در نگاهم گره خورد و تمام وجودم در صدایم انعکاس پیدا کرد، باز فریاد زدم: "مسعود!" پاسداری هشدار داد: "ساکت باش! فقط باید نگاه کنی، فقط باید حساب پس دادن رو تماشا کنی وگرنه خودت هم میری جفتش!" باز به طرف مسعود خیز برداشتم، پاسدارا منو گرفتن، مسعود با دست های از پشت بسته، طناب دار بر گردن روی چهارپایه با تمام وجود، نگاه بود! نگاهی خسته اما سرشار از عشق و آگاهی و سعی می کرد لبخند بزنه، با ضعف و بی حالی گفت: "فریبا خوب شد که دیدمت!"

پاسداری که کنارم ایستاده بود گفت: "بازجو باهات حرف میزنه، فقط گوش کن، مواظب باش پشت سرتو نیگاه نکنی!" صدای بازجو از پشت سر بلند شد و تمام وجودم را خشم و نفرتی عمیق در بر گرفت، بازجو گفت: "اگه حاضر بشی چهارپایه رو بندازی و این ملعون رو دار بزنی همین لحظه آزاد میشی، قول شرف میدم!" آتشی در وجودم شعله کشید که بوی سوختن زندگیمو می داد، نگاهمو از مسعود برگردوندم، خودمو از چنگال پاسدارا بیرون کشیدم، به عقب برگشتم، به عقب برگشتم، چشم تو چشم بازجو دوختم و فریاد کشیدم: "مگه تو شرف هم داری؟ فاشیست! جلاد!" و به طرفش حمله کردم! پاسدارا منو گرفتن، بازجو کلتشو بیرون کشید و به مسعود شلیک کرد، پاسدار دیگه ای با لگد چهارپایه رو انداخت، در میان پریشانی و در مقابل نگاه بهت زده من مسعود به دار آویخته شد! از پیشونیش خون چکه می کرد، من در شعارهای خود پیچیدم و اونا جنازه رو پائین کشیدن و بر اون آب دهان انداختن و لگدکوبش کردن و منو که شعار می دادم تو این سلول پرت کردن!"

ریحانه به هق هق افتاد و ادامه داد:

چگونه می تونستم بر تار و پود شکسته فریبا بستی بزنم؟ من که خود در گردباد رنج او پیچیده شده بودم؟ دو روز باهم در انفرادی بودیم، غروب روز سوم هر دوی ما را صدا کردن، در که باز شد فریبا بدون چشمبند و حجاب بیرون رفت! من چادر و چشمبندمو برداشتم و سر در پی اش گذاشتم، هر دوی ما را به طرف در آبی بردن، فریبا خیلی تند، تند می رفت، به سرعت از در آبی گذشت، اونو کنار دیوار بردن، در مقابلش جوخه مرگ آماده شلیک ایستاده بود، منو روبروی او کنار جوخه آتش قرار دادن، ابتدا به احترام او راست ایستادم، بعد، از این که کنار آدمکشا ایستاده بودم خجالت کشیدم، دویدم و کنار فریبا ایستادم، پاسدارا اومدن و منو به جای اولم برگردوندن و گفتن: "نوبتیه!" فریبا اجازه چشمبند زدن نداد، چشمامون درهم ایستادند، می لرزیدم اما از نگاه مصمم او نیرو می گرفتم، فریبا دست هاشو پشتش قلاب کرده و راست ایستاده بود و شعار می داد! شعار مرگ بر خمینی و رگبار جوخه آتش درهم پیچید!

چشمامو بستم که افتادن اونو نبینم، پاسدار مسلحی با تهدید منو به خود آورد: "باید این جنازه کثیفو لگد بزنی!" خم شدم و دست بی جون فریبا رو بوسیدم و در آغوشش گرفتم، جنازه اونو به زور از من جدا کردن، فریاد کشیدم: "فریبا همان شعاری بود که در فضا پیچید، با جسد او هر کاری که میخواین بکنین!" چندی بعد حکم اعدامم رو امضا کردم و به زندان دستگرد تبعید شدم! .....

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نکته: کسی که در این نوشتار با نام بازجو حمید از او نام برده شده و سخنانی درباره او نوشته شده اند حمید فتح اللهی بازجوی سرشناس رژیم دژخیمان و شکنجه گران در تبریز و آذربایجان است، حمید فتح اللهی در ارگان هائی مانند کمیته مرکزی تبریز، سپاه پاسداران تبریز، دادسرای انقلاب اسلامی تبریز و زندان تبریز از زندانیان سیاسی و به ویژه زن های زندانی بازجوئی می کرد، در سال ۱۳۶۰ که حمید فتح اللهی بیست و شش سال داشت با آن که همسردار بود اما از زن های زندانی گاه بدون زور و با این نوید که: "پرونده ات را ماست مالی می کنم!" و گاه با زور بهره کشی جنسی می کرد! تا این که یکی از زن هائی که حمید فتح اللهی از او بهره کشی کرده بود از او باردار می شود و جنجال بزرگی در تبریز برپا می شود! رژیم آخوندی نیز ناچار می شود برای آن که آبروی نداشته اش به باد نرود حمید فتح اللهی را اعدام کند! گفته می شود که چند تن از خویشاوندان حمید فتح اللهی از مقامات رژیم آخوندی در تبریز و آذربایجان هستند که در این میان از عبادالله فتح اللهی نام برده می شود! برخی نیز می گویند که عبادالله فتح اللهی در نام خانوادگی با حمید فتح اللهی همنام است اما با او خویشاوند نیست!

این نوشتار از نسکی به نام: "و در اینجا دختران نمی میرند" نوشته نویسنده ای به نام شهرزاد برگرفته شده است و با آن که نویسنده در این نسک نوشته است: "تمامی اسامی جانباختگان راه آزادی و توابین واقعی است" اما گمان بر این است که بسیاری از نام هائی که در این نسک نوشته شده اند ورنام هستند! برای نمونه کسی به نام فریبا که نخست شوهرش و سپس خودش در زندان تبریز اعدام شده باشد شناخته نشد! البته یک زندانی سیاسی اعدام شده در زندان تبریز به نام فاطمه مؤدب کسی است که تا اندازه ای با آن کس که در این نسک با نام فریبا از او نام برده شده است همانندی هائی دارد و شاید فریبا در این نسک ورنام فاطمه مؤدب باشد!

هنگامی که حمید فتح اللهی از زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۰ بازجوئی می کرد رئیس زندان تبریز آدمکشی به نام محمدعلی عبدیزدانی بود، دادستان دادسرای انقلاب اسلامی تبریز هم حمید سطوتی فرزند محمدباقر سطوتی بود و کسی که از پائیز سال ۱۳۶۰ بدان سو رئیس بیدادگاه انقلاب اسلامی تبریز بود و زندانیان سیاسی را به اعدام و زندان محکوم می کرد آخوندی به نام قدرت شجاعی بود.

دختری تبریزی به نام ریحانه نیز شناخته نشد و گمان بر این است که ریحانه نیز ورنام باشد و از اینها گذشته نویسنده در این نسک گفته است که شهرزاد ورنام نویسنده است: "..... بخش هائی را که فکر می کردم منجر به شناسائی من توسط رژیم می شوند حذف کرده ام، دلیل استفاده از نام مستعار نیز همین است! ....."

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نسک = کتاب

ورنام = اسم مستعار

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

shame-780

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
برگرفته از:
کتاب: "و در اینجا دختران نمی میرند" نوشته: "شهرزاد"
https://ketabkhane.weebly.com/uploads/5/7/2/0/57200581/4_393980433848599109.pdf

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.