رفتن به محتوای اصلی

هاینریش هاینه و فردوسی
22.10.2017 - 12:31

هاینریش هاینه

۱۳ دسامبر امسال ۲۲۰ سال از تولد هاینرش هاینه شاعر انساندوست و دموکرات آلمانی می گذرد. هاینه با هنر خود بی امان علیه استبداد، ارتجاع، مردمفریبی و پول‌پرستی مبارزه کرد. او عشقی شورانگیز به مردم و پیکار آنها برای ایجاد جامعه ای بدون فقر، بدون جهل و بدون جنگ داشت و این عشق در تماهی آثار عاسقانه اش تبلور یافت.

انتشار برخی آثار هاینه در دوران امپراطوری آلمان ممنوع بود. هنگامی که نازی ها در آلمان به قدرت رسیدند و در سال ۱۹۳۳، در برلین کتاب سوزی برپاکردند، در میان کتاب هایی که سوزاندند، «المنصور» نوشته هاینریش هاینه نیز وجود داشت، که در آن آمده است:

این فقط آغاز کار است. آنجا که کتاب‌ها را می‌سوزانند، انسان‌ها را نیز خواهند سوزاند. المنصور، ۱۸۲۱، مصرع ۲۴۳

هاینه این داوری را درباره کتابسوزان ۱۸۱۷ وارتبورگ در تراژدی المنصور خود در سال ۱۸۲۱ در ارتباط با سوزاندن کتاب‌های عربی و قرآن پس از تسخیر اسپانیا توسط جنگجویان مسیحی بیان می کند.

هاینریش هاینه یکی از پر آوازه‌ترین شاعران آلمانی قرن نوزدهم و شاعری رمانتیک وسیاسی اجتماعی بود و در عین حال، یکی از شیفتگان ادبیات فارسی و سرزمین ایران. او در منظومه‌ای با عنوان «فردوسی شاعر» در بزرگداشت شاهنامه و سراینده آن دارد. او در این منظومه با اشاراتی به رنجی که فردوسی در سرودن شاهنامه کشید، بیش از همه به ستمی که در حق او روا داشتند پرداخته و از ناسپاسی سلطان محمود غزنوی گفته‌است و از پشیمانی دیرهنگام او. هاینه در ابیات پایانی منظومهٔ «فردوسیِ شاعر»، صحنهٔ دردناکی را به‌تصویر کشیده‌است: در حالی که صدای جرس کاروان هدایای سلطان محمود غزنوی و بانگ تکبیر شتررانان از بیرون دروازهٔ غربی شهر توس به‌گوش می‌رسد، کاروان تشییع جنازهٔ فردوسی از دروازهٔ شرقی شهر خارج می‌شود.

 

هاینریش هاینه، شاعر آلمانی (از ۱۷۹۷ تا ۱۸۵۶)

هاینه در دوران تسلط و پیشروی افکار سوسیالیستی در آلمان و اروپا می زیست. به روشنی از ناسیونالیسم افراطی آلمان نفرت داشت. او طرفدار سرسخت حقوق کارگران بود و بر لزوم رسیدن کارگران و بی‌چیزان به حقوق انسانیشان تأکید می‌ورزید، اما، تبعیض و ناسیونالیسم افراطی آلمان را تجربه کرده بود، آزاده و روادار بود، و از جزم‌گرایی و خودکامگی فکری که کمونیست ها تبلیغ می کردند هراس و فاصله داشت.

با ترجمه شعری از هاینرش هاینه و نقل ترجمه شعر فردوسی شاعر از زنده یاد احسان طبری، از هر دو انسان سترگ یادی می کنیم.

 

 

من به بهشت ایمان ندارم

من به بهشت ایمان ندارم،

بهشتی که روحانیون فرومایه وعده می دهند،

من فقط به چشمان تو اعتماد دارم،

که نور آسمانی من هستند.

 

من به خدا اعتقادی ندارم،

خدایی که روحانیون پست از آن سخن می گویند،

من فقط به قلب تو باور دارم،

و جز آن خدای دیگری ندارم.

 

من به شیاطین باور ندارم،

به جهنم و عذاب هم باور ندارم،

من فقط به چشمان تو اعتقاد دارم

 و قلب شریر تو.

 

Ich glaub nicht an den Himmel

Ich glaub nicht an den Himmel,

Wovon das Pfäfflein spricht;

Ich glaub nur an dein Auge,

Das ist mein Himmelslicht.

 

Ich glaub nicht an den Herrgott,

Wovon das Pfäfflein spricht;

Ich glaub nur an dein Herze,

'nen andern Gott hab ich nicht.

 

Ich glaub nicht an den Bösen,

An Höll und Höllenschmerz;

Ich glaub nur an dein Auge,

Und an dein böses Herz.

 

I don't believe in Heaven,

of which the little priest speaks;

I only believe in your eyes,

they are my heavenly light.

 

I don't believe in the Lord God,

of whom the little priest speaks;

I only believe in your heart,

I have no other god.

 

I don't believe in the Evil One,

in Hell and the torments of Hell;

I only believe in your eyes,

and in your wicked heart.

 

 

فردوسی شاعر

شعر از : هاینریش هاینه

ترجمه از : احسان طبری

شاعر نامدار آلمانی هاینریش هاینه ( 1856 – 1797 ) که به سبب اشعار آبدار غنایی، آثار طنز آمیز و نوشته های انقلابی خود، در ادبیات کلاسیک آلمان مقام والا و ویژه ای را حائز است ،داستان تلخکامی حماسه سرای بزرگ ایران فردوسی توسی راشنید و آن را، برای مجسم ساختن سفلگی شاهان و جوانمردی هنرمندان، به نظم در آورد.

هاینه در منظومه ی مورد بحث، اشتباهات تاریخی چندی دارد که چون سخن از یک اثر هنری در میان است، نه یک اثر تحقیقی، قابل اغماض است. مترجم با دخل و تصرف کوچکی در اسامی، ترجمه ی سطر به سطر این منظومه را در اختیار همزبانان و همو طنان فردوسی قرار می دهد برای آنکه یکبار دیگر از انعکاس پر شکوه ادبیات ایران در عرصه ی جهان، نمونه ای به دست داده شده باشد.

 

(۱)

یاران زر و یاران سیم:

هنگامی که یک ژنده پوش از سکّه ای سخن می گوید

مقصدش سکّه ی سیمین است

او تنها از سیم سخن می گوید.

و اما بر زبان یک شهزاده

یا یک شاه ، حدیث سکّه

تنها حدیث زر است، زیرا شاه

تنها سکّه ی زرین می دهد و می ستاند.

آنهایی که طبع منیع دارند ، چنین می اندیشند

و فردوسی نیز چنین می اندیشید،

فردوسی، نگارنده ی شاهنامه

که کتابی نامدار و آسمانی است.

او این حماسه ی بزرگ را

به فرمان شاه نگاشت؛

شاهی که برای هر مصرع آن

دِهِش یک سکّه ی زرین را وعده داده بود.

هفده بار بوته به گل نشست

و هفده بار پژمرد

و هفده بار هزاردستان نغمه سرود

و خاموش شد.

و در این سالیان دراز شاعر

برکارگاه شعر خویش نشست

روز وشب با کوششی شگرف

پرنیان منقش شعر خویش را بافت.

حُلّه ای بی‌هِمال که بر آن شاعر

با اعجاز طبع سحر آفرین

داستان‌های کهن پارسی را

با چیره دستی رَقَم زده بود:

داستان قهرمانان ارجمند خلق

و کارهای عجیب شهسواران

ماجرای موجودات اسرارآمیز و دیوها

و بسی چیزهای طرب انگیز با رنگ و زیب افسانه ها.

همه ی آنها شکوفنده و سرزنده

رنگین، فروزان، سوزان

از نور مقدس ایران

که همانند فروغ آسمانی می درخشید

از آن نور پاک کهن ایزدی

که پرتوی آن از بازپسین آتشکده

به رغم قرآن و مفتی

در سینه ی شاعر شعله ور بود.

همین که نگارش داستان پایان یافت

شاعر دستنویس را

که مشتمل بر دوبار صد هزار مصرع بود

برای ولینعمت خویش فرستاد.

در بینه ی گرمابه ای از غزنین

زنگیانی که پیک شاه بودند

با فردوسی دیدار کردند.

زنگیان هر یک صّره ای بر دوش می کشیدند

و در برابر شاعر زانو زدند

و آن صّره ها را چون بهین پاداش

در پای شاعر ریختند.

شاعر با شتاب سر بدره ای را گشود

تا از دیدن سکّه های زر

که دیری از آن محروم بود شادمان شود

پس با اضطراب نگریست

محتوای آن بدره ها

سکّه ی سیمین بود،

برابر با دویست هزار.

پس شاعر به تلخی لبخند زد.

و با همان زهرخند سکّه ها را

به سه بخش تقسیم کرد

و به هر یک از آن دو پیک

آن دو فرستاده ی سیاه پوست

به مثابه ی دستمزد باری که بر دوش کشیده اند

بهره ای بخشید و بهره ی سوم را

به گرمابه بان داد،

که او را خدمت کرده بود، به مثابه ی انعام

آنگاه عصای پرگره را برداشت

و همان دم پایتخت را ترک گفت

و چون به دروازه ی شهر رسید

غبار را از کفش های خود فرو سترد.

 

(۲)

«اگر او تنها مانند دیگر ابناء این روزگار

قول خود را نگاه نمی داشت

یا پیمان خویش را از یاد می برد

هرگز به خشم نمی آمدم

اما این بخشش ناپذیر است

که مرا چنین خوار شمرد،

و با دو رنگی سخنان خود

و دو رنگی سکوت خدعه آمیزش

مرا به اشتباه انداخت.

از جهت چهره پرشکوه بود

از جهت قد و بالا و زیبایی حرکات

در روی زمین همتایی نداشت

و سراپا شاهی و سلطنت بر وی می برازید

انند خورشیدی بر آسمان نیلگون

با نگاهی آتشین برمن نگریست

اواین مرد که به حقانیت خود مغرور بود

با همه ی اینها مرا فریب داد.»

 

(۳)

شاه محمود شکم را نیک انباشت

و اینک پر نشاط و طربناک بود

صبحدم، در گلزار، بر مُخّده ی ارغوان

در کنار فواره ای که نسیم خنک می پراکند، لمیده

چاکران دست بر سینه ایستاده بودند

و در میان آنها چاکر محبوبش – ایاز

از گلدان های مرمرین، عطر ریاحین

به مشام می رسید

کنیزکان خوب روی با ملاحت تمام

خود را با شاخه های لطیف نخل باد می زدند

صنوبرهای شکوهمند خاموش ایستاده بودند

چون رؤیای آسمانی، از جهان و جهانیان بی خبر.

ناگهان در این سکوت ، آوایی دلپذیر به گوش رسید

آوایی نرم و اسرارآمیز.

شاه یکه ای خورد، چون افسون شده ای،

پرسید: این شعر هوش ربا از کیست؟

ایاز که مورد خطاب محمود بود

گفت: بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست.

شاه با شگفتی پرسید: فردوسی؟

او کجاست، آن شاعر بزرگ اکنون در چه کار است؟

ایاز پاسخ داد: اینک دیر بازیست

که با دریوزه و فاقه بسر می برد

و در توس، زادگاه خویش

بستانی محقر دارد.

محمود دمی خموش ماند

سپس گفت: ایاز فرمان مرا بشنو!

برو به اصطبل خاص من و برگزین

صد استر و پنجاه شتر

و بار کن آنها را با انواع ذخائر

که دل آدمیان را شاداب می کند

از چوب های صندل هند و از ساخته های عاج

از ظرف های زرین وسیمین،

کوزه ها ،جام های دسته دار منقش،

پلنگینه های نغز با پَشَنگ زر،

شادِروان ها ، شال ها ، زربفت ها

که در شهر های کشور من می بافند.

فراموش مکن و بر اینان بیافزای

سلیح درخشان و غاشیه های زرکش

از نوشابه های گوارا.

و نانخورش های لطیف در دیگ دانهای زر،

و حلوّیات و جوزّیات

و دیگر تنفلات مطبوع.

به اضافه دوازده سمند خوش نژاد

که مانند پیکانی تندگذارند

و از غلامان نیز دوازده تن

با بدن های شبق رنگ ، در برابر رنجها بردبار . . .

ایاز! با این همه اشیاء زیبا

باید هم اکنون عزم سفر ساز کنی

و با درود من در شهر توس، همه را

به شاعر بزرگوار برسانی.

ایاز فرمان خواجه ی خود را شنود

و استرها و اشترها را پر بار ساخت

و با دِهِش ها و پاداش ها که بهای آن

برابر با خراج ایالتی بود

پس از سه روز تدارک، غزنه را

به سوی توس ترک گفت.

با یک پرچمدار رهنما

که پیشاپیش کاروان اسب می راند

روز هشتم به توس رسید

که شهری بود بر دامنه ی کوهسار.

و کاروان با هیاهوی بسیار

از دروازه ی باختری وارد شد

کوس ها فروکوفتند و غَوها نواختند

و سرود ظفر از لب ها برخاست

ساربانان از اعماق حلق

فریاد تکبیر برآوردند.

ولی از دروازه ی خاوری، در آن سوی شهر توس

ستون تشییع کنندگان بیرون می رفتند

در همین لحظه پر بانگ و شکوه

و مرده ی فردوسی را به آرامگاه جاوید می بردند .

 

اوفتادم ، ولی نیــــم مغلــوب        پای بندم ، ولی سلاح به دست

گرچه قلبم شکست در پیکار         لیک شمشیر رزمِ من نشکست

 

Der Dichter Firdusi

Heinrich Heine (1797-1856)

1

Goldne Menschen, Silbermenschen! Spricht ein Lump von einem Toman, Ist die Rede nur von Silber, Ist gemeint ein Silbertoman.

Doch im Munde eines Fürsten, Eines Schaches, ist ein Toman Gülden stets; ein Schach empfängt Und er gibt nur goldne Toman.

Also denken brave Leute, Also dachte auch Firdusi, Der Verfasser des berühmten Und vergötterten »Schach Nameh«.

Dieses große Heldenlied Schrieb er auf Geheiß des Schaches, Der für jeden seiner Verse Einen Toman ihm versprochen.

Siebzehnmal die Rose blühte, Siebzehnmal ist sie verwelket, Und die Nachtigall besang sie Und verstummte siebzehnmal -

Unterdessen saß der Dichter An dem Webstuhl des Gedankens, Tag und Nacht, und webte emsig Seines Liedes Riesenteppich -

Riesenteppich, wo der Dichter Wunderbar hineingewebt Seiner Heimat Fabelchronik, Farsistans uralte Kön'ge,

Lieblingshelden seines Volkes, Rittertaten, Aventüren, Zauberwesen und Dämonen, Keck umrankt von Märchenblumen -

Alles blühend und lebendig, Farbenglänzend, glühend, brennend, Und wie himmlisch angestrahlt Von dem heil'gen Lichte Irans,

Von dem göttlich reinen Urlicht, Dessen letzter Feuertempel, Trotz dem Koran und dem Mufti, In des Dichters Herzen flammte.

Als vollendet war das Lied, Überschickte seinem Gönner Der Poet das Manuskript, Zweimalhunderttausend Verse.

In der Badestube war es, In der Badestub' zu Gasna, Wo des Schaches schwarze Boten Den Firdusi angetroffen -

Jeder schleppte einen Geldsack, Den er zu des Dichters Füßen Kniend legte, als den hohen Ehrensold für seine Dichtung.

Der Poet riß auf die Säcke Hastig, um am lang entbehrten Goldesanblick sich zu laben - Da gewahrt' er mit Bestürzung,

Daß der Inhalt dieser Säcke Bleiches Silber, Silbertomans, Zweimalhunderttausend etwa - Und der Dichter lachte bitter.

Bitter lachend hat er jene Summe abgeteilt in drei Gleiche Teile, und jedwedem Von den beiden schwarzen Boten

Schenkte er als Botenlohn Solch ein Drittel, und das dritte Gab er einem Badeknechte, Der sein Bad besorgt, als Trinkgeld.

Seinen Wanderstab ergriff er Jetzo und verließ die Hauptstadt; Vor dem Tor hat er den Staub Abgefegt von seinen Schuhen.

2

»Hätt er menschlich ordinär Nicht gehalten, was versprochen, Hätt er nur sein Wort gebrochen, Zürnen wollt ich nimmermehr.

Aber unverzeihlich ist, Daß er mich getäuscht so schnöde Durch den Doppelsinn der Rede Und des Schweigens größre List.

Stattlich war er, würdevoll Von Gestalt und von Gebärden, Wen'ge glichen ihm auf Erden, War ein König jeder Zoll.

Wie die Sonn' am Himmelsbogen, Feuerblicks, sah er mich an, Er, der Wahrheit stolzer Mann - Und er hat mich doch belogen.«

3

Schach Mahomet hat gut gespeist, Und gut gelaunet ist sein Geist.

Im dämmernden Garten, auf purpurnem Pfühl, Am Springbrunn sitzt er. Das plätschert so kühl!

Die Diener stehen mit Ehrfurchtsmienen; Sein Liebling Ansari ist unter ihnen.

Aus Marmorvasen quillt hervor Ein üppig brennender Blumenflor.

Gleich Odalisken anmutiglich Die schlanken Palmen fächern sich.

Es stehen regungslos die Zypressen, Wie himmelträumend, wie weltvergessen.

Doch plötzlich erklingt bei Lautenklang Ein sanft geheimnisvoller Gesang.

Der Schach fährt auf, als wie behext - »Von wem ist dieses Liedes Text?«

Ansari, an welchen die Frage gerichtet, Gab Antwort: »Das hat Firdusi gedichtet.«

»Firdusi?« - rief der Fürst betreten - »Wo ist er? Wie geht es dem großen Poeten?«

Ansari gab Antwort: »In Dürftigkeit Und Elend lebt er seit langer Zeit

Zu Thus, des Dichters Vaterstadt, Wo er ein kleines Gärtchen hat.«

Schach Mahomet schwieg, eine gute Weile, Dann sprach er: »Ansari, mein Auftrag hat Eile -

Geh nach meinen Ställen und erwähle Dort hundert Maultiere und funfzig Kamele.

Die sollst du belasten mit allen Schätzen, Die eines Menschen Herz ergötzen,

Mit Herrlichkeiten und Raritäten, Kostbaren Kleidern und Hausgeräten

Von Sandelholz, von Elfenbein, Mit güldnen und silbernen Schnurrpfeiferein,

Kannen und Kelchen, zierlich gehenkelt, Lepardenfellen, groß gesprenkelt,

Mit Teppichen, Schals und reichen Brokaten, Die fabriziert in meinen Staaten -

Vergiß nicht, auch hinzuzupacken Glänzende Waffen und Schabracken,

Nicht minder Getränke jeder Art Und Speisen, die man in Töpfen bewahrt,

Auch Konfitüren und Mandeltorten, Und Pfefferkuchen von allen Sorten.

Füge hinzu ein Dutzend Gäule, Arabischer Zucht, geschwind wie Pfeile,

Und schwarze Sklaven gleichfalls ein Dutzend, Leiber von Erz, strapazentrutzend.

Ansari, mit diesen schönen Sachen Sollst du dich gleich auf die Reise machen.

Du sollst sie bringen nebst meinem Gruß Dem großen Dichter Firdusi zu Thus.«

Ansari erfüllte des Herrschers Befehle, Belud die Mäuler und Kamele

Mit Ehrengeschenken, die wohl den Zins Gekostet von einer ganzen Provinz.

Nach dreien Tagen verließ er schon Die Residenz, und in eigner Person,

Mit einer roten Führerfahne, Ritt er voran der Karawane.

Am achten Tage erreichten sie Thus; Die Stadt liegt an des Berges Fuß.

Wohl durch das Westtor zog herein Die Karawane mit Lärmen und Schrein.

Die Trommel scholl, das Kuhhorn klang, Und lautaufjubelt Triumphgesang.

»La Illa Il Allah!« aus voller Kehle Jauchzten die Treiber der Kamele.

Doch durch das Osttor, am andern End' Von Thus, zog in demselben Moment

Zur Stadt hinaus der Leichenzug, Der den toten Firdusi zu Grabe trug.

۳۰ مهر ماه ۱۳۹۶

احد قربانی دهناری

گوتنبرگ، سوئد

ahad.ghorbani@gmail.com

http://ahad-ghorbani.com

http://www.facebook.com/ahad.ghorbani.dehari

http://telegram.me/ahaddehnari

https://t.me/AhadGhorbaniDehnari

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

احد قربانی دهناری

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.