رفتن به محتوای اصلی

خاطره ای از آزادی خرمشهر
23.05.2012 - 09:21

سال 1361 در اوج جنگ…

من در مسجدسلیمان بودم و مدتی را داوطلب در درمانگاه شرکت نفت به عنوان پرستار کار کردم و آموزش دیدم که بتونم در صورت نیاز به جبهه برم و از میهنم دفاع کنم. خرمشهر، شهر خرم و آزاده ی ما  دست نیروهای عراقی  بود. و وحشت مردم از پیشروی نیروهای عراقی به شهرهای دیگه هر روز بیشتر دامنه زده میشد. اون زمان مردم بخاطر حفظ تمامیت ارضی و دفاع از میهن شون  بخصوص دو سه سال اول جنگ اغلب داوطلب رفتن به جبهه می شدند…شروع جنگ با تسخیر خرمشهر و آبادان توسط نیروهای عراق برای مردم ایران خیلی سنگین تمام شد و تلاش برای آزادی خرمشهر با حملات ایران تلافات زیادی به بار می آورد و نتیجه هم نمی داد. خرمشهر به خونین شهر معروف شد.  کم کم  وحشت جبهه رفتن در جوون ها  رشد کرد. یادمه که یکی از بستگان ما که در اون زمان سرباز بود به مرخصی دو سه روزه اومده بود و از بس در خطوط اول جبهه و پیشروی ها صحنه های وحشتناک کشته شدن دوستان و رفقاش رو دیده بود نمی خواست دیگه به جبهه برگرده می گفت برگشت من مصادف با پیشروی بعدیست و مطمئنا دیگه زنده برنمی گردم. من که خودم تلاش زیاد برای جبهه رفتن و دفاع از میهن می کردم خیلی ناراحت شدم و شروع به نصحیت کردن او و دفاع از میهن کردم….به او گفتم فکر کن اگه همه سربازها مثل تو فکر کنند و به خونه برگردند کی باید از میهن دفاع کنه؟ آیا راضی هستی که بقیه شهرها هم مثل خرمشهر به دست عراقی ها بیفته و خواهران و مادران ما مورد آزار و تجاوز سربازان عراقی قرار بگیرند؟  اون موقع در سینمای ستاره آبی شهر  فیلم روسی » آنها برای میهن شان جنگیدند» نمایش داده میشد و بهش گفتم که بره و حتما اون فیلم رو ببینه که چطور سربازان روسی در  جنگ جهانی دوم با از خودگذشتگی تونستند میهن شون رو حفظ کنند!  او از بی ارزش بودن جان انسان ها در جبهه ها می گفت و اینکه در هر پیشروی به خاطر بدست آوردن دوباره خرمشهرشاهد کشتن شدن دوستانش در جبهه است و نمی خواد که کشته بشه  بلکه عاشق زندگیست و عاشقه عشقه و میخواد زندگی کنه. وقتی من و برادرش او را متقاعد کردیم در پاسخ به من گفت: » دوست دارم  دوباره ترا ببینم و نمی خوام که این آخرین دیدارمون باشه!» او گفت: » رفتن دوباره من به جبهه یعنی برای همیشه رفتن و برنگشتن!»  ولی من مدام در حفظ جان زنان و کودکان و حفظ سرزمین مون حرف میزدم …حرف های من اونو تحت تاثیر قرار داده بود. او رفت اما دیگر هیچوقت برنگشت…او بوی مرگ را شنیده بود و به همین دلیل هم نمی خواست که برگردد…بعد از جان باختن او من  احساس گناه می کردم و ناراحت بودم که چرا من نمی تونم سرباز جنگ بشم و بیشتر مصمم شدم که به جبهه بروم. یاد تیمور همیشه با من بود. در مسجدسلیمان آموزش پرستاری دیدم و به چند بسیج و ستاد جنگ در اهواز و مسجدسلیمان  مراجعه کردم ولی هیچکدوم منو نپذیرفتند. آخه من تیپ حزب الهی نبودم و به همین دلیل هم قبول نمی کردند  ضمن اینکه داوطلب » مرگ» هم زیاد بود.

در درمانگاه مسجدسلیمان مدتها با مجروحین جنگ سرو کار داشتم که چقدر درد آور بود. اغلب موقع پانسمان مجروحین در حال گریه بودم. مسجدسلیمان تا اون موقع به جز چندین مورد موشک باران که خیلی هم کشته داده بود نسبت به بقیه شهرهای خوزستان امن تر بود و به همین دلیل برخی از اهوازی ها یا آبادانی ها و خرمشهری ها به ممسجدسلیمان پناه آورده بودند.  یادم میاد که روزی در  مسجدسلیمان خونه بودم و طبق معمول رادیو هم روشن بود که خبر آزادی خرمشهر را شنیدم!از خوشحالی فریاد زدم و دلم میخواست شادیم رو با مردم تقسیم کنم و به همین دلیل به مرکز شهر رفتم تا با مردم این روز را جشن بگیرم. مانتویی کرم رنگ با جوراب کرم و روسری قهوه ای داشتم. در مرکز شهر برخی از مردم شیرینی تقسیم می کردند و برخی به شکل رقص می پریدند و شادی می کردند. عده ای هواداران حکومت شعارهای جنگ جنگ تا پیروزی یا جنگ تا فتح کربلا و از این نوع شعارها می دادند. من هم شعارهای ضد جنگ و پایان دادن جنگ بعد از آزادی خرمشهر می دادم.

در اون وسط مشغول شادی و شعار دادن بودم که یکباره یکی از زنان حزب اللهی ( که عمدتا از شهرهای مذهبی به مسجدسلیمان منتقل می شدند)  به طرف من اومد و گفت باید که جمع را ترک کنم! من هم که همیشه خیلی حاضر جواب بودم گفتم فکر کنم این شمایید که باید این جمع را ترک کنید نه من! و بعد ادامه دادم: » امروز روز مردم است که  آزادی خرمشهر را جشن بگیرند و  به شما هیچ ربطی نداره که در شادی مردم دخالت کنید!»  هنور جملات من تموم نشده بود که دیدم دست هایی توی سرم و روسری ام را کشیدند و موهای من در دست زنهای حزب الهی که منو روی زمین کشیدند و با ناباوری منو محاصره کردند و بین خودشون گرفتند و تا تونستند چند نفری منو زدند! نمیدونم چه کسی یا کسانی موهای منو از لای دستای این زن های مزدور بیرون کشیدند فقط یادمه که یکی دو زن به من گفتند هر چه زودتر فرار کن و برو! من با صورت چنگ زده و مانتو پاره و موهای ژولیده به طرف خونه رفتم و چون سرو وضع ام خیلی بد بود و جلب توجه می کرد و نگران مادرم هم بودم که از دیدن ریخت من شوک نشه، در بین راه رفتم خونه دوستم و از مادر دوستم یک چادر سیاه با کش زیر چونه گرفتم (چون اصلا چادر نگه داشتن بلد نبودم) بین راه یک جیپ پر از پاسدار منو نگه داشت و برخی شون هم اسلحه هاشون رو به طرف من گرفتند و گفتند که باید به مقر سپاه برم. من هم بهشون گفتم اولا چرا باید بیام و بعد هم من از کجا بدونم که شما واقعا از سپاه هستید؟ کارت شناسایی نشون دادند و منو بخاطر سوالاتی به سپاه بردند و نزدیک سپاه هم چشام را بستند ولی بعد که چشم بند را در آوردند من هم چادرم را کاملا جلوی صورتم گرفتم و وقتی  بازجو اومد هر چه به من گفت چادرت رو از صورتت کنار بزن باید ببینم کی هستی من هم هی می گفتم شما نامحرمید و من مایل نیستم! خلاصه  بعد از یک بازجویی طولانی تقریبا ساعت 2 شب منو آزاد کردند!  در بین راه فکر می کردم تیمور برای آزادی خرمشهر جانش رو از دست داد و آزادی خرمشهر را ندید ولی ما که زنده ایم  اجازه نداریم که آزادی خرمشهر را جشن بگیریم و دوستای دیگه ام که همه همانند من در انقلاب شرکت داشتند برخی در زندان بودند و برخی هم اجازه ی تحصیل نداشتند و بیکار و ….

در مملکتی که با جوون های نسل انقلابش که انقلاب  رو به ثمر رسوندند و خیلی از اونها  جونشون رو هم برای آبادی اون سرزمین و مردمشون از دست دادند  نه تنها از همه چیز محرومشون  کردند و هیچ جا جایی نه برای درس و نه کار دارند،  بلکه حتی اجازه ی شادی در آزادی خرمشهر بهشون داده نمیشه،  بطوریکه یکی یکی مجبور به ترک کشور شدند، بعد انتظار داریم که با نسل بعد از ما بهتر از این برخورد کنند؟

حال سی سال از آزادی شهری که خون مردمش در رگ های ایران زمین می جوشد میگذرد؛ آیا مسئولین توانستند که زره ای از زخم های این مردم را مرهم نهند؟ متاسفانه بعد از سی سال هنوز این شهر به حالت یک شهر جنگی ست و مردم از امکانات رفاهی کمی برخوردارند و  حتی آب آشامیدنی از مشکلات اساسی مردم است. حماسه ی مردم این شهر که با وجود بمباران رژیم صدام با مقاومت آنها روبرو شد و منجر به کشته شدن تعداد زیادی از مردم شهر شد، جاودانه است. اما جای شرم برای رژیم ملایان که با سواستفاده نام این شهر را خونین شهر گذاشتند و از خون مردم این شهر در جهت رسیدن به اهداف خود استفاده کردند….

اختر ـ در سی امین سالگرد فتح خرمشهر

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

لاله موذن

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.