رفتن به محتوای اصلی

زندان گوهردشت - نوروز ۱۳۶۶
30.03.2018 - 05:44

یخ آب می شود در روح من / در اندیشه هایم / بهار / حضور توست / بودن توست (۱)

شکنجه و کشتار سال های اول دهه شصت با بازجوئی های متکی بر کابل و قپانی، محاکمه های چند ثانیه ای، تیرباران های دسته جمعی و آن مصاحبه های نمایشی بعضی از رهبران گروه های سیاسی با پاهای باندپیچی شده و مچ های زخمی و کتف های از کار افتاده شان سپری شده بود، حاج داود رحمانی رئیس زندان قزلحصار و گروه توابینش برکنار شده بودند، اواخر سال ۱۳۶۵ است، حال پس از سپری شدن شش سال در بند بهار ۱۳۶۶ در راه است و من به همراه مبارزین بی شمار همچنان در بندیم و چشم اندازی برای آزادی متصور نیست، همه جا دیوار است و آهن ولی سال ۱۳۶۶ دیگر سال ۱۳۶۰ نیست! حال در زندان می شود نفس کشید و برای زندگی در اسارتِ رژیم قرون وسطائی به استقبال بهار رفت تا ادامه زندگی در میان دیوار و آهن را میسر گردانید.

از اوین به قزلحصار و از قزلحصار به آخر دنیا، زمستان ۱۳۶۵ - زندان گوهردشت

من و حدود دویست زندانی سیاسی دیگر در بند یک زندان گوهردشت با از دست دادن یاران فراوان در این مسیر شش ساله به شدت محتاج بهار در انتظاریم، بعد از گپ و گفتگو با سایر رفقا قرار گذاشتیم برای اولین بار نوروز ۱۳۶۶ را در زندان جشن بگیریم، در سال های قبل امکان چنین عملی هرگز فراهم نبود، هرچند در گذشته نیز مختصر و پنهان هرگز از رسیدن بهار و نوروز بی توجه نمی گذشتیم، به پاس ایستادگی همه مان در این مسیر خون و شکنجه به طور جمعی تصمیم به برپائی جشنی مفصل و شاد گرفتیم، تعدادی از رفقا برای اجرای این مراسم خجسته داوطلب شدند، اگر بخواهم محدوده کارهای اجرائی جشن نوروزی را خلاصه کنم می شود آنها را به سه قسمت برشمرد:

یک ــ تبریک عید و گپ و گفتگوی نوروزی و اداره برنامه

دو ــ تهیه شیرینی و سایر مواد غذائی مناسب جشن

سه ــ گروه موزیک، ترانه و برنامه های شاد

همین جا اشاره کنم هر سال که در زندان امکانش بود خودم قبل از فرا رسیدن نوروز به شکل مخفی سبزه سبز می کردم و این کار را برای بهار ۱۳۶۶ نیز تدارک دیدم، سبزه ای بسیار دیدنی، تابلوئی از پارچه به رنگ قرمز به طول شصت و عرض چهل سانتیمتر می ساختم، در مرکز، قسمت بالای تابلو ستاره ای می کشیدم و زیر آن با خط نستعلیق می نوشتم: "بهاران خجسته باد!" ستاره و نوشته را با خاکشیر پر می کردم، حدود پانزده روز طول می کشید تا سبزی ستاره و نوشته: "بهاران خجسته باد" هر بیننده ای را به وجد آورد، من همزمان با مخفی نگهداشتن این تابلو از چشم پاسداران می بایست ضمن حفظ رطوبت آن برای خوشرنگ شدن سبزیش باز هم به شکل مخفیانه و در زمان هواخوری آن را در معرض انوار جانبخش خورشید قرار می دادم.

در بند همسلولی ئی ارمنی داشتم که رابطه ای صمیمی و دوستانه بین ما وجود داشت، او علاقمند به موزیک بود و توانمند در نواختن گیتار، این رفیق ارمنی من بود که ایده برگزاری یک نوروز شاد را مثل خوره به جانم انداخت، من و او روزهای بی شمار در بند قدم می زدیم و بحث و گفتگوی بسیار باهم داشتیم ولی دو پروژه مهم را باهم و همراه با سایر رفقای بند به طور جمعی انجام دادیم که آنها را باید شاهکارهای زندان نامید!

قبل از این که وارد روایت شیرین ساخت گیتار در زندان جمهوری اسلامی شوم لازم می دانم همین جا یادی کنم از دومین پروژه جمعی که در‌‌ همان زمان ها در بند ما انجام شد و آن کپی کردن کتاب: "سنجش خرد ناب" اثر: "امانوئل کانت" مشتمل بر حدود ششصد صفحه به صورت دستنویس بود، رفیق ارمنی من می گفت: "اگر می خواهی مارکس را بفهمی باید آثار هگل را بخوانی و اگر بخواهی هگل را بفهمی باید آثار کانت را بخوانی!" این کتاب فلسفی از بند دیگری به شکل مخفیانه به بند ما برای بیست روز قرض داده شده بود، رفقای بند تصمیم گرفتند کتاب را رونویسی کنند تا آن را در بند داشته باشیم، یک گروه حدود پانزده نفره داوطلب نوشتن این کتاب حجیم شدند و من در عین نوشتن سطوری از آن مسئولیت صحافیش را قبول کردم، این کتاب نفیس از دستخط های گوناگونی آزین شده بود که فکور‌ترین مبارزین بند ما به نوشتن آن مبادرت کرده بودند، تعدادی از آنها در کشتار تابستان سال ۱۳۶۷ توسط رژیم قداره بند اسلامی به دار آویخته شدند و امروز در میان ما نیستند (حسین حاج محسن، محمدعلی پژمان و .....) یادشان گرامی باد.

من و رفیق ارمنی در تدارک برگزاری جشن نوروز ۱۳۶۶ مسئولیت هائی را به عهده گرفتیم، ساختن گیتار از من با کمک گرفتن از دانش فنی و موسیقیائی او و نواختن گیتار که تخصص او بود، آن هم گیتاری که بدنه اش از تخته جعبه های میوه و روزنامه و خمیر نان بود و سیم های آن از نخ جوراب! چه مهارتی می خواست تا از چنین سازی نوائی آنچنان موزون و دلنشین برآورد که جان های ستمدیده سالیان دراز را مشوق برپائی شاد‌ترین نوروز پیش روی شود، البته تهیه تخته در زندان کار ساده ای نبود، هر از چند گاه به بند ما میوه می فروختند و ما مجبور به پس دادن جعبه ها به زیرهشت بودیم، قرار شد هر بار یک تکه تخته از دیواره بزرگتر یک جعبه برداشته شود و فاصله بقیه تخته ها را طوری جا به جا کنیم که جای خالی تخته برداشته شده به چشم نیاید تا زندانبان متوجه نشود!

روز‌ها در بند به کندی سپری می شدند، سبزه هر روز مخفیانه به هواخوری برده می شد تا با نور آفتاب خوشرنگ و شاداب شود، تخته ها چند روزی باید در آب خیس می خوردند، سپس با سنگ پا سائیده می شدند، بعد از آن که به انداره کافی نازک و صاف گردیدند برای حالت دادن به شکل گیتار آماده می شدند، من و سایر رفقای بند با دقت و علاقه وصف ناپذیر این کار را با مشورت رفیق ارمنی به پیش می بردیم تا حتی الامکان حاصل کار از نظر فنی چنان شود که از آن صدائی نزدیک به نوای یک گیتار واقعی درآید.

یک ماه تمام روی این پروژه به صورت مخفیانه کار شد، چوب ها بعد از سائیدن بسیار با سنگ پا همچون کاغذ نازک شدند و بعد از حالت دادن با نخ بسته شدند، پنج روز طول کشید تا کاملا خشک شوند، بعد از آن نخ ها را باز کردیم و با خمیر نان که مقداری شکر به آن اضافه شده بود و روزنامه، تمامی سطح آن را پوشاندیم تا منفذی نداشته باشد و طنین صدای آن بلند شود، مرحله بعدی خشک شدن روزنامه و خمیر نان بود و در مرحله آخر ساختن سیم گیتار بود که به وسیله تاباندن نخ جوراب فراهم می شد، نخ پلاستیکی جوراب را با تاباندن بسیار در سه رشته بار دیگر باهم می تاباندیم، این رشته به هم پیوسته بسیار محکم کشیده شده و به دسته و بدنه ساز بسته می شد تا از آن صدای نزدیک به سیم گیتار درآید.

به موازات فعالیت ما گروه دیگر برای تهیه شیرینی و کیک کارشان را به بهترین شکل پیش می بردند، شیرینترین قسمت این فعالیت نوروزی برای من بر این استوار بود که افراد بند نه بر بستر یک سازماندهی دقیق بلکه متناسب با توانائی فردی خود هر کس گوشه ای از کار را به عهده می گرفت و خود را با سایرین به همراه عشق سرشار از دریافت ضرورت موجود، شادی و نشاط هماهنگ می کرد، تصمیم بر این بود که گیتار زود‌تر آماده گردد تا رفیق ارمنی ما فرصت تمرین داشته باشد و با نواختن آن در بعضی از پانزده سلول بند هنرمندان دیگری به او بپیوندند، او چه زیبا می نواخت، قطعاتی از موسیقی آمریکای لاتین را اجرا کرد، برای اولین بار با شنیدن چنین نوائی در بند احساس آرامش می کردیم، این صدا روح خسته همه ما را که شش سال زیر وحشیانه ترین فشارهای رژیم اسلامی تاب آوردیم جلا می داد!

انسان وارسته دیگری به نام رضا ــ ک نیز همبندی ما بود، او عاشق ترانه سرائی و شعر بود و به همین دلیل هم دستگیر شده بود و متحمل ظلم بی شمار! اما چه باک که در بند ظالم هم باز عاشق بود و باز شاعر، او شاعر و ترانه سرای مردمی بود که بسیاری از ترانه های شاد کوچه بازاری مشهور را سروده بود، از همین روی در زندان نیز دفتری از آواز و ترانه جمع آوری کرده بود، او برای تهیه چنین دفتر بی نظیری زحمت بسیار کشید، به بسیاری از افراد بند برای تکمیل این دفتر رجوع کرد و ترانه ها را از سینه یک یک زندانیان بند بیرون کشید و در دفترش ثبت کرد، متقاضیان بسیاری در بند به ویژه در روزهای پنجشنبه و جمعه به انتظار در اختیار داشتن دفتر ترانه در صف بودند تا ساعات خوشی کنار دیگران در سلول به آوازخوانی و رقص بپردازند.

شادی و تفریح در زندان از ضرورت های بی بدیل زندانی بود تا زندگی را آن گونه که او می خواهد نه زندانبان ادامه دهد، به همین دلیل این کار همیشه در زندان رژیم اسلامی ممنوع بود ولی همیشه زندانی متناسب با شرایطی که در آن قرار داشت از این امر سود می جست، روزی بیان اتفاقات شعبه بازجوئی به زبان طنز، زمانی تمسخر دادگاه سربداران با قاضی شرع گیلانی و ..... روایت هر چیز دیگری با توانمندی فرد راوی در میان زندانیان در حد هنرپیشه همه را شاد و شارژ می کرد، به خاطر دارم در سال ۱۳۶۰ در سلول چهل آموزشگاه اوین زمانی که وحشت از همه جا می بارید در غروبی بارانی که صدای قطرات باران بر نرده های آهنین سلول ما را در غم بیکران یاران کشته شده در سکوتی حزن انگیز فرو برده بود چونان که فقط به قتلگاه رفتن خود را انتظار می کشیدیم ناگهان همسلولی خوش ذوقی بدون مقدمه شروع به خواندن ترانه: "بارون بارونه، زمینا تر میشه" کرد، در سکوت و ترنم باران این آواز دلنشین دل می خراشید و همین جا بود که سفر آغاز شد.

لحظاتی بعد حدود سی نفر افراد سلول فراموش کردند در زندان اوین و در سال خون و کشتار ۱۳۶۰ قرار دارند، نفر بعد خواند، نفر بعدی و ..... تا رسیدیم به ترانه: "سر اومد زمستون!" و "یه جنگل ستاره داره!" در سلول چهار طاق باز شد و پاسداران همچون لشکر مغول با چوب و چماق به جان سی نفر زندانی افتادند! همه را برای ضرب و شتم در آن نیمه شب به هواخوری بردند! با میله های آهنی به جان ما افتادند، اکثر افراد زخمی شدند و ظاهرا یکی از ما نتوانست یا شاید نخواست خودش را نگهدارد و دست آخر همان جا در محوطه ..... ! در آن تاریکی پاسداران بر آن پا گذاشتند و زمانی که وارد سالن و زیرهشت زندان شدند آثارش به همراه بوی تعفن همه جا را آلوده کرده بود و آن گاه متوجه شدند که دیگر همه مان را با سر و دست زخمی، خونین و مالین به داخل سلول فرستاده بودند، وقتی صدای آه و فغان پاسداران از پشت در سلول به گوش می رسید ما هرچند با سر و روئی خونین اما انگار ضرب و شتم و زخم ها را فراموش کرده و همگی فقط به حال و روز پاسداران می خندیدیم!

دفتر ترانه های رضا یکی از ارزشمند‌ترین وسایل بند ما بود و پر واضح که در جشن نوروزی از آن سود می جستیم، سه روز مانده به عید زمانی که در هواخوری باز شد من سبزه: "بهاران خجسته باد" را که دیگر عالیترین دوران رشد خود را سپری می کرد و به زیبائی جلوه گر شده بود برای نور گیری به حیاط بند بردم، معمولا پاسداری که در هواخوری را باز می کرد بعد از ده دقیقه که همه جای حیاط را با دقت بازرسی می کرد تا مطمئن شود که زندانیان بند قبلی در نوبت هواخوری خود چیزی برای بند ما جاسازی نکرده باشند از بند خارج می شد، این بار پاسدار از هواخوری خارج نشد و به تماشای بازی زندانیان ایستاد، در این شرایط تشخیص دادن او در لابلای زندانیان که برای هواخوری در حیاط بند جمع شده بودند مشکل بود! هر بار که سبزه: "بهاران خجسته باد" برای نورگیری به حیاط بند آورده می شد تعداد بی شماری از زندانیان دور آن حلقه می زدند و می خواستند با رشد آن همراه شوند و لذت ببرند، من و سایرین مدت ها به خطر این تجمع پی برده بودیم ولی از طرف دیگر هدف از تهیه این سبزه چه می توانست باشد غیر از لذت دیدار هر روزه زندانیان با آن؟

پاسدار توجهش به تجمع زندانیان در گوشه دیگر هواخوری به گرد سبزه نوروزی جلب شد، برخورد او در نگاه اول این بود: "چه تابلوی زیبائی است!" ولی زمانی که متوجه شد با لذت بردن زندانیانی که در گرد سبزه تجمع کرده اند همرأی شده با دقت بیشتر به ستاره و نوشته: "بهاران خجسته باد" نظر انداخت، آن گاه انگار که ناگهان با سؤال بی پاسخی مواجه شده باشد به نظر می آمد که از خودش می پرسید که آیا برای یک زندانی در زندان جمهوری اسلامی چنین کاری اصلا می تواند مجاز باشد؟! دیگر حالت چهره اش مانند لحظات قبل نبود! او نمی دانست باید چه عکس العملی نشان دهد، به سرعت هواخوری را ترک کرد، به دنبال او من هم رفتم و لباس مناسب و لازم را پوشیدم و آماده بازگشت مجدد او شدم، بعد از ده دقیقه‌‌ همان پاسدار در بند را باز کرد و گفت: "سبزه و سازنده اش بیان بیرون!" از در بند مرا با چشمبند به زیرهشت زندان بردند، ناصریان دادیار زندان از من بازجوئی کرد:

ناصریان: تابلوئی که درست کردی چیست؟

قاسم: سبزه نوروزی است، مگر شما ایام عید سبزه سبز نمی کنید؟ (هنوز جمله من تمام نشده بود که ناصریان مشت و لگدی نثارم کرد!)

ناصریان: ضدانقلاب کمونیست کثیف! فکر کردی ما خریم؟ آن ستاره چیست؟ چرا جای ستاره شلغم نگذاشتی؟

قاسم: شلغم که زیبا نیست، ستاره زیباست! (باز هم مشت و لگد، سیلی و کلمات ناسزا !)

ناصریان: ضدانقلاب سرموضعی! حالا تو را می فرستم انفرادی تا در ایام عید آب خنک بخوری تا حالت جا بیاد، تا بفهمی شلغم زیباست یا ستاره!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

برای اولین بار بعد از شش سال، صدای دلنشین زنان و دختران زندانی از هواخوری مشرف به انفرادی که در طبقه سوم قرار داشت به گوشم می رسید، مرا برای یک ماه تنبیهی به سلول انفرادی فرستادند، این خود مسخره به نظر می آید که بعد از شش سال زندانی بودن تو را از درون زندان دوباره به زندان تهدید کنند ولی چه سعادتی نصیب من شده بود که شاید بعضی دیگر از همبندی هایم نیز آرزوی آن را داشتند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

دیگر کم کم طراوت و دلنشینی نقش زنان داشت از ذهنم پاک می شد، اکنون سلول انفرادی من جائی قرار داشت که در طبقات زیرین آن زنان سیاسی در بند بودند، صدای خنده و بازی دخترکانی که من نمی توانستم به درستی ببینمشان اما شوق دیدار و ‌ای بسا ارتباطی از پشت این پنجره سرتاسر فولادی زمان یک ماهه پیش رو را خیلی کوتاهتر از مدت یک ماه انفرادی کشیدن در سکوت محض متصور می ساخت، پس باید کاری می کردم، در همین شش و بش بودم که چند روز بعد پاسداری در سلول را باز کرد و مقداری وسایل اولیه چون مسواک، لباس زیر و به همراه آن شیرینی و میوه را به من داد و گفت: "این وسایل را دوستانت از بند برایت فرستاده اند!" در زندان های جمهوری اسلامی در این شش سالی که گذشت دو سال آن به تناوب در انفرادی ۲۰۹ بودم هرگز چنین لطفی نصیبم نشده بود، اولین جمله ای که به ذهنم خطور کرد این بود که دم رفقایم گرم! در میان وسایل دریافتی شیرینی، آجیل، پرتقال و نارنگی بودند!

ستاره ای که در سبزه: "بهاران خجسته باد" مرا به این گوشه سلول انفرادی از بی شمار سلول های زندان های رژیم اسلامی کشاند همچنان ذهن مرا‌‌ رها نمی کرد، از پوست پرتقال ها و نارنگی ها ستاره های بسیاری ساختم تا در زمان هواخوری بند زنان شوق پرواز را که مثل پتک بر روح و جانم می کوبید از شکاف نرده های آهنین سلول انفرادیم، نیاز سرکشم را با این ستاره ها به پائین پرت کنم، تلاشی سرشار از امید و شوق برای ایجاد ارتباط با زنان هم سرنوشت دربند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بیست روز از انفرادی گذشته بود که ناصریان برای بازدید سلول انفرادی، در سلولم را باز کرد، انتظار داشت به او التماس کنم مرا به بند بفرستد، از من پرسید: "چگونه می گذرد؟" من هم جواب دادم: "هنوز در زندان هستم!" چرا من برای زیستن آزادانه می بایست به این قداره بندان مرتجع التماس می کردم؟ منی که تمامی روح و جانم با آزادی و طبیعت همزادم بودند پرورش یافته بود چرا باید در این مسیر هرچند ناهموار از خواست های به حق انسانیم کوتاه بیایم؟

در خانواده ای متوسط در شمال کشورم به دنیا آمدم، کنار رودی که کمی آن سو‌تر به دریای خزر می پیوست، منی که هر روز از یک سو جاری بودن رود و سرسبزی و استواری درختان بید امتداد آن را سربلند نظاره می کردم و در سوی دیگر قله دماوند راست قامت شکوه استقامت را به من نوید می داد، منی که در دوران نوجوانی تمام تابستان ها همراه با شادی و هلهله مردمان بسیار در کنار ساحل دریا روز‌ها پلاژ‌ها برمی افراشتیم و شب ها به جشن و پایکوبی، چندان که شور موسیقی و ترانه و گرمای ماسه های داغ بستر ساحل گذر زمان را از من و چون من می ربود و ..... کلام آخر، منی که هر روز که از خواب برمی خواستم با این جمله شاملو: می خواهم آب شوم / در گستره افق / آنجا که دریا به آخر می رسد / و آسمان آغاز می شود (۲)

بر بستر زلال آبی دریا و انحناء افق که آرامش صبحگاهی مرا به تمامی در آغوش می گرفت به تماشا می نشستم تا یگانگی خود و طبیعت که برایم پیامی جز آزادگی نداشت را با تمام وجود زندگی کنم، مگر می شود با یک سال، شش سال زندان، انفرادی و شکنجه از من و چون من درخواست تسلیم کرد و دعوت به زیستن در مرداب؟ این ‌‌نهایت نا‌توانی متحجران و بدسگالان کژاندیش است که اما این بار در پوسته مذهب انسانی را که با شادی و عشق نوروز می کارد تا بهار درو کند را نمی تواند بشناسد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

با سپری شدن زمان انفرادی به بند برگشتم و رفیقی این گونه برای من تعریف کرد:

با بردن تو (قاسم) از بند تغییر قابل توجهی در برگزاری مراسم نوروزی ایجاد نشد، علیرغم این که پاسداران بند و حسینیه (۳) را زیر و رو کردند ولی چیزی عایدشان نشد، ضمن این که بچه های دست اندر کار مراسم نوروزی از امکانات فراهم شده جهت جشن نوروز مراقبت های لازم را کرده بودند، یک مورد جالب دیگر هم این بود که یکی از بچه ها (رضا - ک) با استفاده از خرما شراب درست کرده بود و در حسینیه لابلای وسائل زندانیان نگهداری می کرد! از آنجا که تعدادی از بچه ها در جریان این کار بودند بعد از ماجرای تو یک چند نفری به رضا فشار می آوردند که شراب را دور بریزد ولی او زیر بار نرفت و به کمک و مراقبت چند تن از دوستان اون را نگهداری کرد تا این که در نوروز ما چند تا رفقای نزدیکتر و همه اونهائی که در جریان کار بودند در سلول حسین حاج محسن شراب دست ساز رضا را تو فنجان های پلاستیکی نارنجی رنگ معروف زندان به سلامتی هم نوشیدیم!

بالاخره نوروز فرا رسید و بچه ها سفره هفت سین که در حسینیه پهن شده بود را رنگین کردند، با توجه به این که از مدتی پیش فروشگاه زندان به بند میوه و سبزی می فروخت سفره هفت سین علاوه بر سکه و سنگ و ساعت و ..... به سیب و سیر نیز مزین گردید، همه اینها در کنار نوای گیتار دوست ارمنی (البته در سکانسی نه چندان بلند) و ترانه خوانی بچه ها حال و هوای دیگری به نوروز ۱۳۶۶ داده بودند، با خیلی از بچه ها که صحبت می کردم احساس می کردند نوروز در این سوی دیوار چیزی کمتر از آن سوی دیوار ندارد! برای اولین بار در طول زندان حس می کردم نوروز را نه با مرور خاطرات گذشته بلکه به واقع و با‌‌ همان حال و هوای دوران قبل از اسارت (دوران زندگی مخفی و به ویژه دور‌تر از آن دوران کودکی و نوجوانی) برگزار کرده ایم!

این همه شادی را بدون حضور قاسم و لوح سبزه: "بهاران خجسته باد" تجربه کردیم اما ترنم سرود: "بهاران خجسته باد" به یاد ماندنی بر لبان تک تک زندانیان، حضور قاسم و سبزه اش را درآن بهار یادآور می شد، دریغا که شیرینی خاطره چنین بهاری به کام زندانیان در بهارانی دگر تلخ گردید و برای بسیاری از رفقا هرگز تکرار نگردید! (٤)

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یک ــ شعر از: "مارگوت بیکل" ترجمه: "احمد شاملو"

دو ــ شعر از: "مارگوت بیکل" با خوانش: "شاملو"

سه ــ حسینیه: در زندان گوهردشت در انتهای هر یک از بند‌ها (چه بندهای عمومی و چه بندهای انفرادی) یک سالن بزرگ وجود داشت که احتمالا در طراحی اولیه زندان که در زمان رژیم شاه اجرا شد به عنوان سالن عمومی در نظر گرفته شده بود، در رژیم اسلامی به آن حسینیه می گفتند و به جز موارد نادر در آن همیشه بسته بود و زندانیان اجازه استفاده از آن را نداشتند.

چهار ــ سپاس بی کران از رفقائی که در نوشتن این خاطره کمکم کردند، به ویژه قسمت پایانی آن که مزین به قلم همبندی سابقم است.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

baharankhojaste-780

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://www.etehadefedaian.org/%d8%a8%d9%87%d9%80%d9%80%d9%80%d9%80%d9%80%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d8%ae%d8%ac%d8%b3%d9%80%d9%80%d9%80%d9%80%d8%aa%d9%87-%d8%a8%d9%80%d9%80%d9%80%d9%80%d8%a7%d8%af-%d8%b2%d9%86%d8%af

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.