مرا به گورستانی از آرزوها تبدیل میکنی
نامه به دوستی ناشناس، از فرنگ به فرنگ.
م.روانشید
آگوست ۲۰۱۴ ـ استکهلم
دوستِ من ... سلام بر تو.
به عنوانِ یک دوست، و البته یک نویسنده و کسی که سعی میکند با قضایای پیرامونی، باز و بدونِ پیشداوری روبهرو شود، چیزهایی را لازم میدانم تا برایتان بنویسم، شاید مختصر و گذرا، شاید هم به تفصیل.
به اعتقاد من هر فرد نمایندهی چیزی است که در پشت و پسینهی خود دارد، نمایندهی ویترینی که پشتِ آن نشسته، نمایندهی اعتقادها، باورها، داشتهها، و یا سابقهی مبارزاتی و حتی فرهنگی ... و این نمایندگی برای ما مسئولیت میآورد، خاصه اینکه دو چیز را به دوش میکشیم و مدعیِ آن هستیم: نخست مبارزه و مبارز بودن (این را در مورد خودم نمیگویم)، سیاسی و یا وابستگی به نحلهی فکریِ مشخص، و دوم نویسنده بودنِ ما، و شما بهتر از من میدانید این هردو ما را به لحاظِ ارتباطِ مستقیم با تودههای مردم، به شدت مسئول میکند. ما پیامبر نیستیم، اما مسئولِ ویترینی هستیم که پشتِ آن نشستهایم یا بهتر بگویم: سنگر گرفتهایم. ویترین اگر نازیبا، بدشکل و بیسلیقه چیده شود، مخاطب نخواهد داشت، یا حداقل به زعمِ من، مخاطبِ جدی نخواهد داشت، بل دافعهای را منتشر میکند که نه تنها به ما و تفکرات و آموزههای ما آسیب میرساند، که موقعیتِ فروشندهی اندیشهی ما را هم که میتواند درست و بهحق و بهجا باشد، به خطر میاندازد، یعنی که به سادگی، دفاعِ بد و نسنجیدهی ما، میتواند مضراتی به مراتب بیشتر از مزیتهایی در جذبِ همدل و همفکر داشته باشد.
این دو برای من و شما مسئولیتآور، به شدت مسئولیتآور است و بعید میدانم ندانید و لازم به توضیح باشد، اما برای خودم دوره میکنم تا شما را هم در شنیدن شریک کنم.
نظامهای دیکتاتور و ستمگر به نظرِ من نخستین چیزی را که طلب میکنند و به آن دامن میزنند، یا از آن استقبال میکنند، ناآگاهی، نادانی، کمسوادی و ضعفِ ما در ارتباطگیری با تودهی مردم است. همهی این آیتمها بدون اینکه یک لحظه شک کنم، به نفعِ دیکتاتور تمام میشود و او اگر تا فیخالدونِ چنین قضایایی را به سودِ خود تمام نکند، رهایش نمیکند، این را میتوانی در برنامههای تلویزیونی – تبلیغاتیِ نظام اسلامی در ایران نسبت به اپوزیسیونِ خارج از کشور به وضوح ببینی. کجای کار ایراد دارد؟ کجای کار ایراد دارد که نظام اسلامی میتواند با برنامهسازی و تبلیغاتی کمخرج، اپوزیسیون را در چند برنامهی کوتاه ویران کند و مقبولیتِ آن را در دیدها و نگاههای انسانِ ایرانی از بین ببرد و حتی آنها را با خود همسو کند. به راستی فکر کردهاید کجای کار ایراد دارد؟
نمیدانم چند سال است از حضور در فضای ایران به دور بودهاید، اما میدانم که مطلقا فضای درونِ اجتماعِ ایران را و فضای درونِ حاکمیتِ ایران را و همچنین ارتباط و تقابلِ بینِ این دو را مطلقا نه میشناسید، نه میتوانید درک کنید که بینِ این دو چه ارتباطی در رفتوآمد است. و شاید از این روست که برداشتها، دریافتها و در نتیجه نسخهها و پیشنهادها و حتی داوریهایتان در مورد ریزترین اتفاقها در ایران، کاملا به دور از واقع، تکبُعدی و درواقع غیر قابلِ استناد و اجرا میشود.
اینجا برجِ عاج است و آنجا ایران، از برجِ عاجی که نه میبیند و نه میشنود، نمیتوان انتظارِ معجزه یا حتی همدلیِ بهسامان و به قاعدهای با مردم و وضعیتِ آنجا داشت، و آنکه نمیبیند و نمیشنود، صلاحیتِ گفتن ندارد، این حرفِ اول و آخرِ من است.
از فرهنگ میگوییم و فرهنگ را دستمایهی دیکتاتورِ بزرگ در ایران میدانی، با این تعبییرِ جالب و شنیدنی که: حکومتِ اسلامی با سرگرم کردنِ امثالِ ما به مسایلِ فرهنگی، سعی در خنثی کردنِ اجتماعاتی که میتوانند سیاسی باشند، میکند، و البته اندکی زیرکانه کارِ فرهنگی در خارج از ایران را خواسته، ساخته و پروردهی وزارتِ اطلاعاتِ ایران میدانید...و چیزهایی از این قبیل که در نهایت میتواند به جاهایی ختم شود که از سیمین بهبهانی، احمدشاملو... تا حافظ و قربانگاهی که شاعران در آن زیستند و تاب آورند و زمیناش را به زندگی واداشتند، دستنشاندگانِ دیکتاور بدانیم...زهی بر این نگاهی که روح و روان را آزار میدهد و دشمنشادی را به دنبال دارد و تاسف.
پیش از این نوشتم، و تاکید دارم تا دوباره تاکید کنم که:
نمیدانم چند سال است از حضور در فضای ایران به دور بودهاید، اما میدانم که مطلقا فضای درونِ اجتماعِ ایران را و فضای درونِ حاکمیتِ ایران را و همچنین ارتباط و تقابلِ بینِ این دو را مطلقا نه میشناسید، نه میتوانید درک کنید که بینِ این دو چه ارتباطی در رفتوآمد است.
برایتان مثالی میآورم:
در یک بازی فوتبال، اگرچه مربی نقشِ بسیار تاثیرگذار، ارزنده و تعیین کنندهای دارد، اما در نهایت او که در میانهی زمین است و درگیر، میتواند درستترین تصمیم را در لحظه بگیرد، گیرم که اشتباه، اما لحظه و مکان و زمان را نادیده گرفتن، و از بیرون نگاه کردن، بیشک بازیکن را خطاکار و نابلد جلوه میدهد، که میدانیم چنین نیست.
حتما آن مثالِ یونانی (آتنِ باستان) را شنیدهایدکه میگوید: درست است که استادِ کفاش، استادِ کفشدوز، کفش را میدوزد و درست میکند، اما آنکه کفش را به پا میکند میتواند ایرادهای کفش را بگوید.
مردمی که در ایران زندگی میکنند و فشارها را با پوست و گوشت و جانشان احساس میکنند، میتوانند تصمیمِ نهایی و البته بزنگاه را بگیرند، گیرم که به اشتباه، اما بیشک او که آنجاست، صلاحیتِ پذیرفتهتری دارد که چه بگوید، چه بکند، و چگونه بازی کند. من، تو، همهی آن چیزی که به نامِ اپوزیسیون میشناسیم، بیرون از بازی نشستهایم، شاید رهبرانِ خوبی باشیم، البته گاهی، اما بازیکنانِ خوبی نیستیم، یعنی به دلیلِ شرایطِ زیستیایی که داریم، نمیتوانیم بازیکنِ خوبی برای درونِ آن جامعه باشیم. و از همین جاست که معتقد میشوم، ما اجازه نداریم بیرون از گود، برای آنکه دارد در آتش میسوزد، کف بزنیم و هورا بکشیم و بخواهیم که مقاومت، یا چنین و چنان کند.
مثال واضح است، مثال خیلی خیلی واضح است، یعنی که از صلاحیت میگویم، از صلاحیتِ حاصل آمده از جایگاهِ آدمی... همین و بس.
و اما برمیگردم به بخشهای پیشین:
صحبت از فرهنگ و فرهنگسازی و دغدغههای فرهنگی را دستورِ کارِ نظامِ اسلامی ایران در خارج از کشور قلمداد میکنید، و من احساس میکنم اصلا لزومِ فرهنگِ نوشتاری و گفتاری را، لزومِ آموزشِ انتقال را مطلقا درک نکردهاید، وگرنه رکن اصلیِ مبارزه، هر نوع مبارزهای، داشتنِ آگاهیهای فرهنگی، سوادِ فرهنگی و دانشِ فرهنگی اگر نباشد، ما ـ از چریکِ مسلسل به دست تا نویسنده و شاعر و روانشناس و جامعهشناس و فیلسوف و تئوریسین...چه داریم برای گفتن؟ برای چگونه گفتن؟
دوستِ من! مبارزه تنها مسلسل به دست گرفتن نیست، مبارزه تنها دشمن را به ناسزا و دشنام خطاب کردن نیست، تو اگر نتوانی که بگویی، اگر نتوانی که به قاعده بنویسی و افشا کنی و آگاه کنی، حتی اگر نتوانی عشقورزی را به جانِ مردمات بیندازی، اگر به زبانِ ساده: بلد نباشی که شعورمند و با پشتوانه بایستی، دیکتاتور به زندگیاش ادامه میدهد، محکم و استوار ادامه میدهد، و امثالِ ما کمسوادها و یکسونگرهای مذهبی ناخواسته پشتوانهی زندگی و صدالبته دستمایهی تبلیغاتِ او خواهیم بود، برای همیشه.
میگویی یکسونگرهای مذهبی؟ ـ میگویم «ها»، یکسونگرهای مذهبی. مگر مذهب تنها اسلام است و مسیح و داعش؟ یا بودا و یهود؟ نه ـ ماهایی که از درسهای مکتبی و سازمانی و حزبیمان، هم کور و هم کر دفاع میکنیم و اجازهی سخن گفتن را به دیگری نمیدهیم، مذهبِ خودمان را داریم، و چه بسا مذهبی گند و متعفنتر از این چیزی که امروز در بخشِ بزرگی از جهان جریان دارد. بت ساختن، خدا ساختن، و به خشونت و تهدید و ارعاب و فحاشی، از آن بت دفاع کردن، چیزی کم از مذهب، کم از افیونی که مارکس گفت نیست.
مارکس نگفت که اسلام یا مسیح یا یهودیت افیونِ تودههاست، مارکس «دین» را افیون دانست، چیزی که هم تو و هم من پذیرفتهایم، اما بازی به کجا ختم شد؟ به آنجا که آموزههای کسانی که میتوانستند یا میتوانند بخشی از معضلاتِ جامعه را ترمیم و اصلاح کنند، خود به نادانی، از سوی ناآگاهان، به افیونی مبدل شدهاند که برایتان گفتم: فکر میکنم اگر روزی دیدگاه و نوعِ نگاهِ شما بخواهد حاکمیت را در ایران به دست بگیرد، باید برویم دست به دامنِ دیکتاتورهای پیشین شد.
این را یک دوست دارد به شما میگوید.
دوستِ من!
نظامِ جمهوری اسلامی میخواهد تا ما، خارج نشینانِ دگراندیش، متوهم باشیم، و در این دو سالی که من به عنوانِ نویسنده و خبرنگار، با بخش زیادی از هموطنهای خارجنشین نشست و برخاست داشتهام، در کمال تعجب هر روز بیشتر به این نتیجه میرسم که نظامِ دیکتاتوری به خوبی توانسته از ما، انسانهایی خودبزرگبین، متوهم، کمسواد، تنگ نظر، دُگم و بیحوصله درست کند. انسانهایی که در کارِ عملی، در کارِ جمعیِ عملی، دستشان به پایشان پنالتی میزند، گاهی هم فولهایی میکنیم که زمینِ فوتبال را خودمان با خودمان تبدیل به زمین بوکس میکنیم.
اینها بخشی از آن پروژههایی است که نظام اسلامی در خارج از کشور دنبال میکند و به نظرِ من از دیدِ شما پنهان مانده است، و البته بهنظرم چندان هم ناموفق نبوده است.
دوستِ من!
افتراق، دشمنخویی، دگماتیسمِ تکنفره و دونفره و چندنفره، خودبزرگبینی، عدمِ تحملِ «آن دیگری»، عدمِ درکِ «آن دیگری»، عدمِ شناختِ فهوا و مغزِ کلامِ «آن دیگری»...همه و همه به اعتقادِ من، به تمامی به نفعِ دیکتاتور تمام میشود...او خواست و ما کردیم و شدیم.
و اما، امای آخرم را بگویم:
دوستِ من!
ندانستنِ بدیهیات و عناد و اصرار بر حقانیتِ این ندانستگی، هنر نیست، هنر که نه، به گمانِ من حتی جایی برای یک گفتوگوی ساده و ابتدایی نیز نمیگذارد، یا شاید من نادان و کمحوصلهام که پا پس میکشم.
اما بهراستی، مردمانِ ماوراء بحار از ما چه دستخطِ شایستهای به کف آوردهاند یا میآورند، وقتی از برجِ عاج، از آن بالایی که حاصلِ شعورمندی و سواد نه، که حاصلِ خودبزرگبینی و بهنوعی بلندپروازیِ مضحکِ ماست، برایشان دست تکان میدهیم؟ در چنته چه داریم؟ چقدر دارایی در پساندازِ دانشمان پنهان کردهایم؟ چه تعداد پنجره در چهاردیوارمان تعبیه کردهایم، بلکه هوایی بخورد مغزمان که مبادا هوایی شویم و هوا برمان دارد که کدخدای«علیآباد» ماییم و جز ولایتِ فکریِ ما کوچه و پسکوچهای نیست؟
دلم گرفته که دردمندانه چنین مینویسم، که یارانِ متفرق و گرفتار آمده به بیماریِ مهلکِ نفخِ شخصیت، چنان به پوساندنِ ریشههای خود و همخانههای جان نشستهاند ـ گیرم از سرِ ناآگاهی ـ که چه نیازی به نفوذ یا طرح و برنامه از سوی دشمنانِ مردم، که چه نیازی به دخالتِ مستقیمِ ستمگری که مثلا ما به قرارِ افشا و به زیر کشیدناش گِرد آمدهایم؟
پیش از این در مقدمهی کتابام نوشته بودم:
نوشتن در جامعهی من جرمِ دوم است، جرمِ نخست «فکر کردن» است، و اهلِ قلم گویا دو اتهام نه، که دو جرمِ بدونِ بخشش را پیوسته در پروندهی خود حمل میکنند: اندیشیدن، و نوشتنِ اندیشههایشان...
دوستِ من!
امروز با دردمندی احساس میکنم، گاهی ما تنها مینویسیم، درتنهایی تنها مینویسیم... همین.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید