رفتن به محتوای اصلی

در دویستمین سالگرد تولد کارل مارکس: دیدگاه مارکس درباره سرشت انسان
05.05.2018 - 23:12

کارل مارکس: انسان محصول روابط اجتماعی و اقتصادی
چکیده آرای کارل مارکس
کارل مارکس پدیده ها را با دیدگاه دیالکتیک می نگرد، جهان را با نگاه ماتریالیسم تاریخی می بیند و انسان را در رابطه با کار، تولید و چگونگی مالکیت بر ابزار تولید و بهرهمند شدن از محصول تولید شده تعریف می کند، نه آنچه مخالفان او تحریف می کنند بر مالکیت به طور عام. مارکس مشکل جامعه بشری و آدمی را در امکان بهره کشی عده ای معدود از اکثریت جامعه و بیگانگی (alienation) اکثریت تولیدکنندگان کالا و خدمات نسبت به نتیجه کار و دسترنج خود می بیند. راه حلی که او برای حل مشکل آدمی پیشنهاد می کند همبستگی انسان ها در براندازی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است. مهمترین آثار برای شناخت آرای مارکس کتاب های «سرمایه: نقدی بر اقتصاد سیاسی» و « بیانیه کمونیستی» است.

زندگی و آثار کارل مارکس
کارل مارکس (زاده ۵ مه ۱۸۱۸ - درگذشت ۱۴ مارس ۱۸۸۳) فیلسوف، جامعه‌شناس، تاریخدان و اقتصاددان برجسته و تاثیرگذارترین اندیشمند بر جنبش کارگری بوده است.
کارل فرزند سوم هاینریش مارکس لوی (Heinrich Marx Levi)، یک وکیل دادگستری بود. هاینریش به خاطر محدودیت‌هایی که دولت پروس برای حقوق‌دانان یهودی قائل شده بود و به خاطر این که بتواند شغل خود را در دادگستری حفظ کند، به مذهب پروتستان گروید. پدر مارکس که به طور جدی مذهبی نبود، از روشنگری، فلسفه کانت و ولتر طرفداری و علیه سلطنت خودکامه پروسی و به نفع تدوین قانون اساسی و حکومت قانون تبلیغ می کرد.
کارل مارکس دوره ی دبیرستان را در شهر تریر (Trier) به پایان رساند. او که با آئین پروتستانی تربیت شده بود، در نوجوانی از مذهب دست کشید و در دانشگاه شهر بُن (Bonn) تحصیل در رشته ی حقوق را شروع کرد. هیجان فلسفی، زیبائی شناسی و اندیشه های اجتماعی در جنبش روشنفکری و دانشجویی آن دوران آلمان موج می زد و اندیشه مسلط بر آن اندیشه های فلسفی هگل بود. مارکس چنان شیفته اندیشه های فلسفی هگل شد که از ادامه تحصیل در رشته حقوق دست کشید و به برلین رفت و در دانشگاه آن شهر تمام وقت در رشته‌های فلسفه و تاریخ به تحصیل ادامه داد. در این دوران مارکس زبان می آموخت، شعر می نوشت و روی پایان نامه خود که راجع به متافیزیک یونانی بود کار می کرد و عمیقن به مبارزه اجتماعی علاقه مند بود.
بنیان اندیشه های الهامبخش هگل تکامل دیالکتیکی تاریخ و بیگانگی انسان بود. او می گفت تکامل در تاریخ انسان از طریق طی مراحل گوناگون فکری و فرهنگی صورت می گیرد. هر مرحله از تاریخ یک تمدن و یا یک ملت، شخصیت خود را دارد و تکامل آن بر اساس ویژگی آن صورت می پذیرد. هگل این شخصیت بخشی را به تاریخ جهان عمومیت می داد و پیشرفت آنرا به اراده ی وجودی یکپارچه و مطلق (Geist) نسبت می دهد. وجودی که بیشتر به خدای وحدت وجودی و انسانگرایانه شبیه است تا به خدایان ادیان ابراهیمی. هگل تمامی تاریخ انسان را خودسازی و خودشکوفایی (self-realization) و اراده تکامل بخش وجود یکپارچه در جهت افزایش هشیاری و خودآگاهی معرفی می کند. مراحل گوناگون و در پی هم آینده ی زندگی اجتماعی انسان رشد مناسب شناخت واقعیت و هستی را در بردارد. هر مرحله تکامل اجتماعی شامل گرایش های متضاد است، اما تکامل و توسعه آگاهی، هشیاری و آزادی مرحله کامل تر بعدی را بنیان می گذارد.
به بیانی دیگر، در فلسفه هگل همه چیز در جهان وجود یکپارچه است. من وجود یکپارچه را بجای Spirit یا Geist که در فارسی خدا، جان یا روح ترجمه شده است، بکار می برم زیرا Geist هگل بیشتر شبیه دیدگاه وحدت وجود ماست تا خدا و یا روح در کاربرد رایج بین توده ها و یا ادیان ابراهیمی. بین خدای هگل و عقل و انسان نمی توان تمایز قائل شد. انسان اندیشمند به خدای دسترسی دارد و حتی خدا می شود. من در اینجا وارد جزئیات مفهوم وجود یکپارچه و اجزای ذهنی، عینی و جهانی آن نمی شوم.
تاریخ جهان در اساس، کوشش وجود یکپارچه در شناختن خود به عنوان وجود یکپارچه است. برای اینکه بدانم وجود یکپارچه چیست، باید بدانم چه چیزی وجود یکپارچه نیست. از اینرو، وجود یکپارچه جهان مادی را آفرید. جهان، طبیعت و جامعه، به نوعی با وجود یکپارچه بیگانه است، و در خلقت وجود یکپارچه از خود بیگانه می شود. این بیگانگی لازم است براینکه وجود یکپارچه بتواند خود را بشناسد.
بدین ترتیب، جهان و تاریخ آن بخشی از وجود یکپارچه است، اما طبیعت نمی تواند از آن آگاه باشد. فقط انسانها می توانند از شرکت خود در وجود یکپارچه آگاه شوند و تاریخ انسانی تاریخِ چگونه ژرفتر شدن دانش انسانها راجع به خود و نقش خود در تکامل فرهنگ است. اینجا کار انسانی اهمیت ویژه دارد. وقتی انسان ها کار می کنند و با اندیشه های خود چیزهای مادی می آفریند، آنها بخشی از وجود خود را بیرون می دهند، و یا به عبارت دیگر، وجود یکپارچه خود را می فروشد و آنرا مادی می کنند. از اینرو، وجود یکپارچه از طریق کار بخشی از جهان می شود.
کار همزمان هم برای انسانها فروش و واگذاری بخشی از خودشان است و هم حلقه ای از روند بیگانگی زدایی در وجود یکپارچه. انسان وقتی فهمید که ژرفترین جوهر وجود او، آزادی و خرد است و همه ی تاریخ جهان در جهت تحقق آن است، وجود یکپارچه می تواند در مسیر واقعیت قرار گیرد و بدین ترتیب به دانش درباره خود دست یابد. این زمانی عملی می شود که انسانها دولت های معقول خود را ایجاد کردند، که به انسانها می آموزد که آزادی فقط در "ضرورت های قابل درک" وجود دارد و آزادی در همگان وجود دارد نه در فرد. به نظر هگل پادشاهی پروسی معاصر او از این دست دولت بود.
فلسفه هگل می گوید انسانها باید جایگاه و نقش خود را در تاریخ درک کنند و نه از نقطه عزیمت انسان فردی حرکت کنند و نا از آگاهی فردی. آنها همواره بخشی از یک انسجام بزرگتر هستند. برای فهم فرد باید این انسجام بزرگتر را درک کنیم. بنیان این انسجام سرشت معنوی دارد، صرف نظر از اینکه ما آنرا خدا، ایده یا روح جهان بنامیم.
هگل آزادی راستین را در خودسروری و بر خود چیرگی (self-mastery) و گریز از کنترل خارجی می بیند. این بر خود چیرگی را هر کس فقط با کشف اینکه چه هست و چه می تواند بشود، قادر به نیل آن است. یعنی کشف قوانینی که در زمان و مکان ویژه بر زندگی او حاکم است. او می کوشد با روش عقلانی توان بالقوه خود را به عمل درآورد و خود را تکامل بخشد و از این طریق جامعه ای که به آن تعلق دارد را به پیش می برد.
وجود یکپارچه با دستیابی تدریجی به خودآگاهی بیشتر هر نسل به کمال نزدیک تر می شود و بالاترین نقطه ی تکامل در متفکران برجسته هر دوران دیده می شود که به روشنترین وجهی رابطه خود و جهان را می بینند. از نظر هگل و پیروانش، آنها، ژرف اندیشترین متفکران هر دوره، یعنی هنرمندان، فیلسوفان، دانشمندان و شاعران هستند. آن جانهای شیفته، حساس و جوینده که ژرفتر و تیزتر ار بقیه ی جامعه دستاوردهای مرحله تکامل دوران خود را، که خود نیز در پیشبرد آن سهم داشتند و دارند را، می شناسند.
تاریخ فلسفه، تاریخ رشد این خودآگاهی است. تاریخ اندیشه، یعنی تاریخ فلسفه که همان فلسفه تاریخ است، به زبان هگل: "فلسفه ی تاریخ تاریخ فلسفه است."
هگل مفهوم بیگانگی را تکامل بخشید. بیگانگی یعنی فاعل شناخته شده با مفعولی غیر و بیگانه با خودش روبرو می شود. فاعل با شناخت تدریجی بر این تمایز و یا تضاد چیره می شود. جهان عینی چون روح بیگانه شده می نماید. غایت تکامل جهان غلبه بر این بیگانگی در فرآیند شناخت است.
بعد از مرگ هگل، بین پیروان او در رابطه با کاربرد نظریات او در جامعه، سیاست و مذهب دودستگی پدید آمد.
هگلی های راست می گفتند که اراده ی وجود یکپارچه خودکار عملی می شود و خود به خود به بهترین نتیجه ختم می شود و یا با بیان آنها واقعیت معقول است و معیار معقول بودن فعلیت و استعداد بقا است. آنها محافظه کار بودند و از حکومت های موجود دفاع می کردند و به اندیشه های هگل رنگ و بوی مذهبی می دادند. آنها معتقد بودند که روند تکامل تاریخ انسان دیگر به اوج رشد کامل خود و نهایت ظرفیت انسان رسید و دولت معاصر پروس (Prussian) را تجسم تقریبی این آرمان می دیدند.
اما، هگلی های جوان و یا چپ، فکر می کردند آزادی انسان و کمال مطلوب هنوز عملی نشد و حکومت های موجود اروپا را بسیار دور از این جامعه آرمانی می دیدند. آنها مردم را وجود یکپارچه نظریه تکامل هگلی می دانستند و می گفتند وظیفه توده های مردم است که این تکامل را با اتحاد و سازمان دادن خود عملی کنند و با تغییر نظم کهنه، جامعه را به مرحله بعدی تکامل تاریخ بشری به پیش ببرند. اکثریت آنها خواهان اصلاحات بنیادی یا انقلاب، سکولار و خداناباور بودند.
آنها می گفتند فیلسوفان باید با درایت خود و با سلاح اندیشه برای پشیرد انقلاب بکوشند. مردم را از خمودی و رخوت درآورند و با سلاح نقد نهادهای بازدارنده و بی ثمر را از سر راه انقلاب بردارند. برای این کار نباید به قهر مادی و نیروی غریزی توده ها متوسل شوند. عوام نماینده نازلترین سطح خودآگاهی روح در میان انسان ها هستند و روی آوردن و کمک گرفتن از آنها به مثابه کاربرد ابزار نامعقول است و پیامدهای نامعقول دارد. انقلاب در افکار و اندیشه منجر به انقلاب در عمل می شود.
برخی از پیروان هگل، بنیان ایده باورانه ی اندیشه های هگل را نقد کردند، از آن میان یکی از مهمترین متفکران هگلی های چپ، فیلسوف ماتریالیست، لودویگ فویرباخ (Ludwig Feuerbach) بود، که بر مارکس اثری جدی گذاشت. نگره ی بنیان شکن و نقد اساسی فویرباخ از مذهب در سال ۱۸۴۱ در کتاب «جوهر مسیحیت» منتشر شد. او استدلال می کند که هگل همه چیز را بد فهمیده است. خدا یا وجود یکپارچهی در کار نیست که خود را در تاریخ واقعیت ببخشد. اندیشه های مذهبی انسان ها توسط خود انسانها تولید می شوند و انعکاس رنگ پریده و یا آرمانگرایانه ای از واقعیت زندگی موجود در این جهان است. مردم با فرافکنی (project) توان انسانی خود در توهمات مذهبی از خود بیگانه می شوند و زندگی و توان واقعی خود را دست کم می گیرند. او مابعدالطبیعت، الهیات و مذهب را نوعی "روانشناسی باطنی" (esoteric psychology) تشخیص می دهد، و آنرا بیان احساسات، خواست ها و آرزوهای مبهم خود ما درباره جهان می داند که به شکلی پوشیده و مبدل بیان می شود. از اینرو مذهب را تجلی بیگانگی می بیند که ما باید با دردست گرفتن سرنوشت انسانی خود در این جهان، از آن رهایی یابیم. (با این دیدگاه، فویرباخ یکی از پیشگامان توضیح جامعه شناسانه و روانشناسانه ی مذهب بود که مارکس، دورکیم و فروید آنرا پیگیری کردند.)
فویرباخ دین را بیگانگی سرشت انسان و فلسفه ایده آلیستی را بیگانگی خرد انسان می بیند و در پی آن است که با روشنگری و نقدنظری برآن غلبه کند. او بینشی دیالکتیکی چون هگل دارد اما، فلسفه ی او را دنیوی و مادی می کند. بجای پرداختن به روح و معنویت به جهان و ماده می پردازد و تلاش می کند پیدایش پدیده های معنوی، روحانی و پیش از هر چیز مذهب را بر مبنای پدیده های این جهانی و مادی روشن کند.
فویرباخ در کتاب «جوهر مسیحیت» توضیح می دهد که انسان مذهب را آفرید زیرا شرایط زندگی این جهانی او بغایت فلاکت بار بود. مذهب در بنیاد، رویای انسان برای یک زندگی بهتر است و تا زمانی که شرایط زیست انسان بر روی زمین بهتر نشود، از بین نمی رود. به عبارت دیگر، این خدا نیست که انسان را خلق کرد، آنگونه که مسیحیت آموزش می دهد، بلکه این انسان است که توهم وجود خدا را آفرید. انسان به پندار وجود خدا که خود آنرا آفرید، قدرت و اقتدار بخشید و بدین ترتیب مرئوس و مرعوب آفریده خود شد. وقتی این مخلوق انسانی خود که خود انسان به او قدرت و اقتدار داد، انسان را ناتوان و ذلیل می کند، به باور فویرباخ انسان از خودش بیگانه می شود.
بدین ترتیب، مذهب بیان و تجلی بیگانگی انسان از خود است و این تجریه و تحلیل باید جای خالق و مخلوق مذهب را افشا کند. کتاب فویرباخ مارکس، انگلس و هگلیان چپ را سخت تحت تاثیر قرار داد و آنها مذهب را به عنوان بیان و تجلی فلاکت و بیچارگی این جهانی انسان پذیرفتند.
مارکس در سال ۱۸۴۱ با ارائه ی تز دکترای خود «درباره ی اختلاف فلسفه ی طبیعت دموکریتوس و اپیکور» (The Difference Between the Democritean and Epicurean Philosophy of Nature) تحصیلات دانشگاهی خود در دانشگاه ینا (Jena) را به پایان رساند. او به امید آن که بتواند در دانشگاه بن تدریس کند به آن شهر کوچ کرد، ولی دولت پروس مانع کارگرفتن وی به‌عنوان استاد دانشگاه شد.
تئوری های هگل منابع بنیادی الهام بخش مارکس در تئوری اقتصاد سیاسی، مبارزه طبقاتی و نقش بنیادی کار در فرهنگ و جامعه انسانی بود. دیدگاه‌های دیالکتیکی هگل و ماتریالیستی فویرباخ، به‌ خصوص مفهوم تکامل دیالکتیکی تاریخ و بیگانگی هگل و ماتریالیسم و بیگانگی فویرباخ، تأثیر زیادی بر سیر تحوّل اندیشه ی مارکس گذاشت. این تأثیرات را به‌وضوح می‌توان در کتاب «دست‌نوشته‌های اقتصادی فلسفی» و به‌صورت پخته‌تری در کتاب «سرمایه: نقد اقتصاد سیاسی» مشاهده کرد.
مارکس سال ۱۸۴۳ کتاب «نقد عناصر فلسفه ی حق هگل» را نوشت. او در این کتاب به انتزاعی بودن بحث‌های هگل درباره ی دیالکتیک انتقاد کرد و به بیان نظریات خود در زمینه بیگانگی، کارکرد مذهب، دیالکتیک هگلی، و همچنین تحلیل روابط میان جامعه مدنی و جامعه سیاسی پرداخته است.
پس از هفت سال نامزدی، در سال ۱۸۴۳ مارکس با ینی فون وستفالن (Jenny von Westphalen) ازدواج کرد. همسر زیبا، باهوش و وفاداری که سالهای فقر و فلاکت و دربدری و دلهره زندگی با مارکس را بدون شکایتی تحمل کرد و وجود خود را وقف زندگی و کار او کرد. دستنوشته های بد خط او را پاکنویس می کرد. مارکس آنقدر بد خط و .ناخوانا می نوشت که او را به خاطر خط بدش حتی برای بلیط فروشی در راه آهن استخدام نکردند. ینی اولین خواننده، ویراستار و سنجش‌گر همه نوشته های مارکس بود.
مارکس سالهای ۱۸۴۳-۱۸۴۲ سردبیر سیاسی و اقتصادی «روزنامه راین» (Rheinische Zeitung) بود که از سوی اداره سانسور دولت پروس توقیف شد و وی مجبور به مهاجرت به پاریس گردید.
مارکس در نامه ای به دوست خود آرنولد روگه (Arnold Ruge) در سال ۱۸۴۳ نوشت:
فضای اینجا واقعن تحمل ناپذیر و خفقان آور است. حتی به خاطر آزادی هم راحت نیست که آدم سقوط کند و جای شمشیر به تِرکه ای مجهز شود. من از این دورویی ها و حماقت ها خسته شده ام، از جهالت مقامات. از اجبار به کرنش و تعظیم و انشای جمله های بی خطر و بی ضرر به ستوه آمدم. در آلمان، آدم هیچکار نمی تواند بکند . . . در آلمان، آدم فقط می تواند خودش را بفریبد.
دو سال زندگی در پاریس دوران خلاقیت نظری مارکس بود. او در این دوران نظریات اقتصادی آدام اسمیت (Adam Smith) انگلیسی و سوسیالیسم سن سیمون (Henri de Saint-Simon) فرانسوی را عمیقن مطالعه کرد. با رهبران سوسیالسیم چون پرودون، باکونین، انگلس دیدار و تبادل نظر کرد و نظریات خود را شکل داد.
در دوران زندگی در پاریس، مارکس نظریه ماتریالیسم تاریخی را تنظیم کرد. او با نقد و رد آرای هگل و فویرباخ به این نتیجه رسید که نیروی محرکه تغییرات تاریخی، معنوی نیست بلکه مادی است. کلید همه ی تغییرات تاریخی را در آرای انسان ها و یا یک شخصیت ملی یا آسمانی نباید جستجو کرد، بلکه آنرا در شرایط اقتصادی زندگی مردم باید دید. این اندیشه در آغاز «بیانیه ی کمونیستی» اینگونه آمده است: «تاریخ همه ی جوامع بشری تا کنون، تاریخ مبارزه ی طبقاتی بوده است.»
برداشت ماتریالیسم تاریخی مارکس از روند تاریخ در کتابهای خانواده مقدس (The Holy Family) که در ۱۸۴۴ و ایدئولوژی آلمانی (The German Ideology) که در سال ۱۸۴۶ هر دو را با انگلس نوشت و فقر فلسفه (The Poverty of Philosophy) که در سال ۱۸۴۷ نوشت مفصل توضیح داده شد.
مارکس در این آثار به ویژه در ایدئولوژی آلمانی جنبه های گوناگون فلسفی، جامعه شناسی، تاریخی و اقتصادی آموزه خود را شرح می دهد. برخی از این نظرات بسیار دیر ترجمه و منتشر شد. شوربختانه ادامه دهندگان نخسین او بیشتر بر جنبه های تاریخی و اقتصادی نظرات مارکس تاکید و محتوی جامعه شناسانه و فلسفی آنرا کمرنگ کردند. آنها جهانبینی جامع و منسجم مارکس را به تعدادی نگرش مجزا کاهش دادند. آنچه مارکس گرایش می دید را جبر تعبیر کردند و این سنت و درک ناقص بر تئوری و عملکرد پیروان مارکس تاثیری تعیین کننده داشت.
در بروکسل مارکس مبارزه ی عملی و سازماندهی جنبش سوسیالیستی را شروع کرد که تا پایان عمر او ادامه یافت، وفادار به قول خود، همانگونه که در سال ۱۸۴۵ در تز یازدهم در «تزهایی درباره فویرباخ» (Theses on Feuerbach) گفته بود: « فیلسوفان تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تعبیر کرده‌اند. مسئله اما بر سر دگرگون کردن جهان است.» و با این اندیشه که «همانطور که فلسفه در کارگران سلاحِ مادی خود را می یابد، کارگران نیز در فلسفه سلاحِ معنوی خویش را بدست می آورند.» راه عملی این دگرگون کردن را مشخص می کند.
با اعتقاد به اینکه تاریخ در جهت انقلابهایی در جهت جایگزین کردن سرمایه داری به سوسیالیسم در حرکت است، مارکس کوشید کارگران را آموزش و سازمان دهد و بسیج کند.
مارکس و دوست نزدیکش، فردریک انگلس، از سوی رهبران اتحادیه کمونیستی ماموریت یافتند تا سندی تدوین کنند که باورها و هدف های اتحادیه را به روشنی بیان کند. آنها «بیانیه ی کمونیستی» (The Communist Manifesto) را یک سال پیش از انقلابهای ۱۸۴۸ به رشته ی تحریر درآورند، سندی شورانگیز با نثری شاعرانه با کیفیت یک سرود انقلابی بزرگ. هیچ سند سیاسی از لحاظ بلاغت، انسجام و قوت اثر به آن نمی رسد. حتی امروز تاثیرش قدرتمند است، تا چه رسد به آن روزگار.
بیانیه با عبارتی تهدید کننده شروع می شود. بعد یک سلسله تزهای بهم پیوسته را بسط و با روش درخشانی توضیح می دهد و سرانجام با فراخوانی با شکوه خطاب به کارگران جهان، پایان می یابد.
مارکس در این سال‌ها با محیط دانشگاهی و ایده‌آلیسم آلمانی و هگلی‌های جوان قطع رابطه کرد و با تمام توان خود به مسائل جنبش کارگری اروپا پرداخت و نخست در انجمن بین‌الملل اول که در ۱۸۶۴ تأسیس شد، فعالیت کرد و سرانجام دبیر این انجمن شد.
انقلاب های سالهای ۴۹-۱۸۴۸ در اروپا با دستاورد سیاسی بسیار اندک ولی با دستاورهای اجتماعی بزرگ شکست خورد. مارکس در این انقلاب ها به عنوان روزنامه نگار شرکت فعال داشت و بعد از شکست انقلاب ها از بلژیک، فرانسه و آلمان اخراج شد، از اینرو در سال ۱۸۴۹ به لندن مهاجرت و تا آخر عمر آنجا زندگی کرد.
از شکست انقلاب ها، مارکس نتیجه گرفت که نخست طبقه کارگر باید خود را سازمان دهد و از امکانات خود به روشنی آگاه شود تا یک تحول اجتماعی واقعی امکان پذیر گردد. مارکس خود سالهای ۱۸۵۰ و ۱۸۶۰ قبل از هرچیز به پژوهش گسترده، نیرومند و ژرف درباره سرشت و ویژگی جامعه به ویژه جامعه سرمایه داری پرداخت.
مارکس در لندن با فقر و تنگدستی، با در آمد گهگاهی انتشار مقالات خود در روزنامه ها و کمک مالی انگلس زندگی می کرد. هر روز در کتابخانه موزه بریتانیا کارهای پژوهشی می کرد و به سازماندهی مبارزه بین المللی کمونیستی ادامه می داد.
کتابخانه موزه بریتانیا که کارل مارکس در آن کار پژوهشی کرد. افرادی چون محمدعلی جناح، اسکار وایلد، فریدریش آوگوست فون هایک، برام استوکر، ماهاتما گاندی، رودیارد کیپلینگ، جورج اورول، جورج برنارد شاو، مارک تواین، ولادیمیر لنین، نوربرت الیاس، ویرجینیا وولف و آرتور رمبو اچ. جی. نیز در این کتابخانه مطالعه و پژوهش کرده اند.
گزارش یک جاسوس پروسی از خانه مارکس در دین استریت (Dean Street)، تصویر بسیار روشنی از هفت سال نخست مهاجرت اوبدست می دهد:
. . . او در یکی از بدترین و ارزان ترین محله های لندن زندگی می کند. دو اتاق دارد. هیچ اسباب و اثاثیه تمیز یا آبرومندانه ای در این دو اتاق به چشم نمی خورد. همه چیز شکسته، لق و لوق و پاره پوره است و گرد و خاک ضخیمی هم روی آنها نشسته ... دست‌نوشته ها، کتاب ها و روزنامه ها در کنار اسباب بازی بچه ها، خرت و پرت های سبد خیاطی زنش، فنجان های لبه پریده، قاشق های کثیف، کاردها، چنگال ها، چراغ ها، دوات، لیوان ها، پیپ ها، خاکستر توتون – همه و همه روی یک میز تلنبار شده اند. وقتی وارد اتاق بشوید، دود چراغ و دود توتون آن قدر اشک به چشم تان می آورد که اول خیال می کنید دارید در میخانه ای کورمال کورمال جلو می روید – تا بالاخره عادت می کنید و بعضی چیزها را وسط آن دود و غبار تشخیص می دهید. نشستن کار خطرناکی است، اینجا یک صندلی هست که فقط سه تا پایه دارد، آنجا صندلی دیگری هست که تصادفن سالم است و بچه ها دارند روی آن آشپزبازی می کنند. همین صندلی را به مهمان تعارف می کنند، اما وسایل آشپزبازی بچه ها را برنمی دارند، و اگر بنشینید ممکن است شلوارتان سوراخ شود. اما این چیزها اصلن مارکس یا زنش را ناراحت نمی کند. خیلی دوستانه از شما پذیرایی می کنند و با کمال نزاکت پیپ و توتون و هر چیز دیگری دارند به شما تعارف می کنند. بلافاصله گفتگوی هوشمندانه و جالبی شروع می شود که همه ی کم و کسری های خانه را جبران می کند، و از همین رو، ناراحتی آدم قابل تحمل می شود.... (Nicolaievsky, 1936)
مارکس به طور باورنکردنی زیاد کتاب، روزنامه و گزارش می خواند. صدها کتاب راجع به دیدگاه های گوناگون درباره تاریخ، اجتماع و تاریخ انقلاب ها خوانده است. آموزه های سیاسی و اقتصادی اندیشمندان فرانسوی و انگلیسی را بررسی کرده است. کتاب های فرانسوا کنه، آدام اسمیت، سیسموندی، ریکاردو، ژان باتیست سه، پرودن، ادبیات باستان، سده میانه و جدید ..... را خواند. ستون های مالی روزنامه ی اکونومیست، آمارهای کتاب های آبی (Blue Books) و آمار و گزارش های دولتی و رسمی را می خواند و بررسی می کرد. با نگاهی به ارجاع متعدد و متنوع در آثارش می توانیم و به گستره ی مطالعه او پی ببریم. مارکس دیوانه وار و خستگی ناپذیر می خواند. لای کتاب ها نشانه می گذاشت، یادداشت می گرفت، خلاصه می کرد و تفسیر می نوشت. با نویسندگان و روزنامه نگاران ملاقات می کرد. شب ها را با گروه های انقلابی کوچک کارگری می گذراند تا با نیازها و امیدهای زحمتکشان از نزدیک آشنا شود. با روشنفکران مهاجر در پاریس جلسه می گذاشت. در انجمن آموزشی کارگران در باره ی اقتصاد سیاسی سخنرانی می کرد. معمولن از ساعت ۹ صبح تا ۷ بعد از ظهر در کتابخانه موزه بریتانیا کار می کرد. با خانواده شام می خورد. به پیاده روی شبانه می رفت و بعد به اتاق کارش برمی گشت و شب ها نیز تا دیر وقت در خانه کار می کرد.
مارکس نه تنها خودش خیلی مطالعه می کرد بلکه طرفداران و شاگردانش را هم به مطالعه تشویق می کرد. ویلهلم لیبکنشت (Wilhelm Liebknecht) در خاطراتش می نویسد چگونه فعالین کارگری روزهای پیاپی همراه مارکس پشت میزهای سالن کتابخانه موزه بریتانیا کتاب می خواندند. شاید هیچ جنبش اجتماعی و سیاسی به اندازه جنبش کارگری مارکسیستی بر دانش، پژوهش و مطالعه تاکید نکرده باشد. مارکس هرچند همه را به مطالعه دعوت می کرد ولی به نظر نمی رسید به غیر از انگلس کسی دیگری را در پژوهش غول آسایی که طرح آنرا ریخته بود فعالانه شرکت داده باشد.
داماد مارکس، پل لافارگ (Paul Lafargue)، اتاق کار مارکس را اینگونه توصیف می کند:
در طبقه ی اول بود. نورگیر بود و پنجره ی بزرگی داشت که به پارک باز می شد. بخاری روبروی پنجره بود و دو طرفش هم قفسه های کتاب، که بالای آنها بسته های روزنامه ها و دست نوشته ها تا سقف چیده شده بودند. یک طرف پنجره دو تا میز بود، آنها هم پر از اوراق مختلف، روزنامه ها و کتاب ها. وسط اتاق یک میز تحریر ساده و کوچک قرارداشت با صندلی چوبی دسته دار. بین این صندلی ها و یکی از قفسه های کتاب، نیمکتی بود با روکش چرمی که مارکس گاهی روی آن دراز می کشید و استراحتی می کرد. بالای پیش‌بخاری کتابهای دیگری بود و لابلای کتابها هم تعدادی سیگار، قوطی کبریت، جعبه توتون، وزنه‌ی کاغذنگهدار و چند عکس - دخترها، همسرش، انگلس، ویلهلم ولف . . . هرگز اجازه نمی داد کسی کتابها و اوراقش را مرتب کند . . . اما خودش هر کتاب یا دست‌نوشته‌ای را که می‌خواست سریع پیدا می کرد.موقع حرف‌زدن خیلی وقت‌ها مکث می‌کرد تا مطلب مربوطه را در کتابی نشان بدهد یا ارجاعی را پیدا کند ... مرتب کردن کتابهایش با توجه به ظاهر آنها را تحقیر می کرد. کتابهای رحلی و وزیری و جزوه ها درهم و برهم چیده شده بودند و چیده شدن شان بر اساس شکل و اندازه شان نبود. به شکل و شمایل یا جلد و صحافی آنها و زیبایی صفحه و مرغوبیت چاپ هیچ اهمیتی نمیداد: گوشه ی ورق های کتاب را تا می کرد، فارغ بال زیر کلمه ها و عبارت ها خط می کشید و حاشیه های سفید را خط می کشید. در واقع یادداشت نمی مرد، اما هر جا نویسنده زیادروی می کرد نمی توانست از علامت سوال و یا علامت تعجب خوداری کند. هر سال دفترچه های یاداشت خود را بازخوانی می کرد و زیر بعضی قسمت ها خط می کشید تا حافظه تازه کند که البته قوی و دقیق بود: حافظه ی خود را طبق برنامه هگل با حفظ کردن شعرهایی به زبانهای دیگر پرورش می داد.
مارکس یکشنبه ها را به بچه ها اختصاص می داد. بعد از بزرگ شدن بچه ها و شوهرکردن آنها، یکشنبه ها را به نوه ها اختصاص می داد.
اصلی ترین تفریح مارکس مطالعه کردن و پیاده روی بود. شیفته شعر بود و بخش های بلندی از دانته، آیسخولوس (Aeschylus) و شکسپیر را به زبان اصلی از بر بود. شکسپیر را بی نهایت ستایش می مرد و همه خانواده را با او آشنا نمود. اشعارش را با صدا بلند می خواند، نقش ها را اجرا می کرد و مرتب راجع به آن بحث می کرد. برای سرگرمی آثار هاینه، گوته، فیلدینگ، پُل د کک (Paul de Keck)، چارلز لِوِر (Lever)، آلکساندر دومای پدر، سر والتر اسکات، سروانتس و بالزاک را می خواند. از بالزاک بسیار تعریف می کرد و رمان هایش را تحلیلی هوشمندانه از جامعه سرمایه داری می دانست.
مارکس به سه زبان آلمانی، فرانسه و انگلیسی می نوشت. در ستایش آموختن زبان خارجی این تمثیل را تکرار می کرد: یک زبان خارجی، سلاحی است در نبرد زندگی.
مارکس هر کاری را روشمندانه (methodically) انجام می داد. وقتی به انگلستان مهاجرت کرده بود، دریافت انگلیسی او نارساست. برای بهبود زبان انگلیسی خود فهرست از واژه ها و اصلاحات آثار شکسپیر تهیه و از بر کرد. پس از یادگرفتن زبان روسی در سن پنجاه سالگی، آثار گوگول، پوشکین، شچدرین، چرنیشفسکی و فلروفسکی (Flerovsky) می خواند و زیر واژهایی که معنی آنرا نمی دانست خط می کشید و از بر می کرد. او گزارش پژوهش های رسمی دولت روسیه را دولت بخاطر حقایق وحشتناک مندرج در آن مانع از انتشارش شده بود ولی دوستانش به گونه ای این گزارش را به دستش رساندند، به زبان روسی مطالعه کرد.
مارکس در سالهای ۱۸۵۸ـ۱۸۵۷ اساس برداشت تاریخی و اجتماعی خود را در یک رشته نوشته ها به نام بنیان نقد اقتصاد سیاسی تدوین کرد که به گروندریسه (Grundrisse) مشهور است. این کتاب در واقع طرح اولیه تئوری مارکس درباره تاریخ و اجتماع و آموزه های بنیادین کتاب سرمایه است. در این اثر ضمن اشاره به تولید، توزیع، مبادله و مصرف به تجزیه و تحلیل مسائل اقتصادی می‌پردازد و سعی دارد قوانین اقتصادی حرکت جامعه جدید را کشف کند. به بیگانگی اشاره می کند. به هنر اهمّیت بسیار می‌دهد و آنرا وجه خاصی از بیان آگاهی اجتماعی می شمارد. به کار فکری و هنری در کنار کار جسمی و بهره کشی از کار هنرمندان و نویسندگان در سرمایه داری اشاره دارد.
نخستین جلد کتاب مشهور و برجسته ترین اثر مارکس، «سرمایه: نقد اقتصاد سیاسی» در سال ۱۸۶۷ منتشر شد. این اثر به تفصیل و با جزئیات به تاریخ اجتماعی و اقتصادی می پردارد و نتیجه ی پژوهش های مارکس در کتابخانه موزه بریتانیا است.
مارکس سعی کرد اندیشه های جنبش نوزائی و روشنگری را با پافشاری بر نیل عدالت اجتماعی، رهایی و اعتلای کرامت انسان تولیدگر توسعه دهد. با تاثیرپذیری از فلسفه آلمانی، سوسیالیسم فرانسوی و اقتصاد انگلیسی، درک مذهبی و ایدآلیستی از تکامل جوامع، تاریخ و انسان را نقد کرد. فلسفه مادی را در نظریه ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی، تولدی دیگر بخشید. در تعبیر نوین از فلسفه، بین تاریخ بشر، جامعه و انسان رابطه جدیدی برقرار کرده است. در کارهای اولیه بیشتر روی مفاهیم فلسفی و انسانی پافشاری می کند، اما در کارهای اواخر بیشتر بر فلسفه سیاسی پافشاری دارد و در جهت نشان دادن ناگزیری نابودی سرمایه داری است.
کتاب سرمایه آوازه ی استثنایی یافت. متاسفانه بسیاری از طرفداران سرسخت و مخالفان دوآتشه آن، کتاب را نخواندند و بر مفاهیم مشکل آن فکر نکردند.
مارکس به عنوان یک انسان، در امر خود و اعتقادش پیگیر، فداکار و وفادار بود و در درخواست و انتظار نسبت به خود بی امان، سنگدل و بی گذشت بود. این سنگدلی او اغلب او را نسبت به احساسات، احتیاجات و علایق، نزدیکانش و به ویژه همسرش و کودکانش نابینا می کرد.
مارکس به درستی نظرات خود بیش از حد ایمان داشت و در انتقاداتش نسبت به مخالفانش و در جدل های نظری، خشن و بی ملاحظه و گاه توهین آمیز و نادادگر بود. نظر میخائیل باکونین (Michael Bakunin)، آنارشیست روس، گرچه از حب و بغض مخالفت ایدئولوژیک با او متاثر است ولی خیلی هم دور از حقیقت نیست:
اصل و نسب آقای مارکس یهودی است. همه ی خوبی ها و بدی های این نژاد باهوش را هم دارد. عصبی است، به قولی تا حد بزدلی، و بسیار هم بدجنس، ازخودراضی، ستیزه جو، ناروادار و خودکامه چون یهوه، خدای نیاکانش و هم مثل یهوه دیوانه وار کینه جو.
علیه کسی که حسادت یا نفرتش را برانگیزد از هیچ دروغ و افترایی رویگردان نیست. اگر ببیند که با دسیسه و توطئه می تواند موضع و نفوذ و قدرت خود را تقویت کند از فرومایه ترین دسیسه ها و توطئه ها نمی گذرد.
اینها بدی های او هستند، اما فضیلت های زیادی هم دارد. بسیار تیزهوش است، خیلی هم مطلع و دانا. در حوالی سال ۱۸۴۰ او زندگی و جان محفل قابل توجه از هگلی های رادیکال بود – آلمانی هایی که بدبینی، تحقیر اخلاقیات و کلبی‌گری (cynicism) پیگیرانه ی شان حتی از لجام گسیخته ترین نیهیلیست های روس هم به مراتب بیشتر بود. کمتر کسی به اندازه ی آقای مارکس مطالعه کرده است، و این هم بد نیست اضافه کنم که کمتر کسی هم اینقدر هوشمندانه مثل آقای مارکس مطالعه کرده است.
مانند آقای لویی بلان (Louis Blanc)، او هم فرمانبرخواه و اقتدارگرایی (authoritarian) خشک اندیش است - سه برابر بیشتر، چون هم یهودی است، هم آلمانی و هم هگلی – هرچند اولی بجای استدلال از خطابه و فن بیان استفاده می کند، اما دومی چون یک آلمانی وزین و اندیشمند برخورد می کند و این کار را با فوت و فن ها و زرق و برق های دیالکتیک هگلی می آراید و همین طور با گنجینه ی غنی معلومات همه جانبه خودش.
پرودون گرایش به انباشت سرمایه و تبدیل شدن دولت به ابزار سلب مالکیت از اکثریت در جهت منافع اقلیت را از موانع اصلی عدالت اجتماعی و برادری انسان ها می دید. کارگران را از تشکل سیاسی و گرفتن قدرت سیاسی برحذر می کرد و هشدار می داد شورشیان حتی اگر پیروز شوند با گرفتن کنترل و حفظ شکل های سیاسی اقتدارگرا به همان تناقضی می رسند که می خواهند از آن خلاص شوند. از اینرو، رهنمود می داد که کارگران و بورژوازی کوچک باید با فشار صرفن اقتصادی در یک روند تدریجی و مسالمت آمیز الگوی خود را بر جامعه تحمیل کنند. پرودون وقتی کتاب فلسفه‌ی فقر را نوشت آنرا به مارکس برای نظرخواهی داد. مارکس کتاب سیصد صفحه‌ای او را دو روزه خواند و نظرش داد. او کتاب را پر از اشتباه و سطحی اما، به اندازه کافی جذاب و سخنورانه که بتواند توده ها را گمراه کند، ارزیابی کرد. مارکس بعدها، این کتاب را در فقر فلسفه نقد کرد. این کتاب شامل خشن‌ترین، تلخ‌ترین و بی‌امان ترین حمله‌ی یک اندیشمند علیه اندیشمندی دیگر است. مارکس با انحصار درک اقتصادی و فلسفی می گوید پرودون اصلن توانایی اندیشیدن تجریدی را ندارد، هم ریکاردو را غلط فهمیده و هم هگل را.
مارکس در دوران پس از انقلاب فرانسه و برآمدن جامعه صنعتی نوین می زیسته است. تئوری های او هم مهر و نشان پیامد و تاثیر انقلاب فرانسه را دارد، هم برآمدن و رشد جامعه جدید سرمایه داری و هم نقش کارگران صنعتی و جامعه آرمانی بدون طبقه ای‌که باید کارگران صنعتی بنا کنند.
آرامگاه کارل مارکس در گورستان هایگیت در شمال شهر لندن. در قسمت بالایی سنگ قبر، نوشته ی «کارگران تمام سرزمین‌ها متّحد شوید» و در پایین «فیلسوفان تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تعبیر کرده‌اند. مسئله اما بر سر دگرگون کردن جهان است.» به چشم می‌خورد.
بسیاری از اندیشمندان قرن نوزدهم به مسائل جامعه و انسان پرداخته، پژوهش کرده اند و تئوری های گوناگون داده اند. مارکس بسیاری از این نظرات را بطور داهیانه در تئوری های خود یکپارچه (integrate) کرده است. بسیار مشکل است که تئوری مارکس را تمیز دهیم ولی بی شک تئوری بیگانگی، ماتریالیسم تاریخی و قوانین گردش سرمایه تئوری های بنیادی او هستند. تئوری انقلاب، طبقات، دولت و دیگر تئوری های او به این سه عرصه بنیادی مربوط می شوند.
دیدگاه مارکس درباره جهان و جامعه
گرایش بنیادی دیدگاه مارکس ماتریالیستی است. او مانند اندیشمندان عصر روشنگری چون ولتر، بارون دولباخ (d'Holbach)، ژولین اوفره دو لا متری (de La Mettrie) و دیوید هیوم (Hume) سعی می کرد پدیده های انسانی و اجتماعی را با روش علمی مورد مطالعه قرار دهد. او کوشید تا قوانین عمومی اجتماعی-اقتصادی تاریخ تکامل بشر را کشف کند.
بنیادی ترین ویژگی جهان بینی مارکس تئوری ماتریالیسم تاریخی، یعنی تئوری او درباره شکل گیری و دگرگونی اجتماع در طول تاریخ است. او در این تئوری سعی می کند گذشته تاریخ بشر را درک کند و چگونگی توالی نظام های مختلف اجتماعی و اقتصادی را تشریح کند و چگونگی عملکرد نیروهای موجود اجتماعی را شرح دهد. با فهم گذشته و حال، آینده را فعالانه شکل دهد.
مارکس از جهت درنمایه ی جامعه، روند تکامل تاریخی جامعه انسانی را ساختارهای اجتماعی-اقتصادی گوناگون متوالی هم می بیند. پایه ی مادی-اقتصادی هر ساختار، شیوه تولید و بازتولید زندگی اجتماعی است. زیر بنا (مناسبات و روابط تولیدی) و روبنای جامعه (قدرت سیاسی، قدرت قضایی و قدرت ایدئولوژیک) را تعریف می کند. او این تئوری را هم برای توضیح ساختارها و عملکردهای اجتماعی و هم برای تغییر اجتماعی به کار می گیرد.
شیوه ی تولید از دو بخش نیروهای تولیدگر و مناسبات تولیدی تشکیل می شود. نیروی تولیدگر آن نیرویی است چون ابزار تولید و انسان های تولیدگر است که در آفرینش نعمات مادی شرکت دارند.
مناسبات تولید، مناسباتی است که میان آدمیان در روند تولید وجود دارد و روابط انسان ها، شکل مالکیت، وضع طبقات و اقشار اجتماعی و میزان بهرهمندی از نتیجه تولید را مشخص می کند. مجموعه مناسبات تولیدی هر ساختار اقتصادی-اجتماعی زیربنا نامیده می شود و مترادف با مناسبات تولیدی است.
روبنای هر ساختار اقتصادی-اجتماعی ترکیبی است از:
روان اجتماعی شامل افکار، احساسات، حالات، پندارها، عادت ها، آداب، سلیقه و ذوق مردم جامعه که عمتن ناخودآگاه است.ایدئولوژی که مجموعه ای از نظرات که مناسبات اجتماعی معین را منعکس می کند و واحدی نسبتا منسجم است که شامل مفروضاتی درباره ماهیت واقعیت و جهان و نیز ارزشها و هنجارهایی برای چگونه عمل و رفتارکردن انسان هاست.سازمانهای اجتماعی مانند دولت، دادگاه ها، احزاب، اتحادیه ها، مساجد، کلیساها، کنشت ها، باشگاه ها و . . .نظریات سیاسی، حقوقی، اخلاقی، مذهبی، زیبائی شناسی و . . . یک جامعه
مارکس تضاد میان اجتماعی شدن نیروهای مولد و ویژگی خصوصی ابزار تولید را نشان می دهد.
مارکس معتقد است که فلسفه اقتصاد لیبرالی که راجع به آزادی سرمایه گذاری و تجارت لفاظی می کند فقط بیان منافع شخصی صاحبان زمین، کارخانه و سرمایه است. این متمولان و صاحبان امکانات، در یک نظام واقعن آزاد اگر زحمتکشان برای آنها کار نکنند، از گرسنگی تلف می شوند.
مارکس تاکید دارد که نظام حقوقی و سیاسی در دست سرمایه داران که روند اقتصادی تولید را کنترل و مدیریت می کنند قرار دارد و در خدمت آنهاست.
مارکس تاریخ اجتماعی-اقتصادی انسان را در روند توسعه فنی و اقتصادی که منجر به تغییرات بزرگ اجتماعی، سیاسی و ایدئوژیک شد را بررسی کرد. او تاریخ را با توجه به زیربنای اقتصادی آن به طور تقریبی به دوران های گوناگون تقسیم می کند. نخست قبایل اولیه، بعد نظام آسیایی با پادشاهی استبدادی، سپس یونان و رم باستان با نظام برده داری، بعد نظام فئودالی سده میانه با رعیت های مجبور و وابسته به زمین های اربابان فئودال و سرانجام دوران بورژوازی و سرمایه دارای با کارگران صنعتی مجبور به فروش نیرو کار خود. مارکس تاکید می کند هر گاه شرایط فنی و اقتصادی رسیده و مهیا شد، هر دوران به دوران بعدی متحول خواهد شد.
آدام اسمیت پیش از مارکس چهار مرحله در تاریخ تکامل اقتصادی بشر تشخیص داده بود: شکارچیان، چوپانان، کشاورزان و تولیدگران.
به نظر مارکس پیروزی از آنِ طبقه بالنده است، چه این یا آن فرد بخواهد یا نخواهد و گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم را اجتناب ناپذیر می دید. نقش نیروهای انقلابی شناخت دقیق دوران و نیروهای محرکه آن و کمک به قابله تاریخ است. اینکه پیروزی با چه سرعتی حاصل می شود، چقدر کارآ و بی درد یا با مصیبت به پیش می رود، چقدر با اراده ی آگاهانه عموم انطباق می یابد، بستگی به ابتکار انسان ها دارد. بستگی به این دارد که توده ها چقدر وظیفه خود را درک کنند، چقدر آگاه شوند و چقدر تشکل یابند و رهبران آنها چقدر دلاوری، ابتکار و کارآیی داشته باشند.
او تاثیر ملی گرایی، مذهب، جنگ ها و نقش شخصیت های الهامبخش و پیروساز (charismatic) نظیر سزار، ناپلئون، لنین، هیتلر، خمینی را نادیده نمی گرفت. برخوردی شبیه علوم دقیقه و ریاضی یا فیزیک گونه با تاریخ واقعگرایانه نیست و مارکس هم چنین تصوری نداشت.
مارکس همیشه بر پیوند نظر و عمل تاکید داشت. با برخورد جزمی مرزبندی داشت. به نظر نمی رسد او قصد آن داشت نظریه ماتریالیسم تاریخی را به عنوان یک فلسفه به کار برد. او می خواست روش تفکر و نیل به حقیقت را به طور بنیادی دگرگون کند نه اینکه مجموعه ای از آموزه های موجود را با مجموعه ای دیگر جایگزین کند. او از شیوه کاربرد نظریه اش از سوی برخی از پیروانش انتقاد می کرد و آنها را از ساده کردن مسایل اجتماعی بر حذر می داشت و از کاربرد نظرات او بدون رنج و زحمت فکر کردن و کاربرد آن چون کتابچه پرسش و پاسخ دینی (catechism) و یا کتاب آشپزی و مفری برای نیندیشیدن ژرف درباره مسایل جامعه و معافیت از کار دشوار بررسی تاریخی، بیزار بود و از این جا جمله معرف او معنی پیدا می کند که می گفت من مارکسیست نیستم، مارکس هستم.
مارکس پروژه عظیمی پژوهشی برای شناخت جامعه سرمایه و جوامع پیش از سرمایه داری و چگونگی گذار به جامعه سوسیالیستی داشت. فقط بخش کوچکی از این پروژه بزرگ عملی شد. بخش عمده آثار بجا مانده از مارکس شامل پیشنویس های ناتمام، طرح های اولیه و خلاصه کتاب هایی است که در نظر داشت راجع به آنها پژوهش کند. آنچه پیروان مارکس از او آموختند نه تحلیل داهیانه، نه سخت کوشی و پیگیری در پژوهش گسترده بود بلکه ساده سازی شدید و عامه پسند کردن و نسخه سازی از آموزه ها و آموزش های مارکس بود. مارکس جبریگرا نبود و بر گرایش حرکات اجتماعی و پیوند نظر و عمل تاکید داشت.
بسیاری از آموزه های مارکس از سوی نویسندگان معاصر یا پیش از او مطرح شد. آموزه مالکیت اجتماعی و الغای مالکیت خصوصی از زمان مزدک تا زمان او پیروانی داشت. ماتریالیسم تاریخی را یک قرن پیش از او بارون دولباخ (Baron d'Holbach) مطرح کرد. تاریخ انسان به عنوان مبارزه طبقات را لینگوت (Henri Linguet) و سن سیمون پیش از او مطرح کردند. حتمیت وقوع ادواری بحران اقتصادی سرمایه داری را سیسموندی فرمولبندی کرده بود. وایتلینگ و بلانکی دیکتاتوری پرولتاریا پیش از مارکس مطرح کرده بودند. تئوری ارزش کار از آن لاک، ادام اسمیت و ریکاردو است. فوریه تئوری بهره کشی و ارزش اضافه را شکافته بود. اعمال کنترل دولت به عنوان راه حل را سوسیالیست های انگلیسی مثل برای (Charles Bray)، تامسون (William Thompson) و هوجسکین (Thomas Hodgskin) به آن فکر کرده بودند. پیش از مارکس، سن سیمون اصول دینامیک، فویرباخ الویت ماده، سنت کمونیستی فرانسه نقش پرولتاریا و ماکس اشتیرنر (Max Stirner) تئوری بیگانگی پرولترها را مطرح کردند. هگل دیالکتیک و دوران های تاریخی و بیگانگی و فویرباخ ماتریالیسم را مطرح کردند. این مطلب از ارزش کار مارکس نمی کاهد، بلکه بر عکس نقاط قوت اوست که آموزه های یکپارچه اش بر دوش غول های اندیشه دوران او استوار است.
مارکس در جستجوی حقیقت بود. از اینرو هرگاه در آثار دیگران حقیقتی می یافت آنرا در استنتاج های خود می گنجاند. سریع می خواند و زیاد می خواند. او این توده عظیم مواد و مصالح عملی و نظری را نقد کرد و آنچه اصیل و حقیقی و مهم می پنداخت برگزید و در یک آموزه ای واحد، روشن و منسجم، نه التقاطی، به نام نظریه ماتریالیسم تاریخی تدوین کرد و ابزار جدید و نیرومندی برای تحلیل سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و تاریخی ارائه نمود. ابزاری دقیق، جامع و واقعگرا که با تجارب شخصی بسیاری از مبارزان اجتماعی آن دوران همخوانی داشت و به پرسش های نظری انسان های دورانش پاسخی ملموس، روشن و یکپارچه می داد و رهنمودهای عملی روشن استنتاج می کرد. این تئوری ها منسجم و قابل درک بود .توان دفاع از خود را داشت و بر دوست و دشمن تاثیری عظیم گذاشت.
تا زمانی که اختلاف طبقاتی، بهره کشی، سوء استفاده از برتری اقتصادی و سیاسی و نادیده گرفتن کرامت انسان وجود دارد، مارکس در آموزه های داهیانه اش، نه در برداشت و عملکرد اشتباه برخی از پیروانش، زنده است.
دیدگاه مارکس درباره سرشت آدمی
مارکس معتقد است: "این آگاهی انسان ها نیست که هستی آنها را شکل می دهد، بلکه برعکس این هستی اجتماعی آنان است که آگاهی شان را تعیین می کند." شیوه تولید جامعه برای تولید احتیاجات بر طرز تفکر مردم موثر است. به نظر می رسد نحوه عمومی تفکر انسان ها مد نظر مارکس است نه همه جزئیات. هر چند تاثیر گسترده نظریات خود مارکس از اعتبار و جامعیت این تعمیم می کاهد.
مارکس در نقد ماتریالیست های پیش از خود می گوید اندیشمندان ماتریالیست پیشین به درستی دریافته بودند که انسان ها عمدتن محصول اوضاع و احوال و تعلیم و تربیت هستند ولی به این نکته نرسیده بودند که اوضاع و احوال نیز خود با فعالیت انسان ها عوض می شود و تعلیم دهندگان و تربیت کنندگان نیز فرزندان زمان خود هستند.
مارکس چون خردگرایان پیشین، بر این باور است که انسان بالقوّه موجودی خردمند، عقل، خلاق و آزاد است. اگر ما اکنون این خصایل آدمی را در او نمی بینیم به علت جنگ های دراز مدت و بیرحمانه ای است که او و نیاکانش در جامعه بعد از کمونیسم ابتدایی تجربه کرده اند. تا زمانی که دوباره به آن وضعیت برنگردیم، البته با تمام دستاوردهای فنی و معنوی انسان تا کنون، نه صلح حاصل می شود، نه آرامش.
مارکس عمل انسانها را تابع خصلت های اخلاقی آنها نمی داند که بتوان در جدایی نسبی از محیط شان توضیح داد. مقاصد انسان همان اعمالی است که از جایگاه اجتماعی او ویا موقعیت اقتصادی او بر می آید، همان جایگاهی که او چه بداند و یا نداند عملن در آن قرار دارد. عقاید انسان هرچه باشد عملش به ناگزیر تابع منافع واقعی او یعنی منافع اجتماعی، اقتصادی و مادی اوست. هدف آگاهانه اکثریت انسان ها با منافع واقعی آنها تصادم نمی پیدا نمی کند، به بیان دیگر با طبقه ای که به آن تعلق دارد تضاد پیدا نمی کند، هرچند این باورها به عنوان مستقل، واقعگرا، غیرانتفاعی، سیاسی، اخلاقی، زیبائی شناسانه، عاطفی و غیره به شکل پوشیده ابراز می شوند. بیشتر افراد وابستگی خود به محیط و به ویژه جایگاه طبقاتی خود را پنهان می کنند و صادقانه فکر می کنند تحول درونی و باطنی منجر به شیوه زندگی اساسن متفاوتی خواهد شد. این ژرفترین خطایی است که اندیشمندان نوین مرتکب شده اند.
تقریبن هر کاری انسان انجام می دهد با زندگی انسانهای دیگری ارتباط پیدا می کند. حتی چگونگی تولید غذا و تربیت فرزندان ما آموخته های اجتماعی است نه غریزی. تولید اقتصادی عمومن نیاز به همکاری دارد. هر کاری فرد انجام می دهد بر جامعه ای که در آن زندگی می کند تاثیر می گذارد. چیزی که در یک جامعه یا دوران غریزی و طبیعی به نظر می رسد در جامعه و دوران دیگر بسیار متفاوت است.
مارکس با آن برداشت از سرشت انسان که آنرا عنوان مجموعه ای از مختصات روانی و غرایز ثابت و تغییرناپذیر و بدون تاثیر جایگاه اقتصادی و اجتماعی و حرکات تاریخی و جامعه را تظاهر مختصات روانی و غرایزی چون غریزه ی حفظ نفس، غریزه جنسی، غریزه تملک، غریزه ی جنگ و تجاوز و غیره می بیند مرزبندی دارد. مارکس بر سرشت اجتماعی انسان تاکید دارد. از دیدگاه مارکس سرشت انسان امری مجرد نیست که ویژه ی یک فرد خاص باشد. ماهیت حقیقی انسان انعکاسی است از مجموعه ی کلیه ی مناسبات اجتماعی و اقتصادی.
مارکس بیگانگی انسان را مانند هگل و فویرباخ می پذیرد، ولی آنرا نه معنوی می داند و نه مذهبی. او تجزیه و تحلیل را ادامه می دهد و می کوشد دریابد، چرا شرایط اکثریت انسان چنین فلاکت بار است؟ از دیدگاه مارکس بیگانگی زمانی پدید می آید که محصول فعالیت و نتیجه کار تولیدی انسان، مناسبات و سنتهای اجتماعی و سیاسی، موازین اخلاقی و مذهبی، تئوری های علمی و اشکال شعور اجتماعی و نیز ویژگی ها، استعدادها و مهارت های انسانی به چیزی مستقل از انسان، بیگانه از او، خارج از کنترل او و مسلط بر او تبدیل می شود.
هگل چون روسو و لوتر در پیروی از سننن مسیحیت دیرینه تر، بیگانگی را در جدا شدن انسان از طبیعت، از همدیگر و خدا می بیند، اما مارکس آنرا در ذات روند اجتماعی و در بطن خود تاریخ می بیند. این بیگانگی هنگامی پدید می آید که نتایج عمل انسان با نیات حقیقی او تعارض پیدا می کند. ارزش های ایجاد شده از عمل و یا نقش های ایفا شده از عمل، دیگر با انگیزه ها، نیازها و هدف ها همخوانی ندارند. مثلن انسان نهاد، قانون، مراسم و یا سنتی را برای رفع نیاز مشترک اجتماعی می سازد. گاه این نیاز اجتماعی مدت ها پیش برآورده شده است و دیگر نیازی به آن نهاد نیست، ولی نهاد، قانون، مراسم و یا سنت به عنوان پدیده ای و یا قانونی با اقتدار و مرجعیت همیشگی و تغییر ناپذیر به حیات خود ادامه می دهد. باورها، قوانین و سنن مذهبی از این دست هستند.
مارکس نظام سرمایه داری را نیز از این دسته می بیند. نظامی که برای برآوردن تقاضای مادی مردم به وجود آمد. در زمان خودش نوعی وسیله پیشرفت و گسترش تولید، اعتلای سطح زندگی و آزادی و رفاه انسان بود. از آنجایی تولید فعالیت اجتماعی است. کار مشترک منافع مشترک ایجاد می کند. وقتی در جامعه سرمایه داری که محصول کل کار اجتماعی به نفع بخش کوچکی از جامعه غصب می شود، خلاف نیاز فطری انسان است. انحصار وسایل تولید در دست اقلیتی خاص به آنها امکان تحمیل اراده شان بر بقیه و مجبور ساختن آنها به انجام کار و وظایفی می کند که با نیازشان بیگانه است.
بیگانگی معمولن به نیروها و اشخاص و پدیده اسطوره ای نسبت داده می شود. انسان از خود بیگانه وضعیت غیرطبیعی خود را با آن تبین می کند. برای رهایی از بیگانگی باید به ورای این اسطوره های نگاه کرد ماهیت، کارکرد و علت پیدایش آنرا شناخت.
مارکس در تئوری بیگانگی خود مانند هگل و فویرباخ در معنویت و مذهب نمی ماند بلکه بر روشن کردن پایه های مادی و این جهانی آن تمرکز می کند. در دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی (۱۸۴۴) به بدبختی و فلاکت انسانی به طور عام نمی پردازد، بلکه تئوری بیگانگی خود را بر روش ویژه کارکردن که در زمان او رایج شد، یعنی کار دستمزدی بنا کرد. در این شیوه شخص توان کارکردن خود را در برابر حقوقی که با آن بتواند وسایلی که برای زنده ماندن لازم است بخرد را به انسان دیگر می فروشد. کار دستمزدی از مدتها پیش وجود داشت، اما با انقلاب صنعتی و رشد جامعه سرمایه داری در قرن هفده و هیجده رایج تر شد. از نظر مارکس کاردستمزدی نشانه ویژه جامعه نوینی بود که انسان ها را به دو طبقه تقسیم کرد: یک طبقه که سرمایه خصوصی و ابزار تولید را در دست دارد و طبقه دیگر بی چیز و بی بضاعت که مجبور به فروش توان کار خود برای ادامه حیات است.
مارکس در دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی از اقتصاددانان سرمایه داری انتقاد می کند چون آنها از شخص منفرد بحث می کنند و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را چیزی طبیعی که به سرشت انسان تعلق دارد، می پندارند.
اقتصاددان بزرگ اسکاتلندی، آدام اسمیت پنجاه سال پیش از مارکس اقتصاد جدید را تجریه و تحلیل کرد. مدل اقتصادی او بر پایه رابینسون کِروزوئه بنا شده اشت که در یک جزیره متروک تنها با کار خودش سرمایه کسب می کند. بعد ها با پیداشدن بومی وحشی آن جزیره بنام «جمعه» داد و ستد آغاز می شود. بدین طریق اسمیت می کوشد نشان دهد که منشاء دارایی شخصی در کار فرد است و رشد تجارت بر مبنای ارتباط افراد و تعویض تولید مازاد، بر پایه برابری و هم‌پایگی حقوقی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی می باشد.
مارکس از اندیشه ای که فرد را نقطه حرکت علم تاریخ و اقتصاد می پندارد، انتقاد می کند. به نظر مارکس هم فرد و هم دارایی شخصی نتیجه ی روندهای تاریخی است نه چیزی به اصطلاح طبیعی. فرد نتیجه تغییرات جامعه از زمینداری بزرگ فئودالیسم به سرمایه داری صنعتی است و انسان به نوعی آزادتر می شود. پیش از این، بیشتر وابسته به تعلق طبقاتی، قوانین حرفه ای و رعیت‌داری بود، علاوه بر آن به خاطر عدم تکامل ارتباطات و ندانستن زبان، سفر و نقل و انتقال سخت بود.
وقتی رعیت‌داری (serfdom) برچیده شد و دهقانان وابسته به زمین، بدون زمین و بدون ابزار تولید، آزاد شدند، دیگر قادر به امرار معاش نبودند و مجبور به کار در کارگاه ها، کارخانه ها و معادن شدند.
ماکس در کتاب سرمایه، نقدی بر اقتصاد سیاسی، توسعه و تکامل مالکیت شخصی را به طور مفصل تجزیه و تحلیل می کند و آنرا ویژگی شاخص نوع انسان نمی داند. مالکیت شخصی بر ابزار تولید در روند تکامل تاریخی بوجود آمد. وقتی مارکس از مالکیت شخصی بحث می کند به هیچ وجه منظورش دارائی شخصی مثل کفش و کلاه و لباس نیست، بلکه مالکیت دارائی هائی چون زمین، کارگاه، ابزار کار و غیره است که برای تولید لازم است. این نوع دارایی بنیان اندوختن سرمایه در دست فرد است و تاریخ آن با تاریخ آرام و صلح آمیز رابینسون کِروزوئه که آدام اسمیت تعریف می کند هیچ گونه شباهتی ندارد و قابل توضیح نیست. در واقع بحث بر سر تسخیر و بهره کشی از قاره های جدید و جمع شدن دارایی عظیم در دست عده ای بسیار محدود است. بدینسان کار دستمزدی و مالکیت خصوصی دو سوی یک سکه یک روند تاریخی واحد و روند تولید جامعه مدرن هستند. مالکیت خصوصی به کار دستمزدی نیازدارد برای اینکه بتواند تولید کند و کارگران مزدبگیر به مالکیت خصوصی محتاجند تا زنده بمانند.
این تقسیم انسان ها به مالکان خصوصی و کارگران مزدبگیر پیامد جالب توجهی دارد. هرچه کارگر مزدبگیر بیشتر کار و تولید می کند، طرف مقابلش، مالک خصوصی، ثروتمندتر می شود. کارگر مزدبگیر توان کار خود را می فروشد و آنرا در کالای تولیدشده خود مادیت می بخشد. اما، از آنجائی که کالای تولید شده به کارگر تعلق ندارد، او از تولید خود جدا می شود. او حقوق خودش را می گیرد، این درست است، و با آن زنده می ماند. اما، این تنها چیزی است که کارگر مزدبگیر به آن علاقمند است، به خود کالا تولید شده دلبستگی ندارد. به نظر مارکس، از حقیقت به روشنی از انزجار شدید کارگران از کار خود دیده می شود.
این انزجار به این بستگی ندارد، طوری که عده ای می گویند، که کارگران تنبل هستند. به این دلیل است که کارگران مزدبگیر از توان آفرینش خود جدا هستند و از آنها بیگانه است و دیگران از آن بهرهمند می شوند. به نظر مارکس این مطلب از آنرو اهمیت بنیادی دارد که یکی از ویژگی انسانی روش ویژه تولید اوست.
مارکس انسان را موجودی فعال و تولیدگر می داند و تاکید می کند سرشت ما با دیگر حیوانات تفاوت دارد، زیرا ما وسایل امرار معاش را هدفمندانه تولید می کنیم. ما مثل زنبور عسل یا حیوانات دیگر عمل نمی کنیم، که بطور غریزی منابع موجود در طبیعت را مصرف می کنند، برخی از آنها می توانند برای مصرف زمستان ذخیره کنند، اما ما انسانها تصمیم آگاهانه و هدفمند می گیریم و نیازهای خود را نوآورانه و مبتکرانه تولید می کنیم و از چرخه تکراری و غریزی جانوران خارج می شویم و از حیوانات متمایز می شویم. برای آدمی برنامه ریزی کردن و کارکردن طبیعی است و مبتکرانه تقسیم کار را ابداع کرد و منجر به افزایش تولید و انباشت ثروت شد. و از اینجا نتیجه می گیرد زندگی درخور و مناسب برای ما انسان ها فعالیت تولیدی هدفمند است.
اما انسان تنها احتیاجات خود را تولید نمی کند. در روند تاریخی، شیوه تولید دگرگون می شود و توسعه می یابد و روش تولید در جامعه مدرن در مقایسه با دوران سنگی و یا سده میانه کاملن متفاوت است. وقتی انسان روش تولید خود را دگرگون می کند، خود را هم دگرگون می کند. او نیازهای جدید پیدا می کند که باید برآورده شود. از اینرو، انسان نه تنها کالا تولید می کند، بلکه سرشت خود را هم تولید می کند و تنها نوعی است که اینکار را می کند. انسان سرشت ثابت در تاریخ ندارد. زمان و مکانی که او زندگی می کند، تعیین کننده است. بی شک ویژگی هایی از انسان برای همه دوران ها و مکانها مشترک است مثل تولید کردن، فکرکردن و حرف زدن. اما چه و چگونه تولید کردن، به چه اندیشیدن در دوران های مختلف تاریخی متفاوت است.
مارکس حتی اندیشه و زبان را پیامد تکامل تولید انسان می داند. یکی از ویژگی انسان این است که به طور فردی تولید نمی کند. انسان همیشه در یک تولید اجتماعی شرکت دارد، یک تولید با دیگر انسانها. انسان زبان و اندیشه را با فعالیت عملی خود تکامل می بخشد و هم زبان و هم اندیشه مهر و نشان خود را بر سرشت انسان می زند. از طریق تغییرات تاریخی تولید، زبان و اندیشه انسان موجودی تاریخی می شود که در تکامل تاریخی دگرگون می شود. در نتیجه، مارکس با این اندیشه که انسانها همیشه اینگونه بوده اند و هرگز عوض نمی شوند، بیگانه است. برعکس، انسان که تا بحال به نیروهای طبیعت و شرایط اجتماعی واگذار شده بود، فقط دوران پیشاتاریخ خود را دیده است.
تاکنون انسان در شرایط سخت و کمبود می زیست، به قبیله ها، رَسته‌های اِجتِماعی و طبقات گوناگون تقسیم می شده و نبردی دائمی بین آنها در جریان بوده است. همه بینش مارکس درباره یک جامعه کیفیتن متفاوت براین ایده استوار است که انسان قابل تکامل است و شرایط و روابط جامعه سرمایه داری ابدی نیست.
مارکس بر سرشت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی انسان تاکید دارد و طبیعت واقعی انسان را انعکاس کامل روابط اجتماعی و اقتصادی می داند. برخی حقایق زیستی آشکار چون شکل اندام آدمی، نیاز به غذا و خواست زاد و ولد در همه انسان ها وجود دارد. اما، سایر ویژگی انسان در یک جامعه و دوران با جامعه یا دوران دیگر وجه مشترک چندانی ندارند. او می گوید تمام تاریخ چیزی جز دگرگونی دائمی سرشت انسان نیست.
اگر بخواهیم جمعبندی کنیم، پشت تئوری های مارکس راجع به بیگانگی انسان مدرن، درک او از انسان به عنوان یک نوع خوابیده است. انسان تنها موجودی است که احتیاجات خود را تولید می کند و این از او موجودی تاریخی می سازد. انسان موجودی اجتماعی است که از طریق زبان و اندیشه به دیگران مرتبط است. از طریق زبان انسان موجودی آگاه و هدفمند نیز است که در تولید نخست برنامه ریزی می کند که چه چیزی می خواهد تولید کند و سپس بر طبق یک اندیشه از قبل برنامه ریزی شده تولید می کند. مارکس در کتاب سرمایه انسان را با زنبور مقایسه می کند. عالیترین و کاملترین لانه زنبور، غریزی ساخته می شود، در حالی که حتی ساده ترین و بدترین خانه انسان با یک نقشه آگاهانه بنا می شود.
شیوه ی کار و تولید انسان او را از حیوانات متمایز می کند. زیرا انسان نخست تصوری از نتیجه کار دارد و با کار آنرا عملی می کند. برای همین در کار تولیدی یک بخش از معنویت انسان نهفته است. به زبان تئوری بیگانگی، انسان معنویت خود را در کارتولیدی می فروشد. مارکس تاکید می کند این معنویت نه آنطور که هگل می گوید در خدا و یا روح همگانی قرار ندارد. برای مارکس این معنویت انسان زنده ی واقعی است که با آن می توان ویژگی شاخص آنرا دریافت.
در این مفهوم، مارکس هم برهگل اتکا می کند و هم از او فاصله می گیرد. مارکس چون هگل معتقد است این کار است که انسان را از حیوان متمایز می کند، اما هگل معتقد است کار معنوی، کار فکری، اما مارکس می گوید کار مادی. به نظر مارکس، کار مادی بنیادی است زیرا برای بقای انسان ضروری است.
بنابراین ویژگی شاخص موجود انسانی، کاربرد آگاهی خود و بدن خود در هنگام تولید ضروریات زندگی است. انسان این کار را در شرایط تاریخی مشخص که با درجه و نیاز تکامل جامعه تغییر می کند، انجام می دهد. اینجا شیوه کار مدرن، کار دستمزدی ظاهر می شود که برای انسان مدرن مخرب و ویرانگر است. تئوری بیگانگی نمی گوید پیشتر بهتر بود، برده ها و دهقانان وابسته به زمین خوشبخت تر از حقوق بگیران بودند. به نظر مارکس برده داری، رعیتداری و کار دستمزدی سه شکل گوناگون بهره کشی از انسان است.
مارکس از پنج گونه بیگانگی نزد کارگران دستمزدبگیران بحث می کند:
بیگانگی از خودبیگانگی از محصول تولید شدهبیگانگی از انسانهای دیگربیگانگی از جامعهبیگانگی از نوع انسان خود
از آنجایی که به طور رسمی کارگران دستمزدی به اصطلاح آزادند ودر یک داد و ستد برابر نیروی کار خود را می فروشند، آنها مجبورند به سرمایه داران مراجعه کنند و توان کار خود را بفروشند و ضروریات زندگی برای ادامه حیات را بخرند. وقتی کارگران حقوق بگیر برای اینکه از گرسنگی نمیرند نیروی کارشان را می فروشند، چه بخواهند و چه نخواهند روند بیگانگی رخ می دهد. از آنجایی که کارفرما علاقه ای به معنویت کارگران دستمزدی ندارد و فقط به توان آنها به کاری باید انجام دهد علاقه دارد، کارگر دستمزدی به عنوان انسان دو قسمت می شود: یک بخش معنوی که تعلق به کارگر دارد و یک بخش بدنی که به خریدار توان کاری او تعلق دارد. آنچه ویژه انسان است، یعنی تولید مایحتاج، رابطه نزدیک بین موجود معنوی و موجود بدنی، دو قسمت می شود، و این دو قسمت از هم بیگانه می شوند. بدین طریق کارگر حقوق بگیر از خود بیگانه می شود.
کارگر دستمزدی بخشی از معنویت خود را می فروشد و این معنویت در محصول تولید شده تبلور پیدا می کند. این محصول تولید شده به انسانی بیگانه و دیگری تعلق دارد و و نیاز او را برآورده می کند. از اینرو، کارگر مزدبگیر با تولید خود هم بیگانه می شود.
کار دستمزدی حتی کارگران را نسبت بهم به عنوان انسان بیگانه می کند و در رقابت در فرصت ها و موقعیت های کاری، گروهها و دسته های کارگری باهم دشمن می شوند. درگیری های ملی، محلی، قومی و نژادی کارگران در تاریخ از این نمونه است. بر این تفرقه می توان با توضیح و روشنگری جایگاه و منافع طبقاتی یکسان کارگران مزدبگیر غلبه کرد. اما این همبستگی شکننده است و همواره با بیگانگی کارگران تهدید می شود.
کارگر مزدبگیر می تواند حتی با مجموعه انسانها و روابط، یعنی جامعه بیگانه شود. جامعه و به ویژه اقتصاد و بحران های اجتماعی و اقتصادی به مثابه قدرتی که هیچکاری با آن نمی توان کرد بروز می کند و به نظر می رسد که قوانین خودش را دارند. مارکس در تجزیه و تحلیل خود نشان می دهد که این قوانین طبیعت نیستند، بلکه در اساس به روش بنیادین کار در جامعه سرمایه داری یعنی تقسیم تولید به سرمایه خصوصی از یک سو و حقوق بگیران "آزاد" از سوی دیگر بستگی دارد. برای هم سرمایه دار و هم مزدبگیر اقتصاد به شکل یک قدرت شکست ناپذیر که همه باید از آن اطاعت کنند ظاهر می شود. برای غلبه بر این قدرت باید روابط بنیادی، هم کار دستمزدی و هم سرمایه داری خصوصی باید از میان برداشته شود.
کارگر مزدبگیر می تواند از نوع انسان و انسانیت بیگانه شود. مارکس تاکید می کند در اساس انسان در شکل ویژه تولید مایحتاج خود با حیوان تفاوت دارد. حیوان آنچه در طبیعت وجود دارد را می گیرد و مصرف می کند ولی انسان طبیعت را بر طبق نیاز خود تغییر می دهد و می پروراند. با توجه به خوردن، خوابیدن، تجدید قوا، استراحت، گرم نگهداشتن خود، زاد و ولد و غیره، بین انسان و حیوان تفاوت چندانی نیست. اما، کار دستمزدی این رابطه را دگرگون می کند، طوری که انسان وقتی یک کار ویژه انسانی، یعنی تولید انجام می دهد، او را فقط مثل یک حیوان کاری در نظر می گیرند و برخورد می کنند، درست مثل اسب و گاو در بارکشی و شخم کردن زمین. وقتی او از کار حیوانی تولیدی خود فارغ شد، خود را انسان احساس می کند. او در کار یک حیوان و در وقت آزاد خود انسان است. مارکس تاکید می کند که سرمایه داران وقت آزاد را پیش از هر چیز برای تجدید قوای نیروی کار استفاده می کنند. تعطیلات هفتگی و مرخصی سالانه برای داشتن توان کار کردن بعد از تعطیلات و مرخصی استفاده می شود.
‏مارکس هشدار می داد که اگر فقط ابزار تولید دولتی شود و کار دستمزدی از میان برداشته نشود، همه مردم به کارگر مزدبگیر دولت تبدیل می شوند و بیگانگی در این جوامع بی نهایت گسترده می شود. از اینرو تئوری خود بیگانگی در کشورهای سوسیالیستی که بعد از انقلاب به کار دستنزدی ادامه می دادند، ترویج و تبلیغ نمی شد.
بعد از مارکس پژوهش‌های گسترده ای درباره بیگانگی شد. از آن میان می توان به کارهای امیل دورکیم، فردیناند تونیس (Ferdinand Tönnies)، ماکس وبر، هربرت مارکوزه، گئورگ زیمل (Georg Simmel)، اریش فروم، گئورگیس فریدمن (Georges Friedmann)، آنری لوفِوْر (Henri Lefebvre)، رابرت مرتون (Robert K. Merton) و تالکوت پارسونز (Talcott Parsons) اشاره کرد.
در دوران شورش های دانشجویی سالهای ۱۹۷۰ تئوری بیگانگی مارکس دوبار بسیار مطرح شد. بسیاری علت قیام های دانشجویی و اعتصابات کارگری گسترده کارگران این دوره را بیگانگی انسان مدرن در جامعه فراوانی و رفاه تحلیل می کردند و می گفتند حقوق و سطح زندگی خوب کافی نیست، انسانها باید نقش خود را در رهبری و مدیریت جامعه احساس کنند.
مارکس به زندگی بعد از مرگ اعتقادی ندارد و آنرا باورهای نادرست مذهبی می داند و تاکید دارد همه ی حیات فرد از زندگی اجتماعی، اقتصادی و مادی او تاثیر می پذیرد. این آگاهی انسان نیست که وجود انسان را می سازد، زندگی اقتصادی او است که وی را می سازد. در این نکته نظر مارکس به فروید نزدیک است، با این تفاوت که فروید شکل گیری ناخودآگاه را تجربه دوران کودکی می داند، مارکس تاثیر جامعه و زندگی اقتصادی و اجتماعی.
شاید بتوان دیدگاه مارکس راجع به انسان را اینگونه جمعبندی کرد که جامعه شناسی را نمی توان به روانشناسی تقلیل داد. همه ی ویژگی انسان را نمی توان با اطلاعات راجع به افراد توضیح داد، باید جامعه و روابط اقتصادی که در آن زندگی می کند را هم در نظر گرفت.
مارکس می گوید تاریخ سلسله تاثیرهای محیط خارج برانسان نیست بلکه تکاپوی انسان برای رهایی توانمندی های انسانی خود است و رهایی از نیروهایی که او را بازیچه قرار داده و همزمان مرموز، خودسر و مقاومت ناپذیر به نظر می رسد. به عبارت دیگر تلاشی است برای تسلط بر این نیروها و بر خود، که آزادی است. بر خلاف آنچه ارسطو معتقد است، انسان این تسلط بر جهان را از طریق دانش کسب شده از تفکر و تعمق بدست نمی آورد بلکه با فعالیت، با کار و شکل دادن آگاهانه و دسته جمعی محیط کسب می کند و این نخستین و بنیادی ترین شکل وحدت اراده و اندیشه و کردار است. کار در روند خود، هم جهان انسان و هم خود انسان را تغییر می دهد.
تئوری های مارکس بر دانشمندان علوم اجتماعی، تاریخ، اقتصاد، روانشناسی و علم اخلاق تاثیری ژرف داشت و تاریخ اندیشه بشر را عوض کرد. تاکید مارکس بر برتری عوامل اقتصادی و اجتماعی در شکل گیری رفتار آدمی، به مطالعه ژرفتری در عرصه های مختلف علوم انسانی و اجتماعی منجر شد.
تشخیص بیماری جامعه و آدمی از دیدگاه مارکس
تشخیص مارکس از بیماری جامعه با تحلیل اقتصادی و اجتماعی جامعه و شیوه ی تولید سرمایه داری، با تحلیل ماهیت بهره کشی سرمایه داری، چگونگی تولید اضافه ارزش مطلق و نسبی، مالکیت عده ای معدود بر مدیریت، برنامه ریزی، ابزار تولید و تصاحب نتیجه کار اکثریت قریب به اتفاق جامعه، بیگانگی زحمتکشان نسبت تولید و دسترنج خود، مبتنی است.
مارکس بیگانگی کارگران نسبت به محصول کار خود را به عنوان یک مفهوم کلیدی در تحلیل جامعه سرمایه داری بکار می گیرد. مفهوم بیگانه شدن و بیگانگی (جداماندگی، دورماندگی، احساس بیگانگی، بیگانه گردانی) در علوم اجتماعی و فلسفه تاریخی طولانی دارد. فلیسوف روشنگری، ژان ژاک روسو بیگانگی انسان را فقدان آزادی انسان به خاطر پیدایش جامعه می داند. زیرا با پیدایش جامع انسان دیگر قادر نیست در شرایط آزاد طبیعی زندگی کند بلکه وابسته به انسان های دیگر می شود. اما تئوری بیگانگی مارکس مستقیمن متاثر از هگل و هگلیان چپ است.
از دیدگاه مارکس، بیگانگی نه به قول هگل معنوی و نه به قول فویرباخ مذهبی است، بلکه اجتماعی و اقتصادی است. او در دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی می نویسد که در جامعه سرمایه داری کار چیزی بیگانه برای کارگر است. چیزی که او سهمی در مدیریت کار و بهرهمندی از محصول تولید شده ندارد. کارگر برای خودش کار نمی کند، بلکه برای سرمایه دار کار می کند که تولید به عنوان دارایی شخصی اوست و از آن بهرهمند می شود.
از نظر مارکس بیگانگی یک پدیده ویژه تاریخی و اجتماعی است، پیامد تولید، تقسیم کار و اختلاف طبقاتی در جامعه سرمایه داری. از نگاه مارکس سرشت انسان بدان گونه است که او با کار خودش ابراز وجود می کند. نظام سرمایه داری مانع این ابراز وجود است و انسان با کار بیگانه می شود. این بدان معنی است که هم کار، هم ابزار تولید و ماشین ها با کارگران بیگانه می شود. کارگران بر روند کار و محصول تولید شده کنترلی ندارند. حتی نیروی کار انسان ها هم کالایی در بازار می شود.
در جامعه طبقاتی روند شکل گیری سرشت انسان کامل و همه جانبه نیست، بلکه یکجانبه و مسخ شده است. گاه این مسخ شدگی تا حدی گسترش می یابد که برخی از سرشت های آدمی را از او جدا و به صورت نیرویی مرموز و بیگانه بر انسان چیره می شود.
زمانی که همه فعالیت های اداری، مدیریت، برنامه ریزی، تولیدی، علمی، هنری در انحصار گروه کوچک و بسته غیرتولیدگر قرار دارد، برای اکثریت تولیدگر بیگانه می شود. این بیگانگی در عرصه های گوناگون خود را نشان می دهد.
در عرصه اقتصادی از خود بیگانگی خود را در تسلط مالکیت خصوصی عده ای بسیار محدود غیرتولیدگر نشان می دهد و محصول کار به کسی که آنرا تولید می کند تعلق ندارد. کار تولیدی جنبه اجباری، تحمیلی، خسته کننده و فرساینده دارد. روابط بین طبقه تولیدگر و صاحبان ابزار تولید و محصول تولید شده دشمنانه است.
تحلیل داهیانه مارکس از جامعه سرمای داری و نشان دادن سازوکار بهره کشی و فقر و بی عدالتی پیامد آن، علیرغم اصلاحات اساسی در جوامع سرمایه داری پیشرفته و مبارزه درازمدت و پیگیر احزاب و اتحادیه های کارگری هنوز صادق است. آن ویژگی سرمایه داری که آدام اسمیت پیامبر سرمایه داری و لیبرالیسم اقتصادی در آن با مارکس همنواست و در کتاب ثروت ملل تاکید می کند که بی شک هیچ جامعه ای که اکثریت مردم آن در فقر و تنگدستی زندگی کنند، خوشبخت و شکوفا نمی شود.
این روند امروزه با تسلط بیش از پیش سرمایه بانکی و جهانی شدن بازار، بهره گیری سرمایه داری از کار ارزان کشورهای توسعه نیافته و انتقال تولید به این کشورها توسعه نیافته، بهره مندی از ماشین، کامپیوتر و خودکارسازی، به طور نسبی بازهم تشدید شده است. واقعیت تلخ این است که:
نیمی از ثروت کل جهان متعلق به ۱% طبقات بالا جوامع است.
فقط ۱۰% از طبقات بالا جوامع، ۸۵% ثروت جهان را در اختیار دارند، در حالی که ۹۰% طبقات پایین جامعه فقط ۱۵% باقی مانده از کل ثروت جهان را در اختیار دارند.
فقط ۳۰% از طبقات بالای جوامع جهان ۹۷% از کل ثروت جهان را تصاحب کرده اند. (گزارش ثروت جهانی ۲۰۱۳)
شرم آور آنکه یک درصد صاحب نیمی از ثروت ملل با هزاران ترفند می کوشند سد راه توزیع عادلانه ثروت شود. آنها تولید را از کشورهایی که با مبارزه اتحادیه های کارگری و کارمندی و نظام های مالیات بردرآمد و ارث که تعدیل کننده ثروت و درآمد، شرایط انسانی تر برای کارگران و کارمندان به وجود آمده به کشورهای توسعه نیافته که شرایط سخت و غیرانسانی کار برای کارگران و کارمندان وجود دارد و نظام مالیاتی بسیار ضعیف دارند انتقال می دهند. آنها پس اندازهای خود را در کشورهای دیگر یا به بانک ها می سپارند و یا سرمایه گذاری می کنند تا از دید نظام مالیاتی کشورهای خودشان که سیستم رفاه عمومی دارند دور بمانند.
در عرصه اجتماعی-سیاسی بیگانگی خود را به صورت خصلت خودبخودی و کنترل ناپذیر تکامل جامعه و عجز آدمی در مقابل نهادها و نیروهایی که خود ایجاد کرده است نشان می دهد. بوروکراسی، جنگ ها، بحران های اقتصادی، تورم، بیکاری و . . . نمود این بیگانگی است. آدمی نمی تواند این پدیده ها را کنترل نماید و احساس می کند نیروی مافوق انسانی آنها را وضع و تحمیل کرده است.
در عرصه شعور اجتماعی نیز از خودبیگانگی نمود دارد. برجسته ترین نمونه های بیگانگی در عرصه شعوراجتماعی مذهب و فشارگروهی است. در تسلط ژرف شعور مذهبی، نیروهای طبیعی و اجتماعی که خود انسان آنها را آفرید جنبه لاهوتی و آسمانی می گیرد و وهم، خیال و خرافات خود انسان بر وی چیره می شود تا آن حد که از جان و مال خود می گذرد و احساسات انسانی خود را از دست می دهد و برای اعتقاد خود دیگر انسان های نابود می کند. نظام های سلطه گر تا آنجا که می توانند سعی می کنند این بیگانگی و احساس عجز را ترویج و تبلیغ کنند و اگر عمل نکرد با قهر و خشونت سلطه خود را اعمال می کنند.
مارکس مذهب را تریاک جامعه می داند. این دیدگاه از دو جنبه صادق است. از یک سو، مردم برای تسکین درد، رنج و بی پناهی به مذهب پناه می برند. از سوی دیگر، خودکامگان برای جلوگیری از مبارزات حق طلبانه نقد این جهانی مردم و آرام کردن آنها، با نشان دادن همکیشی خود با مردم و امید بهشت نسیه را با تمام قوا تبلیغ و ترویج می کنند.
روش درمان و تجویز از دیدگاه مارکس
مارکس می گوید انسان پرورده محیط اجتماعی و اقتصادی است. برای نیل کرامت و رهایی او از بیگانگی و از-خود-بیگانگی و بهره کشی باید محیط اجتماعی و اقتصادی را انسانی کرد. او بهره کشی و بیگانگی را در ذات نظام اقتصادی سرمایه داری می بیند و راه حل را سرنگونی سرمایه داری و جایگزین کردن آن با نظامی انسانی تر می داند.
مارکس بهبود تدریجی و اصلاحی جامعه را مشکل گشا نمی داند و آنرا به نوعی مانع نیل به هدف نهایی که از میان برداشتن سرمایه داری است می داند. راه حل را انقلاب و برپایی جامعه گذار سوسیالیستی و نهایت کمونیستی می داند. رسیدن به جامعه ای آرمانی که بر «از هر کس به اندازه ی استعدادش، به هرکس به اندازه ی نیازش» استوار است.
مناسبات تولیدی می تواند بر پایه همکاری و تعاون باشد یا سیادت و تبعیت. مناسبات تولید و نیروهای تولیدگر باید باهم هماهنگ باشند. هرگاه مناسبات تولید سد تکامل نیروهای تولیدگر شود جامعه دچار بحران می شود تا زمانی که این هماهنگی برقرار شود.
مارکس انسان را موجودی اجتماعی، جستجوگر، کوشا و تولیدگر می داند و بیگانگی و از-خود-بیگانگی باعث می شود تا احساس ناکاملی کند و در جستجوی جامعه ای است که تا انسان آزاد شود و بتواند استعداد خود را در جهتی که خود می خواهد شکوفا کند. این ایده از او اندیشمندی انسانگرا می سازد و الهامبخش جنبش های اجتماعی عظیمی بود.
ارزیابی و سنجش اندیشه های مارکس
اگر کانت ژرفترین فیلسوف دوران روشنگری است، مارکس بزرگترین و تاثیرگذارترین نظریه پرداز دوران انقلاب صنعتی و مراحل نخستین سرمایه داری است. تحلیل داهیانه او حتی چشم دشمنان او را برای اصلاحات باز کرد و روش تحلیل او افق های دید بشریت را به طور بنیادی متحول کرد. بخشی از اندیشه های مارکس هنوز قابل قبول و معتبر است ولی برخی دیگر آرمانشهراندیشانه و غیرواقعی به نظر می رسد.
مارکس بررسی یک فرد را تنها با اطلاعات مربوط به خودش ممکن نمی داند، بلکه معتقد است برای این کار باید به جامعه ای که در آن زندگی می کند هم نگاه کنیم. این دیدگاه روش‌شناختی و شیوه تجزیه و تحلیل امروزه به طور وسیع پذیرفته شده است و یکی از برجسته ترین خدمات مارکس به اندیشه بشری و علوم اجتماعی به حساب می آید و می توان او را یکی از بنیانگذاران جامعه شناسی علمی نوین دانست.
مارکس پیش بینی کرده بود که تضاد بین کار و سرمایه شدیدتر و بحران سرمایه داری ژرفتر و شرایط زندگی کارگران صنعتی بدتر خواهد شد و در جوامع سرمایه داری پیشرفته مثل انگلستان و فرانسه و امریکا و حتی جامعه نیمه فئودال آلمان آن دوران، انقلاب به وقوع می پیوندد. عدم وقوع انقلاب در کشورهایی که مارکس پیش بینی کرده بود وبهبود زندگی کارگران صنعتی با اصلاحات و پیدایش شمار بزرگ کارکنان یقه سفید که مارکس پیدایش آنها را به روشنی ندیده بود، از شمول تئوری مارکس می کاهد.
خوشبینی بیش از حد به روش مبارزه و شناخت خود از روند تکامل تاریخی که آنرا سوسیالیسم علمی می خواند و معتقد است که با دقت علوم دقیقه چون فیزیک و اخترشناسی قادر به شناخت حرکت جامعه است، آموزش های او را به ایمان مذهبی تبدیل می کند تا روشی انعطاف پذیر برای بهبود جامعه و رهایی انسان و اعتلای کرامت انسان که دائمن در تغییر است و راه حل های منعطف و گوناگون می طلبد. تکامل همواره یک مولفه تصادفی دارد که پیش بینی دقیق و ریاضی گونه آنرا ناممکن می کند. از اینرو سوسیالیسم علمی خواندن تعلیمات مارکس و پیش بینی جبری آینده جوامع بشری زیادروی بوده است.
مارکس به روشنگری و اعتلای آگاهی توده ها اهمیت زیادی می دهد. روزنامه نگاری پیگیر و انبوه کتاب های پژوهشی و مطبوعات گوناگون و مبارزه او با سانسور از نشانه های این ارج گذاری است.
انحصار انقلابی بودن و رهبری جامعه به کارگران صنعتی از یک سو و کم بها دادن به اصلاح تدریجی و فعالیت های اصلاحی اتحادیه و احزاب سوسیال دموکرات، مارکس را به سوی اقدامات قهرآمیز متمایل می کند.
به نظر می رسد مارکس دغدغه زیادی به ارتقاء موقعیت زنان در جامعه ندارد. برخورد خود او با کار در خانه و خانواده، نپرداختن به زندگی زنان کارگر که به ویژه در صنایع نساجی انگلستان کم نبودند، نمودهای این بی توجهی است. اگر با کارهای روشنگرانه ی فیلسوف، اقتصاددان و سیاستمدار معاصرش جان استوارت میل در کتاب فرمانبرداری زنان مقایسه کنیم این بی توجهی باز هم برجسته تر می شود.
روش اندیشیدن مارکسیستی بسیار شبیه ادیان ابراهیمی است. او هرچند اندیشه های مذهبی را قبول ندارد ولی موتور جلوبرنده تئوری های گسترده ی تاریخی، اجتماعی و اقتصادی او شبه-مذهبی است برای رسیدن به بهشتی زمینی. باز شبیه مذاهب ابراهیمی فقط پرولتاریا را رستگار می بیند نه دیگر قشرها را همان گونه که مذاهب ابراهیمی بر کنیسه و کلیسا و مسجد تاکید دارند او بر حزب تاکید دارد و مانند آنها انحصار حقیقت را نیز از آن خود می داند. بر این بستر برای برخی مارکسیسم نظام فکری بسته، یک ایمان سکولار شد، وحی پیامبرانه برای رستگاری جامعه، و درست همانگونه که یهودیان، مسیحیان و مسلمانان مخالفان کیش خود را کافر می دانند و نابود می کنند، مارکسیست ها منتقدان و مخالفان نظری خود را با اتهام تجدیدنظرطلب، ارتداد و خیانت ترد و نابود می کردند.
برای ارزیابی دقیقتر مارکسیسم روشن شدن چند مفهوم بنیادی جامعه شناسانه کمک می کند: نگره، نظریه یا تئوری (theory)، مرام یا ایدئولوژی (ideology) و نظام فکری بسته(closed system).
نظریه تفکر تجریدی و تعمیم‌دهنده به شکل اندیشمندانه یا منطقی است که چگونگی عملکرد طبیعت، جامعه یا انسان را به طور کلی توضیح می دهد. نظریه ها یک ساخت و ساز فکری، پژوهشی و علمی هستند برای درک و شناخت مفاهیم علمی و اجتماعی. نظریه با فرضیه یکسان نیست. با فرض درستی یک نظریه، فرضیه‌های پیامد آن بیان می شود. با آزمودن فرضیه ها می‌توان به درستی یا نادرستی نظریه پی برد.
ایدئولوژی یا مرام، مجموعه‌ای از نظرات فلسفی، اجتماعی، سیاسی یا اقتصادی است که جنبه عملی آن برجسته تر از جنبه نظری آن است. یک نظام فکری و اعتقادی است که هم جهان و انسان را توضیح می دهد و هم دستورالعملی برای دگرگونی آنها ارائه می کند.
از آنجایی که ایدئولوژی تنها یک ساز و کار فکری نیست، بلکه روش و دستورالعمل زندگی نیز است، مشمول تغییرات تاریخی، رشد، شکوفایی و زوال و فروپاشی هم می شود. وقتی یک باور ایدئولوژی یک گروه اجتماعی شود، شیوه تفکر و روش زندگی آنها را توجیه می کند و برخورد عینی اعضای گروه با ایدئولوژی اگر ناممکن نباشد خیلی مشکل می شود.
نظام فکری بسته آنگونه طرز تفکری است که از خود با دو ابزار معصومیت ابدی و انگیزه تراشی مخالفان دفاع می کند:
الف) همیشه برحق است و اجازه نمی دهد هیچ گواهی، سند یا مدرکی علیه نظریه مطرح شود و به حساب آید و همیشه تصور می کند که راهی، جوابی و توضیحی ضد گواهی، سند یا مدرک وجود دارد.
ب) منتقدان او همواره برخطا هستند. به انتقادها با تحلیل انگیزه منتقد پاسخ می دهد نه با توجه به عیب و ایرادی که متوجه خود نظریه است. (Stevenson, 2013)
با این تعریف مارکسیسم را به راحتی می توان در رسته نظام فکری بسته جای داد. مسلمن این به این معنی نیست که همه پیروان این ایدئولوژی با روش بسته فکر می کنند.
مارکس با سرنگونی سرمایه داری، زوال دولت به عنوان ابزار سرکوب طبقاتی و پیدایش انسانی طراز نوین را نوید می دهد. ساز و کار و عملی شدن هیچکدام را به روشنی توضیح نمی دهد. اینکه چگونه دولت به عنوان ابزار سرکوبگر طبقه حاکم، به دست مجریان دیکتاتوری پرولتاریا رو به زوال می رود و خود آنها ابزاری برای سرکوب نمی شوند. مارکس مقاومت در برابر نظام سوسیالیستی را می بیند ولی فکر می کند با دیکتاتوری پرولتاریا این مقاومت محو می شود. او وجود اندیشه ها گوناگون در مدیریت اجتماع و قدمت و دیرپایی این اندیشه ها را نادیده می گیرد. برای همین در پی یافتن ظرفی یا چتری برای حل مشترک جامعه و رهبری فراطبقاتی با افکار گوناگون نیست، بلکه فکر می کند با قهر می تواند این اندیشه را نابود و مقاومت را محو کند. او در اینجا علیرغم خداناباوری، با ادیان ابراهیمی همگام می شود، که می خواهند با قهر به ایمان واحد و امت همگون و همسان برسند و دور باطل چرخه خشونت در جامعه را به کار می اندازند.
مارکس با درونمایه ی اجتماعی-اقتصادی بخشیدن به مفهوم بیگانگی و از-خود-بیگانگی کارگران، مفهوم هگلی و فویرباخی آنرا ژرفتر و ملموس تر می کند، اما تحلیلی منسجم و روشن از علت پیدایش آن در جامعه سرمایه داری ارائه نمی کند. او مشخص نمی کند که کدام ویژگی سرمایه داری و چگونه باعث بروز بیگانگی می شود و بیگانگی چگونه با مالکیت عمومی وسایل تولید درمان می شود.
مرز و چگونگی تاثیر بین روبنا و زیربنا در جامعه سرمایه داری روشن نیست. مارکس روشن نمی کند که چگونه انسان بیگانه و از-خود-بیگانه با لغو نظام سرمایه داری آگاهی و سرشتش یکباره دگرگون می شود و شعار هر کس به اندازه توانایی خود و هرکس به اندازه نیاز خود عملی می شود؟ او باز در اینجا علیرغم خداناباوری، با ادیان ابراهیمی همگام می شود، و فکر می کند سرشت انسان با ریختن آب غسل تعمید بر خود و یا بر زبان آوردن لا إله إلا الله عوض می شود.
یکی از انتقادهای بنیادین به مارکسیسم توجیه و تقدیس خشونت است. برای همه مناقشات بین انسان بی شک یک راه حل قهرپرهیز و روادارانه وجود دارد. باید قبح قهر را با برجستگی و روشنی نشان داد. به فرجام رسیدن هرگونه راه حل قهرآمیز و هرگونه ایدئولوژی، مذهب و سیاستی که به ترویج، تشویق و تقدیس قهر می پردازد باید با دیده شک و تردید نگریست. فرودستان جامعه اکثریت مطلق جامعه هستند، با سازمان و تشکل و همبستگی خود، با سیاستمداران خود، بی شک قادر به نیل به رهایی انسان با روش های قهرپرهیز هستند.
خشونت در معنای وسیع کلمه هر گونه ترویج، توجیه و گسترش تبعیض بین انسان ها، اخراج از کار، حذف و پاکسازی انسان ها، جهان گشایی، بهره کشی، مال اندوزی بی بند و بار، ساختن و فروش اسلحه نیز شامل می شود.
علیرغم اینکه تمام تلاش فکری مارکس در جهت رهایی کارگران در جامعه سرمایه داری است، اما اخلاق، انسان و کرامت انسان در آثار مارکس برجسته نیست. این کم رنگی کرامت انسان و به رسمیت نشناختن حریمی خصوصی تعرض ناپذیر شاید یکی از علل تسلط نظام های سوسیالیستی و حزب بر انسان و فرد بود. در این نظام فرد آسیب پذیر و بی دفاع می شود.
مارکس در باره جبر و یا اختیار انسان موضع دوگانه و ناروشن دارد. هم جبر تکاملی، تاثیر ساختار اقتصادی بر اندیشه و هم باور آزادمنشانه به اراده آزاد انسان در نظرات او دیده می شود.
فویرباخ بر این باور است که انسان ها با دین و مذهب جهانی خیالی برای جبرانِ فلاکتِ جهانِ واقعی اختراع کرده اند و خود را فریب می دهند و دردهایشان را التیام می بخشند. این نوعی فرار از واقعیت و رویا طلایی است. مارکس نیز با فویرباخ، هم نظر است و دین را مُسَکِن دردهای توده ها می داند. اما نقد او را کافی نمی داند و می گوید فویرباخ به ریشه اصلی نپرداخته است و انسانشناسانه نقد نکرده و خاستگاه های غیر دینی دین و مذهب را افشا و تحلیل نکرده است. دین مُسکّن و آرامبخشی است که تیره بختان برای تخفیف درد و رنج ناشی از تناقض های جهان مادی آنرا ناآگاهانه ساخته اند اما، فویرباخ نمی بیند که این تناقض باید برطرف شود، وگرنه همچنان پندارهای آرامبخش اما کشنده پرورش می یابد، بازتولید می شود و به حیات خود ادامه می دهد. فقط انقلاب قادر به حل این تناقض است، انقلاب نه در روبنا، جهان اندیشه بلکه در زیر بنا، ساختار اقتصادی و اجتماعی.
می توان این اندیشه را عمومیت داد و دینگونه شدن مرام و ایدئولوژی را نیز در این دسته قرار داد. تاریخ جنگ های مذهبی، کشورگشایی عربها در اوایل گسترش اسلام، جنگ های صلیبی، جنگ های مذهبی اروپا، جنگ بین شیعه و سنی، قمه زدن های ایرانی، زیارت های پابرهنه های میلیونی و ... نیز دلیلی بر این ادعاست. راه حل دولت های سکولار، آزاد و روادار است. دولت سکولار راستین بدون اجازه قانون گذاری ایدئولوژی ها و مذاهب در جامعه. بی شک در یک جامعه سکولار همه مذاهب و خداناباوران آزادی را به شکل ژرفی تجربه می کنند و اعتقادات مذهبی کارکرد اجتماعی خود را از دست می دهد و به باورهای شخصی تبدیل می شود. رابطه خصوصی بین مومن و معبود. مارکس با مشرعیت بخشیدن به دیکتاتوری پرولتاریا، خود جامعه ای مذهبی گونه را توصیه کرد که بر حفظ فیزیکی مبتنی بود نه نبرد اندیشه ای.
مارکس علیرغم تاکید فراوان بر دیالکتیک خود با انحصار حقیقت به ایستایی رسید. اگر در حرکت دائمی پدیده ها و سه گانگان (triad) برنهاد (Thesis)، برابر نهاد (antithesis) و همنهاد (synthesis) پیگیر باشیم، با آینده جامعه منعطف تر برخورد خواهیم کرد و به نتیجه ایستای برقراری و حفط یک جامعه به قهر نمی رسیم.
مارکس در پراتیک تشکیلاتی خود با قاطعیت شبه دیکتاتوری عمل می کرد. برای همین برای سازوکاری جهت جلوگیری از دیکتاتوری حزب و دیکتاتوری در حزب کار نکرده است.
مارکس به جامعه مدنی و اتحادیه ها دیدی ابزاری دارد. آنها را سازمان مستقل توده ها نمی بیند و می خواهد دست نشانده حزب کند.
اندیشه های بنیادین مارکس در باره جامعه سرمایه داری به قوت خود باقی است. هنوز بخش بزرگی از مردم جهان از فقر و اختلاف طبقاتی رنج می برند. هنوز صاحبان سرمایه، بانک ها و ابزار تولید از کارگران و زحمتکشان و کارکنان بهره کشی می کنند و بیگانگی و از-خود-بیگانگی در محیط های کارگری و کارمندی پرتشویق و پراسترس ادامه دارد. هنوز آرزوی مارکس که انسان برای تولید نیست بلکه تولید برای انسان است، برآورده نشد. اما با شکست کامل اردوگاه سوسیالیستی (طرفداران قهر و تغییرات انقلابی) و شکست نسبی اتحادیه و سوسیال دموکرات ها کشورهای صنعتی (طرفداران مبارزه خشونت پرهیز، تدریجی و اصلاحی) صورت مسئله باقی است و راه حلی داهیانه تر و روش مبارزاتی کاراتر می طلبد.
هرچند با افزایش حقوق کارگران و کارمندان، با کوتاه تر شدن ساعات کار، بیمه عمومی، خدمات درمانی عمومی (فقط در اروپا نه سایر نقاط جهان)، حقوق دوران بیکاری و همچنین عملی شدن برخی از پیشنهادهایی که در «بیانیه کمونیستی» آمده است، از آن میان مالیات بردرآمد تصاعدی، آموزش و پرورش عمومی و رایگان، تمرکز کنترل صنایع کلیدی در دست دولت، ملی کردن صنایع مهم، بکارگیری دانش و فناوری برای تولید نیازهای روزانه همگان، غیرمتمرکز کردن و کانون زدایی تصمیم گیری و قدرت (خودمختاری، شوراها و کمون ها در برخی کشورها)، هماهنگی جامعه و طبیعت و ... سرمایه داری دیگر سرمایه داری زمان مارکس نیست، صورت مسئله رهایی انسان هنوز باقی است و راه حلی داهیانه تر و روش مبارزاتی کاراتر می طلبد.
مارکس با تلاش در درک سرشت و ویژگی نظام سرمایه داری، تاکید کردن و نشان دادن تاثیر روابط قدرت اقتصادی در ساختار اجتماعی و سیاسی و تاثیر ساختار اقتصادی و اجتماعی بر فرد، ابزاری جدید برای نقد و پژوهش انسان و اجتماع فراهم کرد که تکامل و کاربرد این ابزار سرشت و سمت و سوی علوم اجتماعی دوران ما را تغییر داد و بر موافقان و مخالفان دیدگاه های او ثاثیری ژرف گذاشت. همه کسانی که به نوعی با انسان و جامعه سر و کار دارند، همه انسان های دگرگونی خواه، رهبران جنبش های اجتماعی، تاریخنگاران، جامعه شناسان، روانشناسان، دانشمندان علوم سیاسی، نقادان و هنرمندان خلاق، زمانی که می کوشند کیفیت متغییر زندگی مردم و جامعه خود را تجزیه و تحلیل کنند، در شکل گیری ایده های خود تا حد زیادی وامدار زندگی سراسر تلاش و کارهای پژوهشی بغایت ژرف کارل مارکس هستند. ثاثیر مارکس بر دوست و دشمن ژرف بوده است و این تاثیرگذاری هنوز هم دارد.
نمونه هایی از نوشته های مارکس
در باره ماتریالیسم دیالکتیک از ترجمه فارسی پیشگفتار کتاب در نقد اقتصاد سیاسی (۱۸۵۹):
تحقیقاتم در این زمینه مرا به این نتیجه رساند که نه مناسبات حقوقی و نه اشکال سیاسی هیچ‌یک را نمی‌توان به تنهائی، یا بر پایه خود یا بر پایه به اصطلاح فرایند شکوفا شدن عام ذهن بشر، درک کرد. بلکه، برعکس، این مناسبات و اشکال ریشه در شرایط مادی حیات - که کل آنها را هگل، به پیروی از سرمشق متفکرین انگلیسی و فرانسوی قرن هیجدهم، مشمول و مدلول اصطلاح «جامعه مدنی» قرار می‌دهد - دارند؛ اما آناتومی این جامعه مدنی را باید در اقتصاد سیاسی جستجو کرد. مطالعه اقتصاد سیاسی را در پاریس شروع کردم. اما به دستور آقای گیزو [، وزیر کشور،] از آنجا تبعید شدم، به بروکسل نقل مکان کردم و مطالعات اقتصادیم را در این شهر ادامه دادم. نتیجه کلی که به آن رسیدم، و از آن پس به اصل راهنمای من در مطالعات تبدیل شد، بطور خلاصه به شرح زیر است:
انسان‌ها در روند تولید اجتماعی موجودیت خود ناگزیر با یکدیگر وارد مناسباتی می‌شوند. این مناسبات، مناسبات تولیدی آنهاست، که از خواست و اراده ایشان مستقل و متناظر با مرحله معینی از رشد نیروهای تولیدی آنهاست. مجموعه این مناسبات ساختار اقتصادی جامعه یعنی آن زیربنای واقعی را تشکیل می‌دهد که بر آن روبنائی حقوقی و سیاسی سر برمی‌کشد، و متناظر با آن اشکال معینی از آگاهی اجتماعی شکل می‌گیرد. شیوه تولید حیات مادی انسان‌هاست که چند و چون پروسه کلی حیات اجتماعی، سیاسی و فکری آنها را تعیین می‌کند. آگاهی انسان‌ها نیست که چگونگی موجودیت‌شان را تعیین می‌کند، بلکه چگونگی موجودیت اجتماعی آنهاست که آگاهی‌شان را تعیین می‌کند. در مرحله‌ای از پروسه رشد جامعه، نیروهای تولید مادی آن با مناسبات تولیدی یا مِلکی (که صرفاً اصطلاحی حقوقی برای بیان همان مناسبات تولیدی است) موجودش، که تا آن زمان چارچوبی برای عملکرد این نیروها فراهم می‌آورده‌اند، دچار تناقض می‌شوند، و این مناسبات از روشی برای رشد نیروهای تولیدی مبدل به قیودی بر دست و پای آنها می‌شوند. آنگاه دوران انقلاب اجتماعی فرامی‌رسد. تغییر شالوده اقتصادی جامعه دیر یا زود به تحول کل روبنای عظیم آن می‌انجامد.
در بررسی این گونه تحولات همواره باید تمیز گذارد میان تحول مادی شرایط اقتصادی تولید، که با دقت علوم طبیعی قابل تعیین است، و اشکال حقوقی، سیاسی، مذهبی، هنری، فلسفی، و در یک کلام ایدئولوژیکی که انسان‌ها در قالب آن بر این تعارض آگاهی می‌یابند و با مبارزهٔ خود کار آن را یکسره می‌کنند. همان‌طور که هیچ‌کس را بر مبنای آنچه خود دربارهٔ خویش می‌گوید قضاوت نمی‌کنند، چنین دوره تحولی را نمی‌توان بر مبنای آگاهی خود این دوره قضاوت کرد. بلکه، برعکس، این آگاهی را باید بر مبنای تناقضات حیات مادی، بر مبنای تعارض موجود میان نیروهای تولیدی اجتماعی و مناسبات تولیدی، توضیح داد.
برش هایی از بیانیه ی کمونیستی:
شبحی بر فراز اروپا در گردش است – شبحِ کمونیسم. همه ی قدرت های اروپای کهنه – پاپ و تزار، مترنیخ و گیزو، رادیکال های فرانسه و پلیس آلمان – برای تار و مار کردن این شبح اتحادی مقدس تشکیل دادند.
کجاست آن حزب مخالفی که از سوی حکومت برچسب کمونیست نخورده باشد؟ کجاست آن حزب مخالفی که به نوبه خود بر مخالفان پیشرو یا واپسگرایای خود اتهام کمونیسم نزند؟
از این حقایق دو نتیجه حاصل می شود:
همه قدرت های اروپا، حالا دیگر کمونیسم را قدرتی به حساب می آورند.
وقت آن رسیده است که کمونیست ها نگرش، اهداف و گرایشات خود را آشکارا برای تمام جهان بیان کنند و در برابر افسانه هایی که پیرامون شبح کمونیسم پرداخته می شود، بیانیه حزب خود را عرضه کنند.
. . . .
تاریخ همه جوامع پیشین، تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است. آزاد و برده، نجیب زاده و عامی، ارباب و رعیت، استاد کار و شاگرد، خلاصه ستمگر و ستمکش در تضادی دائمی باهم بسر می بردند و همواره – گاه پوشیده و گاه آشکار – علیه یکدیگر پیکار می کردند. این پیکار همواره یا به دگرگونی انقلابی کل جامعه و یا به نابودی هر دو طبقه ی ستیزنده انجامیده است.
. . . .
بديهى است که اين اقدامات در کشورهاى گوناگون متفاوت خواهد بود.
ولى در پيشروترين کشورها ميتوان بطور کلى اقدامات زيرين را مجرى داشت:
١- ضبط املاک و صرف عوايد حاصله از زمين براى تأمين مخارج دولتى
٢- ماليات تصاعدى سنگين
٣- لغو حق وراثت
٤- ضبط اموال کليه مهاجرين و متجاسرين
٥- تمرکز اعتبارات در دست دولت بوسيله يک بانک ملى با سرمايه دولتى و با حق انحصار مخصوص
٦- تمرکز کليه وسائط حمل و نقل در دست دولت
٧- ازدياد تعداد کارخانه‌هاى دولتى و افزارهاى توليد و اصلاح و آباد ساختن اراضى طبق نقشه واحد
٨- اجبار يکسان کار براى همه و ايجاد ارتش صنعتى بويژه براى کشاورزى
٩- پيوند کشاورزى و صنعت و کوشش در راه رفع تدريجى تضاد بين ده و شهر
١٠- پرورش اجتماعى و رايگان کليه کودکان و از ميان بردن کار کودکان در کارخانه‌ها بشکل کنونى آن. در آميختن امور تربيتى با توليد مالى و غيره و غيره
. . . .
همه ایرادهایی که به شیوه ی مالکیت و تولید محصولات مادی می گیرند به مالکیت و تولید معنوی نیز عمومیت می دهند. همانگونه که از دیدگاه بورژوازی، برانداختن مالکیت طبقاتی مساوی با برانداختن تولید است، برانداختن فرهنگ طبقاتی نیز در نظرش برانداختن هرگونه فرهنگ جلوه می کند. اما این فرهنگی که بورژوازی از نابودی آن زار می زند، برای اکثریت بزرگ، فقط مشق و تمرینی است چون ماشین عمل کردن.
. . . .
کمونیست ها پنهان کردن نظرات و نیات خود را ننگ می شمارند و آشکارا اعلام می کنند که تحقق اهداف آنها تنها با سرنگونی قهرآمیز همه نظام های اجتماعی موجود میسر است. بگذار طبقات حاکم در ییشگاه انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند. کارگران چیزی ندارند از دست بدهند جز غل و زنجیرشان. آنها جهانی برای پیروزشدن بر آن دارند.
کارگرانِ همه ی سرزمین ها، متحد شوید!
برای مطالعه بیشتر در باره مارکس
فارسی
احمدی، بابک (۱۳۸۲). واژه‌نامهٔ فلسفی مارکس. تهران: نشر مرکز.
برلین، آیزایا (۱۳۸۶). کارل مارکس، کار و زندگی او. ترجمهٔ رضا رضایی. تهران: نشر ماهی.
برلین، آیزایا (۱۳۸۶). کارل مارکس، کار و زندگی او. ترجمهٔ سیف‌الله گلکار. تهران: نشر ثالث.
تری ایگلتون (۱۳۸۳). مارکس و آزادی. ترجمهٔ علی‌اکبر معصوم‌بیگی. تهران: آگه.
جان بلامی فاستر (۱۳۸۲). اکولوژی مارکس، ماتریالیسم و طبیعت. ترجمهٔ علی‌اکبر معصوم‌بیگی. تهران:نشر دیگر.
کولاکوفسکی، لشک (۱۳۸۷). جریان‌های اصلی در مارکسیسم: برآمدن، گسترش، فروپاشی، ترجمه عباس میلانی. تهران: جلد اول و دوم: نشر اختران، جلد سوم: مؤسسه انتشارات آگاه.
مارکس، کارل (۱۳۶۳).گروندریسه، مبانی نقد اقتصاد سیاسی، ترجمهٔ باقر پرهام و احمد تدین. تهران: انتشارات آگه
مارکس، کارل (۱۳۷۷).دست‌نوشته‌های اقتصادی فلسفی ۱۸۴۴، ترجمهٔ حسن مرتضوی. تهران: انتشارات آگه
مارکس، کارل (۱۳۸۷). سرمایه، نقدی بر اقتصاد سیاسی (کاپیتال)، ترجمهٔ حسن مرتضوی. تهران: انتشارات آگه.
مساروش، ایشتوان (۱۳۸۰). نظریهٔ بیگانگی مارکس. ترجمهٔ حسن شمس‌آوری، کاظم فیروزمند. تهران: نشر مرکز.

انگلیسی

Berlin, Isaiah (1939). Karl Marx: His Life and Environment. London: Thornton Butterworth.
Gears, Norman (1985). Marx and Human Nature: Refutation of a Legend. UK: Verso
Israel, Joachim (1979). Alienation from Marx to Modern Sociology: A MacRo Social Analysis. UK: Humanities Press International
Korsch, Karl (1963). Karl Marx. New York: Russell & Russell
Marx, Karl (1965). Wages, price and profit. Peking: Foreign Languages Press.
McLellan, David (1973). Karl Marx: His Life and Thought. London: Macmillan.
Mészáros, István (1970). Marx's Theory of Alienation. London: Merlin Press
Nicolaievsky, Boris & Otto Maenchen-Helfen (1936). Karl Marx: Man and Fighter. London: Methuen
Ollman, Bertell (1977). Alienation: Marx's Conception of Man in a Capitalist Society. Cambridge: Cambridge University Press.
Werner, Blumenberg (1998). Karl Marx: an illustrated history. London: Verso.

سوئدی

Liedman Sven-Eric (2015). Karl Marx – en biografi. Stockholm: Albert Bonniers Förlag
Månson, Per (1998). Karl Marx - en introduktion. Göteborg: Bokförlaget Daidalos

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

احد قربانی دهناری

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.