رفتن به محتوای اصلی

من در جمهوری اسلامی ام یا در زندان یزید؟!
29.06.2018 - 19:10

...........................................................
* امام رضا (ع):
از دسیسه‌های منافقان شما را بر حذر می‌دارم ........
آنان که شما را با نیرنگ‌های متفاوت به گمراهی کشند ........
آنان که فزاینده بلایای مردمان‌اند ........ و نومیدکننده امید آنان .......
آنان که اگر ملامت کنند پرده‌دری کنند ........ و اگر داوری کنند اصرار ورزند ........
آنان که حق می‌گویند و در عمل برخلاف حق عمل می‌کنند .......
ای مسلمانان بدانید که آنان یاران شیطان‌اند و زبانه‌های آتش سوزان ... و بدانید که شیاطین زیان‌کاران‌اند ....
........................................................................

مقدمه

در سال 1380 از ستم ها و آزار و اذیت های امام جمعه شهرمان (گرمه / بجنورد) و سپاهش به امام رضا ع در مشهد پناه آوردم که متوجه شدم این جدم هم همانند دین جدش در اینجا در گروگان علم الهدا و سپاه خامنه ای است. و وقتی به انعکاس این واقعیت باور نکردنی پرداختم (مقاله شماره 2 در منابع همین مقاله را ببینید) دنیای من را بر من جهنم کردند که در این مقاله به تشریح "قسمتی" از آن می پردازم:
بعد از اینکه نگذاشتند با مدرک پی اچ دی هیات علمی دانشگاه شوم و حتی اجازه ندادند بصورت حق التدریس به تدریس در دانشگاه یا حتی موسسات آموزش زبان بپردازم، اجازه چاپ و نشر و حتی معرفی کتاب ها و مقالاتم را هم حتی در مجلات بی ارزش آموزش و پرورش هم در ایران ندادند. علاوه بر اینها، با بی شرمی تمام از من خواستند که بعد از 20 سال سابقه تدریس در روستاها و ... از آموزش و پرورش استعفا دهم! و من این پیشنهاد خدایگان ایران زمین را نپذیرفتم! از همان زمان تا کنون – همانطور که در این مقاله و مقالاتی که در قسمت منابع همین مقاله آمده است اشاره کرده ام علاوه بر محیط زندگی، محیط کار (مدرسه و کلاس هایم) را هم بر من جهنم تر کردند! – صرفا بخاطر اینکه بر علیه "منابع" و ریشه های ظلم، ستم، فساد، تبعیض، غارت و ریا و استبداد در جمهوری اسلامی افشاگری می کنم. همانطور که بارها و به کررات گفته ام 24 ساعته تمام فعالیت هایم در فضای مجازی و همینطور تلفن ها و تعاملاتم تحت کنترل هستند تا جایی که حتی به ازای هر "کامنت"ی که برای مقالات در فضای مجازی می گذارم تهدید می شوم و از نظر اقتصادی یا روحی روانی به من ضربه می زنند و یا حتی من را تهدید ناموسی می کنند که ادامه ندهم!!؟! ضمن اینکه از "هر" فرصتی برای کارشکنی در "تمام" امور زندگی من و حتی خانواده مظلومم سو استفاده می کنند تا جایی که تمام ما از فرط استرس هایی که به ما وارد می کنند فشار خون و مرض قند و ... گرفته ایم! وحشتناکتر اینکه – همانطور که در ادامه این مقاله هم آورده ام - این شیطان صفتان که دستشان به خون ما آلوده شده "هر" "نوع" تلاشی برای بی اعتبار جلوه دادن من و باورهایم می کنند! – دقیقا همان روش هیتلر، استالین و پوتین در برخورد با منتقدان و مخالفانشان!

با توجه به تخصص م که در آموزش زبان هست از سال 1380 است که دارم درخواست تاسیس موسسه آموزش زبان و نیز انتقال از حومه مشهد به نواحی مرکزی شهر برای تدریس در آن مناطق را می دهم که تا کنون با هیچ کدام موافقت نکرده اند. حتی تا همین پارسال یک ساعت هم به من اضافه کار نمی دادند! به صورت خصوصی هم اجازه نمی دهند کار و تدریس داشته باشم. بعنوان نمونه به خودروی کسانیکه در کلاس های خصوصی من شرکت می کنند پی در پی صدمه می زنند و یا آنها را تهدید و حتی خفت گیری می کنند و ... که نهایتا باعث می شود این افراد از ترس دیگر به کلاس های من نیایند! شاید باورتان نشود اما گروهی از نوجوانان و جوانان آموزش دیده دارند که به دنبال کسانی می روند که تراکت های تبلیغاتی من را پخش می کنند. آنها تراکت های تبلیغاتی من را جمع می کنند و در زباله دان ها می ریزند! بنر های من را پاره می کنند و روی آنها ناسزا می نویسند. – به همین دلایل از نظر اقتصادی "کاملا فلج" نگه داشته شده ام تا جایی که حتی "هنوز" در 46 سالگی و با مدرک دکترای تخصصی آموزش زبان انگلیسی نمی توانم یک خودروی پراید دست دوم بخرم! حتی نصف آپارتمانی که در آن زندگی می کنم متعلق به خواهرم هست ضمن اینکه سندش هم – به خاطر وامهایی که برای خرید آن برداشته ام - در گرو بانک هست. – ماهی دو میلیون و ششصد و هشتاد و چهار هزار تومان قسط میدهم! این در حالی است که حقوقم ماهی دو میلیون و سیصد و هفتاد هزار تومان است!

شنیده بودم که با بهاییان و یهودیان اینگونه رفتار می کنند اما من که از نسل پیغمبر و از تبار حسین م! مقاله شماره 1 را هم مطالعه بفرمایید تا حقایق گفته شده در مقاله پیش رو را بهتر درک کنید و این باور من را که "یک تیم فوق متخصص روانشناس و شکنجه گر وزارت اطلاعات" بصورت لحظه ای و آن لاین از طریق تلفن ثابت، تلفن همراه، تلگرام، فیس بوک، تویتر، اینستاگرام، همکاران و دانش آموزان بسیجی و .... در حال کنترل و آزار و اذیت و ارعاب من هستند. حتما بخوانید تا ببینید با من و سلامت جسم و روح و روان من و نسل و تبار من چه کردند و هنوز هم می کنند. همانطور که در آن مقاله توضیح داده ام بعد از مدت کوتاهی که من بعد از برگشتم از هندوستان در مسجد ثامن الحجج شهرمان (گرمه) یک سخنرانی (مقاله شماره 2 در منابع) بر علیه معاویه و سپاه غارتگرش که با کمک شیخ های درباری بر مردم مسلمان حکومت می کند کردم
دامادمان را که از قضا شیخ و سپاهی بود کشتند،
خواهر زاده ام را با خودرویشان زیر گرفتند و مغزش را متلاشی کردند،
نمی دانم چه کار کردند دو تا دیگر از خواهر زادگانم تشنج گرفتند و درمانگاه شهرمان گفت باید به بیمارستان "شیخ" مشهد منتقل شوند و شدند،
یکی از دامادهای فقیرمان مریضی مشکوکی گرفت که 20 روز در بیمارستان بستری و نهایتا جراحی شد،
در کار یکی دیگر از داماد هایمان آنقدر کارشکنی کردند که ورشکست شد و 500 میلیون سرمایه و خانه و زندگیش را از دست داد و از فرط استرس های وارده قلبش معیوب شد و در بیمارستان "دکتر شریعتی" مشهد عمل قلب باز کرد،
دزدی های متعدد و پی در پی از من و اعضای خانواده ام شد (مقاله شماره 3).
تقریبا تمام اعضای خانواده ام از جمله تنها برادرم بخاطر کارشکنی ها و استرس هایی که به آنها وارد کردند مرض قند و فشار خون و ...گرفتند و خودم هم 20 کیلو اضافه وزن آوردم و چربی خون، کبد چرب و فشار خون گرفتم.

البته باورها، مقالات، کتب و رساله دکترا و نیز سخنرانی من در دانشگاه هندوستان (مقاله شماره 4) هم در این توحش این مادون حیوانات موثر بود. همینطور یادم می آید سال 1380 در دانشگاه آزاد تربت حیدریه به دعوت خود دانشگاه تدریس داشتم. در همان روزهای اول ما (اساتید) را به میمنت حضور آیت الله معصومی (عضو مجلس خبرگان رهبری) به مراسمی به صرف نهار دعوت کردند. در پایان آن مراسم من به یکی از همکارانم که بعد فهمیدم وزارت اطلاعاتی است و هم اکنون رییس دانشگاه تابران مشهد شده گفتم چگونه این پیر مرد اخفش (آیت الله معصومی) که اندازه یک بز هم حالیش نمی شود برای 80 میلیون ایرانی رهبر تعیین می کند؟! من ادامه دادم که ببین ما چقدر بدبختیم! در همان سال بخاطر همین اظهار نظرم توطیه هایی شیطانی زیادی را بر علیه من آغاز کردند که هنوز هم ادامه دارد (مقاله شماره 5) و نهایتا دامادمان (شوهر خواهرم به نام "معصومه" ) را که سادات و شیخ هم بود ناجوانمردانه کشتند تا من از به قول آنها نماینده و برگزیده خدا انتقاد نکنم! (مقاله شماره 1). در چنین شرایط وحشتناکی بود که نهایتا تصمیم به فرار از ایران و شکایت از سپاه خامنه ای به سازمان های حقوق بشری گرفتم اما در تهران از جلو درب قطار استانبول من را گرفتند و با یک ون شیشه دودی به تیمارستان آزادی تهران انتقال دادند که 48 روز من را در آنجا شکنجه جسمی، روحی و روانی و حتی جنسی دادند!!! (مقاله شماره 1). و حالا هم بی شرمانه دارند به "من" می گویند که اگر به رویه فعلیم در خونخواهی از خون به ناحق ریخته شده دامادمان و ... ادامه دهم و اصرار کنم که آیت الشیطان یا سردار یا قاضی ای که مجوز نسل کشی ما را صادر کرده باید محاکمه و اعدام شود من را زنده زنده در مشهد دفن می کنند!!؟

آنچه اما در این مقاله آمده است شرح "یک روز" از شرایط کار و زندگی من در سیطره این خدایگان ایران زمین در به اصطلاح جمهوری اسلامی است. مقالات شماره 1 و 6 را هم که در همین زمینه است بخوانید.
یادآوری: برای درک اینکه چرا وزارت اطلاعات ایران در برخورد با من به اسامی "همایون" و "حسین پور" و به ویژه به 65 و 1365 علاقه وافری نشان می دهد مقاله شماره 1 من را بخوانید. فقط در همین حد یاداوری کنم که ایشان معتقدند بنا بر تحقیقات و تجسس گسترده ای که ایشان بعد از خطر تشخیص دادن من با همکاری مسیول حراست سازمان آموزش و پرورش مشهد (آقای حسین پور) در گذشته و زندگی من داشته اند، من در سال 1365 (هنگامی که 12 ساله بوده ام!) با یکی از دوستانم به نام "همایون" رابطه جنسی داشته ام و بنابراین باید خفه شوم و درباره فساد آنها و اربابان غارتگرشان چیزی نگویم و ننویسم وگرنه رسوایم می کنند!!!! "الهه" نام دختر خانمی بود که قرار بود با هم ازدواج کنیم اما یک سردار سپاه او را به عقد برادر یک سردار شهید سپاه در آورد!!! (مقاله شماره 15).

پیش درآمدی بر تشریح یک روز زندگی من در مشهد

بلاخره بعد از سه ماه دوندگی و ... موفق شدم آپارتمان قدیمم را در آخر قاسم آباد مشهد به 100 ملیون تومان بفروشم و یک آپارتمان 15 سال ساخت 85 متری در خیابان آزادی مشهد بخرم و به آنجا اسباب کشی کنم. دلیل طول کشیدن این پروسه آزار و اذیت ها و کار شکنی های وزارت اطلاعات بود که کارشان اذیت و شکنجه کردن من هست. البته آپارتمان قدیمم را سه سال قبل به 106 میلیون تومان خریده بودم که نهایتا من را در تنگنا گذاشتند و گفتند اگر می خواهی عاقبت به خیر شوی آن را به 100 تومان به زن بیوه ای که معرفی کردند بفروشم! و من که می دانستم این یک تهدید است این کار را کردم. ضمن اینکه عجله داشتم که از دست نگهبانی که برای من در آن آپارتمان گذاشته بودند زودتر خلاص شوم. این آقا که همسایه دیوار به دیوار من و کارمند مخابرات بود و زنش هم ظاهرا دیوانه و روانی بود! "خیلی" من را آزار و اذیت کرد. علاوه بر دزدی های روزانه ای که در نبود من از آپارتمان من داشت، شبهایی که من روز بعدش باید صبح زود بیدار می شدم و می رفتم سر کار با یک "دریل برقی" دیوار مشترک آپارتمانمان را که بتونی بود تا صبح سوراخ سوراخ می کرد! و با ایجاد سر و صدای گوش خراش و اعصاب خرد کن نمی گذاشت من بخوابم – بویژه که تازه هم من را از تیمارستان آزاد کرده بودند و هنوز داشتم روزی هفت قرص اعصاب می خوردم! حتی چند بار هم به پلیس 110 زنگ زدم و آنها آمدند اما.... بهر حال این آپارتمان جدید را هم با کمک خواهرم خریدم که قرار شد نصف آپارتمان به نام او باشد. نصف سهم من هم 90 درصدش وامهایی است که از بانک ها برداشتم و سند آپارتمان تا 5 سال در گرو بانک مسکن مشهد هست. یادآوری اینکه تا حالا دو بار آپارتمان عوض کرده ام که وزارت اطلاعات هر بار سه تا چهار ماه من را در این فرایند آزار و اذیت و در کارهایم کارشکنی کرد و به من تا 25 میلیون تومان خسارت زد که در این باره هم مقالاتی نوشته ام. وبلاگم را ببینید.
شرح یک روز زندگی من در مشهد – مقاله 6 را هم در باره فساد و چپاول سیستماتیک در مشهد بخوانید.

من در مسیر مدرسه – محل کارم

صبح شنبه مادرم به موبایلم زنگ می زند و می گوید می خواهد بیاید مشهد هم زیارت کند و هم پس اندازش را که یک میلیون و ششصد هزار تومان است طلا بخرد. از آپارتمان جدیدم میروم بیرون. تا پایم را بیرون از درب می گذارم متوجه یک "بوگیر توالت" می شوم که جلوی درب آپارتمانم گذاشته اند! با خودم می گویم باز چه برنامه ای برایم دارند؟! به جلوی درب خروجی مجتمع مان می رسم. یک مرد میان سال گدا که تمام بدنش می لرزد و من را یاد جمله تهدید آمیزی که دکتر فوده رییس تیمارستان آزادی تهران به من گفت می اندازد (مقاله 1) نشسته و از من پول می خواهد! چند قدم آنطرف تر سر میلانمان (فرامرز عباسی 14) در حال نصب کردن یک تابلوی بزرگ "دفتر ثبت اسناد" "همایون پور" هستند! مشخص هست که تازه به اینجا نقل مکان کرده اند و خیلی هم عجله دارند! در حینی که به طرف آسانسور پل هوایی می روم یادم افتاد که دو سال قبل هم در ورودی محل کار من در امامیه 65 یک دفتر ثبت اسناد آوردند و تابلوی بزرگی با عنوان "همایون نیا" نصب کردند!
وارد آسانسور می شوم که تابلوی نقره ای در روبروی سرم نظرم را جلب می کند که روی آن نوشته اند در صورت خرابی آسانسور با نگهبان با شماره 09155159165 تماس بگیریم! بلافاصله آهنگ "الهه ناز" ... پخش می شود! جالب است که "هر" سال در روز معلم هم دانش آموزان بسیجی این آهنگ را سر صف برای ما اجرا می کنند! درب آسانسور باز می شود. از روی پل که رد می شوم می بینم که کارمندان مخابرات با سرعت در حال نصب یک دکل بلند برای نصب رسیور ها و فرستنده های مخابرات هستند! یادم افتاد که یک آپارتمان بسیار شیک و مدرن را در آزادشهر مشهد با قیمتی بسیار پایین تر از حد معمول می خواستند به من قالب کنند. بعد که متوجه شدم این آپارتمان در مجاورت یک دکل مخابراتی است از خریدن آن منصرف شدم و به بنگاه دار گفتم که چون امواج آن دکل سرطان زاست من آن آپارتمان را نمی خرم. در روی پل یک خانم بچه در بغل و در حالیکه قرآن روی سینه بچه کوچکش باز است نشسته است. او هم از من پول می خواهد. نکته قابل تامل این است که روز قبل مقاله ای از من منتشر شد تحت عنوان "قرآن و دیکتاتور: حکومت های مستبد چگونه از دین برای سرکوب منتقدان استفاده می کنند" (مقاله شماره 8). در روبرو بنر بزرگی نصب شده که روی آن نوشته: موسسه "به فکر دیگران باشیم" هاشمیه 65! از آنطرف پل دوباره از آسانسور پایین می روم و دوباره آهنگ الهه ناز و تابلو نقره ای . ..
در ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس می نشینم. یک پسر بچه حدودا 10 ساله خوش سیما به من نزدیک می شود و درخواست کمک می کند! مشخص است که از این بچه هایی هست که اصلاح نژاد و گلچین شده اند و به صورت تیمی تحت مدیریت مافیایی قدرتمند برای خدمات دهی سکس به مردم به کار گرفته شده است – از اینها خیلی زیاد می بینم. اتوبوس می رسد و من سوار می شوم. یک نفر کنارم می نشیند و شروع به صحبت می کند و بتدریج وارد مسیله فقر و فساد و فحشا و تن فروشی در خانواده ها می شود. کمی قبل از اینکه پیاده شوم شماره می دهد و می گوید "هر چه" بخواهی داریم – در خدمتیم! یاد مقاله ای افتادم که قبلا نوشته بودم تحت عنوان "در سیطره سپاه شیطان پیغمبر نما" (مقاله شماره 5).
در ایستگاه منتظر اتوبوس بعدی می نشینم. کمی بعد اتوبوس می رسد و با تعدادی از دانش آموزان سوار می شویم. من از ترس دانش آموزان بسیجی در آخر اتوبوس می نشینم. اتوبوس حدود 50 مسافر زن و مرد دارد. ناگهان یکی از دانش آموزان بسیجی کلاس دهم (14 ساله) از اول اتوبوس فریاد می زند "استاد دکتر حسینی! امروز می خواین امتحان بگیرین"! همه نگاه ها بطرف من جلب می شود. از اتوبوس پیاده می شویم و بعد از 15 دقیقه پیاده روی به مدرسه محمودیه 3 با مدیریت آقای "خدابنده" در حومه قاسم آباد مشهد می رسیم. البته من بخاطر اینکه مورد آزار و اذیت دانش آموزان بسیجی واقع نشوم از مسیری دیگر که سر راه م یک پارک هست می روم. آنجا هر روز صبح یکی از دانش آموزان دهم م (14 ساله خوشکل!) که پشت کاپشن ش به انگلیسی نوشته "بیا من را ببوس" تک و تنها نشسته و گویی منتظر است من از آن مسیر بگذرم و ... نگاه آمیخته با التماسی دارد! در راه به خواهرم که وزارت اطلاعات شوهرش را که شیخ و سپاهی بود کشت و او را بیوه کرد زنگ میزنم (مقاله شماره 1). او می گوید امروز می خواهد یک تاکسی زرد کرایه کند و برود دندانپزشکی سپاه تا دندانش را تعمیر کند. من که عادت دارم "همیشه" از "همه" همکاران زودتر به مدرسه می رسم وارد دفتر مدرسه می شوم.

من در مدرسه

در دفتر معلمان مدرسه متوجه می شوم که سیزدهمین کتابم را که به معرفی اسلحه آموزشی م (روش تدریسم) برای براندازی نرم حکومت های دیکتاتوری می پردازد از کتابخانه دفتر معلمان دزدیده اند! این ششمین باری است که این کتاب را برای مطالعه همکاران آنجا گذاشته بودم و ناپدید شده! دومین چیزی که نظرم را جلب می کند بنر تبلیغی یک نفر دندان پزشک! به نام "دکتر حسین پور" (مقاله 1) که در کنار آن یک تقویم با عکس یک دختر بچه (دقیقا همانند خواهر زاده من!) نظرم را جلب می کند! مستخدم مدرسه برای نظافت دفتر وارد می شود! ضمن اینکه نظافت می کند موبایلش زنگ می خورد! او می گوید بله کار خوبی کردید! نسل این افراد که این نوع صحبت می کنند و مقاله می نویسند باید ریشه کن شود! و .... همکاران می رسند و کمی بعد زنگ کلاس می خورد. همگی راهی کلاس هایمان می شویم. در سالن یک پارچه سیاه زده اند که از قول امام رضا ع این جمله را نوشته اند: "یا همایون! شیعیان من باید پیوسته گناه معاندان را جلوی چشم آنها مجسم کنند تا "!!

وارد اولین کلاس که دهم هستند می شوم. اولین چیزی که نظرم را جلب می کند کلمه "کون" هست که بزرگ آخر کلاس روی دیوار نوشته اند. زیر آن کلمه هم یک دانش اموز خوش سیما با نگاهها و رفتار قابل تامل نشسته. یکی از دانش آموزان بسیجی فعال به نام "پری رخ" – که خوشکل! هم هست! - می گوید، "آقای حسینی، خونه فرامرزتون مبارک! اون طرفا خیلی تکه داره! خوشا به حالتون! و زنگ می خورد و میروم دفتر معلمان.
مدیر، آقای خدابنده، هم وارد دفتر می شود. یکی از همکاران بسیجی که چند تا از مقالات من و همینطور گفتگوهای من با بی بی سی و صدای آمریکا را در وبلاگم خوانده و دیده بود به من می گوید "آقای دکتر! تو با این کارات خودت رو به گایدن میدی ها"! بعد همه از جمله آقای خدابنده که به نظر میرسد بازنشسته سپاه هست میزنن زیر خنده! نکته قابل تامل این است که مدیر کل آموزش و پرورش مشهد هم قاسمعلی "خدابنده" است! همانطور که در مقاله شماره 7 تشریح کرده ام ایشان با همکاری حراست آموزش و پرورش در سال 1375 با دادن "سم" به من – در روستای شوقان بجنورد - قصد معدوم کردن من را داشتند. و حالا! بگذریم! یکی دیگر از همکاران که چند سال قبل بازنشسته شده بود و هنوز هم بهش کلاس میدهند و در واقع جای یک نیروی جوان بیکار را اشغال کرده به من می گوید: آقای حسینی! شما مشخص هست که ضد انقلاب! هستید. او ادامه می دهد که من نوعی دغدغه نظام را دارم که یک نظام اسلامی است! من اما گفتم که من بر عکس ایشان دغدغه اسلام را دارم که این نظام آنرا در اذهان ایرانیان به صلیب کشید. من به جمله معاون استاندار تهران استناد کردم که گفت بیش از 90 درصد جوانان از اسلام روی گردان شده اند. یادآوری اینکه در همین مدرسه در برنامه ای حساب شده علیرغم مخالفت من – برای کامل کردن ساعات تدریس من - دو ساعت درس پرورشی به من دادند و به من گفتند که دو ساعت در هفته باید در آن مدرسه در خدمت "سردار" باشم! – منظورشان معاون پرورشی مدرسه بود! سردار در طول یک سال در این دو ساعت به آزار و اذیت و تحقیر و حتی تهدید من پرداختند! بعنوان مثال در حالیکه خودش قهوه می خورد به من می گفت به تک تک کلاسها بروم و از معلم هر کلاس اجازه بگیرم و اسامی دانش آموزانی را که می خواهند اذان دهند یا سر صف قرآن یا شعر یا سرود بخوانند و ... در هر کلاس یادداشت کنم. کارم که تمام می شد به اتاق سردار که می امدم معمولا یک آقا یا خانم که خودش را پدر یا مادر یکی از دانش آموزان معرفی می کرد وارد می شد و نمایش شان برای تربیت و تهدید و ارعاب من شروع می شد! آخر سال هم متوجه شدم که حق الزحمه این کلاس های پرورشی را برای من نریختند! یادآوری اینکه حقوق همین سردار (معلم پرورشی) که به قول خودش ذوب در ولایت بود و تکه کلامش این بود که "با حضرت آقا باش و پادشاهی کن"! پنج میلیون تومان بود! حقوق خودم را هم که در ابتدای این مقاله گفتم. زنگ کلاس می خورد.

وارد کلاس دهم انسانی می شوم. اولین چیزی که نظرم را در کلاس جلب می کند این جمله روی تخته سیاه است "اگر تنها برادرت را دوست داری ادامه نده حاجی حیدر کرار!" یادآوری اینکه قبلا هم هر وقت بر علیه منابع ظلم و ستم و فساد صحبتی کرده بودم و یا مقاله ای نوشته بودم بویژه تنها برادرم به نام سید علی اصغر را تهدید کرده اند. بعد از اینکه یکی از سخنرانی هایم در دانشگاه هند (مقاله شماره 4) را ترجمه و چاپ کردم آنقدر به برادرم فشار روحی و روانی و استرس وارد کردند که به مرض قند مبتلا شد! یزید و سپاه حرامزاده خون آشام او هم به اندازه این شیاطین پیغمبر نما حقیر و رذل و کج فهم بود که فکر می کرد با هدف قرار دادن علی اصغر امام حسین ع در صحرای کربلا می تواند امام حسین را خاموش کند!!!! بگذریم! حینی که من درس میدادم یکی از دانش آموزان بسیجی هیکلی وسط تدریس من بدون اینکه اجازه بگیرد و یا حتی سلامی کند وارد کلاس من می شود و بلند به نماینده کلاس که آخر کلاس نشسته می گوید "پاشو اسامی غایبین رو بیار"! و بعد میرود وسط کلاس با چند نفر شروع به صحبت می کند! این دفعه چندمی است که این گونه در حضور دانش آموزانم به من بی احترامی می کند. من اینبار با زور او را بیرون انداختم! و او با صدای بلند داخل سالن فریاد زد و به من گفت "روانی"، "جرقی" و ... طوری که همه همکاران و خیلی از دانش اموزان از کلاس هایشان بیرون آمدند تا ببینند مامور تربیت شده و آتش به اختیار و پاچه گیر سردار خدابنده با چه کسی دارد اینطوری صحبت می کند؟! من چند بار به آقای خدابنده و معاونانش راجع به رفتار مشکوک و هدفمند این مامورشان هشدار داده بودم. زنگ تفریح می خورد.

می روم دفتر معلمان. بعد از کمی خوش و بش و صحبت های معمولی، یکی از همکاران که می گوید دکترا دارد می گوید در دوره دکترا در دانشگاه فردوسی مشهد چندین بار با استاد راهنمای خودش – که یک خانم متاهل هم بوده – سکس داشته است. جالب این است که ایشان در رساله دکترایشان روی نهج البلاغه کار می کرده اند! کمی بعد یکی دیگر از همکاران به نام آقای همایونی که تخصصش تفتیش عقاید بویژه من در تمام زمینه ها است می گوید دیشب جشن تولد پسرش بوده و آنقدر شراب ناب خورده اند که تا صبح نتوانسته بخوابه! در ادامه شروع به زیر سوال بردن معصومیت ایمه (ع) و حتی پیامبر اکرم (ص) می کند و حتی در رد وجود خداوند ادله می آورد! و بعد نظر من را هم می خواهد! تمام سعی شان این است که من را که از تبار حسین (ع) هستم کافر جلوه دهند و ... بعد یکی از همکاران از آقای خدابنده می پرسد "چرا برای همکاران گروه تلگرامی راه نمی اندازید؟!" آقای خدابنده که نمی تواند تحت نگاه من دروغ بگوید در حضور من و سایر همکاران می گوید نمی خواهم با افکار و باورها و آثار آقای حسینی (من) آشنا شوید! زنگ می خورد.
وارد کلاس بعدی می شوم که پیش دانشگاهی هستند. اولین چیزی که نظرم را جلب می کند وجود تعدادی دانش آموز هست که سال قبل زبان انگلیسی که با من داشتند خرداد زیر پنج گرفته بودند! در خیلی از کلاس هایم شاهد این قضیه بوده ام. دانش آموزان می گویند به مدیر و معاون پول می دهند و نمره می گیرند! بعد از پایان درس دومین چیزی که نظرم را در این کلاس جلب می کند نوشته روی دیوار روبروی من است: "من تا به حال دانش آموز پیش دانشگاهی نگایدم"! در همین کلاس یک دانش آموز خوش تیپ و ... نگاه ها و رفتار قابل تاملی دارد! بعد از اینکه درس تمام می شود از دانش آموزان می پرسم تا حالا مدیر که بصورت کاملا پادگانی مدرسه را اداره می کند و معاونانش و همکاران بیش از 100 بار این نوشته کلاس شما و نوشته های دیگر کلاس های من را دیده اند – سوال من این است که چرا مسیولان مدرسه این نوشته ها را پاک نمی کنند؟! اگر به جای این نوشته مثلا نوشته بودند .... سه سوته پاکش نمی کردند؟! زنگ تفریح می خورد و من میروم دفتر معلمان.

در دفتر آقای خدابنده از من می خواهد که در مدرسه برای دانش آموزان کلاس فوق العاده بگذارم. چون سال قبل مدیر مدرسه نصیرزاده همین کار را کرد و برای چهار جلسه 800 هزارتومان از بچه ها به اسم من و برای کلاسهای من گرفت و تنها 65 هزار تومان به من داد من این پیشنهاد مدیر را نپذیرفتم. (مقاله شماره 10). بعد از این قضیه به کلاس بعدی که رفتم یکی از بچه های بسیجی آمد جلو و آهسته به من گفت آقای حسینی! من 100 هزار تومان به حسابتون بریزم و کلاستون هم نیام به من نمره می دهید؟!!
زنگ آخر را باید بروم و در مدرسه ای دیگر که 15 دقیقه از این مدرسه فاصله دارد درس بدهم. به آن مدرسه می رسم. وارد دفتر می شوم. همکاران که غالبا بسیجی و حراستی و اطلاعاتی هستند جواب سلامم را نمی دهند. آنها هم که مامور نیستند جرات ندارند جواب سلام من را دهند. با اینترنت موبایلم متوجه می شوم آخرین مقاله ام تحت عنوان "حراستی ها چه کسانی را به حراست و پاسبانی نشسته اند؟!" منتشر شده است. مقاله شماره 9. یکی از همکاران اطلاعاتی که همانند سایر همکاران حراستی و اطلاعاتی یک ماشین 400 میلیونی هم دارد – طبق معمول – شروع می کند به تعریف از منزل ویلایی میلیاردیش و در ادامه به گفتن خاطراتش از جبهه های جنگ در سال 1365. زنگ کلاس می خورد.
می روم سر کلاسی که یک ساعت نباید بیشتر شود. قرار بود این کلاس رو ببریم فیلم انگلیسی نشون بدیم. قرار بود قبلش ویدیوی 17 دقیقه ای روش تدریس من (لینک ویدیو در وبلاگم در منابع) رو که به خاطرش از هندوستان دکترای روش تدریس گرفتم و راجع بهش ده ها مقاله و کتاب و پایان نامه نوشته شده به دانش آموزان نشان بدهم. همانطور که در کتاب هایم و نیز در ویدیو هم تاکید کرده ام این روش تدریس در واقع اسلحه ای آموزشی برای براندازی نرم حکومت های استبدادی است. از قبل فایل ویدیو را به آقای فلاح (مسیول اتاق کامپیوتر مدرسه) داده بودم. وقتی در حضور 40 نفر از دانش آموزانم فایل مربوط به ویدیوی روش تدریسم رو برای نمایش باز کردم با دانش آموزانم دیدیم فایل ویدیو رو حذف کرده بودند و بزرگ به جای آن نوشته بودند "استاد کچل کونی"! یکی از دانش آموزانم پرسید چرا با شما اینطوری برخورد می کنند؟! من آدرس وبلاگم را دادم و گفتم برو فقط عناوین مقالات من را بخوان. ضمن اینکه گفتم این روش تدریس که در ویدیو معرفی شده همون اسلحه آموزشی من هست که حتی اجازه ندادند کتابها و مقالاتم راجع به آن در ایران منتشر شود! اون کتابم رو هم که به کتاخانه دفتر همکاران هدیه میدم سریع ناپدید میشه! – میترسن که همکاران در همین مدرسه کار و دانش در حومه مشهد با روش تدریس و باورهای منحصر بفرد من آشنا بشوند! درس می دهم و وقت مان تمام می شود و میروم به کلاس بعدی.
در این کلاس یکی از دانش آموزان (13/14 ساله) که در ردیف جلو و نزدیک صندلی من نشسته و از نظر ظاهری هم من خیلی وقت ها فکر کرده ام که بخاطر زیباییش حتما دختر هست! و اتفاقا یک النگو ی نقره ای هم در دستش کرده! – شاید هم واقعا دختر بود! غالبا حینی که خودکارش را بطورت متناوب در دهانش می کند و در می آورد – که گویی از این کار لذت می برد - نگاه های سرشار از تمنای سکس دارد! سه بار به من پیشنهادات خاصی داده! مثلا یک بار آمد جلو و گفت آقای حسینی این جمعه میای با هم بریم بیرون؟! یک بار دیگر پیشنهاد رفتن به استخر داد!! و این بار آخر پیشنهاد داد بیاد خونه من! یادم می آید در کلاسی دیگر یکی دیگر از دانش آموزان شبیه همین یکی که در صندلی جلو نشسته مدام از اینکه می خواست برای ادامه تحصیل برود آمریکا صحبت می کرد و نهایتا گفت میشه بیام دفتر کارت بهم خصوصی درس بدی؟! دفتر کار اون موقع من در چهار راه مخابرات قاسم آباد مشهد بود. موافقت کردم و آمد. جلسه اول که بهش درس دادم متوجه رفتارهای تحریک کننده مشکوکش شدم و گفتم باید شهریه را اول بپردازد. و او همانطور که انتظار داشتم گفت پول ندارد اما هر کاری بخواهم در خدمت من هست!؟ همانطور که در مقاله شماره 5 توضیح داده ام از این دامها که طعمه های آن دختران و حتی پسران خوشکل! دوره دیده و متخصص هستند برای من زیاد گسترده اند. یک لحظه با خودم فکر می کنم که با توجه به این که "اجازه ازدواج هم به من نمی دهند" (مقاله 1) این توطیه ها و دامهای شیطانی سربازان گمنام یزید زمان قابل تامل هست! مقاله شماره 11 را هم بخوانید تا ببینید این کارها را با تمام منتقدان و مخالفاشان در سطح ملی می کنند. درس میدهم. در پایان درس و در ساعت 14 زنگ تعطیلی مدرسه می خورد.

من در مسیر خانه

هنگام خروج من از مدرسه معاون مدرسه (آقای سیدان) یک پرسشنامه به من می دهد و می گوید از یک دانشجوی دکترای زبان هست لطف کن پاسخ بده و فردا تحویل بده! من وقتی نگاه کردم عنوانش بود "عوامل استرس زا برای معلمان" ! و وقتی با دقت و کنجکاوی مطالعه کردم دیدم در واقع یک فرم تجسسی راجع به مواردی بود که می تواند در من استرس ایجاد کند!؟! و ... در موقع خروجم از مدرسه یکی از همکاران بسیجی به نام آقای حسینی که من نفهمیدم کار اصلیش در مدرسه چی بود به من گفت آقای دکتر مقالتون (شماره 1) رو در وبلاگتون خوندم. ادامه داد با این فشارهایی که به شما می آورند اگر من جای شما بودم دیوانه می شدم! از آموزش و پرورش استعفا بدهید بروید یک بقالی بزنید! بگذریم! همکاران با ماشین هاشون می روند و من هم با دانش آموزان می رویم ایستگاه اتوبوس! جالبه که شماره ایستگاه رو هم تازه عوض کردن و شده ایستگاه شماره 65! تلگرامم رو باز کردم دیدم خانم رضایی – سرگروه زبان معلمان مشهد که لیسانس مترجمی داره بهم پیام داده بود که "بنا به دستور حراست آموزش و پرورش من رو از گروه تلگرام دبیران زبان حذف کرده"! البته دو شب قبلش هم من رو از چند گروه تخصصی زبان دیگه از جمله گروه دبیران زبان ایران هم حذف کرده بودند. حتی به من اجازه نمی دهند وارد کانالها و گروههای تخصصی بین المللی هم شوم و خودم و تیوری ها و روش تدریس و باورهایم را معرفی کنم. یکی از دانش آموزانم به نام "سید رضا حسینی" (دقیقا هم نام داماد ما که سپاه او را کشت) که کارش تهدید و عصبانی کردن من هست به من نزدیک می شود و می گوید آقای دکتر! سر به سر سپاه نگذار ها! می کننت تو کیسه و ....! در همین حین - در ایستگاه اتوبوس - یادم افتاد که قرار بود یک اجاق گاز طرح فر بخرم بنابراین به فروشنده زنگ زدم که میشه 500 تومن هزینه اجاق رو چک بدم؟ ایشان هم موافقت کرد و قرار شد فردا بعد از ظهر این کار را بکنم. هنوز منتظر اتوبوس بودم که آقای حسن نژاد – مدیر مدرسه – در فاصله 100 متری من با ماشین شاسی بلندش ترمز زد و شروع به صحبت کردن با موبایلش کرد! بلافاصله شنیدم یکی از دانش آموزان از فاصله حدودا 800 متری من فریاد زد "آقای دکتر حسینی! کس ننه ات"! – دلیل این قضیه را در پایان این مقاله گفته ام. داخل اتوبوس می نشینم. یکی از دانش آموزان به نام همایونی کنارم می نشیند. او می گوید آقای دکتر! شماره موبایلتون رو بدید پدرم می خواد با شما صحبت کند. من با وجود اینکه می دانم مامور حفاظت اطلاعات سپاه هست شماره را به او می دهم چون کنجکاو هستم که ببینم چه برنامه ای برایم دارند!

من در آپارتمانم

به کنار درب مجتمعی که آپارتمانم در آن واقع است می رسم. مادرم را می بینم که تقریبا حالت گریه به او دست داده! علت را جویا شدم گفت بعد از رسیدن به مشهد رفته حرم و امام رضا (ع) رو زیارت کرده اما در مسیر برگشت به خانه من در اتوبوس کیف پولش را که حاوی پس انداز چند سالش بوده و قرار بود طلا بخرد دزدیده اند! آن مرد میانسال گدا هنوز آنجاست و در حالیکه تمام بدنش می لرزد دست به سوی من دراز می کند و پول می خواهد! قبض آب م هم آمده: 180 هزار تومان! مصرف من همیشه حداکثر 6500 تومان بود! – پرینت هایش را دارم. همانجا زنگ زدم اداره آب و گفتم چرا دارید از من دزدی می کنید؟! فکر کردید من هم گوسفندم؟! مقاله 6 در همین زمینه چپاول های نا محسوس آنها است. یارانه ام را هم دو سال قبل بخاطر نوشتن یه مقاله انتقادی شماره 12 که در منابع آورده ام قطع کردند! اما اونا گفتن اگه 180 هزارتومان رو پرداخت نکنم آب م رو هم قطع می کنند! از آنجا که می دانستم همانند اجدادشان که آب را به روی جد من بستند آب را به روی ما خواهند بست ادامه ندادم. به پلیس 110 زنگ زدم و آنها را در جریان دزدی از مادرم قرار دادم. آنها گفتند به کسی مشکوک هستید؟ من گفتم بله. از نظر من کار سربازان گمنام امام زمان هست! به مادرم امید به پیدا شدن پس اندازش می دهم . در مسیر رفتن به داخل آپارتمانم متوجه می شوم از زیر درب انبارم آب زده بیرون! درب را باز می کنم. آب همه جا را گرفته و بیشتر کارتن های کتاب م که بخاطرش دامادمان را کشتند و حتی اجازه معرفی اون رو به همکاران مدرسه ام هم نمی دهند خیس آب شده! (مقاله شماره 1). در این کتاب که انتشارات جنگل در سال 1390 هفت میلیون تومان از من برای نشر و توزیعش در سراسر کشور گرفت به معرفی اسلحه آموزشیم پرداخته ام که همانطور که انتظار داشتم توزیعش نکردند و همه الان در انبار آپارتمانم هستند! اون موقع خودروی صفر پراید هفت میلیون تومان بود. همانطور که گفتم من هنوزم ماشین ندارم. با مادرم وارد آپارتمان جدیدم می شوم. چند هویج داخل آب میوه گیریم می ریزم تا به مادرم آب هویج بدهم. – ناگهان و بعد از چند ثانیه دودی از آب میوه گیری بلند می شود! عجیب است چرا که سه روز قبل هم موتور تردمیلم سوخت! لباس هایم خیس عرق شده بنابراین آنها را در لباس شوییم می اندازم. اما متوجه می شوم که لباس شویی ایم هم خراب شده! زنگ موبایلم به صدا در می آید. تنها برادرم علی اصغر هست (هفت خواهر هم دارم). او می گوید سید محمد (تنها فرزند چهار ساله اش و همسرش از صبح به دلیل نامعلومی سرگیجه دارند و مدام حالت تهوع دارند!!!! و .... خداحافظی می کنیم. بلافاصله موبایلم دوباره زنگ می خورد. مردی که خودش را پدر آن دانش آموزم معرفی می کند بعد از احوالپرسی و گفتن اینکه بنگاه ماشین دارد می گوید: "آقای دکتر! لطف کنید شماره کارتتون رو بدید تا یه مبلغ ناقابل به حسابتون بریزم فقط بزرگواری کنید بچه من تجدید نشه!

در آپارتمانم دنبال دسته چکم برای خرید اجاق گاز می گردم. – اجاق گاز فعلی م از زمان ازدواج پدر و مادرم هست! هر چه می گردم دسته چک م پیدا نمی شود! طبق روال همیشه باز هم موارد مشکوکی در آپارتمانم می بینم. عسل و شکلات و مغز گردویی که خریده بودم از نصف کمتر شده! – بدون اینکه خودم استفاده کرده باشم! دیش ماهواره ام را هم برای چندمین بار جمع کرده بودند! نهار برای خودمان نیمرو آماده می کنم. حین خوردن نهار روکش دندان کرسیم می شکند! همین دندان را اول بار دو سال قبل در "مرکز تخصصی دندانپزشکی حکمت" آزاد شهر مشهد دکتری به نام "ابوالقاسم مکبری" یک میلیون تومان از من گرفت که عصب کشی و پر کرد و همینطور به مبلغ 800 هزار تومان برای آن روکش گذاشت که بعد از شش ماه روکش ش شکست! یادم می آید که این دکتر سر تعمیر این دندان و گذاشتن این روکش مدام با تلفن همراهش که ظاهرا داشت با یکی از همکارانش صحبت می کرد داشت از خاطره اش در سال 1365 می گفت! برای بار دوم هم همین دکتر مجددا 800 هزار تومان از من گرفت و دوباره روکش گذاشت که این روکش هم در کمتر از 2 سال شکست. یادم می آید که در حین گذاشتن رو کش دوم هم با یک خانم پرستار که کنار ما بود از یکی از دوستان پزشکش به نام آقای همایونی صحبت می کرد که ایشان خیلی شکاک هست و ....! به رییس مرکز دندانپزشکی حکمت که ظاهرا یک سپاهی است زنگ زدم و قضیه را توضیح دادم و گفتم که از دستشان شکایت می کنم. و ایشان فرمودند: از دست ما به چه کسی شکایت می کنی پسر جان؟!!! من اما رفتم به ساختمان نظام پزشکی در خیابان سجاد مشهد (حامد 11) شکایت کردم که ایشان فرمودند باید 50 هزار تومان به آنها بدهم و همینطور هزینه یک عکس از دندانم را هم بدهم. و وقتی از این دندانم عکس گرفتم و گفتم مجددا روکش بگذارند آن پزشک متخصص گفت این عکس نشان می دهد که دندان شما عفونت کرده و بیشترش فاسد شده و ارزش روکش گذاری ندارد! او ادامه داد که پزشکی که آن را عصب کشی و پر کرده و روکش گذاشته "بی دقتی" و "بی انصافی" کرده و باعث شده شما این دندان ارزشمندتان را از دست بدهید. یاد آوری اینکه چند ماه قبل هم دندان نیش جلوییم "کمی" پوسیدگی داشت رفتم دندانپزشکی مجتمع پزشکان شهرک غرب مشهد. یک آقای دکتر به نام "دکتر خسروان" آنقدر این دندان را تراش داد که نهایتا چیزی اندازه یک سوزن از آن باقی ماند! و گفت جلسه بعد بیا یک روکش بگذاریم! جلسه بعد که رفتم روکشی را که با ماژیک روی بسته آن نوشته بودند "65" باز کرد و به باقی مانده دندان من چسباند که بعد از دو روز دندانم شکست! دوباره رفتم آنجا و دکتر خسروان گفتند باید یک دندان مصنوعی به جای آن پیچ و مهره کنم! و مجددا هزینه گرفت و این کار را کرد!!! مادرم که خشم توام با غصه من را می بیند سعی می کند آرامم کند و در انتها به درخواست خودش یک تاکسی زرد (که دولتی و مطمین هست) برایش می گیرم تا برود خانه خواهرم معصومه که توسط سپاه بیوه شد.

می روم سراغ کامپیوترم تا تلگرام و فیس بوک و ... ام را یک نگاهی بیندازم. وارد صفحه فیس بوکم می شوم. آقایی به نام همایونی که بدون خواست من مدام در سمت راست صفحه فیس بوک من به عنوان دوست صمیمی من هست پیغام گذاشته که دیروز یک راننده "تاکسی زرد" یک خانم مسافر را به بیابان های بیرون مشهد برده و به او تجاوز کرده! بگذریم!؟! وارد تلگرامم می شوم. یک غریبه یک گروه چت دوست یابی ویژه دختران و پسران مشهد فرستاده! در همین حین یکی از خواهرانم (هفت خواهر دارم) به موبایلم زنگ میزند و با ناراحتی می گوید که باز هم در کنکور ارشد قبول نشد. او می گوید همه درس ها را بالای 60% زده بود اما زبان انگلیسی را که من خیلی به او کمک کردم 0% (صفر درصد) زده بود!!!! همانطور که در مقاله شماره 1 تشریح کرده ام با تنها برادرم هم در کنکور – برای تحقیر آنها و من – همین ناجوانمردی را کرده بودند. دلایل دیگر این رفتارهای غیر انسانی این افراد رذل را در مقاله شماره 16 بخوانید. یک اس ام اس دریافت می کنم: "برای لذت بیشتر از سکس عدد 4 را به همین شماره بفرستید"! هر وقت خواهر هایم با من تماس می گیرند و یا به دیدن من می آیند همین نوع اس ام اس ها را به من می زنند! وارد ای میلم می شوم. متوجه می شوم مقاله ام تحت عنوان "برشی از زیر پوست مشهد العلم الهدا"! چهار روز قبل منتشر شده. (مقاله 6). همینطور ای میلی دریافت کرده ام که نوشته مجله SYLWAN که ظاهرا ISI هم بود و قبلا به من ای میل زده بودند که مقالاتم را در آنجا منتشر کنم "تقلبی" است! همین مجله 650 دلار (حدود شش میلیون تومان!) از من گرفت و یکی از مقالات خوبم را که در آن به زبان انگلیسی به معرفی اسلحه آموزشیم پرداخته بودم منتشر کرد! وزارت اطلاعات اینطوری هم به من ضربه می زند! هم پول از من گرفتند و هم بهترین مقاله ام را دفن کردند! وارد اینستا گرامم می شوم. یک نفر به نام همایون شکاک درخواست دوستی داده! وارد صفحه اش می شوم می بینم سرشار از ویدیو هایی است که شلاق زدن و سنگسار و اعدام کردن و قطع کردن دست و پای مردان و زنانی را نشان می دهد! اینها همان کسانی هستند که با همین روش هایشان من را از انقلاب اخراج و ضد انقلاب کردند و حالا دارند من را تحریک می کنند که از اسلام هم خارج شوم و بر علیه اسلام و مسلمانان مقاله و کتاب بنویسم تا ....!!!!

می روم دستشویی. متوجه می شوم حتی "یک" قطره آب هم از سنگ توالت م پایین نمی رود! یعنی چه شد؟! امروز صبح که درست بود و مشکلی نداشت. ناگهان یاد "بوگیر توالت" که امروز صبح جلوی درب آپارتمانم گذاشته بودند افتادم. چاره ای نیست و طبق معمول وارد سایت "دیوار مشهد" می شوم و یک آگهی یک لوله کش در محله خودمان (فرامرز عباسی مشهد) را می بینم که نوشته "نصف" جاهای دیگر حق الزحمه می گیریم. به موبایلش زنگ می زنم. می گوید هزینه برطرف کردن گرفتگی سنگ توالت من 10 هزار تومان می شود! می گویم سریع بیاید (چون دستشویی هم داشتم). بعد از 10 دقیقه دو نفر می آیند. بعد از 5 دقیقه که ظاهرا سعی می کنند با فنر گرفتگی سنگ توالت را برطرف کنند یکی از آنها می گوید چاره ای نیست و باید سرامیک ها و کف دستشویی را بکنیم و لوله ها را عوض کنیم و .... تا مشکل برطف شود! من می گویم راه دیگری نیست؟! او می گوید فامیل او همایونی است!!!! و ادامه می دهد که چرا می شود با مایع نانو هم بازش کرد که هر بطری 20 هزار تومان هست. من با خودم گفتم 10 تومان هزینه فنر و 20 تومان هم هزینه مایع می شود 30 تومان بنابراین به او می گویم این کار را بکند. و ... آن همکار دیگرش می گوید از صبح حالت سرگیجه و تهوع دارد؟؟!! ... بعد از 10 دقیقه که دوتا تاید هم از آشپزخانه من برداشت و داخل آن مایع ها ریخت گفت درست شد و لطف کنید 280 تومان حق الزحمه ما را بدهید؟! گفتم چرا 280 تومان حاج آقا؟! گفت "12" مایع مصرف کردیم!!!! آنها پولشان را می گیرند و میروند...

زنگ آپارتمانم به صدا در می آید. آیفون را بر میدارم. یک آقا خودش را مامور کمیته امداد امام خمینی معرفی می کند و می گوید "اگر می خواهی خداوند آرامش و سلامتی و خیر و برکت را از تو و زندگیت نگیرد بیا پایین صندوق ما را بگیر – او ادامه می دهد که ما ماهانه می آییم و پولش را خالی می کنیم! قبلا هم نگهبانانی که از طریق تلفن و موبایل و .. مراقب و در حال کنترل و آزار و اذیت من هستند در همین شرایط این پیشنهاد را به من داده بودند و من باز هم همان پاسخ را دادم: ما در خانواده مغضوب واقع شده خودمان یتیم و بی بضاعت داریم حاج آقا! او می گوید خدا عزت و خیرت دهد و عاقبت به خیرت کند! و می رود. بعد از چند دقیقه یک اس ام اس دیگر دریافت می کنم: "ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم – هر چه خدا بخواهد همان می شود". گوشی تلفن آپارتمانم زنگ می خورد. بر میدارم. خواهر بیوه شده ام توسط سپاه خامنه ای هست – نگران می گوید سریع بیا اینجا که یک ماشین زده به مامان و فرار کرده! می روم متوجه می شوم زانوی پای راست مادرم به شدت آسیب دیده. بردیمش درمانگاه همانجا و منتظر شدیم تا نوبت مان شد. دکتر معاینه کرد و گفت این پا دیگر پا نمی شود آقای دکتر! او ادامه داد که فعلا باید گچ بگیریم. او گفت اول باید هزینه را پرداخت کنیم. گفتم چقدر می شود؟ گفت 165 هزار تومان! در همان موقع پدر پیر و بیمارم از شهرستان زنگ می زند. بعد از مطلع شدن از شرایط مادرم به من می گوید که نمی داند چه کسی دیشب وارد حیاط شده و شیر آب اتاق بزغاله های مادرم را باز کرده که این سبب شده یکی از بزغاله ها بمیرد! توضیح اینکه مادرم هر سال سه بزغاله یا بره می خرد و خودش بزرگ می کند و یکی را به حرم امام رضا ع می دهد، یکی را برای فقرا و یکی را برای خودمان در عید قربان قربانی می کند.

به آپارتمان خودم بر می گردم. موقع شام هست و من خیلی گرسنه هستم. یک اس ام اس دریافت می کنم که از "اشپزخانه نیک" (رستوران) است. در میان سه غذایی که تبلیغ کرده خورشت قیمه اش را سفارش می دهم. غذا را می آورند. می خورم. و ... و مسموم می شوم و اسهال و استفراق می کنم. بله. من می دانم که اینها پاسداران شب و جهل و غارت و خون هستند که دارند با من و ما این کارها را می کنند اما این را هم می دانم که اگر با آنها همراهی نکنم به خانواده مظلومم صدمه بیشتری می زنند ضمن اینکه در هر صورت من را می کشند. بنابراین همانگونه که اجدادم با علم به مسموم بودن غذاهایی که اجداد این یزیدیان زمان برای آنها می آوردند آن انگور و غذاها را می خوردند من هم غذای مسموم آنها را با علم به مسموم بودن آن خوردم .... . همانطور که اشاره شد در مقاله شماره 7 ببینید چگونه در سال 1375 در روستایی که در آنجا معلم بودم به من "سم" دادند و ... من مرگ را با چشمان خودم دیدم.... اما اراده الهی بر این بود که من در آن سال نمیرم چون قرار بود خود یزید و شمر را به من که همیشه در آرزوی شهادت در رکاب امام حسین ع بوده ام در زمان خودم به من نشان دهد تا میزان صداقت و خلوص من را بسنجد!

--------------------------------------------------------------

نگاهی دقیق تر به شرایط مدرسه و کادر آن

دلیل دیگر برای اینکه مدیر مدرسه از دانش آموزان تربیت شده بسیجی ش می خواهد من را اذیت کنند و به من فحش ناموسی دهند و ... به مطرح کردن مسایل زیر – علاوه بر مسایل سیاسی - توسط من در دفتر مدرسه و در کلاس هایم هم بر می گردد:
همانطور که بارها در کتب و مقالات متعددم گفته ام رژیم تعلیم و تربیتی ایران در واقع یک کارخانه گوسفند سازی است که جهت استحمار و استعمار ملت ایران طراحی و به خدمت گرفته شده است. (مقاله شماره 13). بعنوان نمونه همین مدرسه کار و دانش که من را با مدرک دکترای تخصصی م به آنجا تبعید کرده اند 310 دانش آموز دارد که غیر از مدیر و معلمان 10 نفر دیگر تحت عناوینی چون معاون آموزشی، معاون اجرایی، معاون فنی، معاون پرورشی و پژوهشی، مسیول ثبت ژوری، مسیول کارگاه، مسیول معلمین فنی، خدمات، سرایدار، ناظم، و مسیول نظم و مراقبت دارند از سفره انقلاب سهم خودشان را بر می دارند! با توجه به نظر سنجی ای که از همکاران و دانش آموزان داشتم و با توجه به شناختی که خودم در این سالیان اخیر از آنها و کارشان پیدا کردم هشت نفر از این آقایان در این مدرسه اضافه هستند و به ضرر بیت المال. حالا تصور کنید حداقل 50 هزار از این نوع مدرسه در سطح کشور داریم و در هر مدرسه متوسط 8 نفر ماهی متوسط 3 میلیون تومان از بیت المال که باید صرف برطرف کردن مشکلات پابرهنگان شود حقوق دریافت می کنند. ضمن اینکه بنظر می رسد این افراد در پوشش کادر مدرسه در واقع به صورت سازمان یافته مشغول فعالیت هایی مشکوکی در فضای مجازی هستند. نکته قابل تامل دیگر برای خود من این است که یکی از این افراد "دکترای تخصصی روانشناسی" دارد و یک اتاق مخصوص مجهز به کامپیوتر و .. به او داده اند که من گاهی فکر می کنم که او را ویژه کنترل و آزار و اذیت من در آن مدرسه بکار گرفته اند چرا که "هیچ" کاری از او در جهت خدمت به مدرسه و دانش آموزان ندیدم! در این 25 سال سابقه تدریسم این اولین بار است که شاهد بکارگیری چنین فرد متخصصی آن هم در یک مدرسه کار و دانش در حومه قاسم آباد مشهد بوده ام. این در حالیست که نه تنها مدارس سطح شهر بلکه حتی دانشگاههای ما هم کمبود مشاور دارند. ضمنا این را هم بگویم که بدون یک ذره تردید به یقین رسیده ام که در دفاتر تمام مدارس و "تمام" کلاس ها و حتی دستشویی های دانش آموزان و حتی همکاران دوربین مخفی گذاشته اند. برای همین مسایل یک بار در صدای آمریکا گفتم که مدارس در سیطره سپاه هستند و ....

این نوع اسراف بیت المال در حالی است که مدیریت و امکانات این مدرسه تقریبا صفر است. کولر ها و شوفاژها خراب است. این مدرسه تنها "یک" شیر آب دارد و در دستشویی آنجا بجای مایع دستشویی دوربین مدار بسته گذاشته اند. ضمن اینکه 90% دانش آموزان بصورت اجباری در رشته هایی ثبت نام شده اند که نه اطلاعاتی درباره آنها دارند و نه علاقه ای به آنها! این دانش آموزان "هیچ" علاقه ای به یادگیری نشان نمی دهند و به قول خودشان آمده اند مدرک دیپلم بگیرند و بروند سر کارشان. - حتی چند دانش آموز در کلاس هایم دارم که عقب مانده و حتی از نظر مغزی "فلج" هستند و هیچ چیز را نمی فهمند اما با این وجود از هر یک از آنها حداقل 250 هزار تومان گرفته اند و آنها را در رشته های مکانیک و ... ثبت نام کرده اند! خوشبختانه در این مدرسه گوشی موبایل آزاد است! اما در جلوی درب مدرسه گوشی ها را می گیرند و در موقع اتمام کلاس ها از هر دانش آموز 2000 تومان می گیرند و گوشی ش را پس می دهند!

نکته جالب اینکه با توجه به تمام مشکلات و معضلات و دانش آموزان بسیار مستضعف در مدرسه، هفته قبل مدیر تمام همکاران را به "همراه خانواده" به شام در مهمانسرای بانک ملی در بلوار وکیل آباد مشهد دعوت کرد. البته از سه روز قبل از این مراسم من پیام هایی دریافت کردم که نباید در آن مهمانی شرکت کنم! حتی در یکی از پیام ها گفتند که من ضد انقلاب هستم! و اگر در آنجا چیزی بخورم شرعا حرام است! من اما از روی کنجکاوی و نیز به خاطر اینکه مدیر آن مدرسه دیگر (آقای خدابنده) که در آنجا هم تدریس دارم هم من را دعوت نکرده بود و به خاطر اینکه جلوی خانواده های آنان احساس تنهایی نکنم با خواهرم و دو فرزندش در ضیافت شام این مدرسه به مدیریت آقای حسن نژاد شرکت کردم که متوجه شدم ایشان حداقل 10 میلیون تومان برای این مهمانی هزینه کرده بود! در این مراسم از دو همکار تشکر ویژه شد: آقای "حسینی" (سرپرست معلمان کارگاه و آقای "همایونی"). صبح روز بعد از این مراسم خواستم نمونه سوال خرداد به دانش آموزانم بدهم که مدیر گفت برگه نداریم سوالات را تکثیر کنیم چون بودجه نداریم! حتی برای یک کلاس 8 نفره هم گفت بودجه نداریم! من هم قضیه شام شب قبل را در تمام کلاس هایم با دانش آموزانم مطرح کردم و از ایشان خواستم که خودشان قضاوت کنند. یکی از دانش آموزانم پرسید نظر شما راجع به اینکه چرا مدیر مدرسه با این همه بدبختی ما و مدرسه این گونه حاتم طایی وار بخشش می کند چیست؟! من پاسخ دادم که دلیلش این است که مدیر این مدرسه هم همانند خیلی از مسیولان و مدیران مملکت می خواهد سال بعد هم مدیر باشد و از این سفره گسترده بهره برداری کند. ادامه دادم که او به خوبی می داند که برای این منظور باید همکاران را راضی نگه دارد و بنابراین .... همینطور به دانش آموزانم یادآوری کردم که تقریبا تمام مدیران جمهوری اسلامی در تمام سطوح با همین شیوه ها خودشان را حفظ کرده اند چرا که غیر از این نوع کارها تخصص دیگری ندارند. حتی احمدی نژاد که رییس جمهور بود هم برای راضی نگه داشتن سران نظام و سپاه به آنها سکه های بهار آزادی و چاه های نفت و ... هدیه می داد!

----------------------------------------------

یادآوری:

همانطور که در مقالات متعدد گفته ام بخاطر اینکه اینترنت و تلفن و موبایل و ... 24 ساعته و آن لاین تحت کنترل هست، هر وقت بیرون می روم موبایلم را همراه خودم نمی برم تا از طریق موبایلم من رو ردیابی نکنند و به ماموراشون که همه جا هستند دستور آزار و اذیت و شکنجه و تحقیر من را ندهند و در کارهایم کارشکنی و مشکل تراشی نکنند اما بدون موبایل هم بصورت لحظه ای و نقطه ای دنبال من هستند که دیگر تردید ندارم یک ردیاب در کفشها یا حتی دندان من کار گذاشته اند. من حتی با این قضیه کنار آمده ام که در آپارتمان من چند دوربین مخفی هم کار گذاشته اند چرا که "هر" کاری می کنم می بینند و اصرار دارند و ثابت می کنند که من را می بینند تا استرس بیشتری بر من وارد کنند! به خداوندی خدا سوگند که 25 سال هست که در همین شرایط دارم در مشهد العلم الهدی کار و زندگی می کنم.
دلایل اینکه جمهوری اسلامی در حالیکه افراد شراب خوار و زناکار و لواط کار و حرامزاده را جذب کرده و می کند (مقاله شماره 1) اما من را طرد و خانه نشین و تحقیر و حتی قربانی کرد متعدد هست. همانطور که اشاره کردم به نظر می رسد این حکومت فاشیستی و شیطانی "نوع" تفکر و باورهای من را که ریشه در عاشورا دارد و در مقالات، کتب، تیوری ها، روش تدریس و کارهای علمی م تبلور پیدا کرده و می کند "خطر" یافته و بنابراین نه تنها در پی مطرود و مخفی کردن من که در صدد معدوم کردن من بر آمده. علاوه بر این اینکه من را تنها و بی کس و بی پناه یافته و اینکه دکترای تخصصی دارم و همینطور سید از نوع منتقدش هم هستم بیشتر آنها را وسوسه کرده تا با قربانی کردن آشکارا و علنی من و نسل و تبار من قدرت و ابهت و بی رحمی خود را به جامعه و به ویژه معلمان و اساتید و روشنفکران تفهیم کند و بدین وسیله ترس در دل آنها بیندازد که راه من را که همان روشنگری است در پیش نگیرند! در هر صورت من پذیرفته ام که دنیای ما همواره زندان ما بوده است! اجداد ما هم اسیر و تحت شکنجه اجداد آنها بوده اند! من از تبار حسین م و مطمین هستم که خداوند به ما کمک می کند و حکومت فاسد کسانی را که با نام دین اسلام در حال خدایی کردن و در واقع قربانی کردن اسلام هستند ذلیل و سرنگون می کند.

................................................................................

" او را به جرم آگاهی و احساس و گستاخی اندیشه شمع آجینش کردند که در روزگار جهل / شعور خود جرم است و در جمع مستضعفان و زبونان بلندی روح و دلیری دل / و در سرزمین غدیرها – به تعبیر بودا -- = خود جزیره بودن (اوپا) = گناهی نا بخشود نی است." آری ... قربانی شد: او قربانی شد تا که مبادا....

=================================

منابع
ترعیب، بازداشت و شکنجه دکتر سید محمد حسن حسینی توسط سپاه پاسداران
http://bit.ly/2hdn653
هشدار درباره "تحریف عاشورا و تشیع علوی" در عصر و شرایط حاضر
http://news.gooya.com/politics/archives/2016/10/2…
رابطه بین مقالات من و دزدی های آنها!
https://www.tribunezamaneh.com/archives/140393
ترجمه سخنرانی من درباره چشم انداز صلح در خاور میانه!
http://iranglobal.info/node/66303
در سیطره سپاه شیطان پیغمبر نما
http://bit.ly/2zXaFX1
برشی از زیر پوست مشهد العلم الهدا
http://iranglobal.info/node/66489
مدیر کل اطلاعاتی قاچاقچی
http://iranglobal.info/node/66335
قرآن، ما و مبارزه با استبداد
https://bit.ly/2Hrlxw4
حراستی ها چه کسانی را به حراست و پاسبانی نشسته اند؟!
http://melliun.org/iran/145510
فساد در آموزش و پرورش ایران
http://melliun.org/iran/97078
پرستو های سفید
http://news.gooya.com/2018/04/post-14289.php
چرا باید انتخابات را تحریم کنیم؟
http://melliun.org/iran/121304
سیستم آموزشی یا کارخانه گوسفند سازی؟!
http://news.gooya.com/politics/archives/2016/07/2…
در چرایی هدف واقع شدن من در جمهوری اسلامی!
http://iranglobal.info/node/66680
دکتر شریعتی، جوجه نگونبخت و من
http://news.gooya.com/politics/archives/2016/07/2…
دسته بندی مردم در حکومت های استبدادی
http://bit.ly/2hFROo0
ویدیوی 17 دقیقه ای روش تدریس و نیز برخی از کتب و مقالات من را که بواسطه خلق آنها مغضوب خدایگان ایران زمین واقع شدم در "وبلاگ"م ببینید:
http://beyondelt.blogfa.com
My second Letter to Khamenei, Iran's Leader
http://iranglobal.info/node/66352
============================================================

من!
من از شهر چشمان بارانيم                        من از نسل امواج طوفانيم
من آن عابر كوچه‌هاي شبم                         كه شاهد بر اين دير ظلمانيم
من آن مرغ شيداي خونين پرم                     كه در پاي انديشه قربانيم
نه راضي به ماندن در اين واديم                   نه خرسند از اين مصلحت دانيم
ندانستم استاد در اين جهان به جرم چه!       يك عمر زنداني‌ام

-- استاد علي طلب

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ناشناس
ایمیل

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.