رفتن به محتوای اصلی

گفتگو با ابوالقاسم کلانتر یکی از قربانیان از مرگ رسته سال شصت و هفت
29.07.2018 - 04:39

زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت / زان همی بینی در آویزان دو صد حلاج را (مولوی)

متن گفتگو با ابوالقاسم کلانتر پیش روی شماست، کلانتر سال های ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۷ در زندان عادل آباد شیراز به جرم فعالیت های سیاسی زندانی بوده است، او از نزدیک شاهد اعدام های دسته جمعی تابستان شصت و هفت بود، در زیر می آید که او خود چگونه نجات پیدا کرد از این واقعه مرگ و نیستی! کلانتر در آبادان به دنیا آمده است، از بچگی پای او با توپ آشنا بود، از گل کوچک تا زمین مسابقات جام جهانی نوجوانان ۱۹۷٤ را پیش آمد، او از آبادان راهی شیراز شد و در این شهر به عنوان بازیکن ثابت تیم برق شیراز انتخاب شد، سال ۱۹۷۶ بود که بهترین بازیکن نوجوانان در کان فرانسه برگزیده شد، او عضو تیم ملی بود که دستگیر شد، هفت سال زندان کشید، آزاد شد، مدتی را در آبادان، بندرشاهپور و سر آخر بندرعباس و میناب کار کرد، گالین دوپل که آمد تهران فهرستی از اعدام شدگان را در دست داشت، نام کلانتر هم در فهرست آمده بود، اطلاعات شیراز او را خواست و تأکید کرد به او که باید بنویسد زنده است! کلانتر نوشت اما چطور شد که زان پس دیگر اجازه کار کردن را نداشت! مدتی معطل بود تا جام جهانی ۱۹۹۸ شروع شد، به سفارت فرانسه در تهران مراجعه کرد، سابقه بازیگری و همچنین عکس های بازی خود را در جام جهانی نوجوانان فرانسه ارائه داد، همان کار را بر او آسان کرد، ویزا گرفت و عازم فرانسه شد، کلانتر اکنون در زوریخ زندگی می کند و تعلیم شنا می دهد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

واقعه کشتار سال ۱۳۶۷ مورد نظر ماست، با کسی صبحت می کنیم که خود از نزدیک شاهد این فاجعه بوده، البته این نکته را هم تأکید کنیم که خود از قربانیان بوده و تا دم آخر گمان نمی برد که نجات پیدا کند! چطور شد که او از مهلکه مرگ جست و بعد آزاد شد خود قابل نقل است، خود ایشان توضیح می دهند، به هر روی او با چشم هایش دیده، با گوش هایش شنیده، بهتر که بگوئیم با پنج حس خود واقعه را دریافته و از سر گذرانده است! نیچه می گوید:"حافظه حتی در شست پا هم ذخیره می کند!" آدم یک واقعه را با تمامی اعضای بدن خود درک و ضبط می کند، کلود سیمون نویسنده فرانسوی برنده جایزه نوبل می گوید: "حافظه حتی انتخاب می کند، حذف می کند!" پس ما با یک تن، به عبارتی با کسی روبرو نشسته ایم که خاطره آن روزهای سخت و دهشتناک را در تک تک سلول هایش حفظ کرده است، خاطره زنده که تقدیر او را می توان گفت راه می برد، هستی او را آکنده است، کلانتر در متن آن روزها بوده، ثانیه به ثانیه این روزهای ویژه را که مرگ لب پر می زد، زندگی را در سایه انداخته بود زندگی کرده است!

یک شرایط حساس تاریخی! جنگ هشت ساله تمام شده است، توجه کنیم قطعنامه پذیرفته شده است، یک نیروی سیاسی - نظامی دست به تعرض می زند، ارکان نظام ترس می خورد، کسانی به نوعی در تعلق با همین نیروی متعرض قرار می گیرند، چگونگی موقعیت را ملاحظه کنیم، دایره ای رسم کنیم، زمان محدود می شود به دو ماه متنشج در سال ۱۳۶۷ ، مرداد و شهریورماه، عرصه تنگ می شود، حادثه اتفاق می افتد، شخصی مثل کلانتر در کانون حادثه است، مشخصه های مؤثر و منحصر به این دو ماه را معلوم کنیم، جنگ تمام شده، قطعنامه پذیرفته شده، رهبری نظام جام زهر را می نوشد، موقعیتی خشم آلود و انفجاری، فتوی علیه سلمان رشدی، حتی از یاد نبریم تعرضی که به مجریان رادیو شد، از جهتی که در یک مصاحبه رادیوئی با یک زن در برنامه صبحگاهی سخنی پخش شده بود: "الگوی زن ایرانی باید اوشین باشد!" از بد حادثه نیروهای اسیر در زندان هم در مسیر این مقابله قرار می گیرند! وضعیتی ناگوار پیش آمده بود، بوی شکست هم به مشام می رسید، ناکامی در آن چه وعده شده بود و حاصل نیامده بود!

فکر کنید، یک ضرب آهنگ تند و توفانی در بیرون جریان دارد، توپ، تانک، غرش طیاره جنگی، آتش و خون، آن وقت درون زندان انگار که یک عالمه پر جا به جا می شود! پر در توفان؟ بیرون در مرزها طاق و طرنب اسلحه جوراجور، داخل حرکت کند لاک پشت ها، در سکوت، همه چیزی به معنای آه، مثال افسوس اتفاق می افتند، مرگ مظلومانه، این دو ماه را از هر جهتی که بنگری قابل تأمل است، از نظر سیاسی، روانی، عقیدتی، نظامی، حتی از نظر هنری، یک ضرب آهنگ از جبهه جنگ تا سلول های خفه چه وزنی دارد؟ قطعنامه سی و شش صفحه بود، سی و چهار صفحه درباره عربستان بود، سال پیش از آن به حجاج حمله شده و در حدود چهارصد، پانصد نفر کشته شده بودند! رهبری آشکارا بانگ برداشته بود که انتقام خود را می گیریم! اما دو صفحه درباره پذیرش قطعنامه بود، تازه جام زهر این دو صفحه را تلخ و دردناک نیز کرده بود، رئیس فعلی خبرگان رهبری یکی از اقدامات قابل اعتنای خود را در سیاست خارجی منطقه به خصوص همین می داند که عربستان را به آشتی خواند، آن وضع خصمانه را به دوستی و آرامش برگرداند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بسیار خوب، وضع ایران را گذرا مرور کردیم در بحبوحه ورود به این دو ماه حساس، حالا شما بگوئید زندان در چه وضعی بود؟

دهه انقلاب بود، زندانی سیاسی امید عفو داشت، جنگ تمام شده، نظام برپاست، مژدگانی می دهد!

یعنی چه؟ درست عکس آنچه اتفاق افتاد انتظار داشتند؟

بله، ذهن ها که کار نمی کردند چه عاقبت شومی در پی دارند، یعنی بی خبر بودند از همه جا، سال ها در زندانی با آن شیوه ای که زندان اداره می شد، تن و بدنی باقی نمی گذاشت، کارکرد مغزی را که زنده و چابک تحلیل بکند، مسائل را دنبال بکند، پیش ببرد، متصل در جریان باشد، ببینید اصلا زندانی در آن وضع و حال شرایط هولناکی داشت، ماشین تواب سازی چیزی باقی نگذاشته بود از زندانی که طبیعی و معمولی ببیند، فکر کند و نتیجه بگیرد، زندانی تبدیل شده بود به موجودی که فقط خدا، خدا می کرد از این مخمصه نجات پیدا بکند، تواب هم یعنی کسی که در آرزوی آزادی خودش را به بدترین وضع انسانی می زد، برای این که زنده بماند و روزی بیرون را ببیند، مرتکب جنایت هم می شد، البته درجه و مراتب داشت، بودند کسانی که مثل قفل سنگین و خاموش بودند، چراغی در روح و وجود آنها پت پتی می کرد، سوسو می زد، بودند کسانی هم که ملک الموت دوست و آشنای خود هم می شدند، بستگی داشت ولی وضع زندان مانع از این نبود که همه خواهان آزادی نباشند، طبیعی است جنگ تمام شده، دهه انقلاب است، امید به آزادی قوت می گیرد.

پس چشم به آزادی داشتند زندانیان! کسی گمان نمی برد که مرگ از قضا در کمین اوست، موقعیت متناقضی است، بسیار خوب، چطور متوجه شدند که نه! خبری از آزادی نیست، به تعبیری دیگر راهی به خانه ندارند زیرا خانه آخرت برای ایشان تدارک شده است؟

هیچ نشانی و علامتی نبود که می برند دار بزنند! اسم ها را می خواندند، معمول، همیشگی، گروه، گروه از زندان عادل آباد می بردند با مینی بوس، با چشمبند به بازداشتگاه سپاه، معروف به "عملیات!" آنجا یک پرسشنامه می گذاشتند جلوی تو که پر کنی، اسم و رسم، وابستگی گروهی، دوره زندان تو چطور بود؟ عفو خوردی پیش از این؟ مرخصی رفته ای؟ چه عقایدی پیدا کردی؟ به کجا رسیدی؟ با دشمن نظام چطور برخورد می کنی؟ آیا حاضری منافق را دار بزنی؟ بین افرادی که می شناسی اعم از خانواده، فامیل، بستگان کسی هست که مخالف نظام باشد؟ کیست و چطور؟ به هر روی تو در معرض یک آزمایش قرار می گرفتی! می خواستند یک ارزیابی از تو بکنند، همین بود بچه ها وقتی دوباره برمی گشتند عادل آباد اذعان داشتند که به یک شوخی بیشتر شبیه است، آزاد می شوند، جهت عفو این پرسشنامه ها را داده اند!

به نظر یک آماده سازی یا یک نوع سیاهکاری یا ریز گم کردن بوده لابد!

آن قدر نرم و ملایم اتفاق افتاد که کسی باور نمی کرد این پرسشنامه ها گواهی مرگ او باشند!

یعنی هیچ حرکت مشکوکی دال بر موقعیتی بیمناک انجام نمی گرفت؟ از جانب مدیران و مجریان زندان که نشان بدهد حادثه ای، خطری در راه است؟

نه! نه آن طور، ممنوع صحبت بودیم، هر کس با خودش بود، کسانی بودند که می رفتند بیرون، می رفتند و همکاری می کردند، می آمدند، چیزی نشان نمی دادند، توجه کسی را دیگر این نوع همکاری های شایع جلب نمی کرد.

به نظر می آید که مرگ هم پخش شده بود و حکم یک جریان مغناطیسی را داشت، هم زندانی به حساب می آمد و پذیرفته شده بود!

عادل آباد خبری نبود، می بردند "عملیات" می زدند!

آهان! صدا می زدند، می رفتید به "عملیات" پرسشنامه ها را پر می کردید، برمی گشتید عادل آباد، منتظر نتیجه می ماندید؟

درست است! در "عملیات" هم هر کاری می کردند مخفی بود! تازه بیش از هر وقت دیگر تحویل می گرفتند زندانی را، غذا اضافه می دادند، هر چه احتیاج داشتی در دسترس تو قرار می دادند!

شما متوجه می شدید هر که را می برند به "عملیات" منظورم از عادل آباد است، دیگر برنمی گردانند؟ نمی دانستید یا خبر به شما نمی رسید که اعدام شده اند؟

گروه، گروه اسم می خواندند، معمول بود، وسائل خودتان را جمع کنید! اصلا کسی باور نمی کرد که بی خود و بی جهت به سوی مرگ می رود! فکر می شد که عفو خورده اند!

ملاقاتی نداشتید؟

نه، ملاقات ها قطع شده بودند! خانواده ها سر وقت می آمدند و با دهان تلخ و چشم اشکبار، نومید و مستأصل برمی گشتند خانه!

یعنی در جریان دوره اعدام ها مردم را هم بی خبر گذاشتند؟

بله، مادران می آمدند و دست خالی برمی گشتند! چه حالی داشتند، البته آنها هم این همه سال آموخته این روزگار شده بودند، فکر کن مار داخل لانه جوجه گنجشک ها شده، مادر آمده و متوجه فاجعه شده، چه حالی دارد؟ نه راه به درون دارد نه دل برگشتن به خانه! همان دور سوراخ لانه پرپر می زند، جیک جیک می کند، آن هم سراسیمه و بی قرار، همان دوره بود که یکی از مادرها (ملوک مرید وطن) را دستگیر کردند، هم دو پسرش محمود و مسعود عیدی پور هم برادرش باقر مرید وطن زندانی بودند در عادل آباد، مادر را هم شنیدیم بعد که دار زدند!

عجب!

بله، کسانی را هم دار زدند که تنگاتنگ با ایشان همکاری می کردند! در پلیس راه، ورودی های شهر صندلی می زدند، می نشستند، آینده ها و رونده ها را زیر نظر داشتند، کسانی را که می شناختند یا به آنها شک داشتند نشان می دادند، حتی آزاد شده ها را هم شناسائی کردند، گروه ضربت آنها را دستگیر می کرد، می آورد و اعدام می کرد، سر آخر خودشان را هم به دار آویختند!

جدی؟

بله، دو نفر را می شناختم، اسم نمی برم، آنها را زدند، حال آن که این دو نفر مدت ها در سه راه کازرون - شیراز تردد وسایل نقلیه را زیر نظر داشتند، افرادی را که می شناختند و گمان می رفت از زمره افراد مبارز یا سازمانی یا هواخواه باشند یا گرایش فکری بخصوصی داشته باشند شناسائی می کردند، در دستگیری ها مؤثر بودند، بعد از پایان مأموریتشان آنها را هم بردند زیرزمین و دار زدند! همچنین یک نفر که از مسئولین ارزیابی بود، ارزیابی اطلاعات زندان جائی بود که گزارش های زندان آنجا فرستاده می شدند، پس از تفکیک و ارزش گذاری و میزان درجه تأثیر آنها برای عملیات سپاه فرستاده می شدند، همین شخص خودش یکی از زندانیان سال های شصت بود که تا دوره ای مقاومت کرد، تا سال های ۱۳۶۲ و ۱۳۶۳ ، بعد شکست، کم کم به جرگه توابین پیوست، کار او به آنجا رسید که عضو فعال مدیریت زندان شد و نقش مخربی ایفا می کرد، با این همه او را هم زدند!

به نظرم مدیریت زندان هر جا را می توانست بی خبر بگذارد جز زندان عادل آباد را که زندانی ها گوش به زنگ بودند خبری برسد چه در پیش است، بخصوص زندانیان را می بردند و برنمی گرداندند، آیا همه را آزاد کردند؟ پس چرا ملاقات نداریم؟ چرا جو نگرانی غلیظ تر از امید به آزادی است؟ خرده، خرده مشکوک نمی شدید؟ مقامات زندان تلاشی نمی کردند که شما را هم متوجه کنند؟

بله، یادم هست که در عادل آباد بودیم و در بی خبری محض که عباس میرائیان برگشت!

از "عملیات"؟

بله، او را برده بودند جزو گروهی و حالا تنها برگشته بود، حالتی داشت، عباس میرائیان بچه آبادان بود، عرب بود، در اصل قرار بود مرخصی بگیرد برای عروسی برادرش یحیی! از آن طرف هم قصد داشتند او را درببرند دوبی از طریق لنج اما خورد به ماجرای ۱۳۶۷ ، به او مرخصی ندادند!

بد آورد؟

بله، عباس از یک چشم تقریبا نابینا بود، جوانی بلندقد با سینه ای پهن و هیکلی درشت، راه که می رفت این طرف آن طرف می خورد، برگشته بود اما از کلام افتاده بود، راه که می رفت از شدت حیرانی سیخکی می رفت، به جائی نمی خورد، این طرف آن طرف نمی شد، هواخوری که می آمد سر بالا می کرد، آسمان را تماشا می کرد، عینک ته استکانی داشت، مات و مبهوت بود، شخص گم و بی نشان، نمی شد در رفتار او متوجه شد چه دیده و یا شنیده اما دیده بود! یکی دو روز که گذشت طوری که صدایم به گوش او برسد نزدیک شدم، گفتم: "عباس چرا می ترسی؟ چرا فرار می کنی؟" نگاه نمی کرد، ما را که می دید می ترسید! قبل از این عباس شخصیتی شاد بود و شوخی می کرد اما حالا؟ سرانجام او را به حرف آوردم، نزدیک بودیم، به هم اعتماد داشتیم.

گفت: "عملیات بودم، چشمبند زدم، بردندم زیرزمین، تا آن وقت محل شکنجه بود، چند پله می خورد می رفت پائین، تخت زده بودند اما این بار صدای مسعود بناوی را شنیدم و صدای محمدعلی کلاه سفید زیتونی را ! این دو اکثر مواقع باهم بودند، از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶۷ ، صدای گریه آنها را می شنیدم، بوی الکل و آیودین پیچیده بود، (دوای بو برنده) پلاستیک مرا هم روی پلاستیک های دیگر انداختند، صداش را شنیدم، یک طناب دستم دادند، گفتند این دو نفر را دار بزن! طناب را انداختم، زدم زیر گریه، چه بود نمی دانم، منصرف شدند، برگشتم، به من گفتند برو و با کسی حق حرف زدن نداری!" از عباس پرسیدم: "چه شد؟ بیشتر بگو!" گفت: "دو نفریشان می گفتند ما که توبه کرده ایم، با کسی هم کاری نداریم، می خواهیم زندگیمان را بکنیم!" عباس اشک هایش را پاک کرد و دوباره به آسمان نگاه کرد و رفت، عباس را مجددا بردند!

او را زدند؟

بله خودش را هم زدند!

آمده بود که چه؟ به شما خبر بدهد؟ شما هم در جریان قرار بگیرید؟ می خواستند بندهای عادل آباد هم خبردار باشند از این پس؟

شاید ولی باز هم باورمان نبود! برخوردها خوب بودند آخر! ولی یک بار مرادی (همان که مسئول ارزیابی گزارش ها بود) که هنوز خودش زنده بود تکه ای نان کند و دهن گذاشت، معنایش این بود که مرگ به همین سادگی است! شما را جدا می کند و می خورد! علامت می داد که به هوش باشیم، غافل که این نشانه به خودش هم برگشت!

ترا گذاشته بودند سر آخر؟

لابد، سرانجام اسم من هم خوانده شد! مختصر اثاثیه ای را که داشتم در پلاستیک گذاشتم و دست گرفتم، نگفتم این مطلب را که قبلی ها بعضی از تکه لباس ها و خرده ریز خودشان را وقت رفتن می بخشیدند به دیگری، دانستیم که به کار دیگری هم نمی آمد چون خودش هم سفری بود! می رفت و به دیگری می گذاشت و همین طور تا تمام بگیرد این قافله بی امان مرگ! باز هم بگویم صدا که می زدند برای "عملیات" عنوان هم می شد که می برند دادگاه! محاکمه ای می کنند و سپس می فرستند بیرون! این است که باز تردید نمی کردیم در قدم گذاشتن به سوی نامعلوم! به سوی سرنوشت، من که دائم از خودم می پرسیدم چرا؟ و جوابی نمی گرفتم، روز اول که رفتم "عملیات" قاسمی مسئول بند بود، قاسمی یکی از زندانیان عادی بود، مدتی در بازداشتگاه سپاه آن دوره بود، از بیرون می شناخت مرا، صدایم زد، گفت: "کلانتر حواست به خودت باشد، همه را زده اند!"

قاسمی اختلاس کرده بود، رئیس بانک بود، طرفه که همدست برادر رئیس زندان بود، خلیل تراب پور برادر مجید تراب پور هم پرونده قاسمی بود، عادی بود وممنوع صحبت نبود، مرا خواست و باز تکرار کرد: "مواظب خودت باش! شوخی ندارند، دارند می زنند! هر کس رفته برنگشته، همه تان را می زنند، با کسی صحبت نکن، جفت تو برای تو می زند، شما را از ریشه این طور ....." با دست و حرکت دهان بوته ای را از زمین با قوت و فشار بیرون کشید، دهن او خرت صدا داد! کنج دهنش گود شد، به اندازه یک حفره عمیق بیرون کشید! گفتم: "خبری نیست!" یعنی درست بخواهید هنوز باروم نبود، چرا؟ هضم آن برای من دشوار بود! بعد از یک ماه و نیم که آنجا بودم یکی از بچه های لار آمد سپاه، هم او به ما گفت به خانواده ها گفتند چه کسانی اعدام شدند، بند دیگر خلوت شده بود، این دوره ای بود که امر شده بود عملیات متوقف شود، تا آخر واقعه کشتار در بند بودیم!

شما می دانید آیا چه مدتی طول کشید این واقعه کشتار شصت و هفت از شروع تا پایان؟

دقیقا که نه ولی تا حدودی بر حسب شواهد و قرائن باید دو ماه طول کشیده باشد.

خوب، برویم سر وقت خود تو، چطور شد از چاله مرگ جست زدی؟

بردند دادگاه!

از عادل آباد رفته بودی عملیات؟

بله، با چشمبند رفتم، می دانید که دو عضو اصلی را از کار انداخته بودند، چشم و زبان را !

بینائی و تکلم را؟ دیدن و گفتن را؟

بله، در دادگاه عده ای بودند اما من فقط صدای دادستان (اسلامی) را تشخیص می دادم و صدای حاکم شرع (مصیبی) را، باقی را نمی شناختم، برای من مفهوم نبود چه کسانی حضور دارند در دادگاه!

از تو سؤال می کردند؟

بله، ورزشکار بودی تو! توپ می زدی! فوتبال می کردی! خاطرت هست بازی با تاج تهران دو به هیچ زدید؟ همین زمین ارتش؟

همین زمینی که زندان است زمین فوتبال بود؟

زمین ارتش بود و ساختمان "عملیات" هم سابق بر این در تملک ارتش رژیم سابق بود!

چه مناسبتی!

بله آقا، من گفتم: "نه! سه به یک بازی را بردیم!" یکی از آنها درآمد: "درست می گوئید، یک پنالتی هم داور گرفت به نفع تیم تاج تهران، پای حسن روشن را قلم کرده بودی تو، پنالتی گرفتند!" گفتم: "نه، همچو چیزی نبود، کسی دیگر خطا کرده بود پنالتی گرفتند، من نبودم!" آن وقت یکی دیگر گفت: "تو دوست نداری بروی بیرون ورزش کنی؟" گفتم: "چرا نه؟ من تا یادم می آید پا به توپ بودم، توی زمین می دویدم، ورزش می کردم!" باز گفتند: "می بینی؟ همین بچه های تماشاگر تو الان پاسدار هستند، به تو عشق داشتند، تو را می شناسند، بازی تو را دوست داشتند، تعقیب می کردند، سزاوار بود که اینها را اسلحه دوستان تو سوراخ، سوراخ بکند؟" برگشتم که نه! شما که بهتر می دانید من سربازی نرفتم، بلد نیستم اسلحه بکشم، ورزشکار هستم، به زندگی بیشتر طالبم تا مرگ! گفتند: "خیلی خوب، بلند شو، ببریدش!"

جو طوری بود که خیال کنی به تو نظر دارند؟

متوجه نبودم، این طور نبود که آدم به سادگی خام بشود اما خوب یک حسی هم بود، برای آنها باید گران باشد پیش چشم هواخواهان طناب بیندازند گردن من! نمی دانم، پایی را که استوار توپ را پی می گرفت و شوت می کرد گوارا بود آیا آویزان بماند در هوا و همین طور تکان، تکان بخورد؟ بی هیچ قصد و هدفی؟

بردند سلول؟

بردند سلول، دل توی دلم نبود، بردند و مدتی ماندم تا یک روز با جمع دیگری صدا زدند و آمدیم عادل آباد! وقت آمدن به عادل آباد یکی از بازجوها گفت: "عده ای از شما را زدیم، باقی را هم می زنیم!"

پس همچنان اطمینانی نبود؟

هیچ وقت اطمینانی نبود، واقع امر کسی بعد از ما نیامد!

چطور صدا زدند برای آزادی؟

صدا زدند، رفتیم توی راهرو به ستون یک صف کشیدیم، چند نفری از مجریان کار با نقاب و دمپائی آمدند، بوی آیودین می دادند، دهه فجر بود، سوار مینی بوس کردند، بردند مرکز شهر، خبر نداشتیم ما، خانواده ها را صدا زده بودند تا آنجا جمع بشوند!

مرکز شهر؟

میدان شهرداری شیراز! یکی از مسئولین با ظاهر طبیعی و معمولی بلند، بلند به خانواده ها گفت: "بچه هایتان را سپردیم دستتان! دفعه دیگر اگر مرتکب جرمی شدند و خلاف مقتضیات نظام حرکت کردند، بازداشت شدند، دیگر دنبال آنها نیائید!" آن وقت آزادمان کردند.

برخورد شما با خانواده یا خانواده با شما چطور بود؟

سکوت! قفل روی دهنم بود! سنگین و خفه! با همه چیز بیگانه بودم، در، دیوار، اتاق، حیاط خانه، روشن بود، من چشم هایم بوی تاریکی می شنیدند، تا عادت بکنم به وضع و حال و فضای خانه یک چند روزی طول کشید، اول مادرم را پیدا کردم، دست می کشیدم داخل تاریکی، کورمال، کورمال حرکت می کردم، البته بگویم یک گوشه کز کرده بودم و لام تا کام نمی گفتم!

چرا؟

غریبی می کردم، از عالم و آدم ترس داشتم! کسی آیا از همین افراد گزارش می دهد؟ تحت نظر هستم؟ دغدغه داشتم کاری نکنم اسباب دردسر بشود!

گویا گفته بودند طوری می فرستیم شما را بیرون که کسی به شما نگاه نکند و نتوانید سر سوزنی تکان بخورید!

همین طور است! مادرم را از پشت میله ها در خاطر داشتم، هم او واسطه بود تا من خو بگیرم به بیرون، در و دیوار! و حتی بعد از مدتی که آمدم خیابان مسافتی را راست می رفتم، زود برمی گشتم خانه، با احدی همکلام نمی شدم!

خانواده به دار آویختگان را چطور مطلع کردند؟ لابد اسباب و اثاثیه آنها را یادگاری سپردند به خانواده هایشان؟

نه! به هر خانواده ای یک شماره قبر می دادند و نشانی قبرستان را !

کفایت است!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

adelabad-780

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://tirghan88.blogspot.com/2009/10/blog-post_10.html

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.