رفتن به محتوای اصلی

دکارت دنباله رو فلسفه متحجر ارسطو
(توضیحاتی بر مقاله ملاحظاتی در فلسفه در ایران)
15.11.2018 - 11:58

تحقیق در نتایج "فلسفه" دکارت نیز روشن می کنند که او به ساختن بنای فلسفی جدیدی موفق نشد، بلکه با دنباله روی از فلسفه ارسطو و سعی در توجیه مابعدالطبیعه مسیحی، فلسفه بعد از رنسانس را که در سایۀ تجربی شدن علم تحت نفوذ بینش ابن سینا و ابن هیثم و طبیعت گرایی متاثر از آن در هنر می رفت که به واقعیت بپردازد، دچار مابعدالطبیعه جدیدی ساخت که نتایجش مابعد الطبیعی تر شدن علم و ایجاد «حقایق آلترناتیو» در علم است. یعنی بنایی که دکارت در پی ایجادش بود ترمیم فلسفه متحجر ارسطویی با فلسفه اسکولاستیک و یعنی دنباله روی از متحجرترین انواع فلسفه در اروپا بود. همچنانکه فلسفه اخلاف بواسطه دکارت نظیر کانت باوجود "نقد" مابعدالطبیعه موجب تحکیم بیشتر آن شد.

بر خلاف فلسفه دانان سابق ایران نظیر محمد علی فروغی و منوچهر بزرگمهر که اولی در ترجمه "در روش راه بردن عقل" و دومی در کتابهایش نظیر "فلسفه تحلیل منطقی" به خطاهای دکارت نیز اشاره کرده اند، در دهه های اخیر تحت تاثیر دکارت زدگی قدیم بینش اروپامرکز، دکارت زدگی در میان ایرانیان فلسفه نخوانده نیز که او را تازه کشف کرده اند، رایج شده است. این خبط متکی بر دو تصور عامیانه از علم و فلسفه است. اولی تصور عوام از "علم ریاضی" بعنوان علمی منطقی است و سهم مثبتی که به دکارت بعنوان فیلسوف ریاضیدان داده می شود. درحالیکه ریاضیات متاسفانه اساسا و اصولا منطقی نیست تا فلسفه مرتبط با آن نیز منطقی باشد. چون ریاضیات چه از نظر اساس آن که ریاضیات (هندسه و حساب) اقلیدسی باشد و چه از نظر اصول منطقی آن (که وسیله ریاضیدانانی نظیر هیلبرت و مکتب بورباکی که اهمیتی برای منطق قائل نیستند (1)، صورتبندی و تقریر شده اند)؛ منطقی نیست! کمااینکه ایجاد ساختمان به اصطلاح منطقی ریاضیات که هیلبرت در پی اش بود، در سایۀ «قضایای گودل» شکست خورد!
خصوصا میان پرده دکارتی مختصاتی کردن جبر بعنوان دنباله روی از هندسه غلط اقلیدسی می بایستی همچنان که هرمان وایل آنرا "تجاوز" به حیطۀ توپولوژی نامیده است، خطایی بزرگ در ریاضیات محسوب شود. تا جاییکه بنظر من هندسه سه بُعدی دکارتی ملهم از هندسه اقلیدسی را می توان بزرگترین جعل مابعدالطبیعی و خطای ریاضی تاریخ تلقی کرد که پیشرفت علم را برای قرنها به عقب انداخته است. یعنی دکارت برخلاف معاصرینش نظیر لَیبنیچ (تلفظ فرانسوی: لایب نیتس) دنباله رو ارسطو و اقلیدس ("مترجم" فلسفه ارسطو در علم) بوده است. و این دنباله روی و پسروی و خطای عمده در عصری صورت پذیرفته است که لیبنیچ فیلسوف و ریاضیدان توپولوژی را تاسیس کرده است. کسی که عمق ساختار توپولوژی لیبنیچ را با ساختار منحصر به مختصات جبر دکارتی مقایسه کند به تفاوت عمق اندیشه ایندو و حقارت علمی و فلسفی دکارت پی خواهد برد!
کمااینکه عمق بینش لیبنیچ را از تعبیر وایتهد از «منادولوژی» لیبنیچ می توان دریافت که در «سرگذشت اندیشه ها» می نویسد: "لیبنیچ می خواهد توضیح دهد که اتم بودن قاعدۀ چه چیزی است". و حقارت فلسفه دکارتی را از پرورش یسوعی (ژزوئیت) و بینش شدیدا مسیحی او می توان دریافت!
اما چون بینش و اندیشه دکارتی عوامانه بود و پس از او شخص عوام تری چون نیوتن به یمن استعمار جهانی انگلیس با بوق و کرنای انجمن سلطنتی انگلستان به فرهنگ کلاسیک مسلط شد، علم و فلسفه از درک نظرات عمیق لیبنیچ (در مقابل نیوتن) باز ماند و در سیطره تسلط مهندسی نظامی به علم به بینش عامیانه دکارت و نیوتن متوسل گشت. که زحمت درکشان کمتر و قابلیت استعمال صنعتی شان بیشتر بود. با تسلط بینش مهندسی نظامی کسانی نظیر گالیله، نیوتن و هویگنس "علم" عامیانه و سطحی شد و عادت به اصول غلط، غیر تجربی و نامنطقی ادامه یافت. لذا فلسفه نیز تحت فشار فرهنگ اروپای استعمارگر و ارتباطش با چنین علمی، به فلسفه توجیه کننده فرهنگ اروپامرکز بدل گشت.
تصور عامیانه دوم از فلسفه اینست که گویا در فلسفه پیش از دکارت سئوال یا شک مطرح نبود و ابتدا پس از او مطرح شده است. این تصور البته در مورد عوام قابل فهم است که نه تنها متون اصلی فلسفی را نمی شناسند، بلکه حتی زحمت مطالعه تاریخ فلسفه را نیز بخود نمی دهند تا بدانند که مثلا ابن سینا بعنوان یکی از موثرترین فلاسفه در علم جدید که مورخین علوم (از سارتن و سامبورسکی گرفته تا چارلز بک ویت (1)) امکان پیشرفت علم و خصوصا تجربی شدن علم را بدون تاثیر وی ناممکن شمرده اند، شش قرن پیش از دکارت با طرح روش استدلال ارجاعی ضرورت تشکیک در نظر و رجوع به نظرات موافق و مخالف را برای نخستین بار در فلسفه ابدع کرده است. که نه تنها بنظر من بلکه طبق نظر بک ویت نیز امروزه اساس روش استدلال علمی محسوب می شود. درحالیکه نه تنها دکارت در تجربی سازی علم و یعنی علم به معنای واقعی آن نه تنها نقشی مثبت بعهده نداشت و در صورت اصرار نقش بسیار منفی بعهده داشته است. بلکه پرسش دکارتی، همچنانکه نوشته ام (1) متضمن پیشفرض و تنها برای اثبات خدا انجام می گیرد و نه برای درک حقیقت! سئوالی که برای تاکید مابعدالطبیعه انجام بگیرد، سئوال نیست، چون مابعدالطبیعه خود مورد سئوال است!
من مثالی از اینگونه پرسش ها را می آورم تا کسانی که از "پرسش" و "تشکیک" دکارتی (در اروپای مسیحی) سوء استفاده سیاسی (برعلیه شرق اسلامی) می کنند، دریابند که هر پرسش و تشکیکی نمی تواند موضوعی فلسفی به مفهوم منطقی آن تلقی شود، بلکه می بایستی به پیشفرضها، ساختمان سئوال و کیفیت جواب داده شده به سئوال نیز دقت کرد و دستکم جهت دار بودن و نبودن سئوال را تحقیق کرد. کمااینکه سئوال و تشکیک دکارتی جهت دار و در جهت خدای مسیحی است. عین اینکه مسیحیان در اثبات ضرورت وجود خدا می پرسند: "صانع عالم کیست؟ چون هر مصنوعی (شیئ ساخته شده) صانعی دارد". تا مجبور به این جواب شوند که "خدا عالم را ساخته است"!
سئوال دکارتی در این حد نازل و متکی بر پیشفرض است، چون نه تنها نقش مثبتی در پیشرفت علم بازی نکرده است، بلکه مانع پیشرفت علم شده است!
چون بسیاری دکارت را به اقتدا از مولفین اروپامرکز نخوانده پذیرفته و یا بدون دقت لازم خوانده اند، این توضیح در بلاهت دکارت و دنباله روی او از فلسفه ارسطو (و اقلیدس) ضروری است که سئوال و تشکیک منجر به "می اندیشم، پس هستم" دکارت، در نهایت بحث منجر به استدلال وجود خدا بر اساس "دوقائمه بودن جمع زوایای مثلث" می شود. درحالیکه نه تنها جمع زوایای مثلث واقعی دوقائمه نیست بلکه زیادتر است (3). و تصور غلط دوقائمه بودن صرفا در هندسه غلط اقلیدسی قابل تخیل است. بلکه همچنانکه حتی فروغی در ترجمه اش تاکید می کند، برهان دکارت و فلاسفه دیگر اروپا در اینمورد (ارتباط هستی الهی با جمع زوایای مثلث) برهان نیست! و من اضافه می کنم که فرضی بسیار سطحی و مهمل است. این اشاره نشان می دهد که حتی بنظر فروغی نیز فلاسفه اروپا تحت تاثیر دکارت در این مورد به خطا رفته اند!
یعنی هرگاه بدون پیشفرض اروپامرکزی، ضرر و منفعت نوشته های دکارت را در فلسفه ارزیابی کنیم، ضرر آن خصوصا به جهت تحکیم متافیزیک ظاهرا جدید بجای مابعدالطبیعه قدیم، بسیار زیادتر و عمیق تر بوده است.
علت عدم اطلاع بسیاری از این موضوعات مهم بواسطه عدم علاقه آنان و انحصار ارزش های اروپایی در فرهنگ مسلط است که تُرّهات دکارت یا کانت را مهم و معروف نموده و در مقابل دانش ابن سینا را بی اهمیت شمرده اند. لذا اگر کسانی در داخل ایران "امن یجیب" را تکرار می کنند، مشابهین ساکن خارج نیز "تسبیح" بدست "می اندیشم، پس هستم" را باز می گویند. درحالیکه تکرار طوطی وار نوشته های ثانوی بدون فهم نوشته اولی، خواننده را حداکثر به مسیحیان مومنی نظیر دکارت تبدیل خواهد کرد. چون کسی که دکارت را بخواند، همچنانکه من نیز پیشتر در همین سایت متذکر شده ام (1)، ذات متحجر مابعدالطبیعی نوشته های اورا درک خواهد کرد. حتی دقت در نوشته های فلاسفه متاخر در باره او نشان می دهد که دکارت در علم و فلسفه نیز نسبت به فلاسفه همعصرش نظیر لیبنیچ متحجر و سطحی اندیشیده است. اما متاسفانه دقت منطقی و حتی نقل قول صحیح نیز بین ایرانیان چندان رایج نیست. و این سبب می شود که اکثر نوشته های فارسی در باره فلاسفه نیز از زاویه روزمره سیاسی صورت پذیرند. 

مثلا برخلاف نوشته (2)! راسل در «تاریخ فلسفه غرب» هرگز در مورد دکارت ننوشته است که: "از دوره یونان باستان تا زمان وی، او نخستین کسی است که از طریق علوم تجربی و ریاضی، یک ساختمان کاملا جدید فلسفی ساخت" (2). بلکه راسل در مورد دکارت نوشته است که: «دیدگاه او عمیقا از فیزیک جدید و نجوم تاثیر پذیرفت» و «او تلاش می کند از نو بنای فلسفی جدیدی بسازد»". بین این دو بیان از زمین تا آسمان فرق است. اولی بر تاثیر فیزیک جدید و نجوم (که در آن عصر هردو باوجود تجدید هنوز ارسطویی بودند) بر دیدگاه دکارت سخن می گوید و از تلاش (!) دکارت در ایجاد بنای فلسفی می نویسد، اما بدون قضاوت در نتیجه این تلاش و یا توفیق در ساختن آن بنا! همچنین اصطلاح "کاملا" در رابطه با "جدید" در نظر راسل نیست! اما نوشته (2) غلط و مجعول است: چون غیر از جعل "علوم تجربی و ریاضی" بجای «فیزیک جدید و نجوم» که در آن سخنی از ریاضی نیست! و نیز جعل رابطه مستقیم میان علوم تجربی و ریاضی با ساختن فلسفه جدید دکارت که در نوشته راسل نیست، نوشته "ساختن" (2) بنای مذکور را بجای «تلاش» برای ساختن آن تحریف و جعل می کند.
تحقیق در نتایج "فلسفه" دکارت نیز روشن می کنند که او به ساختن بنای فلسفی جدیدی موفق نشد، بلکه با دنباله روی از فلسفه ارسطو و سعی در توجیه مابعدالطبیعه مسیحی، فلسفه بعد از رنسانس را که در سایۀ تجربی شدن علم تحت نفوذ بینش ابن سینا و ابن هیثم و طبیعت گرایی متاثر از آن در هنر می رفت که به واقعیت بپردازد، دچار مابعدالطبیعه جدیدی ساخت که نتایجش مابعد الطبیعی تر شدن علم و ایجاد «حقایق آلترناتیو» در علم است. یعنی بنایی که دکارت در پی ایجادش بود ترمیم فلسفه متحجر ارسطویی با فلسفه اسکولاستیک و یعنی دنباله روی از متحجرترین انواع فلسفه در اروپا بود. همچنانکه فلسفه اخلاف بواسطه دکارت نظیر کانت باوجود "نقد" مابعدالطبیعه موجب تحکیم بیشتر آن شد.

در همین روال جعل و تحریف است که نوشته (2) از ژزوئیت (یسوعی) بودن دکارت که نقشی اساسی در تربیت دینی او داشت، نمی نویسد. چون مابعدالطبیعی ترین و متحجر ترین بینش دینی از نظر علمی و منطقی، بینش مسیحی است. که فی المثل "تثلیث" آن نشان دهنده عقب رفتگی اش نسبت به "تک خدایی" بعنوان «پیشرفت» دینی محسوب می شود. کمااینکه کسی که مانند دکارت معتقد به تولد مسیح از "باکره" باشد، طبعا متحجر تر از کسانی است که به "خدا" معتقدند.
به همین ترتیب نوشتن اینکه "او از اینطریق بر اسکولاستیک مسیحی حاکم زمان خود پیروز گردید" (2) حاکی از معلومات سطحی و بی اطلاعی از تاریخ علوم است. چون برخلاف این تصور همچنانکه راسل در کتابش تاکید می کند: «دکارت مقدار زیادی از فلسفه اسکولاستیک (مدرسی) را حفظ می کند»! لذا هرگاه که نتیجه تلاش او را برای ساختن فلسفۀ جدید مطابق نظر راسل نامعلوم تلقی کنیم؛ برعکس نه تنها اسکولاستیک مسیحی بر دکارت پیروز شد. بلکه در سایۀ آن بواسطه تسلط نظریه مجموعه های بی نهایت کانتور بر ریاضیات و حتی فرهنگ اروپا نیز پیروز شد. تاجائیکه ریاضیدان برجسته ای چون رنه توم در رابطه با «نظریه مجموعه ها» از «یک اشتباه آموزشی و فلسفی» نوشته است (1). چون همچنانکه پیشتر نوشته ام، کانتور مسیحی مومنی بود که مشابه دکارت می خواست با طرح مجموعه های بی نهایت بر اساس "بی نهایت فعال" آگوستین قدیس، خدا را بوسیله ریاضیات توجیه کند (1).
بواسطه همین نگاه سطحی است که نوشته (2) اروپاگرایی را با انسانگرایی اشتباه کرده است. کمااینکه در عصری که در اروپا سیاهپوستان و غیر اروپائیان قادر به تفکر و «احساسات ظریف» تلقی نمی شدند، شعار "می اندیشم, پس هستم" نمی تواند "انسانگرایانه" (2) باشد، بلکه حداکثر در نگاهی عامیانه اروپاگرایانه محسوب می‌شود. یعنی نه تنها از آنجاییکه دکارت مسیحی مومنی بود و انسان را مقید به اطاعت از خدای مسیحی می دید، نمی توانست انسانگرا باشد! بلکه معیار های اروپایی انسانیت همچنانکه تجارب تاریخی ما هم در شرق و هم اروپا نشان می دهند، انسانی نیستند تا بر اساس آنها دکارت را انسانگرا تلقی کرد.
تا برسیم به این نوشته کاملا غلط که "نخستین اصل فلسفی دکارت این حقیقت و یقین بود که می گفت "چون می اندیشم،پس هستم"" (2). این گفته نه حقیقت است و نه یقین! بلکه تنها از نظر عامیانه چنین می نماید. درحالیکه کسی که از فلسفه آگاه باشد، می داند که دهه ها پیش کارناپ (4) و راسل نادرستی و عوامیت منطقی این گفته را ثابت کرده اند که مثلا علامت تصریفی "میم" در انتهای "می اندیشـ ـم" پیشفرض عامیانه وجودی را نشان می دهد که قرار است بوسیله هستی آن، با "هستم" استدلال شود. این نشانۀ کافی بر بلاهت منطقی دکارت است.
حواشی و توضیحات:
(1) بنگرید به مقالات زیر:
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=39465
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=45591
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=44663
(2)http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=45614
(3) هندسه هذلولی که در آن جمع زوایای مثلث کمتر از سه قائمه تلقی می شود، به واسطۀ «باز بودن» آن و متضمّن «بی نهایت» بودن آن، متعادل نیست و اعتباری از نظر توپولوژی جامع ندارد.
(4) Rudolf Carnap, „Überwindung der Metaphysik durch logische Analyse der Sprache", in: Erkenntnis, 2. Band, 1931, S. 233f.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

طاهره بارئی
asre nou

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.