رفتن به محتوای اصلی

سخنی با گمنامِ گمنامیان
09.06.2012 - 11:24

 

زراندودگان را به آتش برند/پدید آید آنگه که مس یا زرند

دوستِ سابقِ من، جنابِ آقای گمنامیان

اخیرا جنابعالی دو مرقومه بر ضدِ من نگاشته اید و با ناجوانمردانه ترین شیوه و غیرعلمی ترین روش مرا موردِ اتهام و افترا قرار داده اید. در نگارشِ این دو مرقومه، شما ذره ای مناعتِ طبع به خرج ندادید و حتی حرمتِ دفاعی که من – در این جریان به عنوانِ تنها نویسنده و فعالِ سیاسی با نامِ حقیقی – به تازگی و به حق در برابرِ اتهامِ ناروایِ آقایِ ابراهیم نبوی از شما کرده بودم و شما نیز از آن بهره فراوان برده بودید را نگاه نداشتید؛ و به هوای آن هم که شده، در «نقدِ»تان بر حقیر جانبِ انصاف را نگرفتید – که من نقدِ منصفانه را از دوست و دشمن پذیرا هستم و خوش می دارم. خدمتِ شما عرض کنم که اتفاقا برای بنده اصلا عجیب نیست که شما به عنوانِ یک «جمهوری خواه مجبور بشوید در عرضِ یک هفته، سه مطلب در حمایت از آقای رضا پهلوی بنویسید»؛ زیرا که شما در حقیقت مدتِ مدیدی است که از «درست» گسسته اید و به «نادرست» پیوسته اید، و حاجبِ اندرونیِ خداوندگارِ زر و زور گردیده اید. دقیقا به همین علت بود که در نهایت مرحمتِ پیشنهادی شما در کمک به امرِ سفر به ینگه دنیا را نپذیرفتم، چرا که من نمکدان-شکن نیستم، و نمی خواستم امروزِ روزی که باید از برای دفاع از حقیقت به تمام برخیزم، از شرمِ دِینی که بر سر دارم زبان در کام کشم و گردن زدنِ حقیقت را به نظاره بنشینم. اگر تا به امروز به صراحت کلامی نگفته بودم یا رساله ای ننوشته بودم و تنها به اشاره ای و تنبیهی بسنده کرده بودم، به این خاطر بود که هنوز امید داشتم تا بلکه دوستی قدیمی از راهِ ناراست بازگردد و به راهِ راست هدایت شود. اما زهی خیالِ باطل!

در مرقومه اول تان مرا «دانشمند» خطاب کرده بودید و به تعریف و تمجید پرداخته بودید، اما سپس چنان این «دانشمند» را به چوبِ فلک بستید که مکتب-دارانِ عهدِ قجر تلامذه شرورِ آن عصر را نبسته بودند. چنانکه مشخص است، دانشمند شما بودید و بنده شاگردِ شما. نگاشته مرا تفسیر به رای کرده بودید و نوشته بودید «اشتباه بنیادی آقای پرچی زاده در مقاله یاد شده، داشتن پیش فرضی غلط است. بر اساس نوشته آقای پرچی زاده، نظام جمهوری الزاما دمکراسی [دمکراتیک] است و نظام مشروطه الزاما دیکتاتوری!» اینکه از کجا به چنین نتیجه ای رسیده بودید را من نمی دانم، که این برداشتهای سطحیِ سیاه و سفید نه به مذاقِ من خوش می آید و نه با اندیشه ام جور درمی آید. به گمانم که شما «کارِ پاکان» را قیاس از من گرفته اید. به هر ترتیب، برای روشن کردنِ شما، ایده هایی از تزهای بهمن ام را برای شما می آورم که مطمئنم آن را خوانده اید، زیرا که زمانی درباره آن با هم گفتگوی پرشوری داشتیم: «بدترین عذر جمهوری خواه در دفاع از جمهوری این است که بگوید جمهوری خوب است چون دمکراتیک است/باز، بدترین عذر جمهوری خواه در دفاع از جمهوری این است که بگوید سلطنت بد است/جمهوری، دمکراسی نیست، اما تا به امروز شایسته ترین ظرف برای دمکراسی بوده است».

درباره ایده آل بودنِ نظامِ پادشاهیِ مشروطه در بریتانیا و سوئد و به بهانه آن درباره مطلوب بودنِ پادشاهیِ مشروطه در ایران گفته بودید، و چندگاهی است که همیشه می گویید، چنانکه بسیاری از هم مسلکانِ فعلیِ شما نیز بارها گفته اند و می گویند و باز خواهند گفت. این نگاهِ غیرِعلمیِ شما و هم مسلکان تان به مساله نوعِ حکومت که با نزدیک-بینی فاکتورِ حیاتیِ «شرایطِ تاریخی» را قلم می گیرد، در صحنه عمل – بر اساسِ تجربه تاریخی – به مشکلاتِ عدیده ای برمی خورد که نتیجه اش بازگشتِ استبدادِ سلطنتی به ایران خواهد بود. کمااینکه در مجموع قیاسِ شما قیاسِ مع الفارق است. آنچه که هیچ وقت نمی گویید – و نمی گویند – و باید بگویید این است که پادشاهیِ مشروطه در بریتانیا و سوئد – که بندهِ «دانشمند»، متخصصِ تاریخ یکی هستم و در دیگری زندگی می کنم – به چه ترتیب به اینجایی رسید که حالا هست؟ و در تاریخِ نزدیک به هشتصدساله مشروطه در انگلستان (از زمانِ صدورِ مَگنا کارتا در 1215) تا به امروز، چند بار علیه مشروطه کودتا شد که در چهل و هفت سالِ مشروطه در ایران (1285-1332) علیه آن چهار بار (سه بارِ آن کار پهلوی ها بود) شد؟ و آیا مشروطه خود-خواسته و خود-داده شاهانِ سوئد – کارل گوستافِ شانزدهم در سال 1974 تمامِ اختیاراتش را به ریکسداگ (پارلمانِ سوئد) واگذار کرد، به طوری که امروز حتی قوانینِ تصویب شده در پارلمان لازم نیست به توشیحِ شاه برسند – با مشروطه به-زور-داده و باز به-زور-گرفته شاهانِ ایران اصلا قابلِ قیاس است؟ و آیا در انگستان و سوئد، «شاهنشاهی» را با انحصارِ قدرت به زورِ ساواک و ارتش و با سرکوبِ احزاب و تشکل های سیاسیِ مستقل بر سرِ پا نگاه داشتند یا آن را بر مبنای دموکراسی، قدم به قدم به «پادشاهیِ مشروطه» امروز تقلیل دادند؟ از همه اینها مهمتر اینکه امروز که دیگر در ایران پادشاهی بر سرِ کار نیست دیگر چه دلیلی دارد که باز بخواهیم نهادی موروثی را با تمامِ ملحقات و مخلفاتِ مُضر، غیردموکراتیک، و پرهزینه اش بر سرِ کار بگذاریم؟ چنانکه در تزها نوشته بودم: «سلطنتِ مشروطه را وقتی برقرار می کنند که پادشاهی هنوز بر سر کار است، نه سی سال و اندی بعد از اینکه به هوای استبدادش منقرض شده».

در این باره، البته پادشاهی خواهان طبیعتا مخالفند، و به عنوانِ برهانِ خُلف برای بحثِ بنده، مثالِ انگلستانِ پس از عهدِ کرامول را پیش می کشند. این مورد که مربوط به نزدیک به چهار قرنِ پیش است، به نظرِ من در دنیای معاصر موضوعیتِ عملی ندارد، و صرفا بهانه ای است برای پادشاهی خواهان تا دستشان از مثالهای تاریخی خالی نباشد است، و آنها نیز خود می دانند که این بهانه ای بیش نیست، و لذا روی آن زیاد تاکید نمی کنند. اما در زرادخانهِ عهدِ اصغرشاهی شان، آنها سلاحِ چوبیِ دیگری نیز دارند که در هر لحظه آن را بر سرِ مخالفان می کوبند، و آن همانا پادشاهیِ مشروطه در اسپانیای معاصر است. در ادامه توضیح خواهم داد که چرا آن مثال هم مغلطه ای بیش نیست که بر مبنایِ خوانشی نادرست و مغلوط از تاریخ قرار گرفته است. حقیقت این است که سطلنت هیچگاه از اسپانیا رخت برنبست، و پادشاه هرگز به طورِ کامل مخلوع نشد. هنگامی که در سالِ 1931 در اسپانیا بدونِ درگیریِ زیاد «جمهوریِ دوم» اعلام شد و آلفونسوی هشتم به تبعید به ایتالیا رفت، ایالاتِ شمالی، غربی و برخی ایالاتِ جنوبی هیچگاه به طور کامل تحتِ حاکمیت جمهوری درنیامدند؛ از همینجاها هم بود که کودتاچیان در 1936 شروع به حمله به جمهوری کردند. اصولا امیلیو مولا و فرانسیسکو فرانکو به نامِ «حکومتِ سنتی» وارد جنگ شدند، و نیروهای دستِ راستی و مذهبیِ اسپانیا هم پشتیبان ایشان بودند. پس از سرنگونیِ جمهوری هم فرانکو، بدونِ ایجادِ تغییراتِ بنیادی در قانونِ اساسی، به عنوانِ نایب السلطنه حکومت می کرد – کاری در مایه های فعالیتِ رضاخانِ سردار سپه و نخست وزیر در دوره احمدشاه؛ و در سالِ 1969 هم خوان کارلوسِ اول را – که از 1948 به اسپانیا بازگشته بود – پس از خودش به عنوانِ شخص اول مملکت معرفی کرد، امری که پس از مرگِ او در 1975 بدونِ درگیری و خشونت جامه عمل پوشید. بنابراین، ادعای سلطنت طلبان مبنی بر اینکه «اسپانیا به سلطنت بازگشت» مغلطه است، چرا که سلطنت در اسپانیا هیچوقت به طورِ کامل مردود نشد، و فرانکو هم پس از سرنگون کردنِ جمهوری نوپا، بر طبقِ همان سنتِ سلطنتی حکومت کرد، و خانواده سلطنتی هم بدونِ مشکلی به اسپانیا آمد و رفت داشت. به عبارتِ دیگر، در اسپانیا خطِ سلطنت هیچگاه قطع نشد و خانواده سلطنتی هم برای مدتی طولانی از کشور خارج نماند و البته چندان زیاد هم موردِ نفرتِ مردم قرار نگرفت، حال آنکه در ایران همه چیز بالکل – صرفِ نظر از خوب و بدِ آن – زیر و زبر شد. بماند که امروز پادشاهی در اسپانیا تا چه حد برای عموم مطلوب است، و اینکه رسواییِ اخیرِ پادشاهِ اسپانیا درباره دروغگویی اش و خرج و مخارجی که شکارِ فیلش در آفریقا روی دستِ شهروندانِ اسپانیایی گذاشته بود چه تردیدهایی را نسبت به معقولیت و مقبولیتِ نهادِ پادشاهی در اسپانیا رقم زد. با این وجود، خوان کارلوس در این حد شهامت داشت و آنقدر احساسِ مسئولیت می کرد که بابتِ خطایش از ملتِ اسپانیا عذرخواهی کند.

از اینها که بگذریم، حقیقت این است که احیای سلطنتی که پادشاهی خواهانِ دوآتشه ما امروز سودایش را در سر می پرورانند، با توجه به رفتارهای «بت-پرورانه» خودِ آنها و شرایطِ بین المللیِ حاضر که برخی دولِ خارجی به هوای منافعِ خود برای جنگِ با ایران چنگ و دندان تیز کرده اند، شباهتِ عجیبی به احیای سلطنتِ بوربونها در فرانسه در 1814 دارد؛ که اتحادی از نیروهای امپریالیستیِ وقت همچون بریتانیا، روسیه، پروس، اطریش، پرتغال، سوئد، و اسپانیا، از ترسِ اینکه مبادا انقلاب همه گیر شود و جمهوریت، اساسِ سلطنت شان را به خطر بیاندازد، به فرانسه حمله کرده ناپلئونِ دیکتاتور را ساقط نمودند و لوییِ هجدهم را بر تختِ سلطنت نشاندند؛ اما از آنجا که بوربونها در ذات همانی بودند که بودند، و بی توجه به تغییرِ ذهنیتِ ملتِ فرانسه نسبت به امرِ حکومت پس از انقلابِ 1789 و بعد از مطالعه آرا و افکارِ لیبرالیستیِ روسو و منتسکیو و پین و بسیاری دیگر، می خواستند همان نظامِ ارتجاعیِ شاهنشاهیِ عهدِ دقیانوسی با اشرافیت-گراییِ پوسیده ارباب-رعیتیِ آن را علم کنند، در اثرِ فساد و سوءِ مدیریت چنان مردم را خشمگین کردند که در 1830 با انقلابِ دیگری باز آنها را از کار برکنار کرده برای همیشه از فرانسه اخراج کردند.

از قضا، هنگامی که در ایراد به بنده می فرمایید «در سیستم مشروطه، قرار نیست پادشاه در امور کشور دخل و تصرف کند. مگر در بریتانیا یا سوئد، پادشاه یا ملکه در امور کشور دخل و تصرفی دارد؟! مقام آنها صرفا مقام تشریفاتی است» فراموش می کنید که تنها چند خط بالاتر نوشته بودید «رضا پهلوی شخصیت بسیار دمکراتی دارد (به اعتراف مخالفین او از جمله خود من!)؛ تا آنجا که مایل هستند او کاندیدای ریاست جمهوری شود. شخصیت دمکراتیک این مرد در چند سال اول بعد از فروپاشی رژیم، اگر او شخص اول ممکلت [مملکت] باشد، می تواند کمک بسیاری باشد برای قوام یافتن دمکراسی در کشور». اینجا شما به تناقضی درافتاده اید که گریبانگیرِ اکثرِ به اصطلاح «مشروطه خواهان» است، چرا که با این گفته، عملا دارید برای «پادشاه مشروطه» نقشِ فاعلی قائل می شوید که با «شخصیتِ دمکراتیک»اش می تواند به قوام یافتنِ دمکراسی در کشور کمکِ بسیار کند؛ در صورتی که پادشاهِ مشروطه اصولی، پادشاهی است که به هیچ ترتیب نباید در ساز و کارهای مملکتی تاثیر و نفوذی داشته باشد، و باید همان «نماد»ی باشد که بسیاری از پادشاهی خواهان ادعایش را می کنند (ولی در عمل به آن اعتقادی ندارند)، فلذا چندان تفاوتی هم نمی کند که چه حسنات و سیئات شخصی ای داشته باشد؛ و تنها در صورتِ قصدِ به حکومتِ پادشاه است که خصوصیاتِ فردی او اهمیت می یابد. پس می بینیم که اقبالِ شما به پادشاهی بر اساسِ یک تناقضِ عمیقِ نظری/عملی شکل گرفته است، و هر چقدر هم که شدت و حدت به خرج بدهید و از احساس مایه بگذارید و مخالفان را مزدور و خائن و وطن فروش و عامل جمهوری اسلامی بنامید، حتی ذره ای از تناقضِ ذاتیِ موضع تان نمی کاهد.

در جای دیگری گفته بودید که «جدایی طلبان در پی نابودی ایران و تکه تکه کردن آن هستند، مقایسه آنها با رضا پهلوی، بی انصافی است». از این می گذرم که شما قیاسی را مطرح کرده اید که اصلا موردِ نظر بنده نبوده، چرا که من به وضوح بر نژادپرستیِ سلطنت طلبان و تجزیه طلبان – که نقطه مشترک شان است – تاکید کرده بودم، و نه بر تجزیه طلبی هر دوی آنها. با این وجود، برای اینکه نَفَسِ شما شهید نشود و از قیاسی که به نادرست به بنده نسبت داده بودید هم استفاده درست شود، در اینجا از انسانِ وطن-دوستی که کمابیش مورد علاقه پادشاهی خواهان نیز می باشد، یعنی زنده یاد داریوش همایون، بنیانگذارِ حزبِ مشروطه ایران، برای شما گفتاری می آورم تا بدانید که جنابِ پهلوی در بابِ حفظِ تمامیتِ ارضیِ ایران هم چندان کارنامه درخشانی ندارند، و از قضا خود به کرات آب به آسیابِ تجزیه طلبان ریخته اند: «فاکت این است که شاهزاده از پنج سال پیش دست کم، رفته در حوزه‌ طرفداران فدرالیسم. ده بار هم اعلام کرده است، یک بار در کنگره خود ما. آخرین بار هم در تورونتو در تلویزیون گفته و خودم شنیده‌ ام که گفته است «چرا که نه؟» و دولت مرکزی فقط دفاع و سیاست خارجی و برنامه ریزی کلی اقتصادی دستش است بقیه دست واحد‌های فدرال. خوب این یعنی ایران تمام. تا اینجا‌ها رفته است».

جای دیگری گفته بودید که «صد البته که در اعلامیه جهانی حقوق بشر، به صراحت ذکر شده که تمام انسان ها با هم برابر هستند و تولد یک انسان با عنوان شاهزاده، خود نقض این بیانیه است. به صراحت نیز در بند پایانی اعلامیه حقوق بشر گفته شده که نباید هیچ یک از این بندها به شکلی ترجمه شود که در تناقض با دیگر بندها قرار گیرد. ما در ماده بیست و یکم می خوانیم که "اراده مردم اساس حاکمیت دولت است،" لذا به استناد به این بند است که اگر مردم ایران، خود خواستار پادشاهی پارلمانی شوند، این حق آنها است و باید این اجازه را به آنها داد. به دیگر عبارت نمی توان از بند اول اعلامیه جهانی حقوق بشر، برای تضعیف بند بیست و یکم استفاده کرد». خدمتِ شما عرض کنم که در سطحِ نظری، پیش فرضِ اعلامیه جهانی حقوق بشر – چنانکه پیشتر هم بارها گفته ام – عدمِ تبعیض در میانِ ابناء بشر است. لذا، هنگامی که در بندِ بیست یکم می گوید که «اراده مردم، اساسِ حاکمیتِ دولت است»، خود به خود آن نوع حکومتی که بر مبنای تبعیض در میانِ ابناء بشر باشد را نفی می کند؛ یعنی اینکه این عدمِ-تبعیض-خواهی در نفسِ بیانیه مستتر است. بنابراین، هنگامی که شما بر اساسِ اصل بیست و یکم از پادشاهی دفاع می کنید، با نادیده گرفتنِ این پیش-فرض، و با نادیده گرفتنِ «بند پایانی اعلامیه حقوق بشر» که در آن گفته شده «نباید هیچ یک از این بندها به شکلی ترجمه شود که در تناقض با دیگر بندها قرار گیرد»، در حقیقت بر نفسِ اعلامیه جهانیِ حقوق بشر پای می گذارید و آن را تفسیر-به-رای می کنید.

اما در سطحِ عملی و فرامتنی – که شاید از جهاتی مهمتر باشد، اعلامیه جهانیِ حقوق بشر را – با وجودی که اساسِ آن تفکراتِ لیبرالیستیِ جمهوری خواهانه است – هنگامی (سالِ 1948) به نگارش درآوردند که تعدادِ نه چندان معدودی از کشورهای دنیا حکومتِ پادشاهی داشتند، فلذا، بر اساسِ پراگماتیسمِ سیاسی و برای بر هم نزدنِ نظمِ دنیا، در آن به صراحت قید نشد که پادشاهی متناقضِ حقوق بشر است، گرچه این نکته از جای جایِ آن مشخص است. با این وجود، هنگامی که به هر ترتیبی نظامِ پادشاهی بر سرِ کار نباشد، دیگر دلیلی ندارد که ما هم بخواهیم برای پادشاهی به هر طریقِ ممکن اصل و اساسِ حقوق بشری بتراشیم، مگر اینکه ریگی به کفشمان باشد. کما اینکه بنده اگر در عهدِ محمدرضا شاه زندگی می کردم، ترجیحِ شخصی ام بر این بود که ایشان را به پذیرشِ مشروطه وا دارم (که البته بر اساسِ تجربه تاریخی، امروز می توان به صراحت گفت که امری به دور از امکانِ تحقق می بوده است) تا اینکه انقلاب کنم. اما حالا که دیگر سلطنتی بر سرِ کار نیست تا بخواهم رعایتِ حالِ آن را بکنم و بگویم حرفی نزنم و کاری نکنم تا انقلاب – صحیحِ آن البته «شورش» است – نشود و خونِ ملت نریزد و سرمایه ها هدر نشود، دیگر دلیلی ندارد که نگویم پادشاهی برای دموکراسی مضر و بلکه متناقضِ آن است؛ زیرا که خونها پیشتر ریخته شده، و بهای سنگین و ناخوشایندِ سرنگون کردنِ سلطنت پیشاپیش پرداخت شده؛ بهایی که شما و هم مسلکان تان امروز می خواهید آن را به هیچ بگیرید؛ و این هیچ ربطی به آنچه امروز در ایران می رود ندارد، که آن خود تراژدیِ دیگری است که باید در جایِ خود به آن پرداخت؛ چرا که هرکسی باید جوابگوی عملِ خویش باشد؛ به اصلاح، کسی را درقبرِ دیگری نمی گذارند.

در مرقومه دیگرتان نوشته بودید که «دیروز بر حسب اتفاق، دیدم که رضا پرچی زاده مقاله ای نوشته و رضا پهلوی را به دروغگویی درباره جلسه اش در مجلس آلمان متهم کرده است». متاسفم که شما حتی کمترین دقت را در انتسابِ آنچه به تخریبش می پردازید مبذول نمی دارید. توصیه من به شما این است که در نسبت دادنِ متون به افراد دقت کنید؛ چرا که هرچه باشد شما در غربی زندگی می کنید که در آن نقضِ «کپی رایت» و حقوقِ مولف از گناهانِ کبیره است. البته شاید هم آنهایی که این مقاله را «بر حسبِ اتفاق» با عجله به دست شما رساندند تا شما هم با عجله بر آن جوابیه ای بنویسید حواس شان پرت بوده و نامِ نگارنده را بر فرازِ آن ندیده اند. خدمتِ شما عرض کنم که این مقاله به قلمِ حقیر نیست. بنده به عنوان کسی که در وبسایتِ ایران گلوبال حسابِ شخصی دارم، از حقِ خودم استفاده کردم و «مقاله مهمان» منتشر کردم، که در نتیجه نامِ من هم به عنوانِ منتشرکننده در زیرِ آن می آید. نویسنده این مقاله هم از بی شمار آزادی-خواهانِ ایرانی است که در کُنامِ پلنگ خطر می کند و خامه در خونِ خود می زند، فلذا نامش مستعار است. اما اینکه بنده نگارنده این مقاله نمی باشم به این معنا نیست که از محتوای آن حمایت نمی کنم، که اگر چنین بود از حقِ خویش استفاده نمی کردم و آن را به انتشار نمی رساندم. محتوای مقاله – بر خلافِ فرمایشِ شما – کاملا صحیح است، و در ادامه خواهیم دید که چرا چنین است.

نوشته بودید: «او [منظور، پرچی زاده است که البته نویسنده نبود] نوشته که گویا قرار بوده یک واسطه این جلسه را برقرار کند، اما موفق نشده است! او نوشته است: "اصولا دعوتی در کار نبوده و فقط یک گروه واسطه قرار بوده است این جلسه را جور بکند و رضا پهلوی را به عنوان سخنگوی خود به همراه خود به داخل ساختمان پارلمان آلمان ببرد! اما بعد که این شیوه با بن بست مواجه می شود.." از دیدن این نوشته، بسیار شگفت زده شدم، نگارنده تصور کرده بود که مجلس و پارلمان آلمان هم چون مجلس ایران است که واسطه و دلال، در آنجا توان انجام کاری را داشته باشند. از آن گذشته، مگر نه اینکه دولت آلمان، سخنگو و وزارت امور خارجه دارد؟!» جانم برای شما بگوید که اگر شما تحتِ فرمانِ ملوکانه بیست و چهارساعته مشغولِ از دمِ تیغ گذراندنِ دگراندیشان نبودید و کمی هم در اخبارِ روز سیر می کردید، حتما در اخبار می خواندید که آنچه در آن مقاله ذکر شده، حقیقتِ محض است. برای نمونه، فرازی از گزارشِ دویچه وله – که از رسانه هایِ رسمیِ آلمانی است – با عنوانِ «گزارش هیات ایرانی به کمیسیون حقوق ‌بشر پارلمان آلمان» را برای تان ذکر می کنم تا روشن شوید، گرچه به نظرم کار از این حرفها گذشته است.

در این گزارش آمده: «یک هیات ایرانی قرار است در روز پنجشنبه (۲۴ مه/۳ خرداد) در کمیسیون حقوق‌ بشر پارلمان آلمان شرکت کند و درباره وضعیت حقوق ‌بشر در ایران به نمایندگان پارلمان آلمان گزارشی ارائه دهد. برپایی این نشست به گفته برگزارکنندگان آن با مشکلاتی مواجه بوده و حتی امکان لغو آن نیز وجود دارد. این هیات ایرانی که شامل ۱۰ نفر است، شاهزاده رضا پهلوی را به عنوان سخنران اصلی خود برگزیده است. هادی طلاکوب، سازمانده این نشست در گفت وگویی با دویچه ‌وله تاکید کرد که این افراد عمدتاَ از ایرانیان مقیم آلمان هستند، اما در این نشست سوا از تعلقات سیاسی و صنفی خود تنها پیرامون نقض حقوق ‌بشر در ایران گزارشی به نمایندگان مردم آلمان ارائه می‌ دهند... رضا پهلوی سخنران اصلی مدافعان ایرانی حقوق ‌بشر در این کمیسیون خواهد بود». همه – شاید به استثناء شما – نیک می دانیم که عاقبتِ این نشست به کجا ختم شد. لذا هنگامی که شما می گویید «دیدن این نوشته از فرد فرهیخته ای چون رضا پرچی زاده، آنچنان مرا شگقت [شگفت] زده کرد که اصلا ترجیح دادم بی سر و صدا از کنارش بگذرم!»، من هم بدونِ شگفت-زدگی می گویم که ای کاش ترجیح نداده بودید که «بی سر و صدا» از کنارِ آن قضیه بگذرید، و بر اساسِ «مسوولیتِ اخلاقی»تان آن را رسانه ای می کردید تا همگان بدانند و دیگر از این خطاها مرتکب نشوند.

در همان مرقومه، کمی جلوتر فرموده بودید: «حال امروز شاهد رویداد جالب دیگری هستیم، بر حساب [حسب] اتفاق، به سایت بالاترین سر زدم و دیدم که موضوع داغی زده اند با این عنوان: "اعتراض مخالفین رضا پهلوی به اعلام غلط محل سخنرانی." گویا مسول [مسئول] صفحه فیسبوک رضا پهلوی اشتباهی کرده و جلسه پرسش و پاسخ رضا پهلوی را به جای کافه پلیتیک، در محل دادگاه بین المللی لاهه عنوان کرده است. اصولا هر کسی که کوچکترین آشنایی با دادگاه داشته باشد، می داند که نمی توان در دادگاه سخنرانی کرد و جلسه پریش [پرسش] و پاسخ برگزار کرد. این یک اشتباه صرف بوده که مسول [مسئول] صفحه فیسبوک رضا پهلوی مرتکب شده است.» اینجا معترضه بگویم که اینکه شما همه این موارد را «بر حسبِ اتفاق» کشف نموده اید، می تواند انقلابی علمی را به نامِ شما به ثبت برساند که قانونِ «احتمالات» را به کلی در هم می ریزد، چرا که شما بر حسبِ اتفاق به کشفِ مسائلی نائل آمده اید که از قضا همه کمابیش به هم مربوط هستند و حولِ محورِ یک شخص و یک طایفه خاص می گردند.

اما در پاسخِ شما بگویم که «سخنرانیِ رضا پهلوی در دادگاهِ بین المللیِ کیفریِ لاهه» نه تنها در صفحه فیس بوکِ ایشان اعلام شده، که در وبسایتِ رسمی، کانالِ یوتوب، و تویترشان هم به همان شیوه ثبت شده. باز، می گوییم که این را هم بر فرضِ محال می پذیریم که آنچه اخیرا پیش آمده، «اشتباهِ فنی» بوده و تقصیرش بر گردنِ تکنسین های بی نوا (که تا امروز همه کاسه کوزه این رسوایی بر سرِ آنها شکسته شده)؛ اینکه چندین ماه است خلق الله را با نمایشی که به نظرِ شماری از کارشناسان حقوق، اجرایش غیرعملی و صرفا به جهتِ «بهره برداریِ سیاسی» است بر سرِ کار گذاشته اند و آن را بر سرِ دگراندیشان می کوبند و به «اتحاد» با سلطنت طلبان اجبارشان می کنند، و تا همین چند روز پیش هم که مقالاتِ افشاگرانه بنده و دوستان در این باره منتشر نشده بود داشتند به همان منوال ادامه می دادند را چه می کنید؟ حالا هم با طلبکاری به همه تشر می زنید که باید بابتِ این ناراستگویی از ایشان تقدیر کنیم؟ عوامفریبی تا چه اندازه؟! نادان فرض کردنِ مردم تا چه حد؟! این است «پادشاهیِ مشروطه دموکراتیکِ» شما؟! هیهات!

بنابراین، می بینیم که شما با پانصد ششصد کلمه نسنجیده، سنگی را در چاه می اندازید که با چندین خروار توضیحِ و تبیینِ معقول و متین هم نمی توان آن را از چاه بیرون کشید. در تمام سالیانی که قلم زده اید، این به طور عمده شیوه کار شما و نتیجه کار شما بوده است، مگر آنجا که درباره مسائلِ حقوق بشر نوشته اید و یا – به ندرت – به نقدِ معقول و مستندِ مذهب پرداخته اید؛ و حالا هم که مدتی است در سِمَتِ میرغضبیِ ظل اللهی به گردن زدنِ اندیشه مشغولید. امروز شما در صفِ اولِ لشکرِ همان طایفه ای تیغ می زنید که مصدق ها را خانه نشین و دق مرگ کرده اند، فاطمی ها را تیرباران کرده اند، و کریم پور شیرازی ها را به آتش کشیده اند؛ همان هایی که با استبداد، نقضِ حقوقِ بشر، وابستگی، فساد، و سوءِ مدیریتِ خود، بلای جمهوری اسلامی را بر سر ایران نازل کردند، و حالا هم بدون اظهارِ ندامتی از گذشته سیاه شان، کمر به لکه دار کردنِ ساحتِ سربازانِ راستینِ تاریخِ وطن بسته اند، ملت ایران را «ناسپاس» می خوانند، و به هر شیوه ناصوابی قصدِ بر سر گذاشتنِ تاج و برنشستنِ بر تخت را دارند. چنانکه مشخص است، شما فراموش کرده اید که مبارزانِ حقیقیِ راهِ آزادی، نامدارانی هستند که به هوای ایستادگی شان امروز در ایران در پشتِ میله ها اسیرِ پنجه استبدادند؛ یا گمنامانی هستند که بی هیچ چشمداشتی خطر می کنند و به روشنگری برای ملت اهتمام می ورزند؛ و اینکه ما در خارج از ایران باید کمک-دست و همراهِ آنها باشیم، نه اینکه دسترنجِ آنها را به توبره خود بریزیم، زحمات شان را به مصادره خود درآوریم، و طلبکارانه ادعایِ «رهبریِ» آنها را بکنیم.

در پایان باید بگویم که امروز اجامرِ استبداد، بنده را بابتِ پای فشردن بر عدالت و پرده برداشتن از پلشتی های «پادشاهی» تهدید به «اقدامِ قانونی» می کنند، گویی اقدامِ من غیرِقانونی بوده است! دستِ پیش را گرفته اند که پس نیفتند. پس از این نیز تیغِ تکفیر از نیام برخواهند کشید و بر بنده سخت خواهند تاخت، که این راه و رسمِ استبدادیان است: سنگ را بسته و سگ را رها کرده. می دانم که شما دوستِ سابقِ من نیز در معیتِ استبدادیان، به شیوه معمول تان پاسخی حق-به-جانبانه «آتشین» اما کماکان نسنجیده برای این رساله در آستین خواهید داشت. پس هرآنچه در چنته دارید بیرون بریزید و هرآنچه می توانید بکنید، که «به دریا نخواهد شدن بط غریق/سمندر چه داند عذابِ حریق؟» چون نیک بنگریم و اگر دل در گروِ طمعِ دنیا بِنگذاریم، به وضوح خواهیم دید که آخرِ کارِ آدمی مرگ است، و مرا از آن نیز هراسی نیست؛ که به فرموده سعدی:

 

رسانیدنِ امرِ حق طاعت است/زِ زندان نترسم که یک ساعت است

مرا بارِ غم بر دلِ ریش نیست/که دنیا همین ساعتی بیش نیست...

 

خادمِ کوچکِ وطن

رضا پرچی زاده

بیستم خردادماه یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ناشناس

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.