رفتن به محتوای اصلی

اتحادِ عمل آری؛ اما برای چه منظور؟ و از کدام راه؟
پاسخی به پرسش های شماره‌ی 26 دوماهنامه‌ی میهن*
12.04.2019 - 12:49

  

موضوع پرسش این بوده که آیا «ائتلاف نیروهای سیاسی» ضرورت دارد و اگر آری، «راه ها و موانع» آن چیست.

و گفته‌شده‌است «در این پرونده می‌خواهیم ببینیم:

الف ـ ائتلافِ رویکردها و نیروهای مختلف سیاسی اساسا ضرورت و فوریتی دارد؟ آیا مشکل کنونی «تغییر» در ایران به نبود رهبری برمی‌گردد یا  به فقدان عواملی دیگر؟ آیا جامعه ایران با رهبری های فردی و بعضا کاریزماتیک بیشتر مناسب است یا رهبری جمعی و ائتلافی؟

ب ـ ائتلاف بر اساس چه مبانی و بین چه کسانی بایدصورت‌گیرد؟ در داخل، خارج و ...؟

پ ـ موانع ائتلاف چیست؟ چه تجربه و عبرت‌هایی از مسیرهای ناموفق گذشته می‌توان و بایدآموخت؟

ت ـ راهکارهای ائتلاف چگونه است؟ روند شکل‌گیری یک ائتلاف چه سیر و مسیری دارد؟»

و اینجا، از طرف ما، در نقل پرسش ها بر واژه‌ی تغییر تأکیدشد. زیرا مفهوم تغییر در پاسخ تعیین‌کننده‌تر است و با آغاز از آن همه‌ی موضوعات دیگر را می‌توان ‌استنتاج‌کرد.

پاسخ قاطع نگارنده این است که بدون یک دگرگونی بنیادی در نظام حکومتی کنونی ایران، از ماهیت توتالیتر آن بسوی یک حکومت مبتنی بر دموکراسی پارلمانی، ایران در معرض خطر انقراض است. این خطر از طرفی از گسترش فساد و ستم در داخل و انحطاطی که از این راه دامنگیر جامعه می‌شود، و از طرف دیگر از تشویق دشمنان تاریخی رنگارنگ، و دشمنانی که نظام کنونی برای کشور ما تراشیده است، سرچشمه می‌گیرد.

پس معلوم شد که هدفی وجوددارد که برای رسیدن به آن یک نیروی سیاسی استثنائی لازم است؛ نیرویی که جز از راه ائتلاف‌هایی میان سازمان‌های موجود و فراتر از آن اتحادِ عملی میان نیروهایی وسیع‌تر، توان انجام وظیفه‌ی بالا را به‌دست نخواهدآورد. به‌ویژه این که وظیفه‌ی چنین نیرویی به برچیدن نظام حاکم کنونی محدودنمی‌شود و با کار مدیریت دوران گذار که طی آن به اتفاق و همدلی ملی وسیعی نیاز دارد، ادامه‌می‌یابد.

پس از روشن شدن ضرورت این اتحاد ملی، این پرسش پیش‌می‌آید که چنین اتحادی میان کدام نیروها امکان‌پذیر و قابل‌قبول است. برای اظهار نظر در این باره معیارهایی وجوددارد که می توان آنها را به صورت زیر دسته‌بندی کرد.

۱ـ اتحاد برای تغییرات سیاسی در چه کشوری و برای کدام ملت است؟

۲ـ هدف یا اهداف آن چگونه تعریف‌می‌شوند؟

در بدو امر ممکن است پرسش نخست به‌نظر بلاموضوع بنماید. اما چنین نیست.

پرسش در مورد کشور و ملت در ایران کنونی مهم است. و پاسخ آن چنین است که تغییرات مورد نظر برای رهاییملت ایران از اسارت کنونی و نجات کشور ایران از خطر انقراض است. چرا این پاسخ مهم است؟ زیرا در طیف عناصر و گروه هایی که داعیه‌ی آزادیخواهی دارند شاهد وجود گروه‌هایی نیز هستیم که از پایه به وجود ملتی بنامملت ایران قائل نیستند و مخاطب خود را « "اقوام" و "ملیت"های ساکن ایران» می‌دانند! به همین روشنی و صراحت. پس پرسشی که اینجا مطرح‌می‌گردد این است که وجه مشترک خواستاران رهایی ملت ایران با کسانی که وجود چنین ملتی را انکار‌می‌کنند چیست؟ برای آنکه این ادعا بر تصوری واهی حمل نگردد ذکر نمونه‌ای ضروری است. این نمونه را از میان گروهک‌های «قومیِ» رسماً تجزیه‌طلب نمی‌آوریم؛ از میان گروه‌هایی می‌آوریم که برای خود رسالتی سرتاسری قائل‌اند. به‌عنوان مثال، یکی از آنها اتحاد فداییان اکثریت در چارچوب «حزب چپ» است. این گروه در منشوری که در اولین کنگره‌ی خود به‌تصویب‌رسانده حتی یک بار هم از ملت ایران نام‌نمی‌‌برد، و این رفتار کاملاً عامدانه و از روی آگاهی و منظور خاص ایدئولوژیک است. در این، به قول خودشان، «سند» حزبی، بیست‌وپنج بار به واژه‌ی غیرحقوقی «مردم» برمی‌خوریم و دو بار به اصطلاح غیرحقوقی «ملیت‌ها و اقوام ساکن ایران» [ت. ا.]؛ غیرحقوقی، زیرا مردم که در هر یک از محله‌های یک شهر، در هر ده، و در هر شهر یا استان هم، به‌عنوان مردم آن محل و محدوده‌ی خاص، وجوددارند بیان کننده‌ی مفهوم سیاسی‌ـ‌حقوقی ملت که دارای سرزمین ملی، با مرزهای معین و شناخته شده‌ی بین المللی، حکومت ملی و نهادهای تجسم‌دهنده به آن، و خصوصیات ملی مانند تاریخ و فرهنگ مشترک ملی است، نیست؛ و مردم یک ده یا یک محله یا یک شهر که هم خود آنان و هم ویژگی‌های آنان دائماً در حال تغییر اند، با ملت یک کشور، از دو مقوله‌ی کاملاً متفاوت اند. در همان «سند» دست کم دو بار هم از مفهوم «تبعیضات ملی‌ـ‌قومی»، که آن نیز حاکی از وجود «ملیت‌های» متعدد و ستم و تبعیض یکی یا برخی بر دیگر آنهاست، استفاده‌شده‌است. افزون بر این، حتی برای آن «اقوام» و به اصطلاح«ملیت» ها هم بجای استفاده از صفت ایرانی، یعنی نام بردن از به‌اصطلاح «اقوام و ملیت‌های ایرانی»، که دست‌کم می‌تواند گویای تعلق یا انتساب این «کلیت‌ها» به یک کلیت مشترک، یا یک تاریخ مشترک، یا یک فرهنگ مشترک باشد، از اصطلاح شگفت‌انگیز «... ساکن ایران»، که تنها گویای سکونت در سرزمینی به این نام است، استفاده‌می‌شود؛ و به‌عبارت دیگر، اگرچه انکار کلیتی بنام ایران، به مثابه‌ی یک مفهوم جغرافیایی، یک سرزمین و حتی یک کشور شناخته‌شده در سطح بین المللی، ممکن نیست، اما از هرگونه انتساب به یک هویت ایرانی، که بوی نوعی اشتراک در تاریخ، در سرنوشت یا در فرهنگ مشترکی بدهد، خودداری می‌شود؛ آگاهانه یا ناآگاهانه، تفاوت چندانی ندارد، هرچند ناآگانه بودن آن محتمل نمی‌نماید. سرویس‌های تبلیغاتی شوروی سابق که این اصطلاحات را ابداع‌کرده‌بودند و ادبیات حزب توده در این زمینه از اسناد آنها ترجمه‌‌ی تحت‌اللفظی شده، می‌دانستند چرا نباید از صفات و مفاهیمی چون ایرانی و ایرانیت، که بیان‌کننده‍ی هویت مشترک اند، استفاده‌کرد، و پیروان آنها «در ایران» نیز این ابداعات مغرضانه را طوطی‍وار تکرارکرده‌اند و می‌کنند! هر کس به‌سادگی درمی‌یابد که ایرانی بودن یکهویت است که با ذات یک موجود وحدت‌دارد و از آن تفکیک‌ناپذیر است؛ در حالی که ساکنبودن در یک واحد جغرافیایی امری گذرا، و به اصطلاح عَرَضی یا تصادفی است، و وابستگی، و کمتر از آن همبستگی، و به طریق اولی یگانگی نمی‌آورد۱.

در نتیجه، تنها‌ به همین یک دلیل ـ یعنی تفاوت در موضوع اتحاد که، در آن برای همگی سخن از ملت معین و واحدی درمیان‌نیست ـ مسأله‌ی اتحاد سالبه‌ی به انتفاءِ موضوع خواهدبود. به‌عبارت دیگر مقوله‌ای که بتواند موضوعمشترک برای یک اتحاد باشد منتفی است. این نتیجه‌گیری شامل همه‌ی گروه‌های سیاسی و افراد و شخصیت‌هایی نیز می‌شود که بجای مفهوم ملت ایران از مفاهیم اقتباسی و پوچی مانند آنچه مثال زدیم استفاده‌می‌کنند. ‌همچنین یک عنصر ملی، یعنی معتقد به وجود ملت ایران و خواستار رهایی آن را، که خصلت غیرمنطقی چنین اتحادی را درنیافته‌باشد و وارد نوعی ائتلاف یا همگامی با چنین گروه‌ها یا شخصیت‌هایی شود می‌توان دچار روان‍گسیختگی سیاسی شمرد. از لحاظ تاریخی اولین بار حزب توده، همدست با فرقه‌ی دموکرات آذربایجان بود که این تخم‌لق را شکست و این بدعت نامبارک ایدئولوژیکی را گذاشت. حزب توده نزدیک به سی سال به جبهه ملی ایران پیشنهاد تشکیل جبهه‌ی متحد ضداستعمار را می‌داد. اما برای جبهه ملی حتی یک لحظه هم چنین ائتلافی معنی نداشت. آنها هم خود می‌دانستند که جنجالشان در این راه به ائتلاف نخواهدانجامید، اما تبلیغات پیرامون این نوع ائتلاف یکی از تاکتیک‌های عمده‌ی احزاب کمونیست بود که بعد از جنگ جهانی دوم در اروپای شرقی از طریق آن قدرت را قبضه‌کردند. چرا برای جبهه ملی چنین ائتلافی بی‌معنی و حتی غیرممکن بود. برای آنکه حزب توده نیز ایران را محل سکونت «اقوام و ملیتهای ساکن ایران» می‌دانست. و یکی از دلائل عمده‌ی این امتناع آن نیز همین نظریه‌ی حزب توده بود که اینک به وارثان فکری آن رسیده است. کافی نیست بگوییم حکومت آینده باید غیرایدئولوژیکی باشد. چگونه می‌توان به یک ایدئولوژی هژمونیست پایبند بود و در بنیادکردن  یک نظام غیرایدوئولوژیکی مشارکت مؤثر داشت. همه‌ی تجربه‌های جهان، بویژه در اروپای شرقی پس از جنگ جهانی دوم، خلاف چنین تصوری را ثابت‌کرده‌اند. 

پرسش جانبی دیگری، از همین نوع، نیز که می‌توان در اینجا مطرح‌کرد این است که ائتلاف با کسانی که بجای ملت ایران به امت اسلام عقیده‌دارند، و رهایی آن را مد‌نظردارند چه معنایی می‌تواندداشت. اینجا هم پاسخ این است که قضیه همچنان یک سالبه‌ی به انتفاء موضوع است؛ چنان که در آغاز انقلاب اسلامی دیدیم کار کسانی که بیخردانه وارد ائتلافی شدند که هدف آن تبدیل ملت ایران به جزئی از یک امت و برقراری حکومت آن امت و اجرای شریعت خاص آن بود، به کجا کشید.

پس امروز کدام بیخردی حاضر است بار دیگر با کسانی وارد ائتلاف شود که بجای ملت ایران یا از امت اسلام سخن می گویند یا از «اقوام و ملیت‌های ساکن ایران» که هر دو اقتباس از زبان‌‌های خارجی است؛ یکی مأخوذ از عربی و دیگری ترجمه از روسی۲.    

پرسش ۲ مربوط به هدف است. در مورد هدف ها نیز وضع بالنسبه مشابهی می‌تواند با عناصر سیاسی دیگری پدیدارگردد که گرچه وجود ملت ایران را انکارنمی‌کنند، ولی دموکراسی را بر امور دیگری فرع می‌دانند. چنان که در ابتدا گفته‌شد، هدف و موضوع اتحاد یا ائتلافی که از آن سخن‌گفته‌می‌شود رهایی ملت ایران از دیکتاتوریتوتالیتر کنونی، برقراری حاکمیت ملت  بر سرنوشت خویش (حاکمیت ملی)، و شکل نهادینه‌شده‌ی آن، یعنی نظام دموکراسی پارلمانی، و جلوگیری از هرگونه دیکتاتوری دیگر است به هر شکل، به هر عنوان و به هر دستاویزی.

عناصری که چنین هدفی را، به‌هر عنوان، خواه به‌صراحت و خواه از راه منوط ساختن آن به شرط دیگری، نفی می‌کنند، هیچیک با آزادیخواهان هدف مشترکی برای اتحاد عمل و به طریق اولی برای ائتلاف ندارند. به‌عنوان مثال می‌توان‌گفت که هدف از برداشتن جمهوری اسلامی بازگشت به برقراری مجدد نهاد سلطنت که مورد نظر برخی از مخالفان جمهوری اسلامی است، نمی‌تواندبود، زیرا نهاد سلطنت برای ملت ایران نمی‌تواند یک هدف و مقصود اصلی باشد؛ در بهترین حالت تنها شاید بتواند وسیله‌ای باشد. آنچه با فتنه‌ی خمینی و استقرار جمهوری کاذب اسلامی رخداد از میان رفتن نهاد سلطنت نبود؛ نفی حاکمیت ملت ایران بر سرنوشت خود بود که در بالا حاکمیت ملینامیدیم. این امر به شکل ازمیان‌برداشتن قانون اساسی مشروطه، گرانبهاترین دستاورد صدساله‌ی گذشته‌ی ملت ایران، رویداد که حاکمیت ملی در اصل ۲۶ آن و اصول دیگری که در توضیح نتایج آن وضع‌شده، بیان گردیده‌است. برخی از این اصول اخیر نتایج الزامی اصل ۲۶ اُم اند و برخی دیگر با آن پیوند ضروری ندارند. اصول مربوط به نهاد سلطنت از لوازم ضروری تحقق اصل ۲۶ نیستند. در ۱۲۸۵ (۱۹۰۶) این اصول از این جهت در قانون اساسی ایران وارد شدند که: یک) فرمان مشروطه به امضاءِ پادشاه ایران و اجرای آن علاوه بر اراده‌ی ملت ایران خواست صریح آن پادشاه نیز بوده‌است؛ دو) جامعه‌ای که این فرمان در آن اجرامی‌شد و آن قانون برای بهروزی آن نوشته‌می‌شد دارای یک سنت چندهزارساله‌ی پادشاهی بود که به‌سادگی قابل کنارگذاشتن نبود و دلیلی هم برای آن نداشت. در نتیجه نویسندگان فرهیخته و فرزانه ی آن قانون سترگ، که از سازگاری میان حاکمیت ملی و نهاد سلطنت آگاه بودند و شاهد آن را در وجود نظام‌های مشروطه‌ی پارلمانی‌ـ‌سلطنتی بخوبی می‌شناختند، آن را به‌شکل یک نهاد نمادین وارد قانونی ساختند که مأمور نگاشتن آن شده‌بودند. امروز هم هیچگاه خلاف این سازگاری نه در ایران و نه در هیچ مشروطه‌ی پادشاهی دیگری، ثابت‌نشده‌است. اما خلاف واقعیت است اگر دچار فراموشی شده نگوییم که در این فاصله‌ی صدوده‌ساله حوادث بسیاری نیز رویداده که نشان دهنده‌ی دشواری مناسبات میان قانون مشروطه‌ی ما با نهاد پادشاهی بوده‌است. این حوادث بطور عمده در سه کودتای نظامی علیه قانون اساسی، یا اجرای درست آن، که زنده یاد فریدون آدمیت، یکی از برجسته‌ترین تاریخنگاران مشروطیت، از آنها نام‌می‌برد، نمایان‌شده‌است: کودتای محمدعلی شاه قاجار، کودتای سید ضیاء طباطبایی ـ رضاخان، و سپس کودتای ۲۸ مرداد؛ البته، اگر مجبورساختن مجلس پنجم به انتقال سلطنت از خاندان قاجار به خاندان پهلوی را هم یک کودتای دیگری ندانیم. هر یک از این کودتاها هم پی‌آمد هایی عظیمی داشته که فتنه‌ی خمینی را نمی‌توان مهمترینِ آنها ندانست.

آیا می‌توان از ملت ایران، و بویژه از سرآمدان آگاه آن انتظارداشت که آن حوادث و نتایج شوم آنها را نادیده گرفته، چشم‌بسته خواستار بازگشت ساده و بلاتغییر به همان ساخت حکومتی پیشین باشند، بی‌آنکه هواداران مشروطه‌ی پادشاهی هدف آزادی و دموکراسی و در یک کلام حاکمیت ملی را، به‌عنوان احترام به ملت خود و دلبستگی به بهروزی او در فراسوی هر خواست دیگری، بالاتر از نهاد پادشاهی مورد نظرخویش و این یک را تنها در خدمت آن دیگری بخواهند. و اگر چنین انتظاری بجاست، پس لازم است که آنان در مورد تاریخ معاصر ایران و نقش نهاد پادشاهی در آن همه‌ی حقایق را بدون پرده‌پوشی بر جهات منفی آن بپذیرند و خود نیز به بیان صریح آن بپردازند. مهمترین آنها رویدادی است که ۲۵ سال پس از آن و در نتیجه‌ی آن به فتنه‌ی خمینی رسیدیم: کودتای ۲۸ مرداد و سومین کودتای نظامی بر ضد مشروطه‌ی ایران؛ رویدادی که به یک دیکتاتوری بیست‌وپنج‌ساله انجامید و در آن دیکتاتوری مقدمات لازم برای به‌قدرت‌رسیدن کاست سران دینی فراهم‌گردید. پس کمترین شرط برای یافتن هدف مشترک برای مخالفان آزادیخواه جمهوری اسلامی و هواداران احیاءِ نهاد پادشاهی این است که گروه دوم اعلام‌کنند که هدف آنان از این خواست نه یک رجحان صرفاً عاطفی و فارغ از منطق و خرد، بلکه، از دید آنان، راه گزیده‌تری است برای دست یابی به آزادی ملت ایران و برقراری حاکمیت آن بر خود. و در این صورت بر آنان فرض خواهد بود که صمیمیت خود در این ادعا را با پذیرش حقایق بالا نشان‌دهند و به‌اثبات‌رسانند. عمل به خلاف آن و پافشاری بر ادعاهای سستی از این دست که باید گذشته را فراموش‌کرد، یا بدتر از آن، قلب این گذشته با این ادعا که حادثه‌ی ۲۸ مرداد رستاخیز ملی بوده ممکن است مانند دروغ های خمینی مشتی عوام را بفریبد اما بجای اقناع سرآمدان فرهیخته‌ی ملت برای آنان نشانه‌ی عدم صمیمیت و بلوغ سیاسی مدافعان چنین مدعاهایی خواهدبود. دعوت به «فراموش کردن گذشته برای نگریستن به آینده» بویژه از سوی کسانی پذیرفتنی نیست که برای نمایاندن ارج و اهمیت نهاد پادشاهی در تاریخ و فرهنگ ایران به کورش بزرگ بازمی‌گردند. همانگونه که بدون شناختن کورش و کارهای بزرگ او فهم تاریخ کشور ایران ناممکن خواهدبود، بدون شناختن بزگترین حوادث سیاسی صدساله‌ی پس از مشروطیت ایران، که کودتاهای نظامی و اثرات‌‌‌‌شان از مهمترین آنهاست، حوادث سال ۵۷ و رخدادن فتنه‌ی خمینی را نمی‌توان فهمید.  

تأکیدهای دائمی درباره‌ی آنچه پیشرفت‌های دوران پهلوی‌ها می‌نامند، به فرض آنکه بهره‌ی درستی هم در آنها باشد، به معنی درستی ادعاهای هواداران آن دیکتاتوری درباره‌ی پیشرفت ملت ایران بسوی بهروزی بیشتر نیست؛ درخت را از میوه‌ی آن می‌سنجند و می‌شناسند و یک حکومت را نیز از حاصلی که برای ملت خود به‌بارمی‌آورد. آن دیکتاتوری بیست‌وپنجساله هرچه بوده، حاصل اصلی و نهایی‌اش همین طاعون توتالیتر کنونی است که شاهد آنیم و خروارها مغالطه برای افکندن مسئولیت آن بر گردن قدرتهای خارجی در این مورد چیزی را تغییرنمی‌دهد،  زیرا،اگر آنگونه که این گروه سیاسی ادعامیکند، در آن دوران ایران دارای یک حکومت نیرومند، مستقل و متکی به ملت خود بود هیچ قدرتی نمیتوانست در تدوام و پایداری آن خللی ایجادکند.

با پافشاری این گرایش از هواداران پادشاهی در موضع نادرست خود حتی هواداران صمیمی دموکراسی در میان خواستاران مشروطه‌ی پادشاهی نیز به آتش نادانی آنان خواهند‌سوخت، و در صورت پیشرفت آنان در منظور خود چرخه‌ی شوم دیکتاتوری‌ها و فرورفتن هرچه بیشتر ملت ایران در گرداب درگیری‌های داخلی و ویرانی های زاییده‌ی آن همچنان ادامه‌خواهدیافت. به‌عکس، در صورت پاسخ مثبت سخنگویان معتبر در میان هواداران مشروطه‌ی پادشاهی به این ضرورت دامنه‌ی جدال میان مشروطه‌خواهان و جمهوریخواهانی که هدف اصلی آنان نیز ضمانت لازم برای رسیدن به دموکراسی واقعی است، و تا کنون یکی از علل عدم‌تحقق اتحاد عمل میان مخالفان آزادیخواه جمهوری اسلامی بوده است، محدودتر و محدودتر خواهدشد. باید روشن و پوست‌کنده گفت که اینگونه هواداران پادشاهی همواره بزرگترین دشمنان آن هم بوده‌اند و هنوز نیز همچنان هستند.         

شک نیست که برای تحقق این اتحادِعمل  همداستانی بر سرِ مسائل دیگری، مانند روش‌های مبارزه، و جایگاه عدالت اجتماعی در آن نیز ضرورت‌دارد. اما، دستیابی به این منظور در میان نیروهایی که از ایدئولوژی‌های هژمونیست مانند اسلام سیاسی یا مارکسیسم‌ـ‌‌لنینیسم پیروی‌نمی‌کنند بسی آسان‌تر خواهدبود.

بطور خلاصه برای نگارنده‌ی این سطور برچیدن نظام حاکم کنونی ایران می‍تواند ومی‍باید از راه های خشونت‌پرهیز، که در رأس آنها نافرمانی مدنی قراردارد، صورت‍پذیرد. در نافرمانی مدنی دو واژه‌ی نافرمانی ومدنی گویای دو مفهوم اند. نافرمانی به معنای سرپیچی از خواست‌‌ها و تصمیمات ناروای نظام حاکم، یعنی در همه‌ی مواردی است که حقوق قانونی ملت زیر پا گذاشته‌میشود، به حقوق مردم تجاوز میشود یا زیانی متوجه جامعه می‌گردد، و نه بیشتر از آن. اما در نظام های توتالیتر همین موارد چندان فراوان اند که پرداختن به برخی از مهمترین آنها برای لرزاندن پایه‌های آنها کافی است. یکی از مهمترین این نافرمانی‌ها که استفاده از حقوق شهروندی است تحریم شرکت در نمایشهای دروغ و فریبی است که هر چند گاه به عنوان نادرست انتخابات پیش پای مردم گذاشته‌می‌شود تا تأیید مشروعیت برای قدرتی نامشروع از آنان گرفته‌شود. مدنی به معنای مسالمت‌آمیز و در حدود حقوق شهروندی و حقوق بشر است، و نه بیشتر. حربه‌ی اعتصاب عمومی برای شکست نیروی سرکوب قدرت حاکم یکی از کاری‌ترین سلاحها در مبارزه با حکومت‌هایی است که وسائل لازم برای برقراری نظم و عدالت را علیه نظم و عدالت به‌کار می‌برند.

همچون روز روشن است که درمبارزه‌ی خشونت‌آمیز، نیروهای خشن‌تر از دیگران پیشی‌می‌گیرند و برای کسب هژمونی خشونت خود را بر نیروهای دیگر نیز اعمال‌می‌کنند. در خشونت‌پرهیزی هواداران آن تنها به  دوری‌جستن از روشهای خشونت‌آمیز بسنده‌نمی‌کنند؛ با حداکثر کوشش در توضیح این راهِ مبارزه زیانهای آن را نیز برای مردم آشکارمی‌سازند تا جایی که جامعه به این روش‌ها راه‌ندهد و نیروهایی که در اعمال خشونت پافشاری می‌ورزند هرچه بیشتر منزوی بمانند. 

در مورد عدالت اجتماعی که جامعه‍ی ایران از آن به‌شدت محروم و بدان سخت نیازمند است، از آنجا که راههای اساسی رسیدن به چنین منظوری تابع دکترین‌های اجتماعی و نحله‌های سیاسی گوناگون است، تحقق آن می‍باید به پس از برقراری دموکراسی واگذارگردد، و در برنامه‌ی اتحاد برای دموکراسی تنها می‍باید تأکید بر برقراری حداکثر آزادی‌ها و نهادهای لازم برای امکان مبارزه در راه هدف عدالت اجتماعی گذارده‌شود که در رأس آنها همه‌ی آزادی‌های حزبی و سندیکایی قراردارند.   

تصورمی‌کنم در سطور بالا، در مورد مهمترین ابعاد بخش اول سؤال ت: «راهکارهای ائتلاف چگونه است؟» پاسخ‌داده‌باشم؛ اما پاسخ به بخش دوم آن: «روند شکل گیری یک ائتلاف چه سیر و مسیری دارد؟» نیازمند گشودن باب دیگری است.

با مقدماتی که تا اینجا یادآورشدیم مرزهای ترکیبی که  می‌توان از هر سو برای یک اتحاد عملِ ملی و آزادیخواهانه خواستاربود روشن‌می‌گردد. برابر این معیارها شرط جای‌گرفتن در شکل آرمانی چنین اتحادی نه جمهوریخواهی است نه هواداری از نهاد پادشاهی، یا تبری‌جستن از آنها. در چارچوب دموکراسی مبتنی بر مشروطه‌ی پارلمانی جمهوری و پادشاهی بیش و پیش از هر چیز دو نهاد شکل‌دهنده به این نظام‌ها هستند که یکی از آنها، نهاد پادشاهی، تنها نقش نمادین داشته نماینده‌ی یگانگی و پایداری یک ملت است، اما در دیگری، در برخی از جمهوری‌ها، رییس جمهوری افزون بر آن نقش، ریاست عملی قوه‌ی مجریه را نیز، با اختیاراتی، متفاوت از نظامی به نظام دیگر، بر عهده دارد. تفاوت مهم دیگر میان این دو نهاد موروثی بودن پادشاهی و انتخاب ادواری رؤسای جمهور است. در عوض، شرط مهمی که برای این هر دو مؤلفه‌ی بالقوه‌ی یک چنین اتحاد عملی لازم است اطمینان از پایبندی واقعی و ژرف آنها به حاکمیت ملی، و البته پایبندی کامل آنها به جدایی دین و حکومت در عین آزادی همه‌ی مردم در انتخاب باورهای دینی خود و عمل به وظائف و شعائر آن‌ها، یعنی نظام لاییک است.

در صورت وجود چنین نیروهایی چه عاملی می‌تواند مانع از اتحادِعمل آنها گردد. نخست عدمِ‌شناخت درست و کافی آنها از یکدیگر که از هر دو سو سبب عدم‌اعتماد به سوی دیگر می‌گردد. دوم فقدان جرأت از یک سو، و نداشتن همت و سعه‌ی صدر لازم برای شناختن دیگران و برطرف‌ساختن همه‌ی موانعی که بی‌دلیل موجهی و تنها به سبب همان ناشناس‌بودن برای یکدیگر، در بیگانگی و دوری، و چه‌ بسا دشمنی با هم سرمی‌کنند، از سوی دیگر. پس برای غلبه بر مانع اول به این  همت و سعه‌ی صدر نیازی مبرم وجوددارد. همچنین باید تصدیق کرد که شمار عناصری که بر این حقایق آگاهی داشته اراده و  همت لازم  برای گذار از آنها را در خود سراغ داشته‌باشند بسیار محدود است. این هم امری طبیعی است. در امور بزرگ شمار پیشگامان همواره بسیار اندک است. آنها نقش «کتالیزور» را بر عهده دارند. در صورتی که این گروه اندک در پی ازمیان‌برداشتن مانعی که گفتیم برآیند به‌زودی بر شمارشان افزوده‌خواهدشد.

از سوی دیگر، بدیهی است که نیروهایی که نهاد پادشاهی را برتر از هر خواست و مصلحت دیگری، حتی حاکمیت ملی و حقیقت تاریخی، و بالآخره پیروزی بر رژیم سیاه کنونی قرارمی‌دهند، یا کسانی که از جمهوری آرمانی برتر و ضروری‌تر از هر هدف دیگری ساخته‌اند و از عنوان پادشاهی به‌صورت خشک و جزمی گریزان‌اند، هر دو، در نتیجه‌ی ابتلاء به فتیشیسم خود درباره‌ی شکل حکومت، الزاماً به‌دنبال عناصری همانند خود می‌روند و به هیچ اتحادی که گرایش متقابل دیگر در آن جایی داشته‌باشد تن‌درنمی‌دهند؛ آنان هم خود و هم نیروهای دیگر را از امکان اتحادی که به‌اندازه‌ی کافی گسترده و نیرومند باشد محروم‌می‌سازند.

در به‌راه‌انداختن فرآیند نزدیکی، ارتباط و آشنایی دوسویه یا چندسویه میان عناصر یا سازمان‌ها به صورتی که در بالا شرح‌داده‌شد شخصیت‌های شناخته‌شده به آزادیخواهی و ایراندوستی که از بوته‌ی آزمون‌های سیاسیِ گذشته پاک و سربلند بیرون‌ آمده‌باشند و گرفتاری خودشیفتگی بیمارگونه هوش و دانش آنان را، حتی اگر از این صفات برخوردار باشند، تحت‌الشعاع قرارنداده‌باشد می‌توانند نقش تعیین‌کننده‌ای داشته‌باشند. آنچه در امری چنین حیاتی ضرور‌ت‌دارد، افزون بر بهره‌ای از هوش و دانش سیاسی و عدم‌چشمداشت شخصی از حاصل کار، خِرَدی است که نه باید با هوشمندی مترادف دانست و نه با دانش. دو خصیصه‌ی اخیر را در هر محیطی فراوان می‌توان یافت؛ آنچه مانند سیمرغ و کیمیا نایاب است خرد است، که اگر بود، هوش و دانش چون افزارهایی در خدمت آن قرارمی‌گیرند.اما اگر نبود آن دو مانند دو توسن تیزپای عنان‌گسیخته صاحب خود و پیروان او را به سوی پرتگاه‌های پرخطر می‌برند. بهترین نمونه برای فهم این تفاوت ولادیمیر اولیانوف لنین است. هوشمندی و پرکاری غیرعادی لنین، و حتی دانش او در برخی از زمینه‌های تاریخ و جامعه را چه کسی می‌تواند انکارکند؟ اما او در تشخیص نقش شخصیت‌های انسانی در تغییرات عمده‌ی اجتماعی و تاریخی، به سبب تصور غیرمعقولی که از قدرت تشخیص خود داشت، به خطای بزرگی دچار بود؛ او بنا بدین سبب‌ها در فهم پیچیدگی‌های سرسام‌آور و گیج‌کننده‌ی رفتارهای پیش‌بینی‌نشدنی انسانی و فرایندهای اجتماعی بسیار نزدیک‌بین‌ و ساده‌انگار بود، از امکان درک علمی این امور تصوری به‌شدت مبالغه‌آمیز داشت، و در ارزیابی دانش خود و هم‌مسلکانش در این زمینه ‌سخت به‌خطامی‌رفت. به عبارت دیگر او، به رغم هوشمندی بسیار، از خرد سیاسی لازم برای رهبری یک جامعه در حوادث بزرگ و به‌سوی هدف‌های عالی برخوردار نبود. بطور کلی خرد جدا از فروتنی وجودندارد و حتی بکلی بی‌معنی است و خودشیفتگی بیمارگونه که به فروتنی مجال ظهور نمی‌دهد، در نقطه‌ی مقابل خرد، و  خاصه خرد سیاسی قراردارد۳. مردان سیاسی بزرگی چون مصدق  و حتی ژنرال دوگل، بی‌آنکه از اهمیت کار بزرگ خود غافل بوده‌باشند هرگز دچار توهم برخورداری از توان اعجاز نشدند. روزی  که ژنرال دوگل، یک سال پس از حوادث ماه می ۱۹۶۸، دو پیشنهاد به مردم فرانسه را به همه‌پرسی گذاشت هیچ چیز او را مجبورنمی‌کرد که در صورت رأی منفی به پیشنهادهای او از کار کناره‌گیری‌کند. اما او به‌رغم منزلت استثنائی خود در تاریخ فرانسه احساس‌کرد که زمان آن رسیده که جای خود را به کسان دیگری بدهد. به مصدق، که در دوران مشروطیت چندین بار وزارتخانه‌های مهمی را، حتی پس از کودتای سوم اسفند، و باحضور سردار سپه یا ریاست وزرائی او، با شایستگی مدیریت‌کرده‌بود، چند بار پیشنهاد نخست‌وزیری نیز شده‌بود؛ هم از سوی رضاشاه، زمانی که تازه به سلطنت رسیده‌بود، و هم از سوی محمدرضا شاه دراولین سال‌های پادشاهی او. اما او که هیچ سمتی را برای خود آن سمت نمی‌خواست از آنجا که در شرایطی که آن پیشنهادها به او می‌شد امکان خدمت واقعی و مؤثری را در آن سمت نمی‌دید از پذیرش آن خودداری‌کرد. اگر فروتنی او نبود چه بسا که به توهم آنکه خواهدتوانست در هر حال بهتر از دیگران عمل‌کند نخست‌وزیری را می‌پذیرفت و در ردیف همه‌ی نخست‌وزیران دیگری قرارمی‌گرفت که پیش از او پذیرفتند و با نفوذ سیاست انگلستان و بدون آگاهی و آمادگی کافی مردم، اگر هم می‌خواستند نمی‌توانستند کار مؤثری از پیش‌ببرند.

در میان اپوزیسیون آزادیخواه و ایراندوست، برای پیشرفت بسوی اتحاد عملی که نیاز حیاتی ملت ما برای رهایی است، ما نیازمند شخصیت‌هایی هستیم که برای دادن دست همکاری به  یکدیگر از تجربه، جرأت، همت، سعه‌ی‌صدر و نیکنامی لازم برای این کار سترگ برخودار باشند؛ اما بدون آن افتادگی درونی که آنان را از انگیزه‌ی برتری‌جویی نابجا در امان نگه‌می‌دارد، همه‌ی آن صفات مثبت دیگر می‌توانند به ضد خود بدل‌شوند! تا زمانی که اپوزیسیون از این جهت نیز بر نظام حاکم برتری نمایان و مسلم نیابد بخت آن برای پیروزی بر این قدرت شوم، که غروری فرعونی، بل شیطانی، همان غروری که بنا به اسطوره‌ی دینی طغیان شیطان مانع از تواضع او نسبت به انسان شد، منشاءِ اصلی همه‌ی سیه کاری‌های او بوده، کافی نخواهدشد.

۲۷ اسفندماه ۱۳۹۷

پاریس، علی شاکری زند

*این مقاله برای شماره‌ی ۲۶ دوماهنامه‌ی میهن نوشته‌شده‌است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ           

 ۱ دلائل مشروح نادرستی چنین نظریه‌ای را در مقاله‌ی دیگری برای شماره‌ی ۱۸ دوماهنامه‌ی میهن نوشته‌ام و اینجا تکرارنمی‌کنم. نک. علی شاکری زند، نکاتی پیرامون مفاهیم ملیت، اقلیت، خودمختاری، دوشنبه | ۱۳ آذر ۱۳۹۶ | ۴ دسامبر ۲۰۱۷ | دوره جدید | شماره‌ی ۱۸.

۲ پیش از انقلاب حزبی هم به‌نام حزب ملل اسلامی تأسیس‌شده‌بود. تفاوت آن با گروههای معتقد به «ملیت‌های ساکن ایران» این بود که«ملل» آنها در ایران سکونت نداشند و فصل مشترکشان مسلمانی بود، اما برای این دسته، فصل مشترک «ملیت‌ها» سکونت در ایران است.  خوشبختانه، بنیانگذار آن حزب، آقای کاظم موسوی بحنوردی پس از دستگیری و  محکومیت در دیکتاتوری گذشته، در زندان از طرفی از مبارزه‌ی مسلحانه رویگردان شد و از طرف دیگر به دموکراسی گروید و با اینکه پس از تشکیل جمهوری اسلامی سمت‌هایی را هم در این رژیم پذیرفت به سرعت به فعالیت فرهنگی روی‌آورد و  دایره‌المعارف بزرگ اسلامی را با یاری‌گرفتن از استادان مسلم و شناخته‌شده‌ی آن زمان بنیان‌گذاشت. 

۳ اگر بتوان حساسیت زیباشناختی و هنردوستی را هم با خرد مرتبط دانست، می‌توان گفت چه بسا که بی‌اعتنایی به هنر و  عدم‌حساسیت به زیبایی از  هر نوع آن نیز  یکی از معیارهای فقدان خرد، و خرد سیاسی بطور اخص باشد. در دوران جوانی در  یکی از زندگینامه‌های لنین، به نقل از ماکسیم گورکی خوانده‌بودم  که رهبر حزب بلشویک،  در دوران مهاجرت، در  شبی که  در ایتالیا میهمان این  دوست خود و نویسنده‌ی  نامدار روس بود، هنگامی که گورکی یکی از شاهکارهای بتهون در موسیقی پیانو، سونات آپاسیوناتای او را، که بر صفحات آن روز موسیقی ضبط‌شده‌بود به صدا درمی‌آوَرَد و از دوست و مهمان خود درباره‌ی احساس او  نسبت به این کار شورانگیز  آهنگساز بزرگ آلمانی پرسش‌می‌کند،  لنین در پاسخ می‌گوید با شنیدن چنین آثاری انسان دچار احساس لطیف خطرناکی می‌شود، مانند زمانی که می‌خواهد سگ زیبایی را نوازش‌کند اما از بیم آنکه آن حیوان دستش را گازبگیرد از این کار خودداری‌می‌کند(نقل به مضمون).  در این نقل قول می‌بینیم که لنین، که مانند اکثر روشنفکران روس زمان خود از فرهنگ موسیقی خوبی برخوردار بوده چگونه نسبت به انسان و  احساسات هنری و حساسیت زیباشناختی او  بدبین است و در رودررویی با آن احساس‌خطرمی‌کند. البته این فرهنگ با فرهنگ خمینی که در پاسخ اوریانا فالاچی روزنامه‌نگار  مشهور اایتالیایی که از او پرسیده‌بود درباره‌ی باخ (آهنگساز  بزرگ کلاسیک آلمانی) چه فکرمی‌کند، پاسخ داده‌بود « باخ چی یَه»، و  چون فالاچی به او گفته‌بود باخ یک آهنگساز بزرگ آلمانی است، وی پاسخ‌داده‌بود «اگر مارش نظامی می‌سازد خوب است، وگرنه به درد نمی‌خورد» (نقل به مضمون)، بسیار متفاوت است. اما معنی و نتیجه‌ی هر دو، آنجا که به دوری‌جستن از احساس زیبایی می‌رسیم، یکی است. برخلاف حسابگری‌های سودجویانه‌ی کسب و تجارت و برنامه‌پردازی‌های هوشمندانه و حتی دانشورانه‌ی سیاستمداران حرفه‌ای که همه‍ی رابطه‍ها را بر حساب و کتاب صِرف برقرارمی‍سازند، احساسات لطیف و مشترک زیباشناختی مهمترین وجه مشترک انسان‌ها و انسانی‍ترین رشته‍ی پیوند میان آنها، تنها احساس مشترکی است که به‍دور از محاسبه آنان را به هم نزدیک‍می‍کند؛ عاملی که بدون آن همبستگی‌ها می‌تواند یکسره از آن نوع چرتکه‌ای و کاسبکارانه‌ای گردد که هرروزه و در همه‌جا شاهد آنیم. تحمیل بیرحمانه‌ی زیباشناسی رسمی و ایدئولوژیک بر دنیای هنر در اتحاد شوروی به‍نام  رئالیسم سوسیالیستی، بویژه در دوران استالین و زیر نظر الکساندر ژدانف، که بسیاری از سینماگران، نویسندگان، نقاشان و آهنگسازان شوروی را دچار افسردگی و نومیدی از زندگی ساخت، از همین روحیه و طرزِفکر سرچشمه‌می‌گرفت. و از هنر نازی هم بهتر است چیزی نگوییم !

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کاوه جویا

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.