رفتن به محتوای اصلی

دروازه امید را قفل مکن
16.04.2019 - 14:17

 

متخصص مغز و اعصاب پس از اینکه دستکشهای پلاستیکی را از دستان خود خارج کرد حالتی ترحم آمیز بخود گرفت و رو به زن بیمار کرد و گفت: شما بطور جدی بیمار هستی. پشت سر شما غده ای است که به جراحی عمیق نیاز دارد. بهمین دلیل درد شدید شما را تهدید میکند.  به چشمان پر از انتظار زن نگاهی عمیقتر انداخت و ادامه داد: من ناچارم بعنوان یک پزشک حقیقت را بشما بگویم. زندگی شما چه با جراحی و یا بدون آن در معرض خطر است. بین شش ماه تا یکسال وقت دارید. اما بشما توصیه میکنم هرگز دروازه امید را قفل مکن. گاهی وقتها معجزه هم اتفاق میافتد. از همه مهمتر اینکه از خداوند بخواه که بشما کمک کند. دعا کردن موثر است. زن بیمار تا آنروز از زندگی خود خوشنود و راضی بود و همیشه شاد بنظر میرسد. نام او شادی است. اما پس از اعلان خبر بیماری خود شادی او به غم مبدل شد. دکتر داروئی تسکین آمیز به او تجویز کرد و شادی روانه خانه شد.

 Image result for free pictures of a sad woman

 

با چشمانی پر از اشک بارانی خود را با ناراحتی از تن خارج کرد و خود را روی تختخواب انداخت و تا جائی که قادر بود گریست. با این وجود سعی کرد که به خانواده چیزی نگوید و نشان دهد که همه چیز عادی است. اما هنگامیکه بیماری  فیزیکی بطور جدی به بدن انسان حمله کند بمرور زمان فرد امکان اینکه به بیماری روحی مبتلا شود کم نیست. با این وجود جمله  دروازه امید  را قفل مکن با خود مرور میکرد.  اما جمله دوم برای او بی معنی بود. زیرا که  شادی خدا ناباور بود. روزها و هفته ها گذشتند. او بطور دائم بموازات اینکه سر کار میرفت  با دکتر خود در تماس بود و شک و تردید از اینکه جراحی کند یا نه. از آنجائیکه گاهی اوقات حملات عصبی ظاهر او را تغییر داده بود دو تن از دوستانش متوجه تغییر روحیه او شدند و از او خواهش کردند که مشکل را بیان کند. نام یکی از دوستانش دین و نام دیگری بیطرف است.

Image result for free pictures of a sad woman

 

شادی دیگر آن آدم همیشگی نبود. لبخند از روی لبانش محو شده بود. او بیماری اش را به دوستان شرح داد. دین که مذهبی است با دقت بحرفهای شادی گوش داد و در ازای هر جمله که از دهان شادی خارج میشد سرعت پکهای سیگار دین سریع تر میشد. دین موهایش را با کلاه گیس پوشانده بود و لباسهای ضخیم و بلند و پوشیده بتن داشت. دین  نگاهی مضطرب و عصبی به چشمان شادی انداخت و گفت: من برای تو دعا میکنم که بهبود یابی. اما امیدوارم از من نرنجی مشکل تو اینست که به خداوند ایمان نداری. شاید او میخواهد تورا بخود نزدیک کند. شادی به او پرخاش کرد و گفت: بخودت نگاه کن چی پوشیدی؟ چگونه در گرمای طاقت فرسای تابستان چنین پوششی بتن داری؟ خدا کیست؟ کجا ثابت شده که او وجود دارد؟ اگر چنین چیزی موجود است پس این همه  بدبختیهای بیشمار روی کره زمین چیست؟ بیطرف اینبار مداخله کرد و گفت: بدبختی و خوشبختی هیچ ربطی به خداباوری و یا ناباوری ندارد. بیاد دارید آن زن رابی (ملای یهود) چگونه در اتوبوس بر اثر انفجار چنان جزغاله شده بود که غیر از جمجمه سرش چیزی باقی نمانده بود؟ همینطور هم اتفاق و حادثه در سرتاسر دنیا برای هرکسی چه اشخاص معمولی و چه مذهبی و یا کاملا بی دین افتاده است. شادی اینبار تن صدایش را بلندتر کرد و گفت: موجودی را که تو میپرستی بنام خداوند کاملا میتوس است و وجود ندارد. من به چیزی که ثابت نشده و دیده نمیشه ایمان ندارم. بیطرف گفت: اما نبودن او هم ثابت نشده. دین گفت: برای کسی که ایمان داشته باشد خداوند مانند اکسیزن است. اکسیزن را نمیتوان دید اما بدون آنهم نمیتوان زندگی کرد. بیطرف گفت: حالا این حرفها بیفایده است باید راه چاره جوئیم. شاید نزد دکتر دیگری بروی عقیده دیگری را هم سئوال کن. شادی با اشک گفت: اما این دکتر یکی از بهترینهاست. جای دیگر رفتن بیهوده است. دین گفت: هرچقدر دکتر مخصوص باشد خدا که نیست. هرکسی میتواند اشتباه کند.

هفته ها و ماهها گذشتند. شادی زیاد وقت نداشت. اما  از عمل جراحی وحشت داشت. اعصاب و روحیه او بهم ریخته بود. گاهی با خودش بر اثر پریشانی صحبت میکرد. ظرفهای چینی را در خانه اغلب اوقات میشکست. کارهایش نامرتب بود. شبها بسختی بخواب میرفت. یکشب پس از گریه فراوان بخواب عمیقی فرو رفت. صدائی به او گفت: دریاچه کوچکی زیر تونلی در محلی به این نام...وجود دارد. برو آنجا گنجی در پائین دریاچه است. آنرا بردار. هنگامیکه از خواب بیدار شد برای او مثل واقعیت بود. دنبال آن صدا میگشت تا اینکه متوجه شد فقط یک رویا بوده . بخود گفت: چه گنجی چه کشکی. من دارم میمیرم. اما در طول روز بطور دائم آن صدا در سرش زنگ میزد و بخود میگفت: شاید دست غیب بمن گنجی فرستاده که بیماریم را درمان کنم.

 

شادی با ترس به قدمهای پر از شک و تردید در کنار دریاچه ادامه داد. آب دریاچه تیره بود. هیچکس آنجا نبود غیر از یک جوان. رو به جوان کرد و به او گفت: خواب دیدم در این دریاچه در قسمت پائینتر آن گنجی وجود دارد. بمن کمک کن آنرا پیدا کنیم با هم نصف خواهیم کرد. جوان که خسته و کوفته بنظر میرسید لبخند تلخی زد و گفت: آیا شما جدی هستی یا شوخی میکنی؟ در این دریاچه گل آلود پرنده هم پر نمیزند. شما هنوز در قرن بیست و یکم به خواب و حزیانات ایمان داری؟ آب دریاچه را ببین از بسکه خشک شده هیچ عمقی وجود ندارد. فقط گل و لای میتوان در اینجا یافت. من هر روز باید از اینجا عبور کنم که به خانه برسم. هرگوشه آنرا خوب میشناسم. غیر از لجن چیزی نخواهی یافت.  اما شادی از او خواهش کرد که با هم بگردند. جوان به او گفت:  منهم یکماه پیش خواب دیدم در فلان محل... گنجی نزد دکترمغز و اعصاب وجود دارد. آیا حالا منهمم مثل شما بدنبال خواب و خیال بروم آن دکتر را پیدا کنم؟ اینها همه تصورات واهی است. چشمان شادی از حدقه در آمده بود. آدرس محل اصلا برایش آشنا نبود اما دکتر مغز و اعصاب؟ شادی و آن جوان هرگز حتی یکبار همدیگر را ندیده بودند. با شنیدن نام دکتر مغز و اعصاب  از جوان خواهش کرد همه جزئیات خواب را به او بدهد. جوان اینبار بجای لبخند  قهقهه سر داد و گفت: شما چقدر خرافاتی هستی. خواب رویائی دروغین است که انسان را فریب میدهد. اما شادی اصرار کرد که نام  آن دکتر و آدرس را دقیق به او بگوید. جوان گفت: نام او  بمن گفته نشد فقط آدرس خیابان و محل او را بیاد دارم و نشانی را به او داد. شادی بیاد جمله دکتر خود افتاد. دروازه امید را قفل مکن. آدرس را از جوان گرفت و به راه خود ادامه داد.

 

 

 Image result for free pictures of a sad woman and a young sad man

فردای آنروز به همان محلی رفت که جوان در خواب دیده بود. از هر رهگذری مطب دکتر مغز و اعصاب را سئوال میکرد. آنجا را یافت. شادی با تردید وارد خانه محقری شد. پیره زن و پیره مردی با وسائل قدیمی در آن خانه باهم کار میکردند. شاید زوج بودند شاید هم همکار. آنها شادی را با خوشروئی پذیرفتند. در همانروز پیرمرد با دستانی نسبتا لرزان  شاید بیش از یکساعت با وسائلی که در دسترس داشت روی سر شادی کار کرد. سپس با صدائی مرتعش به او گفت: سردرد شما بخاطر فشار روحی است. این استرس میتواند بخاطر مشکلات زندگی باشد که باعث خستگی و اضطراب و درد شدید میشود. همچنین نوشیدن بیش از حد کافئین ویا نوشیدنیهای گازدار وبطور کلی تغذیه نادرست باعث درد میشود. برآمدگی کوچکی که در سر شماست خود قسمتی از ترکیب آن است.  او حتی به شادی گفت: لازم به بازگشت به آنجا نیست. شادی میتواند با خیال راحت به زندگی ادامه دهد.  شادی همم اکنون از خود سئوال داشت آیا براستی خدواند وجود دارد یا شاید  همه چیز تصادفی است؟ اما بدون شک یک دکتر خوب با فرشته زندگی همراه است.

15.04.2019

 .

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

راشل زرگریان

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.