می توان گفت کتاب هیچ نویسنده ایرانی در صد سال اخیر این چنین مخاطب نیافته و شخصیت هایش در ذهن و زبان مردم نزیسته اند و در فرهنگ سیاسی -اجتماعی ایران جای نگرفته است. دایی جان ناپلئون امروز به ژانری سیاسی تبدیل شده و با الصاق این نام نامی بر رفتار کسی، وصفی کامل و همه فهم از او ارائه می شود.
دایی جان ناپلئون روایت چهار پنچ ماهِ آخر زندگی پیرمردی سودایی مزاج در روزهای منتهی به شهریور سال ۱۳۲۰ و اشغال ایران از سوی متفقین است. نویسنده هوشمندانه تاریخی را انتخاب کرده که تقریبا ایران بی حکومت است و لابد طنز کوبنده کتاب که دامن گیر دولت نیز می شود، به کسی بر نمی خورد و می تواند در عهد پهلوی دوم به چاپ برسد.
دایی جان از طبقه اشراف جامانده از نظام قجری است و در عمارت اعیانی زندگی می کند که به خشت مردم ساخته شده و تمام این القاب را از جدش آقای بزرگ دارد که یک وقتی پانصد تومان آن دوره را در سینی نقره پیش کش ناصر الدین شاه کرد و لقب استسقاء السلطنه را قاپید.
دایی جان در جوانی افسر بریگاد قزاق بوده که به فرمان لیاخوف، مجلس مشروطه را به توپ بسته اما حالا خود را در شمار مجاهدین مشروطه می داند و مبارزی نستوه با انگلیسی ها در جنوب و فاتح جنگ های کازرون و ممسنی.
دایی جان راوی قصه های رفته از یاد است و حماسه هایی که شاهدی ندارند جز مردگان. با این حال مش قاسم،نوکر خانه زادش، به نمایندگی همه آنها که خیالشان را در رویای دیگران می بافند، حجت موجه تمام آن پهلوانی هاست که با صدای مشکوکِ مهمانی دایی جان سرهنگ-برادر دایی جان- لکه دار می شود و قصه با همین صدای مشکوک آغاز می شود.
اگر رمان دایی جان ناپلئون در همان نزاع طبقاتی بین اشراف قجری و طبقه کارمند و کاسبِ مدرن دوره رضاخانی باقی می ماند، شاید همان سال ۴۹ در قفسه های کتابِ انتشارات صفی علیشاه خاک می خورد.
اما ماجرا فقط نخوت اجدادی فروختنِ دایی جان به آقا جان -شوهر خواهرش -نیست. شخصیت های رمان هر کدام اعوجاج روحی ایرانیان را بازگو می کنند و نویسنده، نقشبندی دقیق است و مینیاتوری از رفتار ایرانیان می سازد. رمان دیالوگ محور است و هر صحنه همچون نمایشنامه ای پر از بگو و مگوست و با ادبیات فصیح عامیانه زیور شده است.
هر کدام از شخصیت ها چنان لحن و صدای منحصر به فردی دارند که انگاری پزشکزاد ضبط صوتی گذاشته و هر کلمه را بی ویرایشی ثبت کرده است. تکه کلامها جاندار است و در خاطره چندین نسل ماندگار شده و هنوز وقتی بشنویم دروغ چرا تا قبر آ آ آ ، مش قاسم در خیالمان قدم می زند.
با اینکه آدم های قصه از بالا و پایین جامعه و باسواد و بی سواد ها هستند اما نویسنده چیره دست، چنان گفت و گوها را کنار هم گذاشته که حتی بیتی از سعدی هم در خدمت طعن و هجوهای عامیانه قرار می گیرد. در ماجرای بریده شدنِ سنبل دوستعلی خان، یکباره اسدا لله میرزا شعر سعدی می خواند: یکی بر سر شاخ بن می برید/ خداوند بستان نظر کرد و دید. و این ذکر جمیل سعدی هم لابد بزرگداشت شیخ است در بهترین اثر طنز فارسی.
دایی جان ناپلئونِ ایرج پزشکزاد از سال ۱۳۴۹ که چاپ شد بر دل ایرانیان نشست و ضرب المثل های معاصری آفرید. نمونه اش: تا قبر آآآ. به معنی کوتاه بودن زندگی
کار انگلیس ها به جای کار تقدیر
انگلیسی که دایی جان ناپلئون رد پایش را در همه حوادث زندگی اش می بیند و به نمایندگی از مردم ایران همه تقصیرات ارضی و سماوی را بر گردنش می اندازد و حتی معتقد است سوراخ راه آب را هم همین انگلیس دزدیده است، بریتانیا نیست.
در واقع ایرانی ها و دایی جان ناپلئون، انگلستان را جایگزین تقدیر کردند که سرنوشت را رقم می زند و همان جبری است که هر اختیاری را می گیرد.
ایرج پزشکزاد درباره اثرش گفته که به دخالت انگلستان در ایران واقف است و می داند که تا چه حد منافع ملی ایران را بر باد داده اند، اما این تصور توطئه همیشگی از جانبِ اجانب، اراده ملی را زمین گیر می کند. نویسنده از آن خوش خیالان نیست که نقش خارجی ها را کتمان کند بلکه دایی جان ناپلئون روایت توطئه اندیشی و فرافکنی همیشگی ایرانیان است. اینکه تمام مشکلات و نرسیدن ها تقصیر دیگران است و ما منزه و بی عیب و مظلوم و مجبوریم.
دشمن و دشمن را هنوز می شنویم و سرپوشی است که همواره بر سر تمامی معضلات می گذاریم و دایی جان ناپلئون استاد اتصال همه امورات به انگلیس است. این جمله قصار دایی جان هم ضرب المثلی است که در قضیه قمر و حاملگی اش از دوستعلی خان فرمود: "این نقشه از لندن دیکته شده،طرحش رو این جاسوس هندی بی همه چیز ریخته، نوکر بی ناموسش هم اجرا کرده".
ناموس،دروغ و سانفرانسیکو
دایی جان با آن همه رجز خوانی سخت ترسوست. با اینکه از انگلیس ها نفرت دارد اما سخت محتاج دشمنی ایشان هم هست و اگر کسی بگوید که انگلیس ها به بازنشسته فوج قزاق چه کار دارند، از کوره در می رود. از آن طرف آقا جان که به کلی ناپلئون را قبول ندارد، در ادامه داستان از دشمنی که دایی جان آب قنات را بر خانه اش بسته بود به مشاور و حامی او تبدیل می شود.
رفتار شخصیت های قصه سرشار از نعل وارونه زدن و ریاکاری است و سر آمد همه خود دایی جان است که در فرارش از تهران به نیشابور از دست انگلیس ها به آقاجان می گوید من شما را در پشت جبهه نایب خودم می کنم. در این سرسام حادثه ها،نقش هزار چهره عشق هم در کتاب دیدنی است. همین اسدلله میرزا که رندانه و خوش باشانه زندگی می کند، انحطاط اخلاقی اش در پی شکست غم انگیزش در عشق است و بی وفایی زنش کاری کرده که از هر شوهری با هیزی کردن به همسرش انتقام می گیرد.
مش قاسم هم قربانی دلدادگی است. در غیاث آباد از عشق شکست خورده و به تهران آمده و حالا تمام آن زندگی سوخته را در اوهام اربابش دایی جان نقش خیال می زند. عزیز السلطنه هم گیر عشقی دارد و تا اسدلله میرزا آن هم وقتی که متهم به قتل شوهرش دوستعلی خان است، ابراز عشق می کند، پاک قتل و شوهر را رها می کند و در بلبشوی قضایی و پلیس، شاکی، ضامن متهم می شود و پیش به سوی سانفرانسیسکو. عاقبت هم سعید، راوی داستان و خواهر زاده دایی جان که عاشق دختر دایی اش لیلاست و می خواهد تمام این حماسه طنز را با کوششهای زیر پوستی اش و به کمک اسدالله میرزایِ زنباره که به کمک عشق آمده از جنگ به صلح بکشاند.
ناموس هم در داستان دایی جان نقش کلیدی دارد. ناموس آن چیزی است که باید با چنگ و دندان حفظ شود و از قضا از دید او انگلیس ها و همه ایادی شان برای بردنِ ناموس، صبح تا شب نقشه می کشند. از نظر مش قاسم بی ناموسی کلاه گیسی است که بر سر آسپیران غیاث آبادی می گذارند. دایی جان، ناموس را همه جا می بیند از پایین تنه دوستعلی خان که نزدیک بود عزیز سلطنه ناکارش کند تا اسم آقای بزرگ که نباید با مارلین دیتریش آبگوشت بزباش بخورد و" قمر"دختر عزیزسلطنه که نباید با ممد آقا سیم کش و آسپرین غیاث آبادی دست به دست شود.
البته ناموس بیچاره همواره به باد می رود و اینجاست که پای آبرو میان می آید و دروغ و ماست مالی چاره همیشگی است. این وسط سانفرانسیسکو که ورد زبان اسد الله میرزاست و در ذهن بیشتر ایرانی ها پیش از اینکه یاد شهری را زنده کند، همان مقصود اسدلله میرزا را تداعی می کند، واقعیتی است که به جای ناموس خیالی گذاشته می شود.
سانفرانسیسکو راه حل همه مسائل و ختم به خیر کننده همه ماجراهای عشقی و نسخه ای است که همه مشکلات را حل می کند. زندگی پر ملال ایرانی در میان اخلاق صوری و پر از ریا و دروغ از اسدالله میرزا قهرمانی می سازد که یکباره با همین ذکر سانفرانسیسکو زیر همه چیز می زند. از قضا منتقدین دایی جان ناپلئون که برخی از روحانیان و روشنفکران بوده اند، این رمان را عامل بد آموزی می دانستند و انگشت همه هم اسدالله میرزا را نشان می دهد.
زندگی زیر زمینی دایی جان
رمان دایی جان ناپلئون این بخت را داشت که هشت سالی پیش از انقلاب اسلامی متولد شد و هفت بار تجدید چاپ شد و در سال ۱۳۵۵ ناصر تقوایی سریال درخشانی از رمان ساخت و از آن پس کتاب و سریال یک روح شدند در دو کالبد. بعد از انقلاب، دایی جان ناپلئون زیرزمینی شد و ایرج پزشکزاد به فرانسه رفت و آنجا با شاپور بختیار آخرین نخست وزیر محمدرضا شاه مدتی را به سیاست گذراند.
اما ممنوع شدن دایی جان ناپلئون در جمهوری اسلامی جدای از "مسائل ناموسی اش" به نقش روحانیت در پشتیبانی از دایی جان هم بر می گشت و اینکه پزشکزاد، همه نقش مبارزاتی روحانیان را در همدستی با دایی جان و روضه حضرت مسلم خلاصه کرده بود.
با این حال همانطور که سعدی می گفت عطر آن است که ببوید نه آنکه عطار بگوید. رمان دایی جان ناپلئون بی هیچ تبلیغی راه خود رفت و همچنان زنده ماند و عجیب اینکه هم جمهوری اسلامی ممنوعش کرده بود و هم روشنفکران و نویسندگانِ بنام خطی درباره اش ننوشتند و نویسنده اش را تجلیلی نکردند احتمالا به دلیل اینکه خود دایی جان ناپلئون هم کار انگلیسی هاست.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید