مهر ۵۷ بود. روز قبل تظاهرات بزرگ رشت.من تازه دانشجو شده بودم و احساس می کردم مهم ترین اتفاق زندگیم همین فردا قرار است رخ بدهد. در پایان برنامه ریزی ها احسان بخش آخوند معروف رشتی رفت پشت بلند گو و از دختران و خواهران بسیار عزیز خواست فردا برای نشان دادن وحدت و زدن مشت محکم وخلاصه یک سری کارهای دیگر که حالا یادم نمانده، یک روسری و فقط یک روسری کوچک سرشان بگذارند. به تنها چیزی که آن لحظه فکر کردم این بود که حالا روسری از کجا گیر بیاورم. فکر کنم از همان جا کار خراب شد. از همان جا که به جای اعتراض به احسان بخش وخارج شدن از صف آن تظاهرات لعنتی به این فکر کردم که روسری از کجا بیاورم.
تابستان ۵۸ بود. تنها تابستانی که به عشق دریا به چمخاله نرفتم. دیگر چمخاله ی آن سال نه چمخاله ی پاپلی، دریا و رودخانه که چمخاله ی جلسات حزبی و دورهمی های سیاسی بود. ولی یک روز داغ بی اختیار هوس دریا کردم ، برای اولین بار دیدم مادرم نه از غرق شدن من بلکه از مایو پوشیدن به وحشت افتاده. تی شرت را روی مایو به تن کشیدم و رفتم توی آب. چقدر دست و پاگیر بود. اما فکر کردم حالا توی این شرایط من دارم به چه چیزهایی فکر می کنم.
اردیبهشت ۵۹ بود. تازه عاشقی را تجربه می کردم. با او در باغ محتشم قدم می زدیم که یک مرد با لباس شخصی جلوی مان را گرفت و نسبت مان را پرسید. به روسری نداشتن من گیر داد. این بار شاید برای اولین باراز ته دل عصبانی شدم، اما دونفری به این نتیجه رسیدیم که انقلاب و ضرورت هایش را باید درک کرد و زبانی مشترک با اینها پیدا کرد و به زودی قانون خودش مرزها را معلوم می کند.
از سال ۶۰ به آن طرف دیگر یادم نمی آید کسی از ما چیزی خواسته باشد. دیگر دستور می دادند و ما یک جورهایی اطاعت می کردیم. یک روز جنگ بود، یک روز مقابله با ضد انقلاب، یک روز نشان دادن وحدت ملی در انتخابات و یک روز مراسم عزا برای این این امام جماعت، آن رئیس مجلس که ترور شده بودند. در همین مناسبت ها ما را محدود و محدود تر کردند. اول روسری بود، بعد روپوش و بعد بلندی و کوتاهی روپوش و آخرش اجبار به پوشیدن شلوار در زیر روپوش.
سال ۶۲ هنگام دستگیری روپوش و روسری بر سر داشتم. شب وقتی نگهبان آمد و خواست مرا به دستشویی ببرد خیلی جدی گفت من زن بی حجاب را هیچ جهنمی نمی برم.
از سال ۶۴ به بعد دیگر در ایران نبودم. ولی تحقیر ناشی از تحمیل حجاب را تا حال فراموش نکرده ام. از آن زمان به بعد سی و اندی سال گذشته. سالهایی که در آن هر روز خبری از سرکوب زنان کشورم می رسید. از حمله به عروسی و تولد گرفته تا اجبار به گذاشتن مقنعه در دبستان ها و شرکت در مراسم ابلهانه ی تکلیف. از دریای زنانه مردانه تا مزاحمت روزانه ی خیابانی به دلیل پوشش برای زنان.
وحالا چند سالی ست که زنان ایرانی، زنان جوان ایرانی،به جای غصه خوردن، به خانه پناه بردن، فرار کردن، به وحشت افتادن در برابر این فشارها می ایستند. فریاد می کشند، فیلم می گیرند و تجربیاتشان را با هم در میان می گذارند.
مسیح و کمپین چهارشنبه های سفید ودوربین ما اسلحه ی ما نه تحمیل، بلکه نیاز زمان است. صدایی ست متفاوت که به سرعت منتشر شده. حالا می شنویم که اینجا و آنجا گفته می شود او باعث دودستگی در میان جامعه است. آن اتحادی که درسکوت شکل بگیرد، آن اتحادی که زیر سنگینی آن همه بغض و فشار در حال خفه شدن باشد به چه دردی می خورد؟ وقتی نسل برآمده از انقلاب با آن همه قدرت و پشت گرمی به دولت انقلابی به جان زنان افتاد و حتی بعد از چهل سال هنوز بر طبل همان مشروعیت گرفتن از انقلاب می کوبد، باعث دودستگی میان جامعه شد نه کسی که با حداقل امکانات در برابر باتوم و شلاق و اسلحه ، راه استفاده از دوربین را به زنان یاد داده. اودرد پنهان در پستوی خانه ها، اشکها و فریادهای فروخورده را منتشر کرده، ایجادشان که نکرده. با هر زن جوان ایرانی که صحبت کنی، بخشی از این درد فرو خورده را خواهی شنید . او فقط دردها را کنار هم گذاشته. او به بسیاری از زنان اعتماد به نفس فریاد زدن آموخته. مسیح چه ما بخواهیم یا نخواهیم بخشی از مبارزات زنان ما در رابطه با به دست آوردن حق پوشش اختیاری ست. من از راه هایی که پیشنهاد می کند، از پیگیری و مقاومتش و از اعتماد به نفسش خوشم می آید. برای او و کمپینش آرزوی موفقیت دارم
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید