رفتن به محتوای اصلی

به پاسداشت یاد جان باخته گان دهه شصت و تابستان 67
01.09.2019 - 23:15

 رفیق بهروز گرامی

از این که در این موضوع  رنج آور و غم انگیز من را دعوت به گفتگو در این باره می کنی سپاسگزارم .برای من صحبت و خاطره گویی مانند بازکردن زخمی تازه و التیام نیافته است که زمان بر آن گذشته اما ما از آن نگذشته ایم و هر بار که به آن دوران سیاه و بیرحم و شفقت می نگریم و می اندیشیم،چیزی جز تألم مضاعف و سنگین تر شدن بار غم هایمان حاصل نمی شود.این تأثر و غم بیکران در پاره ای از شعرهایم که صرفا برای خود سروده ام به دردناک ترین و مستقیم ترین و حسی ترین صورت خود انعکاس یافته است.پس به من رخصت بده که فقط نمونه هایی از این دسته تألمات خاموش و دردانگیز را به پاسداشت یاد آن عزیزان جانباخته در سالهای سیاه دهه شصت ، تقدیم کنم.غم نامه هایی که هر بار خواندنش در گوشه تنهایی،رنجی را بر رنج هامان می افزاید.از همین روست که ما نمی توانیم هرگز جانیان و مزدوران ایرانی سرمایه داری هار و خون ریز رِژیم اسلامی و حاکمان مرتجع و ضد انقلابی و ضد بشری آن را ببخشیم.نوشته ها یاد و خاطره رفقا را به تناسب زمان در خود داشته اند و اغلب به طور مشخص به رفیقی تقدیم شده است.پس به همین روال مرور کنیم:

سال 64 پس از آزادی از زندان:

"خسته تر ز دوش"

شب چون به روی روز می کشد نقاب

من خسته تر زدوش

سر در زمین شب ،

می نهم خموش.

 

آفتاب خسته ی پاییزیم مگر

یا گردباد هرزه ی پیچان و کور

کز هر چه بگذرد

نزدیک و دور.

 

در خامش شبانه فریاد من تهی ست

واندوه شب

چون سایه

همواره با من است.

لیکن در این درازنای خستگی

باز این منم

کین سایه خسته را،

به دنبال می کشم.

 

در خامش شبانه اینک نشسته ام

تا بر سریر باد خزان نهم سرم.

زلفم کمینه یادگار روزهای دور،

با رویشی خفیف،

تر می شود.

شیراز/ 5 آبان 64

 


 

*تابستان تو را به یادم می آورد

به یاد بهنام رضایی*

 

در قاب های گرد گرفته

در مسافران شتاب ناک خاموش

در همسران تنها

در افتاب که می میرد

و در شب که می ماند

در خنکای سحر هراسناک مرموز

در اشیاء وهم گرفته و ناپیدا

تو به یادم می آیی.

***

آفتاب نزدیک است و

روز کوتاه

و شب چون گرد باد پیچنده و ناتمام طوفان زا

طولانی

***

تابستان تو را به یادم می آورد.

***

شتاب کردن و رفتن

ماندن و ماندن

اما تو – تو

تو در هراس سحر گام زدی

تو بر شاخ و برگ های خشکیده و نا پیدا گام برداشتی

تو آفتاب کوتاه و شب طولانی را ندیدی

دست هایت خالی بود و

پاهایت ناکار

 

تابستان تو را به یادم می آورد

 

در تموج صبح

در دعای غریبانه ای که از دور می آید در باد

در موج خیز اشک

در کودک که  با عروسک هایش تنهاست

در سفرهای تنهایی زن

در مشت های پنهان

در هیبت دودی مردگان و از یاد رفتگان

در قبرستان

تو به یادم می آیی

تابستان تو را به یادم می آورد.

***

کبوتران سفید بر رخ بام می نشینند

موج خون جاری است

در فضای خالی تابستان

و من به یاد می آورم

کبوتران هرگز مرگ عادی ندارند.

 

تابستان تو را به یادم می آورد.

12 امرداد 66

 


من این جایم-1

اگر خواستی مرا ببینی

                    به گورستان بیا!

در گورستان هوا آرام است .

زمزمه مردگان

               همراه نسیم

در ترنمی ابدی جاری ست.

شکوفه های رستخیز

در اینجا زودتر از همه جا

به بار می نشیند.

دوزخ مردگان از اینجا دور است

هر چند همواره به کنارمان می آیند.

 

اگر خواستی مرا ببینی

اگر مرا به یاد آوردی

                به گورستان بیا        !

در این جا من 

در کنار درختی بس قدیمی و کهن

آرام خفته ام،

و زمزمه ام

             همراه نسیم

در تموج سحرگون ارواح خاموش

               بر فراز گورستان

 پرسه می زند.

 

اگر خواستی مرا ببینی،

خاطرات گذشته ات را به گورستان روانه کن:

خاطرات تو و من

آن گاه به گورستان بیا!

درخت افراخته را خواهی دید.

و او تو را صدا خواهد زد!

آن گاه مرا خواهی دید.

              مرا خواهی دید.

                         خواهی دید.

شیراز/21 اسفند 81

 


من اینجایم- 7

چه حالی بود مرا

چه حالی بود مارا

هنگامی که ضربه ی آخرین فرود آمد.

در سحرگاهان

که نفس صبح

خمیازه های لذت ناک و کودکانه

آغاز کرد

ما پایان یافتیم.

و ضربه ی آخر را

بسیاری در نیافتند :

پیشاپیش

پایان یافته بودند.

اما من

با چشمانی نیم خفته و

ذهنی مست

بیداری ام را

به خواب وهم ناکی گره می زدم.

و افروزه ای اندک

از جهانی که می گذشت

با خود داشتم

و آن یاد تو بود.

از عشق نه ، نیکی

و از عشق

-که خواهر مرگ است،

تکیه گاهی ساختم

            -به پهنای جهان.

و این

آخرین نهان گاهم بود.

 

سکوت

      -سکوتی بس طولانی

که به وهمی سرخ انجامید،

فرا آمد.

در حضوری غریب

       -نه چندان آشنا

تنها شدم.

و دیگر

هیچ چیز نبود.

و سایه های غریب

در روشنای صبح

گریختند.

و اشیاء

در بی رنگی مطلق

ناپدید شدند.

و آنگاه

خود را در یادی شهودی

یافتم.

و همه یاد شدم.

و این یاد که من بودم

با تو

با یاد تو

پیوند خورد.

و من همه یاد شدم.

یاد تو و من.

و این آغاز من بود

در نهان گاه تازه ام

که بی کرانه بود.

و در بی کرانگی

دوره های بی انتهای زمینی ام

آغاز شد.

عسلویه /17 خرداد 83

 


بچه های جنوب

برای س . خ

دره ای خاکستری

دره ای از خاکستر ها

خاکستر ما و شما

*

صدایت کجاست؟

جسمت به کدام سو رها شده؟

و یادگارهایت

از فراسوی کدام تاریک خانه

سر می کشد؟

*

آرامش تسلیم این جاست.

تسلیم آرامش شدن

و این همه

پایان کوچکی ست.

*

نفس ها پس می نشیند.

و آوا ها

در مارش خشن لحظه های پایان ناپذیر درد

خاموش می شوند.

با وزش ناآگاه و کودکانه

در خنکای سحر

یا در نیم روزی بی مجال و نااستوار

و یا که در شبان گاهی بی نشانه

گرمای تنت را چگونه به ذرات آتش می سپری؟

گرمای تن جنوبی ات را

به سوی کدام برزخ روانه می کنی!

و آیا تو را

مجالی هست تا نگاهت را

در گره گاه ابروان یارت

آویزان کنی؟

*

اما چشم ها و دست ها گریخته اند.

لحظه ها  و درد ها

نگاه ها و سیاهه ها

در ابر تیره ی نامنتظر

ناپدید می شوند.

و یادهای جنوبی

با سایه های باریک و خسته و ویران بچه های جنوبی

در کو چه سار های پشت سر

باقی می مانند.

و به این سان

گردی بر خاکستر ها

افزون می شود.

از جسم خاکستری بچه های جنوبی.

شیراز/26 خرداد 90

 


 

ایستاده ام

 

در غمت ننشسته ام

ایستاده ام.

و گریه ام را به خنده ی رسا

رسا رساتر

تبدیل می کنم.

دستانم

حلقه ی شانه های توست.

و لبانم

بوسه هایت را به پرواز در می آورد.

نابوده ها جان می گیرند.

آب های رفته باز می گردند.

و ما

پرچم تورا هم چنان به دوش می کشیم.

کپنهاگ 7 آوریل 2012/19 فروردین 1391

 

 

 

 


 

شعر زیر اشاره به دیداری است که «گیلانی» در سال 62از زندان به عمل آورد

حصار

برای : ف.الف

 

شکسپیر نیستم و با داستایوسکی نسبتی ندارم.

من شاعرانه های خودرا می سرایم

تا کوته صدایم

رساتر به گوش رسد.

 

آن گاه که صحنه ی تکراری جنایت

روز تازه ای را آغاز می کند،

دو سوی جهان در برابر هم می ایستند.

 

اورا دیده ام از نزدیک

هم چون فیلی ،نه

بسان خوکی بسیار تناور که برپای ایستاده باشد.

در آغوش مردانش غنوده بود

و ما از فاصله ای اندک،

به او خیره شده بودیم.

 

استحکام صدایش

غرابتی با انسان دارد

و قضاوتش ، هم چون دشنه ای از پیش آماده

به تو نمی اندیشد.

 

بر ریسمان باریکی ایستادن

و آن سو تر

بر فراز دره ای که مالامال از خاکستر است،

از خاکستر ما

 

دیوسار تندیسی !

دیده بودمش در سال های مرگ

فیل واره ای در آغوش مردانش

و در حصاری به بلندای آسمان

 

و آن گاه بر ریسمان باریک دست سودن

و پاسخ دادن و بار هستی.

بار هستی

هم چون کاهی، هم چون کوهی

کاهی بر کوهی

 

ستاره نیستم، شاید جویباری باشم

که در خود روانه ام.

یادهای مرده

یادهای مرده گان سال های مرگ

دختران و پسران اندوه

با لبخندهای نوشکفتگی شان

و روزها و شب هایی که بی رنگی بی انتهاشان

زمان را به سخره می بردند.

 

میان نه و آری ات

فاصله کوتاهی است به اندازه ی چند نفس

                                                   - که بمیری                                                 

و چشم های غبار گرفته مردان میان سال

و بیهودگی و بیهودگی

که سر به حصار ها می کوبید...

شهریور 1395

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

امیرعلی متولی
گزارشگر

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.