رفتن به محتوای اصلی

خوب نگاه کنید، راستکی است!
27.09.2019 - 06:12

اوین

ساعت نه یكی از شب های شهریورماه ۱۳۶۰ بود كه زنگ در به صدا درآمد، گوشی را برداشتم، صدای ناشناسی كه نام و نام فامیل مرا به طور كامل می برد به گوشم رسید! در را از داخل باز نكردم، از آپارتمان بیرون آمدم، وارد حیاط شدم و در را باز كردم، دو مرد جوان را روبروی خودم یافتم كه سراغ مرا از خودم می گرفتند، گفتم: "خودمم!" گفتند چند سؤال دارند كه می خواهند به آنها پاسخ دهم! گفتم: "بپرسید!" گفتند: "اگر اجازه بدهید بیائیم داخل چون در اینجا ممكن است همسایه ها متوجه وجود ما بشوند!" مانع نشدم، دو مهمان و پسر كوچكم در خانه دلواپس من بودند كه با دو پاسدار وارد خانه شدم، آنها خود را پاسداران گروه ضربت شش معرفی كردند و ورقه ای از جیب درآوردند و نشان دادند كه در آن نوشته شده بود: "برادر ..... پاسدار گروه ضربت شش، خانم ..... را كه در خیابان ..... شماره ..... سكنی دارد دستگیر كرده تحویل مقامات قانونی دهید! امضا: لاجوردی!" پرسیدم: "چرا؟" گفتند كه مأمورند و معذور ولی می دانند كه مسأله مهمی نیست و برای پرسیدن چند سؤال است و احتمالا چند ساعت بیشتر طول نخواهید كشید!

بعد از من خواستند حاضر شوم، گفتم: "من پسرم را هم همراه خودم می آورم!" گفتند: "نمی شود!" گفتم: "اگر قرار است به چند سؤال پاسخ دهم آوردن او مرا اذیت نخواهد كرد!" جواب رد دادند، بالاخره با اصرار من یكی از پاسدارها تصمیم گرفت تلفن بزند و اجازه آوردن بچه را از مقام یا مسئولی بگیرد، در تلفن گفت كه برای دستگیری شخصی دچار مشكلی شده اند و آن این كه این شخص اصرار دارد بچه اش را همراه خودش بیاورد، گویا از آن طرف تلفن نام من سؤال شد، پاسدار هم نام مرا گفت، بعد از رد و بدل كردن چند كلمه به من جواب رد دادند و گفتند: "تا دو، سه روز دیگر برمی گردی!" مانتوم را پوشیدم، روسریم را سرم كردم و ایستادم، پاسدار گفت: "خواهر حاضر شو برویم!" گفتم: "حاضرم!" گفت: "پس چادرت كو؟" گفتم: "چادر ندارم، وانگهی مگر لباسم چه اشكالی دارد؟ من با همین لباس سر كار می روم!" جواب داد: "ما همه خواهرهائی را كه بازداشت می كنیم با چادر می بریم! حالا می توانی از همسایه ای، كسی قرض بگیری!" مهمانم چادری بود، چادرش را به من داد، سرم كردم، پسرم را بوسیدم و از خانه خارج شدیم.

در كوچه فرعی آن طرف ماشین فیات قرمزی پارك شده بود، مرا به سوی آن هدایت كردند، یكی از پاسدارها خواست برای حفظ امنیت مرا جلو، بغل دست راننده بنشاند تا خودش از عقب حركات مرا كنترل كند اما پاسدار دیگر به او گفت كه این كار لازم نیست، بنا بر این مرا به عقب ماشین فرستادند و خودشان هر دو جلو نشستند، از وقتی وارد ماشین شدم رفتارشان با من عوض شد، از من پرسیدند: "چه كاره ای؟" گفتم: "معلم!" گفتند: "در كلاس از ماركس و لنین هم به بچه ها درس می دهی؟" گفتم: "من هر چه را كه در كتاب نوشته شده به بچه ها می گویم نه چیز بیشتری، وقت آن هم پیش نمی آید!" گفت: "آخر شما كمونیست ها هر چه كه میم دارد به ماركس نسبت می دهید و هر چه هم كه لام دارد به لنین!" جوابش را ندادم، در ضمن صحبت پاسدار دیگر كه رانندگی می كرد مدام مرا تحت نظر داشت! مسافتی را به سكوت گذراندیم، بعد یكی از پاسدارها به من گفت: "روسریت را به چشم هایت ببند و كف ماشین بخواب!" و تهدید كرد كه كلاهی مخصوص این كار دارند اما چون من دختر خوبی هستم لازم نمی بینند از آن استفاده كنند! بنا بر این خودم چشم هایم را خوب ببندم، چنین كردم.

در راه چند بار به پاسداران شب كه ماشین ها را در خیابان ها و كوچه ها كنترل می كردند برخوردیم كه آن طور كه من متوجه شدم هر بار راننده با نشان دادن كارت شناسائی و اشاره كردن به من كه در عقب بودم راه خود را باز می كرد، پس از مدتی ماشین در جائی توقف كرد، یكی از پاسدارها پیاده شد و رفت و بعد از ده دقیقه ای برگشت و گفت: "برویم!" راه افتادیم، بعد از یك ربع دوباره ماشین توقف كرد، وارد اوین شده بودیم! این بار مرا پیاده كردند و كلاهی را كه قبلا از آن یاد كرده بودند به سرم كشیدند، چیزی بود چرمی با شكل و هیبت توبره اسب كه تا پائین سینه می رسید، نفسم بند آمد و سرم گیج رفت، گفت: "راه بیفت!" گفتم: "نمی توانم، سرم گیج می رود و نفسم گرفته!" گفت: "می توانی جلوی كلاه را اندكی از سینه ات بالاتر بیاوری تا جلوی پایت را ببینی!" چنین كردم، گوشه چادرم را گرفتند و مرا به جلو بردند، در حیاط صدای شوخی و جیغ و بازی می آمد، به نظرم آمد كه عده ای مشغول بازی والیبال هستند، بعد از طی مسافت اندكی مرا روی چمن ها نشاندند و گفتند منتظرشان بمانم، نشستم.

كمی دورتر صدای پاسداری به گوشم رسید كه از این كه حكم اعدام زندانیش نرسیده بود اظهار ناراحتی می كرد و با عصبانیت می پرسید: "پس این حكم اعدام كی می آید؟ چرا انقلابی عمل نمی كنید؟ من چند روز است كه منتظر این حكم هستم!" در همین حین صدای نا آشنائی به گوشم خورد، پاسداری بود كه از من می پرسید: "چرا تو را به اینجا آورده اند؟" گفتم: "برای چند سؤال!" گفت: "بله، همه اول برای چند سؤال می آیند ولی وقتی زیر شلاق رفتند جای اسلحه ها و خانه های تیمی معلوم می شود و آن وقت چند تا سؤال جوابش اعدام است!" جوابی ندادم، همچنان منتظر آمدن دو پاسداری بودم كه قرار بود برگردند، ساعت ده و بیست دقیقه بود كه یكی از پاسدارها برگشت و گفت: "بلند شو!" دوباره گوشه چادرم را گرفت و مرا به راه انداخت، به كجا؟ نمی دانستم! تمام سرم عرق كرده بود، قلبم ضربان عادی نداشت و سرم گیج می رفت، مرا از چند پله بالا بردند و در راهروئی روی زمین نشاندند، از پاسدار خواستم كه كلاه را از سرم بردارد و در عوض چشمبند را خودش هر طور كه لازم می داند ببندد، قبول كرد.

در راهرو سكوت برقرار بود، گاه و بی گاه صدای رفت و آمدی شنیده می شد و بس، در فرصتی كه به نظر خودم مناسب می رسید چادرم را روی سرم كشیدم و زیر چادر چشمبند را بالا زدم، هیچ چیز دیده نمی شد جز یك راهرو بزرگ كه چند در بسته داشت، هیچكس هم در آن دیده نمی شد، نفهمیدم كجا هستم، بعد از حدود بیست و پنج دقیقه پاسداری آمد و گفت: "بلند شو!" گوشه چادرم را كشید، دری را باز كرد و مرا به داخل انداخت و بدون گفتن حتی یك كلمه در را بست، مدتی ایستادم، نه می دانستم كجایم و نه صدائی به گوشم می خورد، بعد از چند دقیقه از زیر چشمبند نگاهی انداختم، هیچكس و هیچ چیز ندیدم، فهمیدم كه در سلول هستم، چشمبند را باز كردم، سلولی بود به طول و عرض یك پتوی سربازی، نه بیشتر نه كمتر، سقف بسیار بلندی داشت با یك چراغ مهتابی گرد، همین، دیگر نه دستشوئی و توالتی، نه ظرفی و نه هیچ چیز دیگری! روی زمین نشستم و به فكر فرو رفتم كه چه خواهد شد و با من چه خواهند كرد؟ در همین موقع چراغ خاموش شد و تاریكی و سیاهی مطلق در سلول حكمفرما شد!

سعی كردم صدائی دربیاورم تا دست كم اگر در سلول بغلی كسی هست متوجه من بشود و من بدانم كجایم ولی هیچ صدائی نیامد، به ناچار دراز كشیدم، خوابم نمی برد، زمین سفت و سخت بود و من دلواپس فردا كه چه خواهد شد، نمی دانم چقدر زمان گذشت، شاید دو ساعت و یا اندكی بیشتر كه صدای ضجه جوانی به گوشم رسید و صدای وحشی پاسداری كه او را با لگد می زد و با تهدید می گفت: "پدرسگ فردا اعدامی!" جوان هیچ نمی گفت، فقط جیغ می كشید و فریاد می زد، فكر می كنم او را پشت در سلول من كتك می زدند، بعد از مدتی پاسدار رفت و جوان را همان جا پشت در سلول رها كرد، فریاد جوان به ناله و هذیان تبدیل شده بود، سعی كردم با صدائی او را متوجه خود كنم، با پا به در سلول زدم، سرفه كردم ولی گویا درد و فشار شكنجه مانع از آن بود كه او در فكر اطراف خود باشد، تا صبح نالید و هذیان گفت، صدای حرف زدن كسی به گوشم می رسید ولی برایم نامفهوم بود، خیلی سعی كردم بفهمم ولی موفق نشدم، باز نمی دانم چقدر زمان گذشت كه آن صدای وحشی دوباره به گوشم رسید و مرا كه به خواب رفته بودم به محیط زندان بازآورد.

پاسدار با لگد جوان را می زد و می گفت: "بلند شو، تا چند دقیقه دیگر به جهنم خواهی رفت!" جوان چیزی نمی گفت، كمی بعد او را بردند، نمی دانم كه بود و چه كرده بود، فقط یادم می آید كه وقتی برای بردنش آمدند پاسدار به او می گفت: "اقلا توبه كن، شاید خدا از سر تقصیرت بگذرد!" جوان هیچ نمی گفت، بعد دیگر چیزی نشنیدم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

مدتی بعد چراغ مهتابی سلول دوباره روشن شد، ساعت را نگاه كردم، هفت و پنج دقیقه بود، آن چنان از محیط وحشت كرده بودم كه یادم رفته بود ساعت هاست كه حتی آب هم نخورده ام! دوباره نشستم، مشغول بازی كردن با چشمبندم بودم، چند نخ از آن بیرون كشیدم و متوجه شدم كه در حالت ظاهریش اثری نمی گذارد، دوباره چند نخ دیگر كشیدم به طوری كه وقتی چشمبند را به چشم می گذاشتم می توانستم محیط اطراف را تار ببینم، مدتی مشغول این بازی بودم كه دیدم ساعت هفت و نیم صبح است و هنوز كسی به سراغم نیامده! شروع كردم به در زدن، حدود یك ربع در زدم تا صدائی گفت: "چیه؟" گفتم: "می خواهم به توالت بروم!" جوابی نشنیدم، بعد از چند دقیقه پاسداری در سلول را باز كرد و پرسید: "چه كسی تو را اینجا آورده؟" از این كه او چیزی نمی دانست تعجب كردم، جواب دادم: "نمی دانم!" گفت: "كی به اینجا آمده ای؟" گفتم: "حدود ساعت یازده دیشب!" اسمم را پرسید و رفت، دوباره در را كوفتم و تقاضای رفتن به توالت كردم، پاسدار دیگری آمد، او هم از وجود من در آنجا تعجب كرد، گفت: "چشمبندت را ببند!"

مرا از همان راهرو دیشبی به محلی برد كه دو توالت و دو دستشوئی داشت و هیچكس هم جز من در آنجا نبود، دست و صورتم را شستم و دلواپس از این كه چه خواهد شد منتظر آمدن پاسدار شدم، در برگشت به سلول به پاسداری كه مرا می برد گفتم: "مرا برای چند سؤال به اینجا آورده اند ولی نمی دانم چرا تا حالا كسی سراغم نیامده، من بچه سه ساله ام را در خانه منتظر گذاشته ام!" جواب داد: "بیشتر كسانی كه به اینجا می آیند اول مشكوك هستند و هیچ برگه ای در دست ما ندارند ولی ما آنها را چنان سر حال می آوریم كه از بغل هر كدامشان چند تا خانه تیمی درمی آید!" بعد مرا به سلول رساند و رفت، نیم ساعتی گذشته بود كه پاسداری آمد و پرسید: "تو را كی دستگیر كرده اند؟" گفتم: "دیشب!" كجا دستگیر شده ای؟ "در خانه!" به چه جرمی؟ جواب دادم: "مرا برای چند سؤال به اینجا آورده اند!" گفت: "چشم هایت را ببند و بیا !" چشم هایم را با همان چشمبند دستكاری شده بستم، از سلول خارج شدم و به دنبال پاسدار به راه افتادم، كمی كه رفتیم به نقطه ای رسیدیم كه چند پسر با پاهای مجروح روی زمین نشسته بودند!

پاسدار آنها را بلند كرد و پشت سر هم ردیف كرد و مرا كه تنها دختر آن جمع بودم در آخر صف قرار داد، بعد كت یكی از پسرهای زندانی را به دستم داد و گفت: "سفت بگیرش!" ما را دسته جمعی به راه انداختند و وارد حیاط اوین كردند، من این امتیاز را داشتم كه دست كم می توانستم از لای درزهای چشمبند دور و بر خودم را ببینم اما من هم مثل بقیه از این كه كجا می رویم و چه چیزی در انتظارمان است بی خبر بودم، در حیاط از هر طرف رفت و آمد بود، صف های متعددی از زندانی ها كه هر یك را پاسداری از این قسمت به آن قسمت زندان می كشانید در حركت بودند، در گوشه ای از محوطه، آسایشگاه سربازان نگهبان زندان بود، ظاهرا ساعت استراحت سربازها بود، همان طور كه مشغول انجام كارهای خودشان بودند ما را زیر نگاه های بی تفاوتشان گرفته بودند، هوا آفتابی بود اما دل من شور می زد و دلشوره ام را سر و صداهائی كه هر لحظه بیشتر می شدند تشدید می كردند، پیشتر كه رفتیم صداها تبدیل به فریادها و شعارهای واضحی شدند كه آن روزها آشنا بودند: "مرگ بر منافق با آرم مجاهد! مرگ بر رجوی! درود بر خمینی و ....."

مسافت نسبتا زیادی را در میان این فریادها و شعارهای فزاینده طی كردیم تا بالاخره به محوطه ای رسیدیم پر از دختر و پسر چشمبند زده، ایستاده یا نشسته كه دور تا دورشان را پاسدارهای مراقب گرفته بودند، به ما هم دستور توقف دادند، در همین موقع دختر پاسداری كه گویا مسئول آشپزخانه بود (چون بوی قرمه سبزی می داد) به من نزدیك شد، چادر بر سر نداشت و فقط روسری و مانتو پوشیده بود، سرش را نزدیكم آورد و گفت: "الان چیزی می بینی كه بلافاصله توبه می كنی! بیا و به جوانیت رحم كن و هر چه داری بگو!" چیزی نگفتم اما دلشوره ام از آن چه كه می توانست در انتظارمان باشد بیشتر شد، اكنون دیگر تنها صدای فریاد و شعار نبود، صدای ضجه و گریه هائی كه تا آن موقع برایم نا آشنا بودند صداهای اولی را تحت الشعاع قرار می دادند، در این موقع بود كه گفتند: "چشمبندهایتان را پائین بكشید و فقط به روبروی خود نگاه كنید!" صحنه ای فجیع ناگهان در برابر چشم ده ها زندانی پدیدار شد، یك لحظه بهت و سپس جیغ و نعره و ضجه، آن چه را به چشم می دیدیم نمی توانستیم باور كنیم، بیشتر به كابوس می مانست تا واقعیت!

پیكر جوانی در انتهای طنابی كه از درخت بلندی آویخته بود تاب می خورد! دست های جوان تا آرنج باندپیچی شده بودند و پاهایش تا زانو از ضربات وحشیانه كابل دریده بودند، به زحمت بیست ساله می نمود، موهای كوتاه و سبیل های نازكی داشت، چهره لاغرش از فشار طناب دار كبود شده و سرش آرام به پهلو خمیده بود، در كنار جسد، مردی در لباس پاسدارها بالای میزی رفته و چوبی به دست گرفته بود، پاسدار كه بیست و پنج تا سی سال داشت با قامتی متوسط و اندكی چاق و نگاهی كه هیچ چیز در آن خوانده نمی شد نه غرور، نه شرمندگی، نه شیطنت، نه ترحم و با چهره ای بی حالت كه انگار چهره آدمی نیست چنان كه گوئی لاشه گوسفندی را برای فروش عرضه می كند با چوب خود جسد را می چرخاند و با صدای خشك و بی تفاوت تكرار می كرد: "خوب نگاه كنید، راستكی است!" گویا او نیز می دانست كه این صحنه كریه چقدر باور نكردنی است، روی تكه مقوائی كه بر سینه جسد نصب كرده بودند با دستخطی بچگانه نوشته شده بود: "حبیب الله اسلامی"

نمایش كه تمام شد ما را به صف كردند، دخترها یك طرف و پسرها طرف دیگر، دست هر یك از ما بر روی شانه جلوئی بود و دست اولین نفر به شلنگی كه طرف دیگرش را پاسداری در دست داشت، ما را از راهروهای زیادی گذراندند تا به راهرو بازجوئی رسیدیم، در آنجا تعداد زیادی زندانی را جمع كرده بودند كه عده ای از آنها با پتو و چشمبند بودند، گویا شب را در همان راهرو گذرانده بودند، عده ای از دخترها ملافه های سفید بر سرشان انداخته بودند، بعدها معلوم شد كه آنها را در خیابان بدون چادر دستگیر كرده اند و در اوین به آنها ملافه داده اند، راهرو پر از زندانی بود به طوری كه صدای نفس آنها خود همهمه ایجاد می کرد، مدت یك ربع ایستادم، گویا در نگاه كردن به دور و برم ناشیگری نشان داده بودم چون پاسداری سرش را پائین آورد و نگاهم كرد و فكر كرد كه من چشمبندم را شل كرده ام، گفت: "می بینی؟" و محكم با دست به گیجگاهم زد و چشمبند را چنان محكم بست كه خون در سرم بند آمد! سرگیجه گرفتم، كمی كه گذشت پنهانی از زیر چادر چشمبند را كمی شل كردم.

پس از مدتی صدائی پرسید: "چه كسی جسد را ندیده؟" عده ای گفتند: "ما !" پاسداری از من پرسید: "جسد را دیده ای؟" جواب دادم: "آره!" گفت: "نمی خواهی دوباره ببینی؟" جواب دادم: "نه!" گفت: "چرا؟ به نظرم لازم است دوباره ببینی، راه بیفت!" ما را دوباره به صف كرده به محل جسد بردند، همان صحنه تكرار شد و ما را دوباره برگرداندند، دوباره همان صدا پرسید: "چه كسی جسد را ندیده؟" جوابی نیامد، پاسدار پرسید: "چه كسی می خواهد دوباره جسد را ببیند؟" چند دختر و پسر جواب دادند: "من!" پاسدار گفت: "آنهائی كه می خواهند دوباره جسد را ببینند بلند شوند!" بعد به من نزدیك شد و پرسید: "تو نمی خواهی جسد را ببینی؟" گفتم: "دیده ام!" گفت: "دوباره؟" گفتم: "دو بار دیده ام!" دیگر چیزی نگفت و رفت، مدت دیگری كه گذشت دختری كه كنار من نشسته بود آهسته پرسید: "كی دستگیر شدی؟" گفتم: "دیشب!" به چه جرمی؟ "نمی دانم!" در رابطه با چه گروهی؟ پرسیدم: "تو چی؟" گفت هشت روز است كه دستگیر شده، هنوز بازجوئی دارد، هشت روز است كه با چشمبند توی راهرو است و مجاهد است! بچه ها از هر فرصت رفت و برگشت پاسدارها استفاده می كردند و باهم صحبت می كردند، پرسیدم: "شكنجه هم شده ای؟" گفت: "دو بار!" پاهای زخمی دراز شده اش نیز حاكی از شكنجه زیاد بودند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ساعت هشت و نیم صبح بود كه صدایم زدند، دستم را بلند كردم، جوانی جلویم نشست و پرسید: "فلانی تویی؟" گفتم: "بله!" گفت: "بچه ات كو؟" گفتم: "دیشب مهمان داشتم گذاشتمش پیش آنها، نمی دانم الان كجاست!" گفت: "بلند شو!" بلند شدم، سر خودكارش را داد به دستم و مرا به اتاقی برد و در گوشه ای روی یك صندلی رو به دیوار نشاند و گفت: "صاف و پوست كنده بگویم همه چیز را درباره تو گفته اند! اگر تو هم همه چیز را بگوئی همین امروز برمی گردی پیش بچه ات!" جواب دادم: "هر چه داشته باشم می گویم!" پرسید با كی كار می كردم، گفتم: "فعالیتی نداشته ام!" سؤالش را تكرار كرد، جواب دادم كه من یك زن خانه دارم و مسائل خانه و بچه داری فرصتی برای كار دیگری نمی گذارند! صدای نا آشنائی خطاب به بازجوی من گفت: "با اینها نباید این طور رفتار كرد، اینها تا نخورند آدم نمی شوند!" بعد رو به من گفت: "فكر می كنی مرضیه اسكویی هستی یا اشرف دهقانی؟" جواب دادم: "مرا برای چند سؤال به اینجا آورده اند و من هر چه می گویم عین حقیقت است!"

پرسید: "جسد را دیده ای؟" گفتم: "بله!" و فورا اضافه كردم كه دو بار هم دیده ام! گفت: "خوب، چه می گوئی؟" گفتم: "با احكامی كه می دهید مخالفتی ندارم!" گفت: "می دانی كه حتی در آخرین لحظه هم توبه نكرد؟" جواب ندادم، اضافه كرد: "ما با مجرم چنین می كنیم، ما راه را برای حضرت مهدی چنان هموار می كنیم كه ایشان بدون وجود آشغال هائی مثل شما بتوانند حكومت كنند!" كاغذی را كه هنگام گشتن از خانه مان به دست آورده بودند نشانم دادند و گفتند: "این چیست؟" گفتم: "اعلامیه!" پرسید: "چه كسی آن را به تو داده؟" گفتم: "در كوچه پیدا كرده ام!" مرد دیگر كه گویا كمك بازجو بود گفت: "این پدرسگ آدم نمی شود!" مرا روی زمین خواباندند، جوراب هایم را درآوردند و چادرم را روی سرم انداختند، در اتاق به جز من شش زندانی دیگر هم بودند، دو پسر كه روی زمین شكنجه می شدند و دو دختر و یك پسر كه مشغول بازجوئی پس دادن بودند، صدای فریاد و ضجه در راهرو و اتاق ها یك لحظه قطع نمی شد: "مامان! ..... بسه! ..... میگم! ..... آب! ....."

اولین ضربه كابل كه به پاهای برهنه ام خورد از جا بلند شدم و شروع كردم دویدن دور اتاق! مرا گرفتند و خواباندند و این بار دست ها و پاهایم را بستند و بعد شروع كردند به زدن! فریاد می زدم، ضربه های كابل بر كف پاها، ساق، ران و كمرم فرود می آمدند، برای این كه بر اثر تقلائی كه می كردم چادرم از روی سرم پس نرود و موهایم پیدا نشوند پتوئی روی سرم انداختند كه باعث شد نفسم دچار تنگی شود! در یك آن سعی كردم خودم را به بیهوشی بزنم شاید دست از سرم بردارند، برای همین سعی كردم فریاد نزنم كه شكنجه گر برای مطمئن شدن چند ضربه محكم بر تنم فرود آورد، ضربه دوم را تحمل نیاوردم و فریاد زدم و همین باعث شد كه علاوه بر شكنجه جریمه هم بشوم و آنها بیشتر و محكمتر ضربه های كابل را بر من فرود آوردند! نمی دانم زدن چقدر طول كشید ولی زمانی كه دست از زدن برداشتند و قرص سفید رنگی شبیه آسپیرین را به خوردم دادند نزدیك ظهر بود، تمام بدنم می لرزید و قادر نبودم از كمر به پائین تكان بخورم، تقاضای رفتن به توالت كردم، دو دختر پاسدار را صدا كردند، آنها مرا پا برهنه (كفش هایم دیگر به پایم نمی رفتند!) بلند كردند كه به توالت ببرند.

چون قادر به راه رفتن نبودم مجبور شدم چهار دست و پا به طرف توالت بروم، آنجا چشمبندم را باز كردند و به پاهایم نگاه كردم، از زیر ناخن دو شست پایم خون جاری بود! آن قدر پاهایم بزرگ شده بودند كه بی اختیار خنده ام گرفت، صورتم را كه شستم دوباره مرا به اتاق بازجوئی برگرداند و روی صندلی نشاندند، تمام تنم می لرزید، بازجو پرسید: "چیزی خورده ای؟" جواب دادم: "از دیروز ظهر تا الان چیزی نخورده ام!" گفت: "خوب، چیزی به پخش ناهار باقی نمانده!" یك دسته كلفت كاغذ به دستم داد و گفت: "ببین، باید تمام این ورقه ها را پر كنی!" نمی توانستم خودكار را به دست بگیرم، نمی توانستم بنشینم، تمام تنم پر از عرق بود و درد و لرز، با مكافات قسمت بالای ورقه را كه مخصوص مشخصات زندانی است پر كردم، وقتی به او دادم گفت: "مگر دوباره كتك می خواهی؟" نفهمیدم چرا این حرف را می زند، گفتم: "مگر چه شده؟" گفت: "چرا دروغ نوشته ای؟" گفتم: "شناسنامه ام را خودتان آورده اید، اسمم همان است كه نوشته ام!" گفت: "می دانم اسمت این است ولی چرا مذهبت را نوشته ای اسلام؟" گفتم: "آخر مسلمانم!" گفت: "غلط كردی، تو كمونیستی و باید جلو مذهب بنویسی كمونیست!" جواب دادم: "مذهب من اسلام است!"

دیگر چیزی نگفت، شروع كرد به نوشتن اولین سؤال: "كلیه فعالیت های خود را از سال اول دانشگاه و در طول انقلاب بنویسید!" و توضیح داد كه باید جواب این سؤال را در سی، چهل صفحه بنویسی! شروع به نوشتن كردم، بر اثر درد ناشی از شكنجه چندین بار قلم از دستم افتاد، قادر به نوشتن نبودم و نمی توانستم روی صندلی آهنی بنشینم، به شدت عرق كرده بودم و نیاز شدیدی به آب داشتم، گفتم كه در آن اتاق بازجوئی دو جوان دیگر را هم شكنجه می كردند، در یك فرصت مناسب توانستم جوانی را كه نزدیكتر به من بود ببینم، مردی بود سی و چند ساله كه با چشمبند به حالت دمر روی زمین خوابانده و دست ها و پاهایش را بسته بودند و در این حالت به شدت با كابل كتكش می زدند! او هیچ نمی گفت، تنها گاهی فریاد می كشید و آب می خواست كه به او نمی دادند، بعد از مدتی دیگر صدایش نیامد، وقتی صدای یك زندانی در حین شكنجه خاموش می شود معمولا بعد از چند ضربه آزمایشی و اطمینان از این كه بیهوشیش ساختگی نیست در زیر ناخنش سوزن فرو می كنند تا به هوش آید! نمی دانم در مورد این زندانی چه كردند اما ناگهان در اتاق سكوت برقرار شد و بازجوها كه برای مطلع نشدن ما از ماجرا باهم پچ پچ می كردند به دنبال دكتر رفتند!

یكی از آنها فریاد می زد كه پس این شیخ حرامزاده كجاست؟ (منظورش دكتر شیخ الاسلام زاده بود!) بالاخره بعد از مدت كوتاهی زندانی را كشان، كشان به بهداری بردند، نمی دانم بر سر او چه آمد اما آن قدر می دانم كه تعداد زندانیانی كه بر اثر شكنجه می مردند كم نبود! بعد از بردن آن زندانی به بهداری دوباره بازجوئی ها از سر گرفته شدند، دختری كه به سؤال بازجویش پاسخ بی ربط داده بود توگوشی محكمی خورد و به گریه افتاد و پسر دیگری هم كه شكنجه می شد دوباره فریادش به آسمان بلند شد، ظاهرا از او عكسی داشتند كه او را در حالی كه هفت تیری به دست داشت نشان می داد، از او می خواستند بگوید آن هفت تیر كجاست و چه كسی آن را به او داده؟ سرانجام بعد از چند ضربه دیگر كابل زندانی حاضر شد به دوستش تلفن بزند و قرار ملاقات بگذارد! نمی دانم چه رد و بدل شد ولی یادم هست كه شنیدم ساعت پنج و نیم بعد از ظهر همان روز با رفیقش قرار گذاشت، بعد از تلفن بازجو دوباره شروع كرد به كتك زدن زندانی و می گفت: "خائن، چرا به دوستت خیانت كردی؟"

در این فاصله من به سؤال بازجویم كه سی، چهل صفحه جواب خواسته بود فقط دو خط پاسخ داده بودم و وقتی او بالای سرم آمد و چشمش به آن دو خط پاسخ افتاد سرم فریاد كشید: "دوباره شكنجه ات می كنم، به سؤال جواب نمی دهی؟ تو گمان می كنی می توانی بدون گفتن حقایق جان سالم به در ببری؟ از تو گنده ترها همه چیز را گفته اند! شما جوجه ها می خواهید مقاومت كنید؟" بعد رو به بازجوی دیگر كرد و گفت: "تمام دردسر ما از دست همین هوادارهاست وگرنه مسئولانشان بعد از چند ضربه همه چیز را می گویند!" (بعدها این حرف را در زندان قزلحصار از لاجوردی شنیدم!) جواب دادم: "من به همه سؤال هایتان آن طور كه حقیقت است پاسخ خواهم داد ولی امروز حالم خیلی بد است و قادر به نوشتن نیستم!" حدود ساعت چهار و نیم بود كه به من گفت: "چشمبندت را ببند و راه بیفت!" دوباره سر خودكارش را به دستم داد و مرا از اتاق بازجوئی با پاهای برهنه و كفش های زیر بغل به راهرو برد و همان جا نشاند! راهرو پر از جمعیت بود و پر از اتاق، از هر اتاقی فریاد چند نفر می آمد، روبرویم، كنارم و سرتاسر راهرو پر از زندانی بودند!

اغلبشان با پاهای باندپیچی شده نشسته بودند و بعضیشان هم پتو رویشان كشیده و خوابیده بودند، گویا عده ای از زندانی ها در راهروهای لخت با چشمبند می خوابیدند، بعد از نیم ساعت اسمم را صدا كردند، فكر كردم دوباره بازجوئی دارم، جواب دادم، گفت: "بلند شو!" مرا همراه عده ای دیگر از راهرو گذراندند و به محلی رساندند به نام آپارتمان، پاسدار حامل ما در زد، در آهنی كه پنجره های شیشه ای ضخیمی داشت باز شد و دختر پاسداری كه سعی در پنهان كردن خود در پشت در داشت كاغذهائی را از دست پاسدار گرفت و ما را به داخل خواند، راهروی باریكی بود، جلو در چند سطل پلاستیكی پر غذا گذاشته بودند و چند تكه شلنگ بریده شده در گوشه ای به دیوار تكیه داشتند و پله هائی كه بالا می رفتند، ما را كه بیست نفری می شدیم مدتی در گوشه ای چشم بسته نگه داشتند، در این فاصله پاسدارها كه همگی دختر بودند و یكدیگر را خواهر می خواندند غذاها را قسمت كرده از سطل های بزرگ در لگن های پلاستیكی كوچكی می ریختند و در همان حال مدام سر ما فریاد می زدند: "باهم حرف نزنید، سرهایتان را پائین بیاندازید!" (آن هم با این كه همه مان چشمبند داشتیم!)

بعد از نیم ساعت اسم هامان را صدا زدند و ما را یكی یكی به بند فرستادند، من جزو آخرین نفرهائی بودم كه دختر پاسدار صدا زد، گفت: "مستقیم بیا جلو!" رفتم نزدیك میز، گفت: "بایست، چرا چادر سرت كرده ای؟" جواب دادم: "مگر قانون اسلام نیست؟" گفت: "تو كمونیستی و این ظاهر مقدس را خراب می كنی، چادر مال ماست!" جواب ندادم، اسمم را وارد دفتر بزرگی كرد و به پاسدار دختر دیگری گفت كه مرا به بند یك ببرد و به دستم یك سینی ملامین و یك قاشق آلومینیومی و یك لیوان پلاستیكی داد، از هر ده نفر زندانی كه وارد بند می كردند تنها به یك نفر این وسائل را می دادند، گفت: "راه بیفت!" نزدیك پله ها كه رسیدم دیدم بالا رفتن با چشمبند و چادر و سینی برایم مشكل است، پرسیدم: "می توانم چشمبندم را باز كنم؟" جواب داد: "اگر به عقب برنمی گردی و سرت را پائین می اندازی باز كن!" چشمبند را باز كردم و توی كارتن انداختم، هفده، هجده پله ای كه بالا رفتیم به هال مانندی رسیدیم كه سه در بسته در آن دیده می شدند، پاسدار یكی از درها را باز كرد و مرا به داخل فرستاد و در را بست، ایستادم، جلویم یك هال بود و یك اتاق به شكل ال (L) كه با دو در به هال باز می شد.

در كنار هال یك توالت و یك دستشوئی قرار داشتند، اتاق و راهرو پر از زندانی بودند، بعضی نشسته بودند، عده ای باهم حرف می زدند، بعضی ها تنها بودند، عده ای هم راه می رفتند و ..... ناگهان پسربچه دو، سه ساله ای به طرفم آمد، فورا او را بغل كردم، به یاد پسرم كه نمی دانستم كجاست و چه می كند برای مدت كوتاهی چشم هایم را بستم و او را در آغوش فشردم، بعد به دنبال مادرش گشتم، زن جوانی جوابم داد، پرسیدم: "برای چه پسرت اینجاست؟" جواب داد: "او هم شریك جرم من است!" و توضیح داد كه او را در یك راهپیمائی در حالی كه پسرش نیز همراهش بوده دستگیر كرده اند و هر دو را به اوین آورده اند و بدون هیچ گونه بازجوئی داخل بند انداخته اند! پسرك لاغر و زرد می نمود، مدت دو ماه و نیم بود كه همراه مادرش دستگیر شده بود و در این مدت مادر خبری از شوهر و دختر شش ساله و نیمه اش نداشت، بچه ها دورم را گرفتند و شروع كردند به پرس و جو یا به قول خود ما زندانی ها "بازجوئی!" كی دستگیر شدی؟ كجا؟ به چه جرمی؟ شغلت چیست؟ و .....

چشمم یكی یكی به روی بچه ها می نشست، چهره ها جوان و پرشور و پاها شكنجه شده، پرسیدند: "گرسنه ای؟" و من تازه به یادم آمد كه حدود بیست و نه ساعت است كه جز دو لیوان آب هیچ چیز دیگری نخورده ام، (ببخشید كتك یادم رفت!) گفتم: "آره، خیلی!" مقداری نان لواش و پنیر برایم آوردند، نتوانستم بخورم، گفتند: "خوب، صبر كن، تا نیم ساعت دیگر شام می آید، شاید بتوانی بخوری!" برای دیدن بند كنجكاوی نشان دادم، معلوم شد كه علاوه بر اتاق ال مانند كه بچه‌ ها نامش را اتاق عمومی گذاشته بودند دو اتاق دیگر هم هستند، یكی از آن توده ای ها و اكثریتی ها و یكی هم اتاق اعدامی ها، چون بیشتر بچه هائی كه تا به حال از آن بند اعدام شده بودند از آن اتاق بودند! مرا به اتاق اعدامی ها بردند، چادرم را از سر برداشتم و چشم هایم را كه به مدت بیست ساعت بسته بودند كمی مالش دادم، با دخترك جوانی كه در كنارم نشسته بود و خیره مرا می نگریست با چشمكی و لبخندی دوستی را آغاز كردم.

شیدا (۱) نام داشت، دختری بود نوزده ساله، شانزده روز پیش از آن در خیابان به عنوان مشكوك دستگیر شده بود، اوایل خیلی شكنجه اش كرده بودند و این از اثر سوزن هائی كه برای به هوش آوردنش زیر ناخن هایش فرو كرده بودند معلوم بود! خودش می گفت: "آن قدر زدنم كه بیهوش شدم! با فرو كردن سوزن زیر انگشتانم به هوشم آوردند، تقاضای رفتن به توالت كردم، بازجویم كه همان شكنجه گرم بود (در بعضی موارد این دو فرق داشتند!) مرا به توالت برد، همین قدر یادم هست كه شلوارم را پائین كشیدم، دیگر هیچ چیز نفهمیدم، بعد از چند روز خود را در بهداری اوین یافتم!" پاهایش كه بر اثر ضربه های كابل پاره شده بودند چرك كرده بودند، بعد از شكنجه، زندانی دیگر قادر به پوشیدن كفش هایش نیست، اگر بر اثر شكنجه پارگی ایجاد شده باشد حتما عفونت ایجاد می كند، او هم فقط پماد می مالید، تنها چیزی كه در بند وجود داشت، می گفت شانزده روز است خون ادرار می كند و این عارضه حدود دو ماه ادامه داشت، پرسیدم: "خوب، چه گفتی؟" رندانه جواب داد: "همه چیز را !"

او را خیلی شكنجه كرده بودند و بدون گرفتن حتی یك كلمه حرف به بند آورده بودند و دیگر سراغش را نگرفته بودند، این شیوه آنها بود، وقتی زندانی را مشكوك دستگیر می كردند و هیچ چیز در موردش نداشتند اول شكنجه اش می كردند، اگر مقاومت می كرد و چیزی نمی گفت او را در بند می انداختند و مدت نامحدودی به سراغش نمی آمدند تا یا لو برود و یا خودش تقاضای بازجوئی كند و خلاصه به نحوی از او نامی و نشانی بیابند، چنین زندانیانی كم نبودند، میانگین سن بچه های بند هفده تا هجده سال بود، البته به جز آن پسرك سه ساله و نیز یك دختر چهارده ساله كه در یك راهپیمائی با كوكتل مولوتف دستگیر شده بود و از قبل حكم اعدامش را صادر كرده بودند! شام را خوردیم و با یك پتوی سربازی كه سهم هر یك از ما بود كنار هم خوابیدیم، سوزش و درد در پاها و ران و كمرم اذیتم می كردند، تب كرده بودم و نگران بودم كه مبادا در خواب هذیان بگویم، صبح از رفیقم پرسیدم كه آیا در خواب حرف زده ام؟ گفت: "نه!" و یا حداقل او كه در كنارم خوابیده بود نفهمیده بود.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

صبح كه بلند شدیم دهان همه مان بو می داد چون مسواك نداشتیم، ملاقاتی هم نداشتیم و در زندان هم كه اجازه خرید به ما نمی دادند، بچه هائی كه دو، سه ماه بود دستگیر شده بودند دندان هایشان زرد شده بودند و لثه هایشان چرك كرده بودند، چندین بار از مسئولان تقاضای خرید مسواك كرده بودند اما جوابی نشنیده بودند، ساعت هفت و نیم برایمان صبحانه آوردند كه عبارت بود از نفری یك نان لواش كوچك كه در خود زندان پخته می شد، یك حبه قند سهمیه تمام روز و به اندازه یك پشت ناخن پنیر! هنوز صبحانه بین بچه ها تقسیم نشده بود كه در بند باز شد و چند نفر را برای بازجوئی صدا كردند! كم كم با بچه ها سر صحبت را باز كردم، مادری بود كه با دو پسر و یك دخترش دستگیر شده بود، از پسرهایش هیچ خبر نداشت ولی می گفت: "موقعی كه دخترم را شكنجه می كردند مرا بالای سرش بردند و از من خواستند كه به او بگویم كه هر چه دارد بگوید!" می گفت: "دخترم را خیلی شكنجه كرده بودند و دیگر نمی دانم چه بر سرش آمده و كجاست!"

او را به جرم این كه بچه هایش سیاسی بودند به زندان آورده بودند، در بیرون از زندان تحت نظر روانپزشك بود، از بیماری اعصاب رنج می برد ولی با وجود این وضع و دوری از فرزندانش در زندان به او اجازه استفاده از قرص هایش را نمی دادند، حال بسیار بدی داشت، گریه می كرد، می خندید، غذا نمی خورد، ساكت و مات بود، از هر كس كه از بازجوئی می آمد می پرسید كه آیا كسی را به اسم فریبا صدا نكردند؟ همیشه سراغ دخترش را از بچه ها می گرفت، خواهرش را در سی خرداد دستگیر كرده بودند، بعدها كه خواهرش را در زندان قزلحصار دیدم برایم گفت كه هفت، هشت ماه است كه دستگیر شده و بدون بازجوئی و دادگاه به حبس ابد محكوم شده است! او هم از بیماری روانی در رنج بود و وقتی دانست كه من با خواهرش در اوین بوده ام خیلی خوشحال شد و سراغ او و دختر و پسرش را از من گرفت، من هم با توجه به حال او كمی از آن چه را می دانستم برایش گفتم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یك روز مادرسیمین از خواب بلند شد و تقاضای دیدار فرزندش را كرد، پاسدار به او خندید و گفت: "مگر اینجا خانه خاله است و یا تو فراموش كرده ای كه در اینجا زندانی هستی؟ تو اگر لیاقت تربیت فرزندت را داشتی وقتی در بیرون و در كنارت بود تربیتش می كردی، حالا حاكم شرع به ما دستور می دهد او را دور از تو ارشاد كنیم، شما مادر و پدرها برای جوان های خودتان سم هستید و خطرناك!" مادرسیمین هم كه بسیار ناراحت و عصبی شده بود شروع به داد و فریاد و فحش دادن به خمینی كرد، پاسدار حاضر فورا در بند را بست و رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و او را برای بازجوئی صدا كرد! سعی ما برای آرام كردن مادرسیمین بی اثر بود زیرا خشم او فراتر از آن بود كه بتوان گمان كرد، او را به بازجوئی بردند و بعد از شكنجه بسیار و سه شبانه روز چشم بسته نگاه داشتن در راهروهای سرد و خالی به بند برگرداندند، برای این كه بیشتر او را اذیت نكرده باشیم از او سؤال نكردیم، او هم چیزی نگفت و دوباره آرام گرفت، بیشتر می خوابید و طبق معمول سراغ دخترش را از تازه واردان و بچه هائی كه از بازجوئی می آمدند می گرفت.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یكی از خبرهائی كه بچه ها موظف به آوردنش بودند اسم هائی بودند كه در هنگام بازجوئی یا در هنگامی كه منتظر در راهرو نشسته بودند به گوششان می خورد، از این راه بچه ها متوجه می شدند كه آیا هم پرونده شان به بازجوئی رفته؟ خویشاوندی و یا مسئولی دستگیر شده؟ و ..... و این تا حدودی می توانست كمكی هرچند كوچك برای بچه ها باشد، دو نفر از كسانی را كه ساعت هشت صبح به بازجوئی برده بودند ساعت یازده و نیم برگرداندند، دورشان را گرفتیم تا بگویند كه با آنها چه كرده اند، آنها را صبح یكراست همراه با نود و شش نفر زندانی دختر و پسر دیگر به دادگاه گیلانی برده بودند، گیلانی حكم اعدام دسته جمعیشان را داده بود و بعد گفته بود كه اگر كسی حاضر به مصاحبه شد ممكن است در حكمش تأثیری داشته باشد، آنها در دادگاه بدون كیفرخواست و با چشم بسته به اعدام محكوم شده بودند و فقط وقتی كه می خواستند زیر ورقه حكم اعدام را امضا كنند چشمبندشان را بالا زده بودند، می خندیدند، پر از نیرو و شور بودند، هنوز اثر شكنجه در پاهایشان به اندازه ای بود كه راه رفتن را برایشان دشوار كند، منتظر اعدام بودند، ناهار را باهم خوردیم و كمی شوخی كردیم.

یكیشان آزاده هیجده ساله و دیگری فریبا شانزده ساله بود، فریبا دختری بود از یك خانواده بسیار فقیر كه در جنوب شهر بزرگ شده بود، بیست و دو روز بود كه دستگیر شده بود، نه او از خانواده اش خبر داشت و نه آنها از او، ساعت یك و نیم بعد از ظهر بود كه هر دو نفرشان را صدا زدند، آنها از بچه ها خداحافظی كردند و از بند خارج شدند، شب بعد اسمشان را جزء لیست نود و هشت زندانی محارب كه در اوین اعدام شده بودند در روزنامه خواندیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بعد از ظهر بود كه حدود بیست زندانی دیگر وارد بند كردند، در این جمع دختری بود بسیار رنجور كه در اثر بیماری ممتد تمام موهایش ریخته بودند و تنها یك چهره زرد و یك مشت پوست و استخوان از او به جا مانده بودند، خونریزی اثنی عشری داشت و با یك نایلون دوا و یك پاكت بزرگ عكس از معده و روده اش به بند آمد، دكتر شیخ گفته بود كه شاید اگر در بهترین بیمارستان ها و با بهترین تغذیه استراحت كند بیماریش كمی تخفیف پیدا كند، او خودش نتوانسته بود به وی كمكی بكند فقط موفق شده بود از بازجوها برایش اجازه بگیرد تا او بتواند دواها را با خودش به بند ببرد، بعد از یك هفته او را به دادگاه بردند و برایش حكم اعدام صادر كردند اما در لحظه امضای حكم، گیلانی كه چشمش به چهره و جثه او افتاده بود گفته بود به او ابد بدهید، بازجویش می گفت: "ابد برای او مرگ تدریجی است، بهتر بود اعدامش می كردیم!" با حكم اعدام به بند آمد، بعد از یك هفته او را از بند بردند، اسمش افسر بود، مدتی از او هیچ خبری نداشتیم تا این كه بعدها او را مریضتر و بی حالتر در زندان قزل بازیافتیم، زندان قزل را نتوانست تحمل كند و به دنبال غش و تشنج های مكرر او را به اوین برگرداندند، دیگر كسی از او خبری نیاورد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

داشتم توی بند قدم می زدم كه در با صدای داد و بیداد و بگو و مگو بین پاسدار و زنی باز شد، همه سر جایمان خشك شدیم، چنین چیزی سابقه نداشت، زن بد و بیراه می گفت و قرآنش را می خواست، پاسدار فحش می داد و می گفت: "قرآن معنی دار به تو نمی دهیم، تو از آن سوء استفاده می كنی و زندانی ها را هم گمراه می كنی!" و سپس خطاب به ما تهدید كرد كه هر كس با این مادر حرف بزند جرمش سنگین می شود! زنی بود شصت و پنج ساله كه پاهایش بی اندازه ورم داشتند و از پیری و بیماری او حكایت می كردند، پاسدار كه رفت یكراست آمد توی بند، سجاده اش را كه همراه آورده بود پهن كرد و بدون این كه یك كلام با ما صحبت كند به نماز ایستاد، حالت عجیبی داشت، هنوز گره خشمی كه هنگام روبرو شدن با دختر پاسدار بر ابروهایش افتاده بود باز نشده بود اما گوئی اینك در جای دیگری بود، به اطرافش توجهی نداشت، نماز طولانیش را كه تمام كرد سر سجاده اش به دعا نشست، هنگام دعا گاهی نگاهش متوجه ما می شد كه در اطرافش حلقه زده بودیم، احساس كردم دارد ما را دعا می كند، یك لحظه برگشت و به دختری كه نزدیكترش بود گفت كه بهتر است ما با او صحبت نكنیم: "نمی خواهم اذیتتان كنند، این بی دین ها دیوانه اند!"

روزی كه می خواستم از اوین به قزل منتقل شوم موقع خداحافظی در گوشم گفت: "اگر دخترهایم را در قزل دیدی بگو كه برادرشان جعفر آنها را لو داده، بگو كه شیرم حرامش است، بگو كه حالم خوب است و نگران من نباشند!" من دخترهای مادرسكینه (۲) را در قزل ندیدم اما بعدها در قزل شنیدم كه مادر را بعد از چند بار شكنجه اعدام كرده اند! من فقط گوشه ای از وصیتش را در اینجا آوردم ولی باید بگویم كه وجودش به بچه ها شور و استقامت می داد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روزانه حدود بیست و پنج تا سی زندانی جدید به بند می آوردند به طوری كه بعد از یك هفته تعداد زندانیان به دویست و پنجاه نفر رسید! برای خوابیدن و به خصوص توالت رفتن دچار اشكال فراوان بودیم، سهمیه غذا برایمان با اضافه شدن زندانی ها اضافه نمی شد، ظهرها همان لگن پلاستیكی را كه قبلا برای صد و بیست و پنج نفر می آوردند حالا برای دویست و پنجاه نفر می آوردند! اغلب گرسنگی آزارمان می داد، جز مختصری كه به عنوان غذا به ما می دادند چیز دیگری برای خوردن نبود چون حق خرید نداشتیم و پدر و مادرهایمان هم حق فرستادن چیزی نداشتند.

حمام برای دویست و پنجاه نفر منحصر به یك دوش بود كه هفته ای یك صبح تا عصر آبش گرم بود، چهار نفر، چهار نفر می رفتیم و هر كس حق استفاده از حمام را برای پنج دقیقه داشت! هیچ كداممان جز لباس تنمان لباس دیگری نداشتیم كه بعد از حمام بپوشیم و خودمان را با چادرهایمان خشك می كردیم، بقیه روزهای هفته از حمام برای شستن ظرف ها استفاده می كردیم، استفاده از حمام به جز در روز اعلام شده جرم بود و تنبیه داشت، برای هر چهار نفر یك قالب صابون می دادند كه هم برای شستن سر و تن و هم برای شستن لباس های زیرمان بود، برای دویست و پنجاه نفر دختر روزانه فقط دو نوار بهداشتی می دادند كه مسئول پخش نوار هم آن را فقط به بچه هائی می داد كه روز اول یا دوم قاعدگیشان بود، بقیه باید بدون نوار سر می كردند كه با توجه به نداشتن لباس اضافی و هیچ وسیله ای دیگر این هم یكی از مشكلات جدی بود كه با آن درگیر بودیم ولی "خوشبختانه!" بر اثر كافور زیادی كه به غذا می زدند بچه ها اغلب قاعده نمی شدند و این با همه ناراحتی های جسمی و روانی كه در بر داشت حسنش این بود كه مشكل كمبود نوار بهداشتی را تخفیف می داد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یك روز صبح ساعت پنج هنوز هوا تاریك، روشن بود كه در بند باز شد و پاسدار وارد بند شد و دیوانه وار فریاد زد: "بلند شوید میلیشیا، بلند شوید، وقت مبارزه مسلحانه است!" همه بیدار شدیم، نیم خیز، نشسته، ایستاده، رنگ پریده و متشنج، پاسدار همه جای بند را گشت و همه بچه ها را با این سر و صدا بیدار كرد و رفت، این كاری بود كه هر چند وقت یك بار به شیوه های مختلف انجام می دادند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

من جزو بچه های خوشبختی بودم كه علاوه بر روپوش یك پیراهن هم داشتم، یك روز حوری (۳) كه مدت یك ماه و نیم بود دستگیر شده بود از من خواست كه پیراهنم را به او بدهم تا بتواند لباس هایش را كه از هنگام دستگیری نشسته بود بشوید، پیراهن را پوشید و لباس هایش را در طشت خیساند، مشغول شستن بود كه او را برای بازجوئی صدا زدند، شب بعد اسمش را در لیست اعدامی ها یافتیم، شانزده سال داشت!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

تنها چیزی كه برای خواندن به ما می دادند عصر به عصر روزنامه كیهان یا اطلاعات بود، نه رادیو داشتیم و نه تلویزیون، تازه بند ما به قول بچه ها از بندهای نظر كرده بود چون در همان ساختمانی كه ما در بند یك آن زندانی بودیم بند دیگری وجود داشت كه به آن بند سی خردادی ها می گفتند، بچه های زندانی در آن بند نه روزنامه داشتند نه زندانی جدید نزد آنها می بردند و نه به بازجوئی برده می شدند، فقط روزی سه بار صبح و ظهر و شب در بند برای دادن غذا باز می شد، اغلب بچه ها در آن بند با شماره خوانده می شدند، زندانی در آن بند باید آن قدر می ماند تا شواهدی در موردش پیش بیاید و او را به بازجوئی ببرند، هر كس را هم كه برای بازجوئی می بردند دیگر به بند برنمی گرداندند! دختری كه از آن بند برای بازجوئی رفته بود و بعد به بند ما منتقل شده بود نقل می كرد كه:

..... ما فقط از آوردن غذا می توانستیم حدس بزنیم روز است یا شب! دیگر حساب روز و ماه از دستمان دررفته بود، ترور رجائی و باهنر را ما از بلندگوهای اوین شنیدیم، ما در آنجا كاملا فراموش شده بودیم، مگر كسی لطفی می كرد و ما را لو می داد یا اثری و نشانی از ما در جائی پیدا می كردند، پاسداری كه برایمان غذا می آورد به ما می گفت: "حكم همه تان اعدام است!" روزی كه بهشتی و دار و دسته اش ترور شده بودند ساعت هفت صبح ناگهان پاسدارهای پسر و دختر با كلاشینكف وحشیانه به بند یورش آوردند و ما را كه عده ایمان خواب بودیم و عده ای نماز می خواندیم از همه جا بی خبر حتی با زیرپوش و لباس زیر مجبور به خارج شدن از بند كردند، فریاد می زدند كه امروز اعدام دسته جمعی داریم! چشم هایمان را بستند و در حالی كه با ته كلاشینكف به شدت به پشت و كمر و بازوهایمان می زدند ما را به حیاط زندان اوین بردند و روی زمین نشاندند، صدای رگبار و تك تیر یكریز به گوشمان می رسید، دخترها و به خصوص پسرهای زندانی را خیلی می زدند به طوری كه صدای فریادشان محوطه زندان را پر كرده بود، در این میان پسر پاسداری فریاد می زد: "برادران، امام گفته اند خشمتان را فرو بخورید، مطابق شرع با آنها رفتار كنید!" چنان همهمه و سر و صدائی بود كه گوئی قیامت برپا شده است!

در همین حال فریاد رسائی صداهای دیگر را تحت الشعاع قرار داد: "به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران" و سپس شلیك یك مسلسل! خودم مخ كچویی را دیدم كه پخش زمین شد، با این عمل وضع برگشت و حمله ها به طرف آن صدا معطوف شدند، صداهای: "بگیرینیش، نذارین دربره، به پاهاش تیر بزنین!" از هر طرف شنیده می شدند و بعد صدای افتادن یك نفر از بلندی و فریادی ممتد، ما را به سرعت به بند برگرداندند، بعدها شنیدیم كه آن شخص كه كچویی را ترور كرده بود خودش را از پشت بام به پائین پرت كرده است! .....

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در بین زندانی هائی كه به بند می آوردند بچه هائی بودند كه هجده روز و حتی بیست روز در راهروهای بازجوئی نگه داشته شده بودند، دختری می گفت: "چشم هایمان درد می كردند و تنمان از قرار گرفتن بر زمین سرد و خالی كوفته شده بود، از همه بدتر شنیدن صدای فریاد بچه هائی كه شكنجه می شدند دیگر روحیه ای برایمان باقی نمی گذاشت، كثیفی اذیتمان می كرد و اجازه حمام گرفتن نداشتیم، شب ها سرتاسر راهروهای بازجوئی از زندانی پر بود و روزها بر این عده زندانی های جدید و زندانی هائی كه از بند برای بازجوئی می آوردند اضافه می شدند!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یك هفته بعد از بازجوئی اول مرا مجددا برای بازجوئی صدا زدند، تنم را برای یك شكنجه حسابی صابون زدم، مدت یك ساعت و نیم در راهرو بازجوئی منتظر بودم، صدای فریاد و ضجه ناشی از درد فرود آمدن كابل بر بدن ها فضا را پر كرده بود، با هر فریادی قلبم تندتر می زد، احساس تب شدیدی داشتم، دیگر مثل روز اول نمی توانستم از زیر چشمبند جائی را ببینم، فقط از پائین چشمبند تا دو قدمی خودم را می دیدم ولی برای دیدن پاهای شكنجه شده و چرك كرده همان كافی بود.

صدای بازجویم را شنیدم كه مرا به اتاق بازجوئی می خواند، طبق معمول چند نفر دیگر هم مشغول بازجوئی پس دادن بودند، پسری خطاب به بازجویش فریاد می زد: "من كه دارم می نویسم، پس چرا دیگر می زنی؟" و بازجو همچنان كه كابل را بر پشت و كتفش فرود می آورد خوشمزگی می كرد كه: "آخه بعضی ها وقتی میخورن روان نویس میشن!" مردی را كه گویا شب قبل دستگیر كرده بودند مجبور كردند به همسرش زنگ بزند و بگوید كه برادرش را به زندان بفرستد وگرنه او را اعدام خواهند كرد! مرد وقتی به خانه تلفن زد گویا پسر كوچكش گوشی را برداشت چون او پشت سر هم نیما، نیما، بابا، بابا می كرد و گریه به او اجازه گفتن حرف دیگری نمی داد، از خانه شان عكسی از امام پیدا كرده بودند كه رویش آرم سازمان چریك ها را زده بودند و معلوم شده بود كه این كار برادرزنش بوده و او هیچ خبری از وجود چنین عكسی نداشته! خلاصه این كه این عكس چنان آنها را عصبانی كرده بود كه می خواستند به هر قیمتی شده شخصی را كه این كار را كرده بود دستگیر كنند، بازجویم عكس را نشانم داد، درست در جائی كه قلب امام بود تفنگ آرم قرار داشت و چه زیبا نشانه گرفته شده بود!

بازجوئی را شروع كرد، سؤالی را كه قبلا برایم دیكته كرده بودند و من از شدت درد نتوانسته بودم به آن پاسخ دهم جلویم گذاشت، شروع به نوشتن كردم، بعد از پایان جواب آن را خواند و سؤال دیگری نوشت، در فاصله ای كه من جواب می نوشتم او از پسر دیگری بازجوئی می كرد و از او جای قرار روزش را می خواست و چون پسر از دادن جواب امتناع می كرد او را بر زمین خواباند و شكنجه را شروع كرد، در میان شکنجه آن پسر برای رفع خستگی سراغ من می آمد و جوابم را می خواند و سؤال دیگری می نوشت! من از فریادهای آن جوان متشنج شده بودم و حواسم نبود كه چه می نویسم، به یك سؤال بازجویم كه یك خط و نیم بود فقط در نصف خط پاسخ دادم، از دیدن این جواب چنان عصبانی شد كه به شدت به كنج دیوار پرتم كرد و من با تمام وزن بدنم با پیشانی محكم به گوشه دیوار خوردم! خیلی دردم آمد، بلند شدم و دوباره نشستم، در همین حال او سرم فریاد می زد: "تو فكر می كنی با بچه طرفی و هر چرت و پرتی را می نویسی؟ من دیگر دست از سر تو برنمی دارم!" اثر آن ضربه را تا مدت ها بعد از خروج از زندان نیز با خود داشتم و اغلب آن قسمت سرم تیر می كشید و از چشم چپم اشك می آمد!

سؤال ها بیشتر مربوط به جریانات روز بودند، مثلا سی خرداد كجا بودی؟ روز ترور بهشتی، رجائی، باهنر كجا بودی؟ روز چهارده اسفند چه كردی؟ روز بسته شدن دانشگاه ها چه كردی؟ روزی كه امام از پاریس آمد تو كجای مسیر دانشگاه ایستاده بودی؟ در جریان انقلاب چه كردی؟ نظرت راجع به ترور چیست؟ در جریان انقلاب وقتی شعار: "نان، مسكن، آزادی" را می دادند چه فكر می كردی؟ روز تسخیر لانه جاسوسی كجا بودی؟ در كدام راهپیمائی از این حركت انقلابی پشتیبانی كردی؟ با كدام دسته و گروه بودی؟ چرا با دانشجویان خط امام نبودی؟ و ..... اینها تقریبا سؤال هائی بودند كه در طول پنج بازجوئی از من شدند، پاسخ دادن به آنها نیز خود شگرد می خواست، مثلا اگر می نوشتی من در دانشكده با هیچ یك از گروه ها نبودم این بی گناهی نبود بلكه خود جرم بود چرا كه تو باید با انجمن اسلامی دانشكده ات می بودی وگرنه ضدانقلاب محسوب می شدی! به چند سؤال كه پاسخ دادم با چشمبند مرا به راهرو بردند و نشاندند.

موقع غذا خوردن همه زندانی ها را كنار هم می نشاندند، پشت به هم، دخترها و پسرها جدا و هیچكس حق حرف زدن و به چپ و راست نگاه كردن نداشت، وقتی ظرف غذا را می دادند حق نداشتیم چشمبندمان را تا روی پیشانی بالا بكشیم، پیشانیم بر اثر خوردن به دیوار باد كرده بود و وجود چشمبند روی پیشانی درد را تشدید می كرد، آن را زیر گلویم انداختم، مشغول خوردن شدیم، گاه شلنگی بود كه بر سر و گردن كسی فرود می آمد و اعتراض پاسداری كه: "گوساله حرف نزن!" جلویم تا چشم كار می كرد زندانی بود، پشت سرم نمی دانم چه خبر بود ولی آن قدر زندانی در راهرو بود كه صدای نفسشان و صدای خوردن قاشق به كاسه خود همهمه ای ایجاد كرده بود كه گوش را می آزرد، یكی از دخترهای زندانی به پاسدار گفت كه گرسنه است و باز غذا می خواهد، پاسدار جوابش داد: "چطور وقتی جلو چهارراه می ایستادی و با صدها مرد غریبه بحث سیاسی می كردی گرسنه ات نمی شد و فكر غذا نبودی؟ نكند اینجا را با خانه خاله عوضی گرفتی؟"

غذایمان را خوردیم و نشستیم، منتظر بودم كه بازجویم دوباره صدایم بزند كه صدائی به گوشم خورد، سراپا گوش شدم، دختر بغل دستیم بود كه آرام با من حرف می زد، پرسید كه وضعم چطور است؟ گفتم: "نمی دانم، تو چی؟" گفت: "وضعم خراب است، دو برادرم را اعدام كرده اند و خودم هم حكمم اعدام است!" پرسیدم: "جرمت چیست؟" گفت: "دستگاه چاپ داشتم و در خانه تیمی بودم!" پرسیدم: "چند وقت است دستگیر شده ای؟" گفت: "یك ماه است!" در این هنگام پای پسر پاسداری را كه كنارمان ایستاده بود از زیر چشمبند دیدم، منتظر كتك خوردن بودم اما خبری نشد! شك كردم، سؤالی نكردم اما او با اصرار از من می خواست كه وضعم را بگویم، چیزی نگفتم، بعد به اتاق بازجوئی رفتم، كفش هائی را كه پای آن پسر پاسدار دیده بودم در پای بازجویم بازشناختم! این هم یكی از شگردهای آنها بود!

توران قربانی همین شگرد شد، پاسدار دختری حتی با پاهای باندپیچی شده كنارش نشسته بود و از او همه چیز را پرسیده بود! توران وقتی اینها را تعریف می كرد گریه اش گرفته بود چون چنان فریب خورده بود كه حتی چیزهائی را كه بازجوها نیز به آنها واقف نشده بودند به دختر پاسدار گفته بود و همین باعث اعدامش شد! وقتی كه برای اعدام صدایش زدند بعد از ظهر بود، من كنار در دراز كشیده بودم، از پاسدار پرسید: "مرا برای بازجوئی می برید؟" پاسدار با خنده گفت: "نه، امروز روز آخر عمرت است!" توران كه هیچ انتظار چنین پاسخی را نداشت رنگش پرید و زانوهایش چنان سست شدند كه هنگام رفتن به راهرو تعادلش را از دست داد و روی من افتاد، بلندش كردیم، چادرش را سرش كرد و رفت، یك روز پاسدار طبق معمول برای آمارگیری به بند آمده بود، اسم ها را یكی یكی صدا می زد، در برابر هر اسمی كه جوابی نمی شنید با صدای بلند می گفت: "به درك واصل شد!" وقتی به اسم توران رسید گفت: "آن قدر ترسو بود كه قبل از رسیدن به میدان تیر سنكوپ كرد و مرد!" ساعت پنج بود كه مرا به بند بازگرداندند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در بند آن قدر جمعیت بود كه قادر به حركت كردن نبودیم، شب ها نوبتی می خوابیدیم، بچه هائی كه بازجوئیشان تمام شده بود بیدار می ماندند تا بچه هائی كه احتمال بازجوئی رفتن داشتند بتوانند بخوابند، تا صبح روی یك دنده می خوابیدیم، اگر هوس دنده عوض كردن به سرت می زد دیگر جائی نداشتی! بلافاصله فشاری كه از دو طرف رویت بود جایت را پر می كرد! وقتی هم بیدار می ماندی صدای غر و غر شكم های گرسنه بچه ها امكان نشسته چرت زدن را هم برایت نمی گذاشت، آنهائی كه از بی جائی بیدار مانده بودند می باید شب را بدون چیزی برای خواندن یا قلم و كاغذی برای نوشتن به صبح برسانند، حرف زدن هم كه البته جرم بود و این جرم روز و شب نداشت، معمولا شب ها بچه ها را برای اعدام صدا می زدند، عصر به بعد در بند كه باز می شد برای بردن بچه ها به میدان تیر بود.

اولین بار كه این قاعده به هم خورد یك شب ساعت دوازده بود كه در بند باز شد و یك دختر زندانی را كه دو روز بود برای بازجوئی برده بودند به بند بازگرداندند، طاهره (۴) دختری كه به بند آمد بیست و چند روز بود كه دستگیر شده بود، هجده ساله بود، او را در جلسه امتحان تجدیدی دستگیر كرده و به اوین آورده بودند، می گفت: "شنیده بودم كه بچه ها را از جلسه امتحان می برند اما فكر می كردم كه من كاری نكرده ام كه به زندان بروم، هیچ نمی دانستم كه روزنامه یا اعلامیه خواندن هم زندان دارد! تا وارد مدرسه شدیم پاسدارها را دیدیم كه از قبل آنجا بودند، مدیر مدرسه از پشت بلندگو گفت اسم هائی كه می خوانیم به دفتر بیایند، پنجاه و شش نفر را اسم برد كه اسم من هم جزوشان بود، ما را از مدرسه یكراست به اوین آوردند، از قرار معلوم پاسدارها پیش مدیر رفته اسامی افراد فعال در مدرسه را می خواهند، مدیر هم لیست بلندبالائی جلویشان می گذارد!"

وقتی به بند آمد دو شبانه روز بود كه نخوابیده بود، از دادگاه گیلانی می آمد، می گفت: "گیلانی به من اعدام داده ولی همین كه مرا به بند آورده اند نشان می دهد كه اعدامم نخواهند كرد وگرنه دلیلی برای آوردن من به بند وجود نداشت!" شب را پیش من خوابید، چه خوابیدنی! یك دم آرام نداشت، مدام از خستگی خوابش می برد و از پریشانی از خواب می پرید و هر بار مرا بیدار می كرد و می پرسید: "كلك زده اند نه؟ مرا اعدام نمی كنند!" و من كه هیچ نمی دانستم چه بگویم جواب می دادم: "نه، بخواب!" ساعت پنج صبح بود كه صدایش زدند، شب بعد اسمش را جزو لیست اعدامی ها خواندیم! طفلك هرگز نتوانست باور كند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

به ازای هر یك زندانی كه اعدام می كردند سه، چهار زندانی جدید وارد بند می كردند! در بین زندانیان جدید چهار دختر دانش آموز بودند كه از لباس هر كدامشان یك مستطیل بریده بودند، فورا "بازجو"های بند دست به كار شدند، بعد از "بازجوئی" كامل از آنها معلوم شد كه برای گرفتن اقرار آنها را در قبرهائی می خوابانند و می گویند زنده به گورتان می كنیم، بعد قسمتی از لباس آنها را می برند و می گویند: "این تكه از لباستان را به خانواده تان می دهیم تا بدانند شما به درك رفته اید!" آنها را سه ربع تا یك ساعت در همان حالت نگه می دارند و هر لحظه می گویند الان رویتان خاك می ریزیم! بعد از این مدت كه آنها خوابیده روی قلوه سنگ های قبر به انتظار پایان زندگیشان می گذرانند پاسداری می آید و ضمانتشان می كند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روزها در بند بسیار یكنواخت می گذشتند، بعد از این كه اجازه ورزش آن هم به طور فردی به ما دادند هر روز چند ساعت را به ورزش می گذراندیم و بد نبود، بعد از خواهش های مكرر بالاخره پاسدارها موافقت كردند كه از خانواده هایمان برایمان لباس بپذیرند، از خوشحالی بال درآوردیم زیرا آن قدر وضع بدی پیدا كرده بودیم كه تصمیم گرفته بودیم به محض گرفتن لباس، لباس های موجودمان را دور بریزیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

افسانه (۵) دختر هجده ساله بسیار ساكت و معصومی بود، آن قدر معصوم كه دلم نمی آید از آن صورت آرام و دوست داشتنی در اینجا سخنی نگویم، او از بچه ها قول گرفته بود اولین كسی كه برایش بیشتر از یك تكه لباس آمد دومی را به او بدهد چون می دانست كه كسی برای او چیزی نخواهد آورد، خانواده اش وضع مالی بدی داشتند و نمی توانستند برایش لباس بفرستند، وقتی می گفتیم: "خوب، از لباس های خودت كه در خانه هستند می فرستند!" می گفت كه دو خواهر دیگر دارد كه از لباس های معدودشان مشتركا استفاده می كنند، یك روز او را برای بازجوئی صدا زدند، هنوز از بند بیرون نرفته بود كه پاسداری وارد شد و شروع به خواندن اسامی بچه هائی كرد كه برایشان وسیله ای آمده بود، در این گونه مواقع همگی جلوی در جمع می شدیم، انبوهی از آدم و فقط یك راه باریك باقی می گذاشتیم تا هر كس كه صدایش می زنند بتواند عبور كرده ورقه را امضا كند و بسته اش را بگیرد.

ناگهان نام افسانه به گوشمان خورد، همگی از تعجب جیغ كوتاهی كشیدیم، به پاسدار گفتیم كه او را برای بازجوئی صدا زده اند، یكی از بچه ها گفت كه بسته را به او بدهند تا برایش نگه دارد، پاسدار قبول كرد، خوشحال بسته را نگه داشتیم تا ظهر كه افسانه از بازجوئی آمد، آن قدر خوشحال بودیم كه نمی دانستیم چطور به او بگوئیم، اول باور نمی كرد و حتی بعد از این كه اسمش را روی بسته دید فكر كرد كه بچه ها با او شوخی كرده اند ولی وقتی فهمید واقعا برایش بسته آورده اند از خوشحالی اشك در چشمانش جمع شد، دستخط روی بسته و لباس های فرستاده شده را نگاه كرد و گفت كه آنها را عمه اش برایش فرستاده است، لباس ها را گذاشت و شروع به خوردن ناهار كرد، ناهارش را كه خورد دوباره صدایش كردند، او هرگز آن لباس ها را بر تن نكرد! چه شوم بود صدائی كه نام او را در گوش ما نشاند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

هر روز ساعت های زیادی را با شیدا می گذراندم كه اگر همه برگ های این نوشته را هم از او بگویم كم است، آن چنان به هم اعتماد می كردیم كه بعضی وقت ها از این حماقت (بله، این كار در زندان حماقت بزرگی بود!) خنده مان می گرفت، باهم از همه چیز می گفتیم، شب ها كنار هم می خوابیدیم و چون با یك پتو سردمان بود دو پتویمان را روی هم انداخته دو تائی زیر پتو می رفتیم و تا نیمه های شب باهم صحبت می كردیم، بچه كوچك خانه و تنها مایه شادی پدر بازنشسته و مادر پیرش بود، خودش می گفت: "اگر یك روز مثلا به خانه خواهرم می رفتم مادرم دلش طاقت نمی آورد و می گفت خانه چه غمگین و ساكت است، زود برگرد!"

بعضی شب ها نمایش های عجیب و غریبی داشتیم، مثلا همراه پاسدار یك دختر می آمد كه علاوه بر چادر صورتش را با پوشیه نیز پوشانده بود و یا با چادرش آن چنان رو گرفته بود كه فقط او می توانست از گوشه ای ببیند و ما قادر به دیدن صورت او نبودیم، در این مواقع پاسدار همه ما را در یك گوشه جمع می كرد و ما باید سرهایمان را بالا نگه می داشتیم، در حالی كه همه تنگ در تنگ با دلهره نشسته بودیم او همه ما را نگاه می كرد، به هر دختر زندانی كه اشاره می كرد پاسدار اسمش را می پرسید و دیگر كار تمام بود! فردا بازجوئی شروع می شد و معمولا این گونه شناسائی ها به اعدام شخص شناسائی شده منتهی می شدند، در چنین مواقعی بچه هائی كه به طور مشكوك دستگیر شده بودند حال و روز خوبی نداشتند، دل ها در سینه ضربان عادیشان را فراموش می كردند و لرزه بر اندام ‌ها می نشست، یك روز عصر در حین یكی از این نمایش های آدمكشی دختركی كه برای شناسائی آمده بود شیدا را به بازجو نشان داد! رنگ از روی شیدا پرید، بسیار عصبی بود، تنها كسی كه ممكن بود او را لو بدهد مسئولش بود!

شیدا آن قدر به مسئول خودش اعتماد داشت كه هرگز نمی خواست باور كند شخصی كه او را به پاسدار نشان داد همان مسئولش بوده است! شب را تا صبح بیدار ماندیم و باهم صحبت كردیم، از او هیچ چیز نداشتند، حتی امكان آزادیش می رفت زیرا دو ماه بود كه او را دستگیر كرده بودند و بعد از شكنجه فراوانی كه شرحش رفت از او هیچ درنیاورده بودند، هیچكس او را شناسائی نكرده بود و هیچ برگه ای دال بر فعالیت سیاسی او در دست نداشتند، در زیر شكنجه از او رد كلاهی را خواسته بودند، می گفت: "وقتی بازجو به من گفت بگو كلاهی كجاست چند دقیقه دیگر آزادی! از تعجب شاخ درآوردم! فكر همه چیز را كرده بودم جز این یكی را، فریاد زدم آخر من از كجا بدانم كلاهی كجاست؟" و بازجو در جواب گفته بود: "او در همسایگی شما زندگی می كرد!" شیدا وقتی قضایا را می گفت به اینجا كه رسید با خنده گفت: "واقعا نمی دانستم كه كلاهی همسایه ما بوده است!" او ساعت مادرش را كه ساعتی قدیمی و كوكی بود به من داده و ساعت مرا گرفته بود، می گفت: "ساعتت را برمی دارم كه بعد از آزادی به سراغم بیائی!" گمان می كرد به زودی آزاد می شود!

هر لحظه كه به فردا نزدیكتر می شدیم دلهره اش بیشتر می شد، در این فكر بود كه پاسدارها اكنون از او چه می دانند و او باید چگونه برخورد كند؟ همه جوانب را بررسی كردیم و باهم محمل هائی ساختیم، نزدیك ساعت چهار و ربع بود كه چشم هایمان را روی هم گذاشتیم، خوابم نمی برد، نگرانش بودم، نمی دانستم فردا چه بر سرش خواهد آمد، چشم هایم را باز كردم كه نگاهی به چهره جوانش بیندازم، دیدم او هم بیدار است، هر دو خندیدیم، آرام گفت: "ولش!" این تكیه كلام او بود، هر وقت كار به جای باریك می كشید می گفت: "ولش!" صبح كه شد دم در به انتظار نشست، حتم داشت صدایش می زنند اما آن روز صدایش نزدند، كمی آرام شد، شاید اشتباه كرده بود و هنوز چیزی از او نمی دانستند، فشار روحی و عصبی چنان در بند سایه انداخته بود و چنان گلومان را می فشرد كه تاب ماندن ایمان می خواست و استقامت، دلمان می خواست روزی چند بار جسممان را شكنجه كنند اما وقتی بدن پر از جراحتمان را به بند آوردند دیگر راحتمان بگذارند و گورشان را گم كنند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

دو هفته ای بود كه مادرنعمتی را به بند آورده بودند، جرم او این بود كه وقتی پاسدارها به خانه اش ریخته بودند پسرهایش را از پشت بام فراری داده بود! از او می خواستند كه جای پسرهایش را بگوید، نگران بود، می گفت: "نكند موقع پریدن از پشت بام پایشان شكسته باشد؟" اما دلداریش می دادیم كه اگر چنین بود همان موقع دستگیر شده بودند، نمی دانست بچه هایش كجایند ولی خوشحال بود كه در زندان نیستند، می گفت حاضر است بقیه عمرش را در زندان بگذراند اما پسرهایش دستگیر نشوند و گیر این آدمكش ها نیفتند! موقع غذا باید ده نفر، ده نفر دور هم جمع می شدیم، غذای ده نفری را كه برای سیر كردن چهار، پنج نفر هم كافی نبود در سینی ریخته جلومان می گذاشتند! همیشه با غذا بازی می كرد و سعی می كرد مخفیانه و دور از چشم ما سهمش را نصیب ما سازد، خیلی دوستش داشتیم، یك روز صبح او را برای بازجوئی صدا زدند و شب بدن شكنجه شده اش را وارد بند كردند در حالی كه پاسدار با اشاره به سینه هایش فریاد می زد: "تو شیر حرام به بچه هایت داده ای، باید این سینه ها را از جا درآورد!"

خودش را تا آنجا كشانده بود و به محض رسیدن به بند و دیدن قیافه های آشنا بی حركت پشت در بند ماند، به سراغش رفتیم، مشاهده آن همه باد و ورم بر روی سینه و پاهایش دل و جرأت می خواست، او را با پای برهنه از روی سنگریزه ها گذرانده و به بند آورده بودند، خون از پاهایش روان بود، به كمك چند نفر او را بلند كردم، دستش را دور گردنم انداختم و او را به اتاق رساندم، تمام بدنش می لرزید، قادر به حركت نبود، نمی توانست قدم از قدم بردارد، او را بر روی زمین خواباندیم، همه بچه ها متشنج و عصبی دورش حلقه زده بودیم، چشم هایش بسته بودند و هیچ نمی گفت، حتی نمی نالید، همه او را نگاه می كردیم و دل هایمان از درد فشرده شده بودند، لب باز كرد، چشم هایش را به بالا به جائی نامعلوم دوخت و گفت: "من در زندگی فقط یك گناه داشتم و آن این كه فقیر بودم، آیا سزای فقیر بودن این است كه چنین شكنجه ببینم؟" از فقر گفت كه با آن آشنا بودم و از شكنجه و آدمكشی كه هر روز شاهدش بودیم، اشك در چشمانمان حلقه زد، بوسه ای بر گونه اش نشاندم و شروع به تمیز كردن پاهایش كردیم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند بار برای گرفتن عینكم تقاضا كرده بودم، عینكم روز اول بازجوئی روی میز بازجو جا مانده بود، بار سوم كه برای بازجوئی صدایم زده بودند دوباره تقاضای گرفتن عینكم را كردم و گفتم: "بدون عینك چشم ها و سرم درد می گیرند!" بالاخره بعد از بازجوئی، بازجویم مرا به اتاقی برد و گفت: "بگرد عینكت را پیدا كن!" و در را نیمه باز گذاشت و رفت، چشمبندم را باز كردم، اتاق بزرگی بود پر از اشیاء زندانی ها، شاید حدود دویست عینك و ساعت، لباس، روزنامه، نشریه گروه ها و گونی های پر كه نمی دانم در آنها چه بود، حلقه طلا، گردنبند و دستبند طلا فراوان بودند، معلوم نبود چه بر سر صاحبان آنها آمده بود، فرصت كمی داشتم، در میان عینك ها به دنبال عینكم گشتم، روی دسته بعضی از عینك ها اسمی چسبانده بودند، احتمالا صاحب عینك اعدام شده بود و عینكش را برای دادن به خانواده اش مشخص كرده بودند، بالاخره عینكم را یافتم ولی بعد از زدن عینك چیزی را بهتر و روشنتر ندیدم چون در آنجا حتما لازم نیست كه همه چیز را با چشم ببینی، تو رذل بودن و هار بودن و وحشی بودن آنها را با پوست و گوشت خود احساس می كنی و صدای فریاد شكنجه شده را با گوش هایت می شنوی!

به بند برم گرداندند، مثل هر بار كه از بازجوئی می آمدم حال خوشی نداشتم، چند ساعت ماندن در بازجوئی فشار زیادی بر روی اعصابم می آورد، بغضی خفه شده گلویم را می فشرد، صدای پسرها و دخترهائی كه در زیر ضربات كابل فریاد می كشیدند آن چنان در گوشم می پیچید كه دیگر هیچ به خودم نمی اندیشیدم، در زندان آن چنان با مسائل دور از ذهن و دور از انسانیت روبرو بودی كه حتی هفته ها می شد كه یادی از خانواده ات نمی كردی، وقتی می شنوی دختر چهارده ساله ای زیر شكنجه فریاد می كشد: "مامان، مامان، مردم!" چطور می توانی به یاد كودكت باشی كه تو را صدا می زند؟ وقتی دختر نوزده ساله ای در كاغذی به عنوان وصیتامه برای پدر و مادرش می نویسد : "مامان، بابا، دوستتان دارم!" كدام دل سراغ خانه اش می رود و چه كسی یادی از فرزندش می كند؟

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

فرشته (۶) دانشجوی سال دوم پزشكی بود، یك ماهی بود كه دستگیر شده بود، دختری بسیار گرم و دوست داشتنی بود، با قامتی بلند و چهره ای شیرین، در بند ما تنها كسی بود كه علاوه بر شكنجه در اتاق های بازجوئی و توسط كابل به زیرهشت هم رفته بود، او را برای بازجوئی بردند و سه روز بعد بدن كبود و پر جراحتش را به بند آوردند، در این سه روز آن قدر لاغر و زرد شده بود كه باور كردنی نبود، با خنده می گفت:

"نمی دانم پوست پای من از جنس پوست خر است كه این قدر سفت است و باد نمی كند؟ هر قدر هم محكم به پایم می زدند باز هم پاهایم باد نمی كردند و هر چه از درد فریاد می زدم باورشان نمی شد! فكر كردند چون پاهایم باد نمی كنند پس دردم هم نمی آید! این بود كه بازجویم توصیه كرد كه مرا به زیرهشت ببرند، نمی دانستم كجاست اما خوشحال بودم كه از رفتن به زیر شكنجه مدتی آسوده شده ام، مرا با چشم های بسته و پس از كشاندن از راهروها و پله هائی كه رو به پائین می رفتند به محلی رساندند كه بوی نم و كاهگل می داد، به نظر می آمد كه زیرزمین است، وقتی شكنجه گر گفت كه اینجا از پوست خر هم خون سرازیر می شود فهمیدم كه زیرهشت چطور جائی است! صدای فریاد چند پسر به گوشم رسید ولی صدای دختری را نشنیدم، دست هایم را از پشت به صورت قپانی بستند و بازجو به من گفت روی صندلی بروم و چون چشم هایم بسته بودند خودش كمك كرد، بعد با كمك دو نفر دیگر دست های مرا كه از پشت به صورت قپانی (یكی از پائین به طرف كتف ها و دیگری از بالا به طرف كتف ها) بسته بودند به قلابی آویزان كردند، تمام وزنم روی دو مچ قرار داشت كه به طور نا آشنائی باهم در تماس بودند، فریاد می كشیدم، درد در تمام سلول های بدنم آن چنان دوید كه قابل توصیف نیست، بعد از ده دقیقه بیهوش شدم، به هوشم آوردند و دوباره آویزانم كردند!"

می گفت: "چند نفر در آنجا كارشان فقط این بود كه زندانی بیهوش شده را به هوش بیاورند و دوباره آویزان كنند!" و با خنده اضافه می كرد: "حالا نمی دانم با این تخصص در بهشت چه شغلی به آنها داده می شود؟" طریقه به هوش آوردن زندانی معمولا آب سرد، سیلی های پیایی و سوزن فرو كردن زیر ناخن ها بود! دو روز در زیرهشت به این صورت شكنجه می شود، روز سوم او را به اتاق بازجوئی برمی گردانند و بعد از یك سری مقدمه چینی به دادگاه گیلانی می برند، گیلانی بدون خواندن كیفرخواست و پرسیدن نام و مشخصات به او و دیگر زندانی هائی كه همراه او بودند دسته جمعی حكم اعدام می دهد! سپس كاغذی جلوی آنها می گذارد تا وصیتشان را بنویسند، می گفت: "بعد از سه روز شكنجه برای نوشتن وصیتنامه چشم هایم را باز كردم، هیچ چیز جز درد كه تمام بدنم را تصرف كرده بود در ذهنم نمی گذشت، در همه سلول های بدنم فقط یك چیز مهمان بود و آن درد بود و میزبانش تن من كه قرار بود چند ساعت دیگر از كار بیفتد، مدت كوتاهی قلم را در دست گرفتم، به خودم گفتم هی، فرشته، وصیت بنویس اما معنی وصیت را نمی فهمیدم، بالاخره پاسداری در گوشم خواند اگر حرفی برای پدر و مادرت داری در اینجا بنویس، دو اسم آشنا به گوشم رسیدند، قلم را بروی كاغذ فشردم، مادر، پدر دوستتان دارم، فرشته!"

از او پرسیدم: "همین؟" گفت: "تنها چیزی بود كه به ذهنم آمد!" بدن مجروحش را كه بعد از سه روز بی خوابی به بند آورده بودند در گوشه ای انداخت، چند روز خوابید، فقط برای غذا خوردن او را صدا می زدیم، بعد دوباره می خوابید، یك هفته بعد از دادن حكم اعدام او را در بند راحت گذاشتند، نمی دانم چرا، شاید برای این که جراحتش بهتر شود، بعد از یك هفته یك روز عصر در بند باز شد و صدای زوزه كركسی كه وعده خوردن لاشه ای را به او داده باشند در گوشمان نشست، او را صدا می زدند، رنگ از رویم پرید، از جا پریدم و به طرفش رفتم، دراز كشیده بود، نگاهش كردم، نگاهش را به نگاهم دوخت، آرام از جا بلند شد، جوراب به پایش كرد، لباس و چادر نسبتا نوش را با لباس و چادر كهنه یكی از بچه ها عوض كرد، همه مان را كه به احترامش برخاسته بودیم بوسید، اشك در چشم همه مان نشاند و با قامتی بلند به سوی اعدام رفت!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند ساعتی بود كه فریده را به بند آورده بودند، فریده كه چه عرض كنم لاشه ای بو گرفته! او را آن قدر شكنجه كرده بودند كه گوشت پایش دهان باز كرده بود و استخوان پایش دیده می شد! با این وضع او را آن قدر پابرهنه از این راهرو به آن راهرو، به توالت و ..... كشانده بودند كه تمام پایش چرك كرده بود، بعد از هشت روز كه همچون جسدی بی جان در راهروهای بازجوئی افتاده بود همراه بوی چرك و عفونت وارد بند شد، تمام بدنش را تاول های چركی پر كرده بودند و این تاول ها تا دور لب ها و توی دهانش نیز دیده می شدند، قادر به جویدن و قورت دادن هیچ چیز نبود و اگر غذائی می آوردند كه آبی در آن بود آب آن را با نوك قاشق در دهانش می ریختیم، برای توالت رفتن دو نفر او را بلند كرده می بردند، حدود ده دقیقه تا یك ربع طول می كشید تا بتواند ادرار كند، درد و سوزش ناشی از عفونت مانع از ادرار بود، در طول مدت ادرار از درد می نالید و ادرارش هم جز خون چیزی نبود، بعد از چند ساعت از آوردنش به بند بوی عفونت و چرك تمام فضای بند را پر كرده بود، دیگر به زحمت می توانستیم در آن فضای بسته كه ماه ها بود از درها و پنجره هایش هوائی عبور نكرده بود نفس بكشیم!

همه روسری هایمان را دور دهان و بینیمان بسته بودیم تا نفس كشیدن برایمان تحمل پذیرتر باشد! به زحمت حرف می زد، می گفت كه او را به بهداری برده اند ولی به علت نبودن جا در بهداری به بند آورده اند، هیچ دوا و وسیله ای برای كمك به او نداشتیم، فقط از سهمیه نوار بهداشتیمان یكی دو تا را به او اختصاص داده بودیم و از پنبه آن برای تمیز كردن و خشك كردن تاول های چركی كه تركیده بودند استفاده می كردیم، وقتی دیگر از تب نمی سوخت آن چنان می لرزید كه هیچ چیز قادر به گرم كردنش نبود، هذیان می گفت، می نالید، هر بار كه پاسدارها برای كاری در بند را باز می كردند تقاضای بردن او را به بهداری می كردیم، دكتری در بند داشتیم كه جرمش این بود كه در نوبت كشیكش یك زندانی حامله كه برای زایمان به بیمارستان برده شده بود فرار كرده بود، او به پاسدارها می گفت اگر دخترك را به بهداری نبرند می میرد و اگر جا ندارند با مسئولیت خود وی مقداری دوا و امكانات در اختیارش بگذارند، مگر كسی گوش می داد؟

فریده با این وضع سه روز بدون دارو و درمان در بند بود تا بالاخره پاسدارها كه برای انجام مأموریت های مختلف به بند می آمدند خودشان نتوانستند بوی عفونت موجود در بند را تحمل كنند و بعد از سه روز او را توی دو تا پتو به بیرون از بند بردند و پشت در بند انداختند و ما كه برای بردن او به بهداری اصرار كرده بودیم و خودمان را باعث چنین پیامدی می دیدم با دیدن این حالت احساس شرمندگی و گناه كردیم، یك روز تمام در راهرو سرد و لخت با همان دو پتو ماند، روز بعد دیگر او را برده بودند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

دو، سه روزی بود كه چون دیوانه ها چنگ در بدنمان می انداختیم، همه مان شپش گذاشته بودیم، می گفتند شپش از بند سی خردادی ها وارد بند ما شده، حالا از هر جا چه فرق می كند؟ علتش كثیفی و عدم رعایت بهداشت بود چون مگر می شد در سه اتاق كه به طور معمول یك خانواده سه، چهار نفره باید در آن زندگی كنند دویست و پنجاه نفر را ریخت و در را هم بست و رفت و همه را به امان خدا كه چه عرض كنم به امان كثافت، جراحت، عفونت، شپش و در آخر تیفوس رها كرد؟ تقاضای ماده ضد عفونی كردیم تا بتوانیم با این موجودات موذی كه چون بچه شیطان از خانواده لاجوردی بودند به مقابله بپردازیم، جواب آمد كه بچه هایمان در جبهه ها به خاطر نبودن ماده ضد عفونی باید پا و دستشان را از دست بدهند و آن وقت شما كه حكم همه تان اعدام است تقاضای ماده ضد عفونی می كنید؟ ولی ما از رو نرفتیم، مدام تقاضایمان را از هر طریق كه می شد به گوش پاسدارها و دیگر مسئولین رساندیم.

بالاخره دكتر شیخ فرصتی پیدا كرد كه از بهداری مرخصی كوتاهی بگیرد و با چند پرستار برای دیدن پاهای مجروح و پانسمان آنها به بند كه نه به پشت در بند بیاید تا بچه هائی كه احتیاج به مداوا داشتند یكی یكی از بند خارج شوند و پاهایشان پانسمان شوند، خودش به یك پزشك زندانی كه او را روزی برای كمك به وی به بهداری برده بودند گفته بود: "من در اینجا در روز دست كم پانزده، شانزده عمل پا و استخوان دارم!" موضوع شپش را به شیخ گفتیم و تقاضای ماده ضد عفونی كردیم، بالاخره بعد از چند روز دو، سه پیت گرد د - د - ت سفید رنگ به بند آوردند و گفتند: "این گرد را روی تمام بدن و سر و رخت و لباس و پتو و خلاصه هر چه دارید بریزید!" بوی بدی می داد ولی بالاخره هر چه بود ما را از شر آن حشره همه جا پیدا خلاص می كرد، شروع به پاشیدن گرد بر سر و رو و بدن و لباسمان كردیم، نفس كشیدن مشكل بود، در فضای بند با هر تكانمان گردهای شیمیائی به رقص درمی آمدند، با دو بار استفاده از این ماده از شر شپش خلاص شدیم و برای مبتلا نشدن مجدد به آن تا جائی كه شرایط اجازه می داد رعایت مسائل بهداشتی را می كردیم، از جمله هر زندانی جدید كه به بند می آمد علاوه بر "بازجوئی" از چگونگی دستگیری و وضع پرونده اش حالا باید تفتیش بدنی هم می شد، یعنی لختش می كردیم و لباس هایش را می گشتیم!

البته بعضی وقت ها این تفتیش با وضع زندانی تازه وارد به اشكال برمی خورد، سیمین از این گونه زندانی ها بود، وقتی بدن شكنجه شده اش را وارد بند كردند تنها كار ممكن بردن او به اتاق و رسیدگی به وضع رنجور و لاغر و زرد او و جراحت پاهایش بود، او سوار بر ترك موتور مشغول پاره كردن عكس خمینی بوده كه پاسدارها به طرف وی و دو رفیق همراهش تیراندازی می كنند، از این سه نفر یكیشان تیر می خورد كه با وجود این موفق به فرار می شود اما دو نفر دیگر را می گیرند و در نتیجه از آنها علاوه بر روابط و قرارهای خودشان جای نفر سوم را نیز می خواستند، هیكل بسیار لاغر و رنجوری داشت، پایش بر اثر شكنجه چنان شكافته بود كه استخوان از آن بیرون زده بود! سه روز بود كه دستگیر شده بود و در این سه روز چهار بار او را شکنجه مفصل كرده بودند، پاهایش تا كمر كبود بودند و ورم داشتند ولی با آن بدن رنجور و شكنجه شده روحی به بزرگی آسمان داشت و ایمانش چون كوه محكم بود، شب را مثل جسد افتاد، صبح اول وقت صدایش زدند، عصر بدن دوباره شكنجه شده اش را به بند برگرداندند، جسمش دیگر به او اجازه نمی داد كه بیش از این شكنجه شود.

تصمیم به خودكشی گرفته بود، با دو، سه نفر از بچه ها از جمله من صحبت كرد و سیم كوچكی را كه از محل بازجوئی پیدا كرده بود نشانم داد و گفت: "به این راحتی ها دست از سرم برنمی دارند و من نیز تاب شكنجه بیشتر را ندارم!" نمی دانستم به او چه بگویم، وقتی از مرگ می گفت می دانستم كه با این كار فقط تاریخ مرگش را جلو می اندازد چون دیر یا زود اعدامش می كردند! عصر كه از بازجوئی آمد همچنان سیم را در مشت نگه داشته بود و دنبال فرصت مناسب می گشت تا با فرو كردن آن در پریز برق خودكشی كند، شب وقتی بچه ها مشغول خوردن شام شدند دستش را از پتو بیرون آورد، از دور می پائیدمش، مشغول فرو كردن سیم در پریز برق بود، دستش می لرزید، شاید از درد یا شكنجه و شاید از كاری كه داشت می كرد، در این میان یكی از بچه های زندانی كه توده ای بود او را دید و شروع كرد به فریاد زدن، ناگهان تمام بند شروع به جیغ كشیدن كرد! پاسدارها ریختند و زندانی ئی كه جریان را دیده بود به پاسدار گفت كه او می خواهد خودكشی كند، این امر باعث بدتر شدن وضع او شد، او را شبانه بردند و دیگر هرگز او را ندیدیم و خبری نیز از او نیافتیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ساعت پنج صبح بود كه پاسدارها به بند حمله كردند، ابتدا با فریاد و سر و صدا همه را از خواب پراندند و دستور دادند همه در گوشه ای بایستیم و سپس شروع به تفتیش بند كردند، به هیچكس اجازه دست زدن به چیزی حتی عینك یا ساعتش را نمی دادند، بعد از یك ساعت و نیم، دو ساعت زیر و رو كردن و گشتن همه چیز با چند تكه صابون كه ما با صرفه جوئی از سهمیه روزانه مان برای روز حمام ذخیره كرده بودیم بیرون آمدند و با فحش و عربده پرسیدند كه چه كسانی در این اتاق (اشاره به اتاق اعدامی ها) زندگی می كنند؟ بچه های آن اتاق از جمله من به كناری آمدیم، یكی از پاسدارها گفت: "می خواستید با این صابون ها كوكتل مولوتوف درست كنید؟ ها؟" با اعتراض گفتیم كه اینها را برای روز حماممان كنار گذاشته ایم ولی او بدون توجه به اعتراض ما دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد: "از چربی غذاها هم می خواستید استفاده كنید كه به حمد خدا چون این انقلاب خدائی است توطئه تان خنثی شد!" در حالی كه جلو خنده مان را گرفته بودیم چیزی نگفتیم، اسامی بچه های اتاق اعدامی ها (اتاقی كه وسائل كوكتل مولوتوف در آن یافته بودند!) را یادداشت كردند و با فحش و ناسزا از بند خارج شدند! با رفتن پاسدارها دوباره زیر پتوها چپیدیم.

ساعتی بعد چند نفر از بچه هائی را كه صبح اسامیشان را یادداشت كرده بودند به جرم ساختن كوكتل مولوتوف و توطئه در بند به بازجوئی خواندند! یكی از آنها من بودم، چشمم را بستند و دوباره در راهروهای بازجوئی نشاندندم، پاسداری جلو آمد و گفت: "تو بودی، تو! كه می خواستی كوكتل مولوتوف بسازی!" در حالی كه شدیدا عصبی بودم جواب دادم: "صابون ها را فقط برای روزهای حمام نگه داشته بودیم و بس، در ثانی با چند تكه صابون كه نمی شود كوكتل درست كرد!" گفت: "صحیح، پس تو طرز تهیه كوكتل مولوتوف را هم می دانی؟" گفتم: "هر كسی كه در انقلاب شركت كرده باشد درست كردنش را بلد است!" مرا به اتاق بازجوئی برد و گفت: "دست هایت را از عقب به هم برسان!" دست هایم را به پشتم بردم ولی آن چنان فاصله ای بین دو مچم بود كه فكر می كردم هرگز به هم نمی‌ رسند، گفتم: "نمی توانم، به هم نمی رسند!" گفت: "من كاری می كنم كه زیادی هم بیاورند!" دو دستش را به آرنج هایم گذاشت و آنها را از عقب چنان به هم نزدیك كرد كه راستی زیادی هم آوردم! دست هایم را به همان حالت قپانی بست! فریادی كشیدم، چنان دردی در تمام بدنم دوید كه تمام سلول هایم منقبض شدند، مجبورم كرد كه در حالت ایستاده بمانم!

یك ریز از درد می نالیدم و فریاد می كشیدم، سرم گیج می رفت، عرق از تمام بدنم می چكید، به یاد فرشته افتادم كه دو روز به این حالت آویزان بود! پاهایم تاب نگه داشتنم را نداشتند، بعد از حدود یك ربع به زمین افتادم، این طوری اقلا پاهایت از تحمل وزن بدن پر از دردت خلاص می شدند، خودت را به زمین می سپردی و مقداری از فشار درد را به زمین می دادی اما این آسودگی زیاد طول نكشید، پاسدار دوباره آمد و گفت: "چه كسی به تو اجازه داده كه بخوابی؟" گفتم: "افتادم، نتوانستم بایستم!" بلندم كرد، عرق تمام زمین را خیس كرده بود، مرا ایستاند و گفت حق نشستن و یا خوابیدن ندارم! سرم به شدت گیج می رفت و دست هایم دردی بی حساب را به بدنم منتقل می كردند، در این فاصله كه ایستاده بودم دو پاسدار به بهانه این كه مطمئن شوند كه دست هایم سفت بسته شده به طرفم آمدند و شروع كردند به دست زدن به سینه و بازوهایم! دوباره افتادم كه این بار یكی از پاسدارها ضمانتم را كرد كه بتوانم نشسته درد را تحمل كنم، مدت نیم ساعت نشستم تا به سراغم آمدند و دست هایم را باز كردند كه مثل دو تكه جسم بی جان به دو طرفم افتادند، مثل این كه این دست ها از آن من نبودند، مثل این که تا آن روز هرگز دستی نداشته ام، كتف هایم حالت دررفتگی داشتند و جای بستن طناب ها ردی كبود بر مچ هایم گذاشته بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بعد از دو هفته از آخرین بازجوئیم برای رفتن به دادگاه صدایم كردند! همه تعجب كردیم چون غیر از بچه هائی كه چیزی توی پرونده شان بود و با یك دادگاه یك دقیقه ای به جوخه اعدام فرستاده می شدند بقیه همه را معلق گذاشته بودند تا بتوانند از هر جا كه بشود برایشان بهانه ای برای حكم اعدام پیدا كنند! یافتن این بهانه هم دشوار نبود، مثلا كافی بود كوچكترین مطلبی كه به خودی خود جرمی هم نبود و تو در بازجوئی خودت عنوان نكرده بودی از جای دیگری لو برود و چه بسیار بودند كسانی كه فقط به این جرم بعد از مدت ها كه از حبسشان می گذشت و حتی بعد از محاكمه و محكوم شدن اولیه به حبس های سبكتر به جوخه اعدام سپرده شدند، من اولین نفر در بند بودم كه حكمم اعدام نبود و به دادگاه خوانده شدم! این بار مرا به جای طبقه اول و دوم كه مخصوص بازجوئی بود به طبقه سوم بردند، گوشه ای ایستادم، صدای گفتگو و صحبت های خودمانی بین پاسدارها به گوشم می رسید، پاسداری نزدم آمد و گفت: "می دانی امروز روز آخر عمرت است؟ چند روز است دستگیر شده ای؟" گفتم: "حدود یك ماه و نیم!"

داشت سؤال بعدی را می پرسید كه پاسدار دیگری آمد و مرا به دادگاه برد، همان طور چشم بسته مرا روی صندلی نشاندند، در میان سكوت و تاریكی به انتظار نشسته بودم كه صدای رئیس دادگاه به گوشم خورد كه اسمم را می خواند، با شنیدن اسمم خاطرم جمع شد كه اقلا دادگاهم از نوع دادگاه های گیلانی نیست چون در دادگاه های گیلانی اسم هم خوانده نمی شود فقط یك حكم اعدام دسته جمعی، دستور نوشتن وصیتنامه و احیانا تلفنی به خانواده برای وداع! پاسدار شماره ات را می گیرد و گوشی را به دستت می دهد: "مامان، من امشب اعدام میشم، خداحافظ!" اجازه داد چشمبندم را باز كنم، جلویم دو میز بود، یكی از آن آخوند جوانی به عنوان قاضی و دیگر متعلق به ظاهرا منشی جلسه! مرد سی و چند ساله ای مثل برج زهرمار كه گویا از این كه برای یك زندانی جلسه ای و دادگاهی تشكیل می شود ناراضی بود و دلش می خواست مرا با دست هایش خفه كند! روی میز رئیس دادگاه چند پرونده و چند قلم وجود داشتند و روی میز منشی فقط یك سینی با قندان و قوری و فنجان دیده می شد زیرا منشی كاری جز این نداشت! پاسداری در كنار میز رئیس ایستاده بود كه با چشم های هیزش انگار چادر و روسریم را می درید!

پرونده ام جلو رئیس دادگاه بود، چیزهائی كه خودم نوشته بودم و می دانستم چیست اما زیر بعضی از خط ها و عبارت ها را با خط قرمز مشخص كرده بودند، دادگاه شروع شد! قاضی گفت: "شما متهم هستید كه از گروهك ها حمایت كرده اید!" جواب دادم كه در كجای بازجوئی و نوشته های من چنین چیزی هست كه من از گروهك ها دفاع كرده ام؟ گفت: "همین كه از انجمن اسلامی دانشكده پشتیبانی نكرده اید متهم به دفاع از گروه های دیگرید!" و قسمت هائی از متن بازجوئی را كه خودم برایشان نوشته بودم و بیشتر مربوط به دوره انقلاب و تظاهرات آن موقع بود به عنوان جرم برایم خواند و در آخر گفت كه اگر دفاعی از خود دارم بكنم! جواب دادم: "چه دفاعی می توانم بكنم؟ من همه چیزهائی كه مرا متهم به آنها كردید در ورقه های بازجوئی كه الان جلوی رویتان هست به دلایل كافی رد كرده ام، بنا بر این اگر دفاع و نظر من لازم بود و كمك می كرد شما مرا متهم به پشتیبانی و همكاری با گروهك ها نمی كردید!" دیگر نه او چیزی گفت و نه من، در آخر خواست كه به خانواده ام زنگی بزنم و خودش و بقیه (پاسدار و منشی) از اتاق خارج شدند.

این آخرین شگرد آنهاست كه زندانی را با تلفن كه از خارج از اتاق تحت كنترل است بیازمایند! به همین خاطر بعد از متهم كردن زندانی با دلایل و شواهد كافی (از نظر خودشان) زندانی را با تلفن در اتاق تنها می گذارند و بسیارند زندانیانی كه بر اثر كمی تجربه ممكن است گول چنین كلكی را بخورند و از طرف خودشان یا از ناحیه مخاطبشان چیزی گفته شود كه مایه دردسرهای بعدی شود، روی هم رفته دادگاهم دوازده دقیقه طول كشید بدون این كه حكمم اعلام شود، من باید كلاهم را به آسمان می انداختم كه زمانی كه صرف محاكمه هزار و دویست زندانی می شد به دادگاه من اختصاص یافته بود! به بند برگشتم در حالی كه هیچ خیالم راحت نبود كه كارم تمام شده، حساب و كتابی كه در كار نبود، ممكن بود امروز حكم آزادیت را بدهند، فردا دوباره دستگیر و اعدامت كنند و به عكس امروز اعدامت كنند، فردا متوجه شوند كه باید آزاد می شدی و برای جبرانش دو ركعت نماز توبه به جا بیاورند!

قزلحصار

مدت سه ماه در اوین بودن و دیدن آن همه ماجراها و شكنجه ها و دلهره لو رفتن و دوباره به بازجوئی فراخوانده شدن دیگر آرامش و اعصابی برایت نمی گذارد و رفتن به زندان قزلحصار جزو آرزوهایت می شود، بنا بر این وقتی مرا برای انتقال به قزل صدا زدند از تصور یك آرامش نسبی نفس راحتی كشیدم، با صدا كردن من در بند همهمه راه افتاد، همه بچه ها به طرفم آمدند، من هم در حالی كه وسائلم را با بچه ها عوض می كردم و قول و قرارها و پیغام هایشان را می گرفتم همراه با بقیه گریه می كردم، چه سخت بود دوری از بچه هائی كه مدت سه ماه شریك غم و شادی هم بودیم و حرف های همدیگر را می دانستیم.

ساعت دو بود كه ما را چشم بسته سوار اتوبوس كردند و به راه افتادیم، وقتی از در اصلی اوین رد شدیم و از چند كوچه و پس كوچه اطراف اوین گذشتیم اجازه دادند چشمبندهایمان را باز كنیم ولی حق برگشتن و به اطراف نگاه كردن و كنار زدن پرده های كشیده اتوبوس را نداشتیم، اتوبوس پر از زندانی بود، پسرها را یك طرف و دخترها را طرف دیگر نشانده بودند، به عده ای از پسرهای زندانی دستبند زده بودند، پاسداری مسلح جلوی ماشین مراقب حركات ما بود و راننده بیشتر از آن كه به جلو نگاه كند از توی آئینه اش ما را می پائید، مدتی رفتیم تا بالاخره ماشین جلوی یك در آهنی بزرگ ایستاد و راننده برای دادن شناسائی از ماشین پائین آمد، روی در با خط درشت نوشته شده بود: "زندان ضدانقلاب ـ زباله دان تاریخ!" بیرون در چند مرد و زن مسن با اشتیاق و پرسان كه از كجا می آیید ما را نگاه می كردند، وارد قزل شدیم و بعد از گذشتن از چند پیچ و خم پیاده شدیم، ما را به خط كردند و به راه انداختند، بعد از چند دقیقه خود را در راهروی بسیار درازی یافتم كه انبوهی زندانی دیگر نیز آنجا بودند كه گویا با چندین ماشین آورده شده بودند.

ما را رو به دیوار و پشت به راهرو نشاندند، دختری كنار من نشسته بود كه سخت می گریست، هر چه خواستم او را دلداری دهم فایده ای نداشت، آن قدر گریه كرد تا غش كرد، از جا بلند شدم و به پاسداری كه با دوچرخه مشغول رفتن به ته سالن بود گفتم: "حال این دختر بد است!" گفت او را به بهداری ببرم، به كمك یكی دیگر از بچه ها او را به بهداری رساندم، مسئول بهداری كه پسر جوانی بود و خود نیز زندانی بود او را با سیلی و كتك و آب سرد به هوش آورد! دخترك بعد از این که به هوش آمد شروع به جیغ و داد كرد كه این بار او را با یك آمپول خواباند، مأموریت من دیگر تمام شده بود، به راهرو برگشتم، بچه ها را برای بردن به بند به خط كرده بودند، به دو خود را به صف بچه ها رساندم و در آخر صف قرار گرفتم، جلوی صف مرد بلند قد درشت هیكلی ایستاده بود كه چهل ساله به نظر می رسید و او را حاج آقا صدا می زدند و بعدا معلوم شد مسئول زندان است، دو طرف حاج آقا دو در قرار داشتند و او یكی یكی از بچه ها سؤال می كرد و سپس آنها را یا به طرف در دست راست و یا به طرف در دست چپ می فرستاد، دست راست بند چهار مجرد و یا به قول حاجی بند زندانیان نبریده و دست چپ بند عمومی یا بند زندانیان اصلاح شده بود.

نوبت به من رسید، حاج آقا نگاه خیره ای به من انداخت و سپس با پوزخند اسمم را پرسید، جواب دادم، جرمم را پرسید، گفتم: "مشكوك دستگیر شده ام!" سیلی محكمی به گوشم نشاند كه پدرسوخته فلان فلان شده، تو هنوز آدم نشده ای؟ تو به جمهوری اسلامی توهین می كنی و تهمت می زنی؟ یعنی جمهوری اسلامی كسی را مشكوك دستگیر می كند؟ همه تان در خانه های تیمی مایه راحتی خیال پسرها بودید، حالا برای من لغز می خوانی؟ مرا كه همچنان ساكت نگاهش می كردم و از خشم دندان هایم را به هم می فشردم به سمت راست هل داد و گفت: "برو، اگر قرار باشد تا آخر عمرت هم اینجا نگهت دارم خودم آدمت می كنم!" و مرا به طرف دری كه پتویی جلوی آن آویخته بود فرستاد، وارد كه شدم ابتدا یك سرسرا بود با دو اتاق در دو طرف و سپس راهروی درازی كه دو طرف آن سرتاسر سلول بود و زندانی هائی كه از پشت میله ها ما را نگاه می كردند، از بین بچه هائی كه به بند مجرد فرستاده شده بودند من و یك نفر دیگر را به دو اتاق دو طرف سرسرا فرستادند و بقیه را وارد سلول های توی راهرو كردند.

اتاقی كه مرا فرستاده بودند اتاق بچه های چپ بود، راهرو باریكی در اتاق را از دیوار میله ای جلو جدا می كرد، در انتهای اتاق و روبروی در، پنجره ای قرار داشت كه از میان آن برای اولین بار پس از سه ماه چشمم به خورشید افتاد كه داشت آخرین اشعه های عصرگاهیش را نصیب زندگان می كرد، مدتی كنار پنجره ایستادم، چه زیبا بود آسمان و آزادی، به طرف بچه ها برگشتم، همه مان لبخند به لب داشتیم، به همه مان گفته بودند كه تا آخر عمرمان اینجا خواهیم بود، در حالی كه نگاهم از روی یكایك بچه ها می گذشت نشستم و بعد از پاسخ دادن به بچه های "بازجو" كه كارشان با آمدن هر تازه واردی شروع می شد مشغول خوردن نان و پنیر و خرما شدم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در قزل حكم، حكم حاجی بود! وقت و بی وقت با لباس سربازی وارد بند می شد، قانون وضع می كرد، قانون لغو می كرد، شكنجه می كرد و می بخشید، برای اجرای دستورات جور و واجورش هم چند پاسدار زن و مرد گوش به فرمان داشت كه ما را مدام زیر شكنجه های روحی و جسمی قرار می دادند، حاج آقا به پرونده ما كاری نداشت، این که ما محارب و مفسد، بی دین، یا بادین، گناهكار یا بی گناه بودیم به او ربطی نداشت، حاجی فقط وظیفه خود می دانست تا آنجا كه می تواند از ناموس هاش یعنی ما زندانی های دختر مواظبت كند و هر كدام از این ناموس ها كه پایش را كج برمی‌ داشت حاجی چنان دماری از روزگارش درمی آورد كه بیا و تماشا كن!

در قزل ما حدود سیصد و پنجاه نفر بودیم كه درهم می لولیدیم، سلولی كه دو تخت سه طبقه داشت و در حقیقت برای شش زندانی در نظر گرفته شده بود سی تا سی و پنج زندانی را در آن چپانده بودند! زمین ناهموار و سرد و نمور زندان درد كمر و درد پا كمترین ارمغانش بود، میله های آهنی كه از هر سو و اطراف به چشم می خوردند همه را محتاج عینك آستیگمات كرده بودند، هر كس یك پتو برای خوابیدن داشت، یك پتو نیز كف سلول انداخته بودیم، روی هر تخت فقط یك نفر حق داشت بخوابد، دو نفری جرم بود و ممكن بود شیطان به جلدمان برود ولی روی زمین هر چند نفر مجبور بودیم به هم بچسبیم عیبی نداشت! دو پاسدار زن رابط ما با حاجی بودند، یكی دختر شانزده، هفده ساله ای به نام طیبه كه چشم دیدن هیچ كدام از ما را نداشت و وقتی امر كتك زدن ما به او محول می شد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت! می گفت: "اگر من جای گیلانی بودم اینجا این قدر شلوغ نبود، همه تان را می كشتم! همه تان كافرید و منافق!" و رو به بچه های بریده می كرد و می گفت: "شما هم دروغ می گوئید!"

دومی زن جوانی به نام فرزانه بود كه گاه و بی گاه به خیال خود نسبت به ما اظهار دلسوزی می كرد و می گفت: "همیشه می شود توبه كرد و از راه كج برگشت!" با این همه در اجرای دستورات حاجی در مورد آزار ما كوتاهی نمی كرد، در قزل از بازجوئی و شكنجه برای اقرار گرفتن و مانند آن خبری نبود فقط روزی چند نفر را برای اعدام یا بازجوئی به اوین منتقل می كردند، در اینجا زندانیانی بودند كه هنوز حتی هویتشان مشخص نشده بود و با یك شماره و بدون بازجوئی و حكم به قزل منتقل شده بودند، در قزل تلویزیون و كتاب (البته كتاب هائی از قبیل آثار دستغیب و مطهری!) و از همه مهمتر كاغذ و مداد داشتیم، روزی یك ساعت ما را به بند عمومی برده و در اتاقی به ما درس ایدئولوژی اسلامی تزریق می كردند كه رفتن اجباری بود و نرفتن به هر دلیلی جرم محسوب می شد! هفته ای دو ساعت هواخوری داشتیم كه همان را هم اغلب به بهانه های جور و واجور از ما می گرفتند! شب های پنجشنبه ما را مدت دو، سه ساعت در راهروهای سرد قزل می نشاندند و به خواندن دعای كمیل مجبور می كردند، روزی یك ساعت آب گرم داشتیم و یك روز در هفته نیز سه ساعت حمام داشتیم.

وضع حمام از اوین بهتر بود اما بیماری بسیار زیاد بود، سلول های نمور و نبود آفتاب و هوای آزاد و استفاده از حمام به طور عمومی همه را به بیماری های پوستی، قارچ رحم و غیره مبتلا كرده بود و گریز از این بیماری ها تقریبا غیر ممكن بود، در اینجا نیز از سیصد و پنجاه زندانی كمتر از پنجاه نفر به طور عادی قاعده می شدند و این نامرتب بودن عادت ماهانه در اغلب بچه ها عوارض عجیب و غریبی به وجود آورده بود، بدن اغلب ما ورم داشت، ورمی كه ابتدا آن را با چاقی اشتباه می گرفتیم، یك روز لاجوردی كه برای بازدید از بند آمده بود ما را كه دید گفت: "وقتی شما را دستگیر كردیم همه تان زرد و لاغر بودید، حالا در اینجا گوشت زیادی بالا آورده اید!" و این را از محسنات زندان اسلامی به حساب آورد! در دیدن برنامه های تلویزیونی هم محدودیت داشتیم، مثلا اگر تلویزیون مسابقه فوتبال نشان می داد و پاسداری سر می رسید سر و صدا راه می انداخت كه دیدن فوتبال حرام است چون مردهای بازیكن لخت هستند و ما كه می گفتیم: "خوب، اگر حرام بود كه تلویزیون آن را پخش نمی كرد!" در جواب می گفت كه چون تلویزیون برنامه ندارد این برنامه های ناسالم را می گذارد!

در بند شش زن حامله داشتیم كه با وجود وضعیت خاصشان زندان از خانواده هایشان چیزی بیشتر از بقیه قبول نمی كرد، تنها ما در چیزهائی كه در اختیارمان بود مراعات حال آنها را می كردیم، مثلا به هر یك از آنها یك تخت اختصاص داده بودیم در حالی كه بقیه باید نوبتی روی تخت می خوابیدند، سعی می كردیم از قسمت های مقوی تر غذا بیشتر به آنها بدهیم، سهمیه محدود خرید هفتگی شیر و ماستمان را نیز به آنها می دادیم، هر چه از مسئولان زندان تقاضا كردیم حاضر نشدند حداقل روزی یك ساعت به آنها هواخوری بدهند، از این شش زن حامله شوهران سه نفرشان را اعدام كرده بودند و یكی از این سه نفر خودش هم محكوم به اعدام بود اما اجرای حكم را در مورد او تا به دنیا آمدن فرزندش به تعویق انداخته بودند، عدالت اسلامی رابطه بی رحمانه ای میان مادر و فرزندی كه در رحم داشت برقرار كرده بود، گوئی مادر پیك مرگ خود را در دل می پرورد و نزدیك شدن روز تولد فرزند شمارش معكوس برای اعدام مادر بود! تصور این تقارن شوم احساس سنگین و بی نهایت دردناكی در ما ایجاد می كرد كه هر وقت چشممان به او می افتاد عذابمان می داد.

سه حامله دیگر نیز شوهرانشان زندانی بودند و خودشان هم محكومیت های سنگین داشتند، زندانی حامله تا لحظه ای كه از درد بیهوش می شد باید در زندان می ماند و تنها در دقایق آخر او را به درمانگاهی در كرج می‌ رساندند و دو، سه ساعت بعد او را كه تقریبا بیهوش بود و هنوز نمی توانست راه برود همراه فرزند نوزادش به بند بازمی گرداندند و نوزاد چند ساعته هم می بایست از هوای آلوده بند تنفس كند، اولین زندانی كه از بند ما برای زایمان رفت همان زن محكوم به اعدام بود، بعد از این که با بچه اش به بند برگشت در عین حال كه خوشحال بودیم دیدن موجودی كه هنوز چشم به این دنیا نگشوده خود را در زندان یافته بود ناراحتمان می كرد به خصوص كه نمی توانستیم برایش كادوئی حتی یك عروسك كوچولو تهیه كنیم، پاسدارها به زن اجازه ندادند حتی اسم شوهرش را كه اعدام شده بود بر روی پسرش بگذارد و در جواب او گفتند: "شوهرت آدم خوبی نبود كه تو اسمش را روی این بدبخت بگذاری، از كجا معلوم كه مسلمان خوبی نشود؟ آن وقت تو را نفرین خواهد كرد كه اسم پدرش را روی او گذاشته ای!"

غذای بچه فقط شیر مادر بود، مادری كه از اندك خوراكی كه در بند پیدا می شد تغذیه می كرد، البته موقع به دنیا آمدن بچه مقداری لوازم نوزاد از خانواده زندانی قبول كرده بودند، یك ماه بعد از زایمان برای اولین بار به او اجازه ملاقات دادند، از این که می توانست بعد از چندین ماه خانواده اش را ببیند و پسرش را به آنها نشان دهد بسیار خوشحال بود، بعد از ملاقات فرزندش را از او جدا كرده و به خانواده اش دادند و یكی، دو روز بعد او را به اوین بردند، لحظه رفتن با لبخندی شیرین و در عین حال تلخ با همه مان خداحافظی كرد، درست نمی دانستیم در دلش چه می گذرد، همین را می دانستم كه عاشق بود، عاشق پسرش كه می گفت بسیار به پدرش شبیه است و از او هم جدایش كرده بودند، تعداد زندانی آن قدر زیاد بود كه كنترل مداوم آنها توسط حاجی و پاسدارها تقریبا غیر ممكن بود و برای این كار اغلب دست به شیوه های احمقانه ای می زدند، مثلا صبح حاجی سر زده وارد سلول می شد و اولین نفری را كه جلوش بود و چادر به سر نداشت می گرفت و بعد از فحش و كتك به همراه چهل، پنجاه نفر دیگر كه مثلا از قیافه شان خوشش نمی آمد توی یك سلول كرده و در سلول را قفل می كرد و تا عصر نه به آنها غذا می داد و نه اجازه رفتن به توالت!

یك زندانی عادی را هم كه در بند ما بود و به قول خودش هم پرونده پری بلنده بوده بالای سر آنها می گذاشت تا دست از پا خطا نكنند! یا ناگهان در بند را باز می كرد و می گفت: "چرا می خندید؟ صدای خنده تان تا بیرون بند می آید، شما همه تان قصد دارید این پسرهای پاسدار را كه از جلوی در می گذرند تحریك كنید!" و به این بهانه بیست تا بیست و پنج نفرمان را برای سینه خیز رفتن در راهروئی كه خودشان در آن با دوچرخه رفت و آمد می كردند می برد و بعد هم دو، سه نفر از پاسدارهائی را كه گوئی خودش از بین جاهل‌ های میدان دستچین كرده بود بالای سرمان می گذاشت تا درست سینه خیز برویم، آنها هم مدام با شلاق بر روی باسن و ران های ما می زدند و خنده های وحشیانه می كردند به طوری كه تحمل حركات آنها برایمان از چندین بار سینه خیز رفتن در آن راهروی طویل سخت تر بود، سینه خیز آن قدر ادامه می یافت كه آرنج هایمان زخمی می شدند و حالمان به هم می خورد و حتی عده ای استفراغ می كردند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یك روز حاجی عده ای از ما را صدا زد و در حالی كه با قیافه ای مضحك همه مان را ورانداز می كرد گفت: "به چه اجازه زیر ابروهایتان را برداشته اید؟" جواب دادیم كه زیر ابروهایمان را برنداشته ایم! در این گونه سؤال و جواب ها همه مان باید پاسخ می دادیم چون اگر یك نفر پاسخ می داد او را به عنوان نماینده می گرفت و پدرش را درمی آورد! با صدای بلند تكرار كرد كه چرا برداشته اید و اشاره به ابروی چند نفرمان كرد و گفت: "نگاه كنید، این ابروها برداشته شده اند!" گفتیم: "حاج آقا، تازه اگر بخواهیم زیر ابرو را برداریم با چه وسیله ای می توانیم؟ ما كه در اینجا چیزی نداریم!" در جواب گفت كه شما پدرسوخته ها با نوك قاشق زیر ابرو برداشته اید! ما كه از زور خنده داشتیم می تركیدیم و جرأت خندیدن هم نداشتیم دیگر چیزی نگفتیم و حاجی بالاخره چند نفرمان را برای سینه خیز به راهرو برد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در بند ما زن سی و پنج ساله ای بود كه بدون بازجوئی به قزل منتقل شده بود، پرستاری بود كه از شوهرش جدا شده بود و مخارج خود و پسر شش ساله اش را از راه پرستاری تأمین می كرد، او بیماری رحم داشت و مجبور بود هر چند وقت یک بار برای شستشوی رحم كه در اصطلاح پزشكی كورتاژ می گویند به بیمارستان برود، در طول شش ماهی كه از دستگیریش می گذشت او را برای شستشو به بیمارستان نبرده بودند، مدام خونریزی داشت، تا این که حالش آن قدر بد شد كه دیگر قادر به حركت نبود، به ناچار او را به درمانگاه كرج رسانده و بعد از دو ساعت به بند برگرداندند و حالش بعد از دو، سه روز به تدریج خوب شد.

دو، سه شب بعد حاجی وارد بند شد و او را صدا زد، او را كه خواب آلود بود بلند كردیم تا پیش حاجی برود، حاجی از او پرسید: "برای چه به بیمارستان رفته بودی؟" جواب داد: "ناراحتی رحم دارد!" و حاجی كه بسیار عصبانی بود و بدنش می لرزید سرش داد كشید كه پدر سگ فاحشه تو برای كورتاژ رفته بودی! و با پوتین های سربازی كه به پا داشت به جان او افتاد و تا می توانست لگد به كمر و پای او و سیلی به صورتش زد! همه مان مانده بودیم كه چه كار كنیم، هیچكس حق حرف زدن و اعتراض و حتی توضیح نداشت، زن كه نه جرأت و نه فرصت حرف زدن داشت فقط جیغ می زد و حاجی در حالی كه او را به شدت می زد می گفت كه تو شش سال است از شوهرت جدا شده ای، چرا برای كورتاژ به بیمارستان رفتی؟ بعد از كتك مفصل تازه تهدیدش كرد كه او را برای اعدام به اوین خواهد فرستاد و با فحش و بد و بیراهی كه نثار همه مان می كرد راهش را كشید و رفت در حالی كه ما از این همه حماقت و این همه ظلم دهانمان باز مانده بود.

میم بسیار می گریست، او درد بسیار چشیده بود چه در زندان و چه بیرون زندان ولی این بار دلش سوخته بود، از این می گریست كه حیثیتش را آن چنان زیر لگد خرد كرده بودند، از این می گریست كه نتوانسته بود اعدام را به خود بخرد و بگوید كه فاحشه زن توست و برگردد و تفی توی صورت حاجی بیاندازد! ماجرا به اینجا ختم نشد و حاجی كه به خیال خود جنایتی را كشف كرده بود برای دستگیری دكتری كه كورتاژ كرده بود اقدام می كند و تازه بعد از رفت و برگشت های پیاپی به بیمارستان دستگیرش می شود كه كورتاژ علاوه بر آن چه جناب ایشان در ذهنش داشته به شستشوی رحم هم می گویند، این موضوع را پاسدار زن به عنوان مژده به میم گفته بود كه بالاخره حاجی فهمید!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یك روز صبح حاجی به طرف سلول بچه های چپ آمد و گفت كه لاجوردی گفته هر كس نماز نخواند به جای هر وعده نماز پنج ضربه شلاق جیره خواهد داشت و یكی از پاسدارهای زن را مسئول اجرای این حكم كرد، روزانه پنج وعده شلاق داشتیم، صبح، ظهر، عصر، مغرب و عشا ! تحمل بیست و پنج ضربه شلاق روز اول امكان داشت ولی روز دوم شلاق روی پاهای ورم كرده به راستی طاقت فرسا بود، دیدیم كه صرف نمی كند و شروع به خواندن نماز كردیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

دختر هیجده، نوزده ساله ای بود كه دو برادرش را اعدام كرده بودند و برادر دیگرش نیز در زندان وضع خوبی نداشت، او در حكمش كه ابد زیر اعدام بود روزی بیست و پنج ضربه شلاق نیز جیره داشت، به خاطر این که وقتی بازجو از او پرسیده بود كه ایدئولوژیت چیست پاسخ داده بود كه كمونیست هستم، حاجی به او گفت كه لاجوردی به من ابلاغ كرده كه تا وقتی مسلمان نشوی باید روزی بیست و پنج ضربه شلاق بخوری! او گفت كه نماز می خواند و دیگر كمونیست نیست ولی حاجی كه بدون شلاق امرش نمی گذشت گفت: "باید مسلمان واقعی بشوی!" روزی بیست و پنج ضربه شلاق به او می زدند، پاهایش زخم شده بودند و نمی توانست حتی راه برود یا درست بنشیند و حركتی كند و ما كه امكانی جز ضمانت نداشتیم با این که ضمانتمان هم پیش حاجی یك پول ارزش نداشت پیش حاجی رفتیم كه این بابا مدت هاست كه نماز می خواند، دیگر چرا به جرم نماز نخواندن او را می زنید؟ این جریان چنان مضحك بود كه حاجی را به خنده واداشت و دیگر كتك زدن او را قطع كرد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

هر چند وقت یک بار می آمدند سلول گردی، این كار توسط پاسدارهای زن و با كمك چند زندانی بریده كه بیشتر از پاسدارها ما را اذیت می كردند انجام می گرفت، چیزی نداشتیم كه گیر بیاورند، تنها همه چیزمان را می گشتند و به هم می ریختند، در جریان همین سلول گردی ها یك بار در كتابچه یكی از بچه ها دیدند نوشته شده: "حاج آقا خر است!" كتابچه را بردند كه به حاجی نشان داده و دستور تنبیه ما را بگیرند ولی خوشبختانه جناب حاجی خریت خود را پذیرفت و به روی مبارك نیاورد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در بین بچه های قزل دختر بیست ساله ای بود كه اصلا به بقیه نمی خورد، اگر دیگران تا حدودی سر و گوششان می جنبید و دو تا روزنامه خوانده بودند او روحش هم از این چیزها خبر نداشت، جائی كار می كرد و خودش هم نمی دانست چرا ناگهان وارد خانه اش شده بودند و شروع كرده بودند به گشتن: "هر چه گشتند جز نوارهای مبتذل چیزی پیدا نكردند، بالاخره در حین ورق زدن آلبوم خانوادگی عكس مادرم را كه بیست و پنج سال پیش با لباس شنا انداخته بود گیر آوردند و به من گفتند پاشو بریم! گفتم كجا؟ گفتند زندان! گفتم چرا؟ در حالی كه عكس مادرم رو نشونم می دادند گفتند برای این که این مادر لیاقت تربیت تو را ندارد!" و او را همراه عكس به زندان آورده و بدون بازجوئی و سؤال و جواب به قزل منتقل كرده بودند! از تعجب به دیوانگی رسیده بود و بیشتر از هر كسی رنج می برد، فشار زندان و بودن در زندان آن قدر برایش بی معنی بود كه ناراحتی عصبی پیدا كرده بود، گاه و بیگاه دچار تشنج می شد و فریاد می كشید و پرستار زندان كه دكتر بند هم بود آمپولی به او زده و او را دو، سه شبانه روز می خواباند.

یك روز در حالی كه شدیدا متشنج شده بود و فریاد می زد و چند نفری دست و پایش را گرفته بودیم تا پرستار آمپولش را بزند ناگهان روسریش را جلو پرستار پائین كشید، فورا خبر توسط فرزانه خانم پاسدار به حاجی داده شد، حاجی هم كه سرش برای این خبرها درد می كرد به شتاب آمد و از او پرسید: "چرا این كار را كردی؟ چرا عمدا خودت را به مرد غریبه نشان دادی؟" او كه در حال عادی نبود به حاجی جواب سر بالا داد و حاجی كه از كوره در رفته بود به او گفت: "برو حاضر شو تا ببرمت جائی كه حالت جا بیاید!" دختر بی اعتنا كفش و لباس نوش را پوشید و با حاجی به سمت "توالت" به راه افتاد، "توالت" مستراح كهنه گرفته و پری بود كه فقط برای ایستادن یك نفر جا داشت و ما را برای تنبیه به آنجا می بردند، دخترك را بعد از دو روز خسته و تكیده از توالت برگرداندند و ما برایش چند "ترانه مبتذل!" خواندیم تا كمی حالش جا آمد و خوابید!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

قزلحصار زندان پرت افتاده ای بود، بعد از مدتی اقامت در آن یكنواختی، بیكاری و بی خبری چنان روزها را بر ما سخت می كردند كه ما كه از انتقال به قزل خوشحال شده بودیم دوباره آرزوی رفتن به اوین را می كردیم، در آنجا حداقل زندانی جدید می آوردند كه به ما از بیرون خبری می داد، حتی خود ورود یك تازه وارد جنب و جوش و تنوعی ایجاد می كرد ولی در اینجا بیشتر ما زندانی ها در فاصله زمانی كوتاهی دستگیر شده بودیم و برای همدیگر خبر و حرف تازه ای نداشتیم، از همه بدتر بیماری و به ویژه بیماری های پوستی آزارمان می دادند و علیرغم رعایت شدید مقررات بهداشتی كه برای خود وضع كرده بودیم از پس آن برنمی آمدیم.

در قزل بعد از گذشت شش، هفت ماه بیشتر بچه ها دچار افسردگی بودند، كمتر حرف می زدند و اغلب ساكت و آرام بودند، تنها خوشیمان روزهای ملاقات بود، فرق نمی كرد كه خودمان یا دوستمان را صدا بزنند، شنیدن چگونگی ملاقات بچه ها همان قدر سرگرم و خوشحالمان می كرد كه ملاقات رفتن خودمان.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بافندگی و گوبلن دوزی و مانند آن را هم كه خانواده ها تا آن موقع اجازه فرستادن وسائلش را داشتند قطع كرده بودند، به این بهانه كه این كارها وقتتان را می گیرند و برای خواندن ایدئولوژی وقتی باقی نمی گذارند اما بعد از دو هفته مقداری كلاف و كاموا وارد بند كردند كه با این كلاف ها برای برادران رزمنده تان در جبهه چیزی ببافید، این خودش به اندازه درس ایدئولوژی ثواب داشت!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بعد از چند روز كه وعده آوردن حكم ها را داده بودند (چون هیچكس حكمش را نمی دانست!) بالاخره یك شب حكم های یك عده از بچه ها را آوردند، پاسدار آورنده حكم توضیح داد كه آنهائی كه ناراحتی قلبی دارند گوش هایشان را بگیرند كه حكم ها خیلی سنگین هستند! دیگر نمی دانست كه كم جرمترین بچه ها وقتی دستگیر می شود پیه اعدام را به تنش می مالد و با ابد جشن می گیرد، از پانزده یا شانزده حكمی كه خواند سیزده حبس ابد بود كه بچه ها خیلی خونسرد آنها را امضا كرده و می رفتند به طوری كه پاسدار حاضر در آنجا تعجب كرده بود، بالاخره هم نتوانست طاقت بیاورد و گفت: "شما فكر می كنید كه ابد شوخی است و همین روزها آزاد می شوید؟ ما اگر هم مجبور به رفتن شویم اول همه تان را می كشیم بعد می رویم!" بعد از رفتن پاسدار بساط رقص به راه انداختیم، ما دست می زدیم و ابدی ها می رقصیدند! جشنمان تا ساعت دو، سه بعد از نیمه شب طول كشید اما فردا ابدی ها مجبور شدند به حاجی توضیح بدهند كه از این که ابد گرفته اند نه تنها ناراحتند بلكه هر گونه رقص را نیز محكوم می كنند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یك شب حاجی خشمگین وارد بند شد و چند زن مسن را (مسن كه می گویم یعنی بین سی و پنج تا چهل و پنج سال) كه در رابطه با گروه پارس دستگیر شده بودند صدا زد، جرم آنها این بود كه وقتی برای كشیدن دندان پیش دندانپزشك رفته بودند از او كه خود نیز زندانی بود سیگار گرفته و كشیده بودند و این خبر یك جوری به گوش حاجی رسیده بود، سپس حاجی یكی از پاسدارها را به دنبال شلاق زن فرستاد، مأمور شلاق زدن كه سری طاس داشت در حالی كه سینه اش را جلو داده و كتش را روی دوشش انداخته بود و گشاد، گشاد راه می رفت وارد شد و از حاجی پرسید: "كی باید كتك بخورد؟"

حاجی هم تنبیهی ها را نشان داد و او با شلنگ به جان آنها افتاد! یكی از زن ها زیر شلاق دامنش قدری بالا رفت كه همین جرمش را چند برابر كرد، چون در حضور حاجی تو باید هم كتك مفصلی می خوردی و هم حجابت را محكم نگاه می داشتی! در این میان حاجی خودش هم بیكار نمی نشست و لگد و فحش را چاشنی شلاق ها می كرد و ما هم صم بكم ناظر این جریان بودیم، در این میان زن دیگری از سلطنت طلب ها رو به حاجی كرد و گفت: "حاجی، تو رو خدا بس كن!" كه به خاطر این فضولی نامربوط او نیز همراه بقیه كتك خورد، حاجی بعد از این كتك زدن مفصل در حالی كه به همه مان فحش می داد به سراغ دكتری رفت كه به ناموس های او سیگار داده بود! این گونه شوهای وقت و بی وقت حاجی فشار عصبی شدیدی بر ما وارد می آوردند به ویژه كه باید گوسفندوار به دیوانگی های او تن می دادیم و لب از لب نمی گشودیم چرا كه دهان باز كردن همان و خود را در دادگاه های دو دقیقه ای گیلانی یافتن همان!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بعد از سه ماه ماندن در بند چهار مجرد دسته جمعی تقاضای رفتن به بند چهار عمومی را كردیم، در آنجا اقلا می توانستیم هر روز از صبح تا عصر به هواخوری برویم و لباس هایمان را نیز به آفتاب بسپریم، در بند عمومی پانصد زندانی درهم چپیده بودند و دفتر پاسدارهای زن در سرسرای آن واقع شده بود، البته علت اصلی تقاضای ما برای رفتن به عمومی این بود كه روی ما به عنوان چپ فشار زیادی می آوردند، مانع می شدند كه با بچه های مسلمان صحبت كنیم، حتی بعضی وقت ها كار را به جائی می رساندند كه نمی توانستیم با بچه های مسلمان در صف توالت بایستیم و یا به حمام برویم! رفتن به عمومی و پخش شدن بین بچه ها این فشار را كم می كرد.

در عمومی با دختر پانزده ساله ای در یك سلول افتادم، او از بچه هائی بود كه در اوین باهم بودیم، بچه بسیار خوبی بود، برایم از همه چیزش گفته بود و می دانستم چه كرده، یادم نمی رود زمانی كه از دادگاه برگشته بود وقت ناهار بود، گفت به اعدام محكوم شده و صبر نكرد كه ناهار بخورد، فورا به حمام رفت و با آب سرد غسل شهادت كرد، می ترسید بلافاصله او را برای اعدام صدا بزنند و دیگر فرصت غسل نداشته باشد، دو ماه بعد از من او هم به قزل منتقل شد ولی دیگر آن آدم سابق نبود، نمی دانم چه شده بود كه بریده بود، دیگر هیچ چیز را قبول نداشت، می گفت مقاومت بیهوده است و آنها ماندنی هستند، طبق معمول گذشته با من حرف می زد ولی من دیگر احتیاط می كردم و تقریبا فقط به حرف هایش گوش می كردم، در اوین یك روز او را به اتاق اعدامی ها برده بودند برای نصیحت كردن یكی دو نفر از دوستان و همسن هایش كه بیایند و همه چیز را بگویند.

می گفت: "اتاق كوچكی است كه زندانی های اعدامی را از ساعت دوازده شب تا اذان صبح در آنجا می گذارند، پسرها جدا و دخترها جدا، به هر زندانی یك قلم و یك كاغذ می دهند برای نوشتن وصیتنامه و یك ماژیك كه اسم یكدیگر را بر روی پیشانی و كف پایشان بنویسند تا بعد از اعدام شناسائی شوند! صدای نوحه و روضه خوانی از ضبط صوتی كه نزدیك در اتاق قرار دارد بلند است!" می گفت حدود بیست دقیقه در آن اتاق بوده و نتوانسته آنها را مجاب كند، همو بود كه خبر اعدام شیدا را به من داد و گفت شیدا را قبل از اعدام دوباره شكنجه كرده بودند، همه چیز را درباره او گفته بودند ولی او هیچ نگفته بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

دو، سه روزی می شد كه شروع به سلول تكانی كرده بودیم، بوی بهار از برابر مسلسل ها و از لای درهای بسته عبور كرده بود و به زندان وارد شده بود و چه خوش آمده بود، شب عید با هر چه كه داشتیم از جمله سلول و سیمین و سهیلا و سوسن و ..... هفت سینمان را جور كردیم و به انتظار تحویل سال نشستیم، ساعت دو صبح كه سال تحویل شد شروع به دید و بازدید از سلول های همدیگر كردیم و بعد خوابیدیم.

دلم می خواست تا ظهر بخوابم كه صدای داد و فریاد حاجی همه مان را بیدار كرد! اول هاج و واج ماندیم كه دیگر چه خبر شده ولی بعد كه دیدیم راستی، راستی جدی است خواب آلود از سلول هایمان بیرون آمدیم تا ببینیم حاجی چه عیدی برای ما در نظر گرفته كه حاجی با فحش و بد و بیراه سراغ محبوبه را گرفت، شش، هفت تا محبوبه ای كه توی بند بودند همگی چادر به سر نگران پیش حاجی رفتند، حاجی گفت: "من با محبوبه ای كار دارم كه دیشب گریه می كرد!" از بین محبوبه ها یكی آمد جلو و بقیه عقب كشیدند تا دنباله نمایش را تماشا كنند، قضیه از این قرار بود كه وقتی حاجی صبح به بند مردهای ساواكی كه سلول های دست چپ ما مشرف به حیاط هواخوری آنها بود می رود ساواكی ها به او می گویند: "شما كه می گوئید شاه بد بود و چنین و چنان بود چرا خودتان بچه های كوچكی را زندانی می كنید كه از دوری خانواده شب عید تا صبح گریه كنند؟" و وقتی حاجی بیشتر می پرسد می گویند: "دیشب دختری تا نیمه شب گریه می كرد و مادرش را می خواست و هر چه دوستانش می گفتند محبوبه گریه نكن آرام نمی شد!"

حالا حاجی می خواست بداند محبوبه به چه حقی شب پیش گریه می كرده است؟ و هر چه محبوبه می گفت: "هیچ چی حاج آقا، همین طوری دلم گرفته بود!" حاجی ول كن نبود و هی فحش می داد و می گفت: "پدرسوخته ها، پرونده هر كدومتون رو كه باز كنیم دو، سه تا قتل توشه، حالا واسه من ننه من غریبم درمیارین و میخواین آبروی ما را جلوی ساواكی ها ببرید كه اونا آن قدر روشون زیاد بشه كه ما رو با شاه مقایسه كنن؟" خلاصه بعد از یك سلسله تهدید و فحش و بد و بیراه به همه مان محبوبه را همان ساعت روانه اوین كرد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یك روز حاجی اعلام كرد كه به پیشنهاد خود بچه های زندانی (از چند بریده نام برد) هر روز صبح برای این که تا لنگ ظهر نخوابید و سحرخیز و كامروا باشید صبح را با سرود: "خمینی ای امام" شروع می كنیم! صبح به صبح ساعت شش و نیم ما را به زور از خواب بلند كرده و در راهرو جلو سلول ها وامی داشتند تا همراه با صدائی كه از بلندگوی زندان پخش می شد سرود: "خمینی ای امام" را بخوانیم، خیلی زور داشت از خواب بلند شدن و سرود شاهنشاهی خواندن! با قیافه های خواب آلود و چشم های بسته (چشم هایمان را باز نمی كردیم تا خواب از سرمان نپرد!) می ایستادیم و سرود را زمزمه می كردیم و به محض تمام شدن به زیر پتوها می چپیدیم، پاسدارها گفتند: "ما می گوئیم سرود بخوانید كه دیگر نخوابید، نه این که بعد از سرود دوباره بخوابید، هیچكس بعد از سرود حق خوابیدن ندارد!" در نتیجه ما بعد از سرود كنار در سلول به حال نشسته خر و پفمان به هوا می رفت! مجموعه این وضع حالت مضحكی پیدا كرده بود كه بالاخره پاسدارها خودشان هم فهمیدند و یك روز صبح كه ما بیدار شدیم دیدیم ساعت از هشت هم گذشته است، از طلا كردن ما دیگر پشیمان شده بودند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

مدت محكومیتم تمام شده بود و شروع به شمارش منفی كرده بودم، امروز آزاد شده ام، فردا دو روز است كه آزاد شده ام، پس فردا سه روز است كه آزاد شده ام و ..... تا این که این روزها زیاد شدند و دیگر تقریبا هم خودم و هم بچه های دیگری كه آزادی من باعث می شد حداقل خبری از آنها به بیرون برسد خیالمان تخت شده بود كه خبری از آزادی نیست!

ساعت دو بعد از ظهر بود، توی بند قدم می زدم، حال خوبی نداشتم و مثل همیشه خسته و كسل و افسرده بودم و جز قدم زدن هیچ كاری ازم برنمی آمد كه برای رفتن به اوین صدایم زدند! در میان ناباوری خودم و بقیه به طرف سلولم پریدم تا وسائلم را جمع كنم، بچه ها همگی در بیرون و داخل سلول حلقه زده بودند، چه كسانی كه مرا بیشتر می شناختند و پیغامی داشتند و چه كسانی كه اصلا مرا نمی شناختند، خداحافظی از بچه ها بیست دقیقه ای به طول كشید و بالاخره هم پاسدار زن مجبور شد مرا كشان، كشان بیرون ببرد! حالا من بودم تنها، با ساك حاوی وسائلم و حدود پنج هزار تومان پس انداز بچه ها برای كمك به سازمان و مقداری رمز و شماره تلفن و پیغام و نگاهم به ساعت! (ساعت شیدا كه باید هر چه زودتر به مادرش می دادم!) به اوین رسیدم، بعد از انجام آخرین تشریفات ساعت پنج بود كه در زندان اوین در برابرم باز شد، آسمان آبی بود و آفتاب هنوز گسترده، لحظه ای مكث كردم، در بزرگ آهنی كه پشت سرم بسته شد احساس آزادی در من شكست، چیزی از من در آن سوی در جا مانده بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یک - شیدا بهزادی

دو - مادرسكینه محمدی اردهالی (ذاكری)

سه - حوریه علائینی

چهار - طاهره استادعلی معمار

پنج - افسانه شمس آبادی

شش - فرشته نوربخش

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

rastaki-780-1

 

rastaki-780-2rastaki-780-3rastaki-780-4rastaki-780-5

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
https://www.iranrights.org/fa/library/document/136

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.