اشاره
داستان، "زندگی" یک خانواده چند نفری را روایت می کند.
"زامانا" دختر دانشجو یی ست که در بیمارستان بین مرگ و زندگی قرار دارد. و درگیر با "زندگی خانواده مذکور" است.
پاره ای از مسایل عموم بشری در محوریت قرارگرفته اند.
کلیت متن ترکی با متن فارسی یکی ست، اما در برخی جزئیات و چگونگی بیان موضوعات متفاوت است. عکسها برخی نقاط متن را نشان میدهند.
--
نوشته، نسخه ی جدیدی ست که ارائه می شود. امیدوارم در این نسخه اشکالات کمتری داشته باشیم.
کلمات آبی دارای فرمت pdf اند. ادامه نوشته در فرمت یادشده قرار دارد.
A. Elyar
"Mən çinaram, çinar əyilməz, əyilsə sınar".
Məhəmməd Əmin Azad Vətən
1
زامانا
من چنارم، چنار خم نمی شود،
خم بشود می شکند.
م.امین آزاد وطن
1
«اربابها دست به سیاه و سفید نمی زنند، فقط آخر کار میایند محصول را گونی-گونی می برند. کشاورز بیچاره ، زن و بچه اش ، گرسنه می مانند. این ظلم آشکار نیست پس چیست؟
زمین مال کسی ست که روی آن کار میکند. می کارد و درو می کند، محصول به بار میاورد...»
ناطق گفت. روز یکشنبه بازار.
در میدان شهر جمعیت زیادی، از روستایی و شهری، جمع شده بودند. مردی سخنرانی میکرد. حرکت تازه ای بود که نظیرش در گذشته دیده نشده بود. بعضی ھا میگفتند " اکنون در بیشتر شهرھای آذربایجان این متینگها برگزار میشوند".
"متینگ" کلمه ی تازه ای بود که به گوش آنها میخورد.
علی رو به گلزار گفت:
«بیا برویم خرت-پرتمان را بخریم، برگردیم به ده، دیرمان میشود».
گلزار جواب داد :« حق با اوست، راست میگوید.»
علی یاد حرفی افتاد که پدرش زده بود . گفت:
« او حرف من را میزند. وقتی ارباب آمد گونی- گونی گندمها را برد به پدرم گفتم : "پدر ، پس ما چه؟ ما چه باید بخوریم؟" جواب داد : "پسرم برای ماھم خدا کریم است"! ...
این مرد راست میگوید تا زمین مال خودمان نباشد از گرسنگی نجات پیدا نمی کنیم.برویم گلزار، برویم ، باید با پدرم حرف بزنم. شاید راضی شد، منهم رفتم برای انجام خدمت سربازی.»
در راه گلزار گفت : « اگر رفتی و خدای نکرده برنگشتی، میدانی من بدبخت میشوم؟»
«نه، نترس برمیگردم. اگر ھم برنگشتم ، با کس دیگری ازدواج میکنی .ما که ھنوز ازدواج نکرده ایم.»
«میدانم تو همینی. اما من مثل تو نیستم. شاید مرد ھا ھمه یشان اینجوری اند. واقعاً عشق ما برای تو این قدر ارزش دارد؟ »
« گلزار اشتباه درک نکن. برای من ھم راحت نیست. من ھم میخواھم عشقمان زنده بماند، ازدواج کنیم ، بچه و خانواده داشته باشیم. اما بعد چه؟ باز باید مثل برده ها برای این اربابها کشت کنیم و محصول بدهیم؟ نه، میروم، یا میمیرم یا از این بدبختی رها میشویم...»
اکنون درست نه ماه و سه روز ، از این صحبت میگذرد. یکی از روستایی ھا به ده خبر آورد که، " علی زنده است. دارد میاید. او در راه روستاست".
و گلزار خبر را شنید. احساس کرد " مرده بود ، دو باره زنده شده است". نمی دانست چکار باید بکند. عصر بود و ھوا گرگ و میش. دوید روی بامها و سنگ دریچه آنھا را کنار زد و به فریاد گفت:
" مژدگانی، علی زنده است. علی آمد...مژدگانی..."
جواب دادند:«دختر خجالت نمی کشی؟ خجالت بکش!..."
از چی باید خجالت میکشید، از عشق؟ از بغض و فریاد دوستت دارم، که نه ماه در گلویش گیر کرده بود و اکنون میترکید؟ نه، گلزار از غوغای عشق خجالت نمی کشید و آنرا خیلی هم بلند فریاد میزد .
تنھا باروت نیست که منفجر میشود، گاھاً عشق ھم مثل باروت منفجر میشود. و ھمه ی قید و بندھا را می شکند....