در شادمانیهای هستی
انسان، حضوری، مست دارد.
باران، به جان ِ عاشقاش بايد ببارد.
آواز را در جانِ او شوری، شگرف ست.
وقتی درخت اش را بهاران، میسُرايد
وقتی که رخت اش، بیقرار ِ آفتاب ست
او را چه ترسی از شقاوتهای برف ست؟
همزاد ِ آتشهای ديرين
همريشهی آب است وُ خورشيد.
در مهربانیهای جاری
شادی ِ شور ِ زيستن را
در چشمهايش میتوان ديد.
بايد زمين، بر خود ببالد
دستی به دست ِ اين چنين، سرمست دارد.
آن کيست اما؟
آن کيست میخواهد چنين، مستی نباشد؟
آن کيست میخواهد که اين زيباترين را
از باغِ ما بردارد وُ بر دار دارد؟
"هستی"، نمی بخشايد وُ ما
بايد نبخشيم-
آن دست ِ پستی را که با ما کار دارد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید