رفتن به محتوای اصلی

مخالفت با اسلام و نابودی اسلام
23.06.2012 - 07:38

برخی افراد به دنبال به راه انداختن جنبشی علیه نواندیشان دینی/روشنفکران دینی/روشنفکران مذهبی تحت عنوان "ماله کشان" هستند. افراد متعددی از این عنوان برای نفی حرکت نواندیشان مسلمان برای ارائه ی روایتی سازگار با دموکراسی و حقوق بشر از اسلام استفاده می کنند. در این یادداشت به یک نمونه اشاره خواهیم کرد. مجید محمدی در مقاله ی "بازی با وسط طلایی ارسطویی" به نقد مقاله ی "آیا راه حل نابود کردن اسلام است" پرداخته است. او مدعیات زیر را در نقد نوشتار من مطرح کرده است:

اول- اصولا نزاع میان موافقان و مخالفان اسلام نیست تا کسی بتواند در این میان پا در میانی کند و وسط بایستد. دعوا میان اسلامگرایی و مخالفان این ایدئولوژی است. او مدعای ما را فاقد مستندات قلمداد می کند.

دوم- همچنین هیچ احد الناسی در رسانه‌های عمومی نگفته که اسلام باید نابود شود که نویسنده این را موضع یک طرف دعوا اعلام می کند.

سوم- این که مخالفان مفروض اسلام (که معلوم نیست چه کسانی هستند) به جامعیت دینی که با آن مخالف هستند باور داشته باشند نقض غرض است و هیچ عاقلی نمی تواند بدان قائل باشد. مخالفان و منتقدان اسلام به هیچ وجه به جامعیت اسلام باور ندارند. این سخن مستند به هیچ گفته‌ای از مخالفان اسلام نیست و تنها ساخته‌ی نویسنده است تا خود در "میان" این نزاع ساختگی بایستد.

چهارم- عبدالکریم سروش و گنجی خود را حد وسط قرار داده، خود را در مقام شاقول و معیار حق و باطل قرار داده و به عنوان داور خود خوانده ظاهر شده اند. از همین موضع موعظه کرده و خود را به مقام مدرس اخلاق ارتقا داده اند.

اینک به ارزیابی چهار مدعای محمدی می پردازم:

مدعای اول: برخلاف مدعای او، بسیاری از ناقدان "مخالفان اسلام" هستند، نه "اسلامگرایی". آنها "دشمن اسلام" هستند و می گویند باید با آن جنگید. ما هیچ کس را دشمن اسلام نمی کنیم و نمی خواهیم. افراد آگاهانه خود این موضع را انتخاب می کنند. کافی است به کامنت های پای مقاله ی "آیا شکاف اصلی در ایران دینداری و دین ستیزی است" و مقاله ی "آیا راه حل نابود کردن اسلام است"، بنگرید.

همه روزه در تلویزیون های فارسی زبان یکی از شهرها علیه اسلام ، نه اسلامگرایی، حرف زده می شود. آنها مخالف اسلام هستند، نه یک روایت خاص از اسلام. صدها مقاله در این زمینه نوشته شده و می شود که مشکل از خود اسلام و ذات اسلام است.

مدعای محمدی نه تنها نادرست است، بلکه "خودشکن" است. برای این که خود او نیز منکر روایت های رحمانی و انسانی از اسلام است و این نوع رویکرد را- عالمانه و فیلسوفانه و جامعه شناسانه- "ماله کشی" قلمداد می کند. به گمان او، اسلام همان است که مراجع تقلید صادر کننده ی حکم ترور می گویند. به گفته ی وی، آن دسته از روشنفکرانی که حساب اسلام را از حساب مراجع تروریست جدا می کنند، قدرت طلبانی هستند که می خواهند در ایران به قدرت سیاسی برسند. دغدغه ی آنها قدرت طلبی و بالا رفتن از نردبان قدرت است، وگرنه اسلام را از جنایات جمهوری اسلامی و آخوندها متمایز نمی ساختند.

خیلی دشوار است که فرد نداند "ماله کش" با بهره گیری از چه الگویی ساخته شده است. او حتی منکر وجود "مسلمان لیبرال" یا "مسلمان آزادیخواه" است. به گمان وی تنها کسانی آزادیخواه می شوند که از نظر دینداران مسلمان واقعی تلقی نمی شوند.

مدعای دوم: مدعای دوم او این است که هیچ کس در رسانه های عمومی نگفته است اسلام باید نابود شود. می پرسیم: آیا بی بی سی فارسی رسانه ی عمومی نیست؟ به کامنت های پای دو مقاله ی یاد شده بنگرید. ما به همین مقدار بسنده خواهیم کرد، وگرنه چنین سخنانی در رسانه های عمومی دیگر نیز بیان شده است. اگر چه حتی یک شاهد برای ابطال آن مدعا کافی بود.

مدعای دیگر او مبنی بر این که :"مخالفان و منتقدان اسلام که نویسنده به نادرستی از همه‌‌ی آنان با عنوان دشمنان اسلام یاد می کند...ادبیات دشمن سازی و دشمن پنداری همانند مبارزه با امپریالیسم دارد به ادبیات گروهی از مخالفان جمهوری اسلامی باز می گردد"، نیز کاذب است. اولاً: در مقاله نیامده بود که "همه ی مخالفان و منتقدان اسلام، دشمنان اسلام هستند". این مدعا تهمتی بیش نیست. ثانیاً: فقط از دشمنان اسلام سخن گفته شده بود. دشمن سازی ای صورت نگرفته بود. وقتی فردی می گوید اسلام را باید نابود کرد چون غده ی سرطانی است، آیا او دشمن اسلام نیست؟ وقتی فردی قرآن را به آتش می کشد، آیا او دشمن اسلام نیست؟ ثالثاً: او این گونه نظرات را نقد اسلام گرایی قلمداد می کند. آیا نقد و دشمنی هیچ تفاوتی ندارند؟

مدعای سوم: وقتی اسلام عامل همه یا مهمترین مسائل و مشکلات ایران قلمداد شده و نابودی آن به عنوان راه حل پیشنهاد می شود، یک پیش فرض ضمنی باید در این رویکرد پذیرفته شده باشد. اگر اسلام دینی جامع نباشد نمی تواند به عنوان عامل همه یا مهمترین مسائل و مشکلات قلمداد شود.

مدعای چهارم: استناد او به نظریه ی "حد وسط" ارسطو در اینجا به کلی نارواست. چرا؟ برای این که اگر فردی به طور همزمان مخالف دروغ گویی و دزدی باشد، خود را در موضع حد وسط ارسطویی قرار نداده است. برای این که دو رذیلت دروغ گویی و دزدی طرفین حد وسط واحدی نیستند. گفته ایم که به طور همزمان مخالف توهین و حکم تکفیر و ترور هستیم. این دو افراط و تفریط حد وسط واحدی نیستند. عدم آشنایی با نظریه ی حد وسط ارسطویی به چنین تطبیق ناروایی منتهی شده است.

بر همین مبنا این جمله: "فقیهان و دشمنان اسلام یک مدعای واحد کاذب را مطرح می سازند. هر دو معتقد به 'جامعیت اسلام' اند. هر دو اسلام را سوپرمارکتی می دانند که دارای همه‌ی نیازهای بشر است". هیچ ربطی به حد وسط ارسطویی ندارد. نه فقیهان و دشمنان اسلام افراط و تفریط حد وسط واحدی هستند، نه مدعای واحد "جامعیت اسلام" که به هر دو گروه نسبت داده شده، دو طرف است. اگر مدعای "جامعیت اسلام" مقابلی داشته باشد،"عدم جامعیت اسلام" است،که مدعای ما بود و آن را به هیچ یک از آن دو طرف نسبت نداده بودیم تا خود را در مقام حد وسط آنها قرار داده باشیم.

بهتر است به جای پذیرش غیر نقادانه و عامیانه از مفهوم میانه ی طلائی ارسطو اخلاق نیکوماخوس با دقت مطالعه شود تا بدانند تعبیر "وسط ارسطوئی" نه به معنای "نه خشک و نه تر" و نه به معنای در نزاع حق و باطل میانه را گرفتن است. ارسطو برای توضیح مفهوم فضیلت از ایده ی حد وسط استفاده می کند. بنابر نظر ارسطو هر فضیلتی در میان دو رذیلت است. در مورد هر فضیلتی افراط و تفریط در احساسات مربوط به آن فضیلت به یک رذیلت می انجامد. برای مثال فضیلت شجاعت در گرو داشتن ترس به اندازه مناسب است. اگر فرد زیاد از حد بترسد ترسو است و اگر کم تر از اندازه ترس داشته باشد بی باک و بی احتیاط است.عدم توجه و تدقیق آکادمیک او در اینجا آشکار می شود که این کج فهمی بارز نسبت به مفهوم میانه طلائی ارسطوئی را بخشی از تیتر مقاله اش قرار داده است.

برای روشن شدن مدعا به مثال دیگری توجه کنید. آقای محمدی، به شهادت نوشته هایی که منتشر کرده، به طور همزمان موافق حمله ی نظامی به ایران، پول گرفتن اپوزیسیون از دولت های خارجی، تحریم های نفت در برابر غذا علیه ایران ، پیاده کردن مدل لیبی در ایران و ایستادن اپوزیسیون ایران در کنار دولت های غربی در حمله به تأسیسات هسته ای ایران است. اما من به طور همزمان مخالف همه ی اینها هستم. نه موضع او "وسط طلایی ارسطویی" است، نه موضع من.

رویکرد غیرجامعه شناختی: محمدی می نویسد: "همین موضوع نگاه غیر جامعه شناسانه‌ی نویسنده [عبدالکریم سروش] را از دین به خوبی نمایش می دهد". وی می کوشد تا سخنان خود درباره ی دین/ اسلام را جامعه شناختی قلمداد کند. اما این مدعیات جامعه شناختی نیست، بلکه نمایانگر تصلبی است که از ایدئولوژی لائییسیسم نشات می گیرد. جامعه شناس وجود انواع دینداری ها در قلمرو اجتماع را به رسمیت می شناسد. به تعبیر دیگر، نمی گوید چون من "مسلمان لیبرال" یا "مسلمان آزادیخواه" را قبول ندارم، پس وجود ندارد. نمی گوید آن دسته از مسلمان هایی که می کوشند روایتی انسانی و رحمانی از اسلام عرضه کنند، "ماله کشان" و "قدرت طلبان" هستند. بلکه ضمن اذعان به وجود آنها می کوشد تا دیدگاه هایشان را توضیح داده و نقش و پایگاه اجتماعی شان را توصیف و تبیین کند. جامعه شناسان بزرگی چون رابرت بلا(استاد دانشگاه برکلی)، رابرت وونتو(استاد دانشگاه پرینستون) و پیتر برگر(استاد دانشگاه بوستون) نمونه های چنین رویکردی هستند.

تاریخ یهودیت و مسیحیت و لیبرالیسم و مارکسیسم در برابر جامعه شناس قرار دارد. اگر به عهد عتیق نگریسته شود، آیات عقل گریز آن باور نکردنی است. به عنوان نمونه: حضرت یعقوب با خداوند کشتی می گیرد. خدا وقتی می بیند نمی تواند بر یعقوب غالب شود، بر بالای ران او ضربه ای می زند و پای یعقوب صدمه می بیند( کتاب مقدس،پیدایش، باب ۳۲، ایه ی ۳۰- ۲۴). دو دختر حضرت لوط پدر خود را با شراب مست کرده و با او همبستر می شوند. سپس از پدر خود حامله شده و نسل آنها این گونه دوام می یابد(کتاب مقدس ، پیدایش، باب ۱۹، آیه ی ۳۸- ۳۰). حضرت ابراهیم به علت ترس از جانش همسر خود را وادار به زنای محصنه می کند. یعنی همسر خود را خواهر خود قلمداد کرده و به ازدواج فرعون در می آورد. نکته ی جالب توجه این است که وقتی فرعون از حقیقت مطلع می شود، ابراهیم را سرزنش می کند( کتاب مقدس ، پیدایش، باب ۱۲، آیه ی ۱۹- ۱۲). حضرت داود با زن زیبای سردار خود همبستر می شود. زن از این زنای محصنه حامله می شود. سپس داود توطئه ای ترتیب داده و سردار خود را در جنگ به کشتن می دهد و زن او را تصاحب می کند( کتاب مقدس، دوم سموئیل، باب ۱۱، آیه ی ۲۷-۲).

از این گونه مدعیات به وفور در عهد عتیق می توان یافت. مگر یهودیان و مسیحیان شکافتن اقیانوس توسط حضرت موسی را حقیقت به شمار نمی آورند؟ مگر اکثر مسیحیان زنده شدن حضرت مسیح سه روز پس از مصلوب شدن(کتاب مقدس، اول قرنتیان، باب ۱۵،آیه ی ۹-۳) را حقیقت محض به شمار نمی آورند؟ به عنوان نمونه، کارل بارت می نویسد:"این حادثه مانند حادثه ی مصلوب شدن و مرگ او در زمان و قلمرو انسانی به عنوان حادثه ای واقعی در دنیا با محتوایی عینی، رخ داده است". آیا این مدعا را می توان با شواهد و قرائن مستقل از کتب دینی مسیحیان موجه ساخت؟

از سوی دیگر، عهد عتیق با دموکراسی و حقوق بشر تعارض دارد. خوب یهودیان و مسیحیان با دین خود چه کردند؟ آنها از طریق اصلاح دینی، دین خود را با مدرنیته و دموکراسی و حقوق بشر سازگار کردند. مگر حجاب(چادر)، سنگسار و برده داری در دین عهد عتیق وجود ندارد؟ هیچ جامعه شناس یا فیلسوفی عمل آنها را "ماله کشی" و مبرا کردن دامن یهودیت و مسیحیت از جنایات تاریخی شان ننامیده است. یهودیان و مسیحیان بیش از مسلمین نیاز به بازتفسیر کتاب مقدس داشتند. با نهضت پروتستانتیسم چه خواهید کرد؟ آیا پروتستانتیسم هم نوعی "ماله کشی" در درون مسیحیت نبود؟

جامعه شناس به تاریخ لیبرالیسم می نگرد. لیبرال ها برده داران بزرگی بودند. بنیان گذاران لیبرال جمهوری آمریکا نه تنها برده داری را ملغی نکردند، که خود برده دار بودند. در نهایت پس از جنگ داخلی آمریکا و پیروزی شمالی ها بر جنوبی ها ، آبراهام لینکلن- رئیس جمهور وقت- با تصویب کنگره در سال ۱۸۶۲ برده داری را ملغی اعلام کرد. وقتی لیبرال ها تا ۱۵۰ سال پیش به وحشیانه ترین شکل ممکن و به صورت انبوه برده داری می کردند، آیا می توان انتظار داشت که در ۱۴۰۰ سال پیش حضرت محمد برده داری را براندازد؟ او کوشید تا اندکی آن نظام را اصلاح کند. لیبرال های قرن هجدهم و نوزدهم نسبت به برده داری تا حد او اصلاح گر نبودند. آیا حذف برده داری از لیبرالیسم، "ماله کشی" بود؟

لیبرال های متقدم مدافع استعمار بودند. حتی فرد رادیکالی چون جان استوارت میل- که به مدت ۳۵ سال برای شرکت هند شرقی کار می کرد- می گفت اصل آزادی فقط در جوامعی مصداق دارد که در آن ها:"نوع بشر قادر شده باشد با بحث آزاد و برابر پیشرفت کرده باشد". میل مردم مستعمره ی هند را "بربرگونه" قلمداد می کرد که برای آنها فقط "گزینه ی استبداد" می تواند وجود داشته باشد. به گفته ی او حکومت استعماری که موجب تعالی مردم بربر می شود،"به اندازه ی هر حکومت دیگری مشروع می بود".

جان لاک (۱۷۰۴- ۱۶۳۲)- پدر لیبرالیسم- در نامه ای درباب مدارا که در دوران تبعید در هلند در زمستان ۱۶۸۶- ۱۶۸۵ نوشت، تساهل را تئوریزه و وارد مسیحیت کرد. لاک در خانواده ای زاهد و بسیار مذهبی به دنیا آمد. ایمان را- به تعبیر ریموند پولن- به "اصول حداقلی" تقلیل داد و دین را به "مسیحیت معقول" که دارای کمترین اعتقادات بود، تقلیل داد. می گفت، تساهل "ملاک اصلی کلیسای واقعی است". در واقع لاک مدعی بود که رواداری مورد تأیید انجیل است. لاک در همین رساله به تمایز دولت از کلیسا/دین پرداخته و سه دلیل ارائه می کند که دولت باید خارج از سیطره ی مسیحیت باشد. اما لاک نظریه پرداز رواداری و برسازنده ی مسیحیتی معقول و متساهل، هیچ تساهلی نسبت به کاتولیکها و منکران خداوند قائل نیست. به گمان لاک خدانشناسان ناتوان از زندگی اجتماعی هستند. ملحدان شهروندان بدی هستند. روسو نیز همین مدعای لاک را وام گرفت و شرح و بسط داد. لیبرال ها بعدها این مدعا را هم مشمول اصلاح کردند. آیا کار آنها "ماله کشی" بود؟

لیبرال ها دشمن دموکراسی بودند. تا سرحد امکان در برابر آن ایستادند. اما فشارهای اجتماعی آنها را گام به گام مجبور به عقب نشینی و پذیرش دموکراسی کرد. ابتدأ حق رأی را برای "مردان سفید پوست دارای ملک" به رسمیت شناختند. می گفتند که فقط و فقط "مردان ثروتمند" قادر به گزینش های سیاسی براستی مستقل هستند. مدعای لیبرال های کلاسیک این بود که گروه های فرودست اجتماعی(زنان، مردان فاقد ملک، مردم رنگین پوست) غیر منطقی هستند،اراده ای بسیار خطرناک دارند، یا به طور کلی فاقد هرگونه اراده ای هستند. در گام بعد این حق به همه ی مردان سفید پوست گسترش یافت. تامس پین یکی از مدافعان این امر بود. در بریتانیا و بقیه ی اروپا در نیمه ی قرن نوزدهم حقوق سیاسی به طبقه ی کارگر تعمیم یافت. بریتانیا پس از ۱۹۱۸ به "حق رأی همگانی مردانه" دست یافت. در گام سوم، از دهه ی اول قرن بیستم به بعد، این حق رفته رفته به زنان هم داده شده. بریتانیا و آمریکا در سال های ۱۹۱۵ و ۱۹۲۰ به زنان حق رأی دادند. در گام چهارم سیاه پوستان هم به حق خود رسیدند و صاحب رأی شدند. اعطای حق رأی به سیاهان اگرچه پس از جنگ داخلی صورت گرفت، اما در ایالات جنوبی سفید پوستان دوباره سلطه ی انحصاری خود را برقرار کرده و با دهشت افکنی و تروریسم به وسیله ی کوکلاس کلان، اقدامات حقوقی از قبیل مالیات های انتخاباتی و امتحان سواد، سیاهان را از اعمال حق رأی محروم می کردند. آمریکا در سال ۱۹۶۰ توانست حق رأی را برای آمریکاییان افریقایی تبار تضمین کند. این چنین بود که "لیبرال دموکراسی" رفته رفته زاده شد. کدام جامعه شناسی دموکراتیزه شدن لیبرالیسم را "ماله کشی" خوانده یا می خواند؟ چگونه است که دموکراتیزه شدن لیبرالیسم در جهان توسعه یافته ی غرب در نیمه دوم قرن نوزدهم آغاز و در قرن بیستم دنبال و تکمیل شد، اما دموکراتیزه کردن اسلام در جوامع توسعه نایافته کمی بعدتر امکان پذیر نباشد؟ چرا مسلمان ها حق ندارند روایت های سازگار با مدرنیته و دموکراسی و حقوق بشر از دین خود عرضه بدارند؟ چرا کار آنها "ماله کشی" است؟

نه صدور فرمان تهاجم نظامی به ایران، نه صدور فرمان تحریم نفت در برابر غذا، نه صدور فرمان اجرای مدل لیبی، نه این نوع نگاه به اسلام، جامعه شناسی است. جنگ طلبی جامعه شناسی نیست.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
برگرفته از:
بی بی سی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.