رفتن به محتوای اصلی

چه کسی در «اوین» چهارپایه را از زیر پای پنج اعدامی کشید؟
09.05.2020 - 23:44

علی عجمی به سبب فعالیت‌هایش در دانشگاه تهران و مخصوصاً کوی دانشگاه ۲۰ بهمن ماه ۱۳۸۸ بازداشت شد. تبلیغ علیه نظام و اجتماع تبانی به قصد برهم زدن امنیت کشور، اتهاماتی بود که او به واسطه آن دو سال را در زندان گذراند. این زندانی سیاسی پیشین دوران محکومیت خود را در زندان اوین و رجایی شهر کرج گذراند.

علی عجمی اکنون از گردانندگان هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر ایران است؛ وب‌سایتی که به طور ویژه اخبار حقوق بشری از جمله زندانیان ایران را پوشش می‌دهد.

09.jpgعلی عجمی در زندان «رجایی شهر» کرج

***

١

با چشم‌بند در راهرو ادارى مانندى در اوین روى یک صندلى دسته دار منتظر پذیرش نشسته بودم. ٢۵ بهمن ١٣٨٨، سر و صدا و شادابى محیط در مقابل سکوت مرگبار انفرادى‌هاى اطلاعات مشهد روحیه‌ام را بالا برده بود. ترس و شوک اولیه بازداشت فرو ریخته بود و داشتم به مکالمات کارمندها یا همان مأموران گوش مى‌دادم.

سر اوین حسابى شلوغ بود و برو و بیا و فلان پرونده و آزادى و انتقال و حتى بحث حقوق و عیدى کارمندان. چند بار مأمور یا کارمندانى که رد مى‌شدند با لحن آمرانه‌اى مى‌پرسیدند چه مى‌کنى اینجا و من هم نمى‌دانستم. هیچ شرارتى در صداها نبود، امکان نداشت بیرون از این محیط از روى صدا تشخیص بدهى که صاحب این صدا در زندان اوین و بند ٢٠٩ کار مى‌کند؛ حتى صدا و خنده زنانه‌اى که بیرون از اینجا ممکن بود عاشقش شده باشى. از این که اوین بر خلاف انتظارم بود جا خورده بودم؛ مشکوک و خوشحال و کنجکاو. اعتماد به نفس پیدا کردم که چشم‌بندم را بردارم. در چشم به هم زدنى مرد میانسالى پرید و با دست کوبید به سرم و داد و بیداد که "چرا چشم‌بندت را برداشتى احمق" و خطاب به بقیه گفت "این اینجا چکار مى‌کنه یک ساعته چشم بندش را ورداشته". متأسفانه یک دقیقه هم نشده بود که چشم‌بندم را کنار زده بودم و جز همان مرد میانسال کسى را ندیده بودم. مخصوصاً صاحب صداى زنانه که بیش از همه کنجکاوم کرده بود. در میان صداى بریده من و کلمات "قانون"، "چشم‌بند"، "کتک" و .‌‌.. کشان‌کشان به جایى منتقل شدم که بعداً فهمیدم بند ٢٠٩ اوین است، صداها شرورتر به نظر مى‌رسید و من اینطورى راحت‌تر بودم.

٢

نگهبانى که به نظر مى‌رسید دو سه تا سکته را رد کرده باشد، در سلول ۵١ را باز کرد و گفت برو دوش بگیر. رفتم که باز اینقدر بمانم تا با خشونت در بزند که بیا بیرون. تازه آب را باز کرده بودم که کسى با انگشت زد به دریچه حمام رو به هواخورى کوچک، دریچه‌اى که خیلى فکر کرده بودم و حکمتش را هنوز هم پیدا نکردم که اصلاً چرا باید حمام در بند ٢٠٩ پنجره‌اى رو به هواخورى داشته باشد. فکر کردم نگهبان است ولى چرا از پنجره؟ میان ترس و تعجب دریچه را باز کردم، یک نفر نیشش تا بناگوش باز شد و به انگلیسى سلام کرد. بعداً فهمیدم یکى از همان سه آمریکایى است که همان سال بازداشت شده بودند. در همان راهرو بودند و در سلول‌هایشان باز. سلام و صحبت و داستانش را گفت و من هم تعریف کردم. گفت آنارشیست است و در چامسکى علاقه مشترکى پیدا کردیم. گفت که با دوچرخه در کوه‌هاى کردستان مى‌گشتند که بازداشت شدند با رفیق و دوست دخترش. تنها چیزهایى هم که از فارسى یاد گرفته بود یکى "معلوم نیست" و دیگرى "انشاالله" که لابد جواب‌هایى بود که زیاد از بازجوها شنیده بود. هفت سال گذشته و انگلیسى من بهتر شده و من هنوز نمى‌توانم آن ‌طور در چنین فرصت کمى آن همه موضوع را در گفتگو با یک انگلیسى زبان بفهمم و بفهمانم.

٣

سوم بهمن ١٣٨٩ بود و بند ٣۵٠ اوین. تقریباً همه بچه‌ها شب را نخوابیدند. دو همبندى‌مان، محمد حاج آقایى و جعفر کاظمى را براى اعدام برده بودند، یعنى روز قبلش برده بودند و درخواست همکارى و مصاحبه کرده بودند که نپذیرفته بودند. اغلب هم‌بندى‌ها و در رأس آنها عمادالدین باقى سعى مى‌کرد تشویق کند که یک اظهار پشیمانى کنند و از اعدام نجات پیدا کنند که بى نتیجه بود.

مخصوصاً که یکى دیگر از دوستان که با سیستم آشنا بود تحلیلش این بود که این حکم احتمالاً به دلایل کلان‌ترى در این موقعیت به اجراى احکام رفته و اجرا مى‌شود و این بازجوها در این مصاحبه فقط قصدشان شیرین‌کارى و ساختن رزومه است وگرنه آنها نه قصد و نه توانایى توقف حکم را ندارند.

۴

با دستبند و پابند در مینى‌بوسى نشسته بودم که قرار بود ما را از اوین به رجایى شهر ببرد. محسن دگمه‌چى هم بود با سرطانى که جلو چشممان آبش کرده بود و چند زندانى عادى از جمله مردى که دیشب قرار بود با کاظمى و حاج آقایى اعدام شود و مهلت گرفته بود و حالا در مینى‌بوس تعریف مى‌کرد؛ پنج نفر اعدام شده بودند. سه متجاوز به عنف یا به قول خوش لواط و دو نفر که مشخص نبود جرم‌شان چه بود.

منظورش همبندیان ما بود. سربازها و راننده هم داشتند درباره اعدام دیشب حرف مى‌زدند و عجیب‌تر از همه اینکه کسى که چهارپایه را مى‌کشد سرباز است.

من تا آن روز فکر مى‌کردم این کار باید مأمور مخصوصى داشته باشد؛ نه یک سرباز عادى که براى بیست و چهار ساعت مرخصى تشویقى، آن هم با این استدلال که لواط کار و قاتل‌اند و من هم نکِشم یک نفر دیگر مى کِشد. بالاخره، من متوجه نشدم که هر سرباز یک صندلى را کشیده است و ٢۴ ساعت مرخصى گرفته یا یک سرباز صندلی هر پنج نفر را کشیده و ٢۴ ساعت مرخصی گرفته است. در یکى از تلخ‌ترین و عجیب‌ترین روزهاى زندگى‌ام و در حالى که فکر مى‌کردم سربازى که چهارپایه اعدام را کشیده، در طول ٢۴ ساعت مرخصى اش چه مى‌کند، از اوین خارج شدم به سمت زندان رجایى شهر، ظهر چهارم بهمن ١٣٨٩.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
زمانه

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.