از میان خاطرات : اگر آن دختر کُرد مهابادی بدست آرد دل ما را . . . !
.
اواسط دهه شصت ، مهاباد ـ پنجشنبه شب را در مهاباد گذراندم . آنشب چند بار صدای شلیک رگبارهای پراکندهای شنیدم ، اما ادامه نیافت . صبح فردا با توجه به تعطیلی روز جمعه و نیز اینکه دو سه باری خیابانهای اصلی و بازار آن شهر را دیده بودم ، تصمیم گرفتم ضمن پیاده روی ، به دیدن بعضی از مناطق پرت شهر بروم . بنابر این پس از صرف صبحانه ، به راه افتادم . حدود ساعت ۱۱ صبح در محله ای قدیمی ، وارد کوچهای شدم . محله خلوت بود و به ندرت عابری میگذشت . در یک کوچه باریک و درازی به جلو میرفتم که به فضای وسیع و بازی منتهی ، و در کوچه دیگری امتداد مییافت . در آن لحظه از کوچه مقابل دختری با لباسی کُردی میآمد ، چشم به او دوختم . او به مانند گلی زیبا به نظر میرسید که دیدنش جان میبخشید . دختر کُرد با لباسهای شاد و روشن در آن محله قدیمی با خانههای فرسوده ، بسان گل سنبل شادابی روییده در یک باغ مخروبه ، مینمود . به خاطر آوردم از دیدههایم در اطراف شهرهای فردوس ، بیدخت و گناباد ؛ معجزه وار ، گرانبهاترین گل دنیا یعنی زعفران ، در بیابانهای برهوت پر از سنگها و کلوخها روییده بودند . قدمهایم سست شدند تا ثانیههای بیشتری او را ببینم ؛ آن دختر با قدی کشیده و پیراهنی حریر به رنگ آبی آسمانی ، با گلهایی به همان رنگ اما ضخیم و برجسته که پایین آن ، به صورت دامن توری کلوش به زمین میرسید . شلوار آبی ساتن براقش ، در بالای مچهای پاها با کشی جمع شده ، جورابهای سفیدش را نمایان میساختند . تور حریری به رنگ صورتی پر رنگ بر سر داشت با منگولههای ابریشمی که تا کمر او را میپوشاند و البته موهای بسته شده اش را چندان پنهان نمیکرد ، شالی نیز به همان رنگ پر از گلهای رنگی و برگهای سبز به کمرش بسته بود . با قامتی راست و سینهای جلو داده که گویی مانکنی است مغرور و میخواهد نظرها را به خود جلب کند ، به من نزدیک میشد . دو بار نگاهمان در حد دمی و یا بازدمی بهم گره خورد ، هر بار با حالتی که دوستانه نمینمود ، آنی رویش را برگرداند . از ذهنم گذشت : اگر آن دختر کُرد مهابادی بدست آرد دل ما را . . . اما فرصتی نماند . همینکه به من رسید ، درست در لحظه تلاقی ، نگاه پرخاشگرش را به من دوخت و با خشم تک واژهای را بر زبان راند : جاش ! . بعد بر سرعت قدمهایش افزوده ، دم به دم بیشتر فاصله میگرفت . من از هنگام تلاقی ایستاده و با نگاهم او را تعقیب میکردم ؛ تند تند گام بر میداشت ، در هر گام یکی از پاشنههای پوشیده در جوراب سفیدش ، از کفش پشت باز تابستانی جدا میشد و دوباره به کف آن مینشست . در کمرکش کوچه گویا نگران از واکنش من ، سرش را برگرداند و مرا دید که همچنان ایستاده و با تبسمی نگاهش میکنم . رویش را برگرداند و در خم کوچه ، از نظرم پنهان شد .
من معنی " جاش " را میدانستم و اینکه کُردها آن واژه توهین آمیز را خطاب به خائنین بکار میبردند . برایم مسلم بود که آن دختر کُرد دچار سو تفاهم شده و مرا دشمن فرض کرده است . شلوار شش جیب امریکایی به رنگ سبز به پا داشتم که به شلوارهای فُرم پاسداران آدمکُش شباهت داشت و ته ریشم ، آن شبهه را در او بوجود آورده بود . احساس کردم اگر آن دختر زیبای کُرد سلامی میداد ، به یانی باش میگفت و یا لبخند ملیحی نثارم میکرد ، هرگز به اندازه آن توهین دچار هیجان نمیشدم . نه اینکه فحش و اهانت را دوست داشتم ، بلکه او را معترضی از جنس خود یافتم که حتی بصورت فردی ، هیچ فرصتی را برای اعتراض از دست نمیدهد . او میداند به عنوان یک زن ، در قبال حکومتی تجاوزگر که سرزمینش را اشغال کرده و پاکسازی قومی میکند ، مسئولیتی دارد ، عمل اعتراضی امروز او هم در همان راستاست . آنروز از اینکه در حد کیسه بوکس تمرینی یک معترض قرار گرفتم ، احساس شادی داشتم .
مقاومت و مبارزه بر حق کُردها در طول تاریخ اُفت و خیز داشته ، اما هیچگاه متوقف نشده و هنوز هم ادامه دارد ، حتی هم اکنون که این خاطره را مینویسم ! .
.........................................................عکس تزئینی برگرفته از گوگل فتو .
احمـــد مقیـمی
* * *
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید