نخستین درس انقلاب اسلامی!
اوایل انقلاب بود. روزهائی که شورانقلابی برعقل پيشی می گرفت ومانع از دیدن ماهیت آخوند های تازه بدوران رسیده وحرکت زیرکانه آنها در جهت حذف تمامی نیروهای شرکت کننده در انقلاب می شد.
دانشگاه تبريز تمامی سال پنجاه و هفت را در تظاهرات خيابانی، در جنگ و گريز گذرانده بود. هيچ اعتراضی نبود که دانشجويان عمدتا زیر پرچم سازمان چریک های فدائی خلق در آن حضور تعيينکننده نداشته باشند. ازتظاهرات بازار گرفته تا اعتراضات کارگری، از جنگ و گريز خيابانی، تا در گیری تن بتن با نیرو های پلیس در کوچه پس کوچههای سيلاب اميرخيز، حکمآوار!
هنوز پيکر بیجان داوود ميرزائی اولين شهيد دانشگاه بر روی دستهای دانشجويان می چرخيد. ترم اولی بود که وارد دانشگاه شده بود. چقدر پرشور:" من خطم خوب است بدهيد پلاکارتها را من بنويسم." گلوله درست بر پيشانیش خورده بود.
دانشگاه تبريز در آن روزها اصلیترين مرکز اعتراضی شهر بود. مرکز حضور سازمانهای انقلابی چپ. حال انقلاب پايان يافته و آيتالله قاضی به عنوان نماينده خمينی در تبريز برسریر قدرت نشسته بود. آخوند هر محله طرفداران خمینی، طرفداران شریعتمداری برای خود کميتهای زده بودند. کميته آيتالله قاضی مرکز اصلی بود.
کميته های کارگری کارخانهها در ارتباطی نزديک با دانشگاه قرار داشتند. شورای دانشجوئی تازه شکل گرفته دانشگاه که اکثریت غالب آن دانشجویان طرفدار سازمان چریک ها بودند نقش اصلی در بر پائی تظاهرات و طرح خواسته های انقلابی آن روز ها داشتند.
آن روز تظاهرات در دفاع از حقوق زنان بود. طرح مطالبات زنان از انقلاب. روزی روشن با هوای بهاری. چهره های جوان و پر نشاط با هزاران آرزو که انقلاب در دل ها کاشته بود. دانشگاه لبريز از تظاهرکنندگان بود. از دانشجويان، محصلين، از زنان، از اقشار مختلف که برای دفاع ازآزادی و حقوق زنان گرد آمده بودند.
حزبالله تازه شکل گرفته که توسط کميتهها سازماندهی میشدند با حمات علنی خمینی حضور خود را بعنوان نیروئی متشکل ، سرکوب گروقانون شکن به جامعه تحمیل می کردند. نیروئی مسلح به چوب، چاقو، زنجير، پنجه بوکس وتعدادی هم کلت. لاتهای دو اسمی، معلوم الحالان درب گجير، بيکاران، سينهزنان هيئتهای عزاداری، مداحان، ساواکیهای شناختهنشده، همه و همه برخی داخل دانشگاه وتعدادی خارج از دانشگاه مانع از تجمع وحرکت تظاهر کنندگان می شدند.
آن روز هم دروازه های دانشگاه را با زنجیر بسته بودند و کسانی را که قصد ورود به دانشگاه داشتند مورد حمله قرار می دادند.نعره می کشيدند؛ با زنجير حمله می کردند:" حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله." امکان خروج نبود. تعدادی خواستار برخورد بودند:" اين طور که نمی شود. هنوز چند روزی از انقلاب نمی گذرد، اينها برای هيچکس حقی قائل نيستند. اگر جلويشان نيايستيم، فردا به صغير و کبير رحم نخواهند کرد. خيلیهاشان لاتهای محلهها هستند. نبايد گذاشت پا بگيرند..."
نهايت اين شد که هنوز اول انقلاب است، نبايد به درگيریها دامن زد!بهمن مسئول سازمان چریک های فدائی از من خواست که به عنوان نماينده دانشجويان بروم و با آيتالله قاضی صحبت کنم.
خانه نسبتاً بزرگی بود، بیاد گار مانده از زمان قاجار، با دیوار های بلند آجری يک ايوان و اطاقی بزرگ که آيتالله با آن عينک ته استکانی بر متکائی تکيه زده و در بالای اطاق نشسته بود. دور او پر بود از جماعت بازاری و کارمندان اداری که چمباتمه زده دور تا دور اطاق نشسته بودند. تعداد زيادی همافر که من چندتائی از آنها را از زندان جمشیدیه می شناختم در کنار آیت الله بودند.
کتيرائی، تاجزاده و ... سال پنجاه دو آنها را به خاطر توهين به مافوق در بند افسران زندانی کرده بودند. عمده افسران جز و هما فران ارادتی خاص به زندانیان سیاسی که در قسمت دیگر همان بند زندانی بودند داشتند. تا چشم سرگرد قمی را دور می ديدند سراغ ما می آمدند. آنها از ديدنم خوشحال شدند. خوش و بشهای روزهای انقلاب و اين که برای چه آمدهای؟ برايشان تعريف کردم. گفتند:" گفتنی بسيار است!" جائی بغل آيتالله برايم باز کردند:" حاج آقا نماينده چریک های فدائی است! عرضی داشتند."
حاج آقا در جای خود جابجا شدند و از زير چشم نگاه دقيقی به من انداخت و رو به کتيرائی نمود و گفت:" چرا این جوان بچهسال برای گفتگو با من فرستادهاند!؟" گفتم:" قربان من نماينده دانشجويان هستم ! نه نماینده چریک ها. سازمان چریک ها يک سازمان زيرزمينی است. سازمان دانشجويان جداگانه است." گفت:" زير زمينی يعنی چه؟ همه جا هستند و اعلاميههايشان را هر روز اين جا می آورند و آنوقت می گويند زيرزمينی هستيم. زيرزمين جای شياطين است! همین هفته پیش دو نفر از آن ها یک دختر ویک پسر را افراد ما با سلاح هایشان گرفته بودند. آزادشان کردیم حالا شما می گوئید زیر زمینند!."
بشدت عصبانی شده بودم. گفتم:" شما که با بخش زيادی از اين چریک های فدائی در زندان بوديد و خوب می دانيد که چقدر شهيد دادهاند. من آمدهام که از شما درخواست کنم کسی را بفرستيد تا جلوی کسانی را بگيرند که جلوی تظاهرات ما ايستادهاند.کسی که آنها را از آنجا متفرق کند وگرنه هنوز چند روزی از انقلاب نگذشته ما شاهد درگيری مجدد در محيط دانشگاه با حکومت جديد خواهيم بود. هنوز تورم گلوی ما از شعارهائی که دادهايم التيام نيافته، هنوز خونهای ريختهشده خشک نشده که اين طور با چوب و چماق به جان بچهها افتادهاند."
برخی از افرادی که آن جا بودند و از جمله همافران بشدت ناراحت شدند.چیزی در گوش آیت الله گفتند. آيتالله گفت:" ما مخالفتی با تظاهرات شما نداريم. اما مردم می گويند اينها اسلامی نيستند بايد صف خودشان را معين کنند. شما شعارهای ما را بر ميداريد و اختلال ايجاد می کنيد. شما روی پرچمهايتان بنويسيد: چریک های فدائی بی خدا. يا کمونيست؛ آنوقت مردم می فهمند و کاری با شما ندارند!" گفتم:" هرکس پرچم خود را دارد. من از طرف فدائی ها نيامدهام؛ من نماينده دانشجويان هستم. شماجلسهای با فدائيان بگذاريد و صحبت کنيد. اما حالا بايد اين مسئله حل شودا
به فکر فرورفت. رو به يکی از همافران کرده و گفت:" شما با حاج آقا گلسرخی برويد دانشگاه و به برادران بگوئيد کاری به کار آقايان نداشته باشند. تا تظاهراتشان را بکنند." تشکر کردم. موقع خارجشدن رو به من کرده و گفت:" حيف از شما که رفتيد با اين دستهجات مخالف اسلام."
چيزی نگفتم. همراه کتيرائی خارج شدم. آيتالله گلسرخی، يا حجتالاسلام گلسرخی آخوندی بود خوب خورده و خوب نوشيده که به سختی خود را تکان می داد. چهل پنجاه سالی داشت. سلام عليکی کرديم. با يکی از همافران بطرف دانشگاه راه افتاديم. در طول مسير با همافر راننده که فارس زبان بود صحبت می کردم. و با حاج آقا گلسرخی هم از مبارزات دانشجوئی از سالهای قبل از انقلاب و از زندان. از تظاهرات موضعی در محلات تبريزمی گفتم . با سر تأئيد می کرد و گاه نيز ميگفت:" بله بله آقايان دانشجويان خيلی مجاهدت کردند. خدا حفظشان کند ما هم کمکشان می کنيم." من خوشحال که به هر حال از اين قوم کسی ما را تأئيد کرد . بنظر خودم مرتب هندوانه زير بغل آقا ميگذاشتم که:" از ناصيه شما خيرخواهی ، درایت و دلسوزی به انقلاب مشهود است." به دانشگاه رسيديم.
.جنگ مغلوبه بود. بلافاصله حاج آقا را با سلام و صلوات به بالای پلههای جلوی نهارخوری هدايت کرديم با يک بلندگو دستی که پيام آيتالله قاضی را برساند.
:" برادران لطفاً مزاحمتی برای اين دانشجويان عزيز ايجاد نکنيد. اينها هم مثل شما مبارزه کردهاند و شهيد دادهاند. اجازه بدهيد از دانشگاه خارج شوند و تظاهرات خودشان را بکنند. مملکت اسلامی است به برکت انقلاب همه می توانند حرفشان را بزنند. هر کس به دانشجويان حمله کند، ساواکی است. راه را باز کنيد تا خارج شوند."
حزبالله متحير، تعدادی عصبانی، تعدادی تأکيد به معترضان داخل خودشان که فرمان آيتالله قاضی است. "دروازهها را بازکنید ."
دوازه هاباز شد و صف تظاهرکنندگان شروع به خارجشدن از دانشگاه کردند. دانشگاه تخليه گردید. چند تن از رهبران حملهکنندگان با حالت عصبی به بالای پلهها آمدند. با نگاهی خشمگين به من و آن همافر کنار من:" حاج آقا اين چه فرمایشی بود که کرديد. اينها همه کمونيست هستند. دخترها را نديديد اينها همه مخالف اسلام هستند شما ما را با ساواکیها يکی کرديد!"
حاج آقا گلسرخی نگاهی به دور و بر انداخت ، به من و همافر که اندکی دورتر ايستاده بوديم. فکر می کرد که هر دو فارس زبان هستيم؛ در حالی که رویش به ما بود با لبخند سر دسته مخالفان را مخاطب قرار داده و به آذری گفت:" عزيزانم، برادرانم شما هنوز خيلی جوان هستيد؛ هنوز خيلی چيزها را نمی دانيد. شما آمديد اينجا داخل لانه زنبور می خواهيد با اينها مبارزه کنيد؟ دانشگاه مرکز کمونيستهاست؛ مرکز قدرتشان. اين جا می زنند و شما را داغان می کنند. من گفتم که بروند بيرون! بگذاريد کمی از دانشگاه فاصله بگيرند، آنوقت بزنيد ماتحتشان پاره شود."
تظاهرات آن روز در نزديکی باغ گلستان به جنگ و گريز خيابانی و مجروحشدن تعداد زيادی از تظاهرکنندگان منجرشد. همان طور که آیت الله برنامه ریزی کرده بود.این نخستین چشمه ازحقه بازی کثیف آخوندی ونخستین درسی بود که بما دادند !اما دریغ ما چنان ساده ، خوش باوربودیم وغرق درمبارزه بودیم ، که نتوانستیم عمق چنین عمل را در یابیم .عمق فاجعه نازل شده ای به نام حکومت اسلامی! ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید