وقتی که هیتلر خرگوش کوچولوی صورتی را دزدید.
خداحافظ خانه ی قدیمی دوست داشتنی، خداحافظ کوچه های سنگ فرش باریک، خداحافظ
خانه ی خاکستری بلند...
این ها کلماتی ست که آنا هنگام وداع از برلین، دهکده ای در آلپ و پاریس به زبان می آورد.
در یک صحنه ی فیلم وقتی دوستی که در سوئیس پیدا کرده به اومی گوید که از رفتنش ناراحت است، خیلی جدی پاسخ می دهد :«وداع جزئی از زندگی فراریان است.»
آنا ده سال دارد. یک دختر باهوش و حساس که در برلین با پدری منتقد و نویسنده، مادری پیانیست و برادری چند سال بزرگتر از خود زندگی می کند. هنوز هیتلر به قدرت نرسیده ولی نام پدر در لیست مخالفین سیاسی ست و یهودی بودن او هم مزید بر علت می شود تا آلمان را ترک کنند. شاید سرنوشت آنها از آنچه بر سر دیگران مخالفان و یهودیان آمد بسیار بهتر بود، اما با این همه و شاید اصلا به همین دلیل می شد غم های کوچک انسان ناچار به فرار را ملموس تر ازآوار فجایع بزرگ و فراموش شدن همه ی ریزه کاری هایی که به زندگی رنگ و آهنگ معمول و دوست داشتنی می دهند، احساس کرد: انتخاب بین دو اسباب بازی محبوب، خداحافظی با خدمتکاری سالخورده که تو را بهتر از خودت می شناسد، رفتن به مدرسه ای که زبانش را نمی دانی و با آداب و رسومش آشنا نیستی، مشاهده ی رنج مادری که پیانوی محبوبش را از دست داده و نگرانی برای پدری که دیگر نمی تواند مقالاتش را بفروشد. در انتظار بازگشت ماندن و با گذشت هر روز شاهد دور و دورتر شدن خانه بودن. از دست دادن یکی از آنها که خیلی دوستش داشتی و حالا می دانی که اگر یک روز برگردی دیگر نیست و شاید از همه ی اینها بدتر آینده ای که حالا دیگر به جای آنکه نوید روزهای بهتر و روشن تر را بدهد، تبدیل به تونلی تاریک شده که انتهایش پیدا نیست.
فیلم را که دیدم به یاد پسرم افتادم که در چهارسالگی وقتی بالاخره جایی مستقر شدیم، به هنگام یک سفر چند روزه دل از وسایلش نمی کند، می خواست همه را با خود بردارد و ده بار از من پرسید که دوباره به اینجا برمی گردیم؟ اینجا شاید خانه نبود ولی تمام چیزی بود که داشت و می خواست دو دستی نگهش دارد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید