مخصوصاً او را صبح زود اعدام کردند، موقعی که سرداران و تیمساران و دریاداران وسپهبدان و سرلشگرها و امرای هوا و زمین و دریا و شهربانان و دژبانان و ژاندارم ها و پاسبانان و پاسداران غیور سرباز وطن، و بزرگان دین و مذهب و شریعت و فقاهت در خواب بودند. وگرنه غیرتشان قبول نمیکرد که اعتراض نکنند. شرفشان اجازه نمیداد که نپرسند چرا جوان بی گناه را ....؟
همه شان گذاشته بودند که دم آخر، جُبن و زبونی و حقارت را کنار بگذارند و دستِ کم یک نقّی، اعتراضی، پرسشی، بروز دهند. همه غافلگیر شدند!
تیمسار ارتشبد دریاسالارِ هوانیروزِ اُردنانسِ لُجستیکی سوق الجیشیِ سپاه، فرمانده لشگرِ «دو دستِ بریده»، یونیفورمش را میپوشد و همسرش قپه هایش را پاک میکند. در آن لحظه مادرش، یا مادرزنش، یا زنش می پرسد «خبر دارید که آن جوان ورزشکار ....؟» و تیمسار سردارِ سالارِ فرماندهِ آدمیرالِ کاپیتانِ پدافندِ هوانیروزِ یکانِ جانبازانِ ارتش و سپاه، در حالیکه کلاه پرزرق و برقش را روی سرش میگذارد، پلک چشمهایش را به حالت مثبت پائین میآورد که یعنی خبردارم.
میخواهد زود از آن فضا خارج شود. نیمهء چایش را جامیگذارد. میزند بیرون. راننده اش همانطور که درِ خودرو را باز میکند، ایست خبردار، میزند بالا و یک بادیگارد: میگوید «قربان، پسره را کشتند!»
سردارِ لشگریِ قُپّه دارِ جان بر کفِ آرمیتاژِ کوماندار میپرسد «جدی؟». طرف میزند بالا و در حالیکه جناب به داخل منزل برمیگردد، «بله قربان» میگوید.
تیمسار، نفسی به راحت کشیده، لای درِ سرسرا را به اندازهء داخل شدن کلاه باز میکند و سرش را میبرد تو ..... آدم های داخل می بینند در نیمکش شد و کلهء عمامه ای «خاتمی جون» تا گردن آمد تو و گفت: «کشتندش رفت!».
اینجا یک مونتاژ سینمائی انجام شد! ظاهراً حجت الاسلام هم وقتی عبای شکلاتیش را به دوش انداخته، عمامه اش را که داشته سرش میگذاشته، اهل خانه همان پرسش را پیش کشیده بودند. ..... میرحسین هم که اصلاً خبر ندارد.
امروز دستم به نوشتن نمیرود. فقط چهار کلمه دیگر میتوانم بنویسم: «ای جلاد، ننگت باد!»، اما نه، چیز دیگری مینویسم که تکراری نباشد، که حرف دلم باشد:
«ای جلادان، ننگتان باد!»
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید