رفتن به محتوای اصلی

باور به شکست، نفی مبارزه ی سیاسی یادداشتی بر شعرهای دفتر :از این اوستا"
13.09.2020 - 09:37

در خلوت پاییزی ام که می نشینم و شعرهای این دفتر را بررسی و مرور مجدد می نمایم، به اصلی می رسم که در حین خوانش شعرهای مهدی اخوان ثالث می بایست آن را رعایت کنیم؛ و آن زبان و موسیقیایی کلام شعر اوست. 

اما قبل از این که وارد این مبحث شوم، باید بنویسم که "وزن" و "قالب" در هر شعری بیانگر چند نکته در شعر است. "قالب" هر شعر "مضمون" آن را در برمی گیرد و "وزن شعر" حاکی از موضوعیت آن دارد. بنابراین  آگاهی  بر علم "عروض" امریست الزامی. آگاهی بر "اَفافیل" شعری نیز در جهت درک آن، از سوی خواننده و نگارشش، از سوی شاعر ضرورت دارد.
این نکته شامل اشعار آزاد و یا اصطلاحاً شعر نو نیز می شود. در آن جا نیز ما بی بهره و رها از موسیقیایی کلام نیستیم. هر بند از پاره های شعر در حکم موضوعیت است.
در علم "عروض" هر وزنی برای یک یا چند موضوعیت برگزیده شده که "قالب" را نشان می دهد و هر قالب حاکی از بیان متنیتِ شعری دارد. مثلا برای موضوعات و بیان عواطفی عاشقانه اغلب از وزن فَعلاتُن، فعلاتن، فَع.بهره گرفته می شود وبرای موضوعات حماسی و روایتی وزن غالب ِ مُستعفلات. مُستعفلات. مُستفلاتن. فَع.
اما سابق بر این در متنی، از منطقِ درونیِ سُرایش شعر حرف به میان آورده ام و گفته ام هر شعری دارای پنچ مرحله ی منطق درونی است، حتی شعر سپید یا نو.
گزینش منطق درونی شعر را به اختصار این جا می نویسم. X  بیانگر سیلاب کشیده و Yسیلاب بلند است. حاصل این دو می شود  A که سیلاب ساکن است.
بنابراین هر کلمه از سه سیلاب تشکیل شده است؛ بلند.کوتاه. ساکن. و هر شعر، بسته به توانایی شاعر از سیلاب های مختلف. این سیلاب ها وزن و موسیقی شعر را نمایان می سازند و چیره گی شاعر را برای تسلّط هر معنا و مفهوم و وزن کلمه ای.
بر اساس این فرمول هر شاعری با پنچ مرحله ی منطق درونی اشعارش روبه روست و برای متّحول ساختن زبان خود می بایست که آن را شناخته و به کار گیرد و ذهن خود را تربیت نماید.
اکنون نگارش آن پنچ فرمول:
X+Y=A
X+Y+Y=A2
(Y)+(X)=A1
(Y)+(X)+(Y)+(Y)=A2
„A“+“X“=“A“
ذهن شاعری که در مراحل نخستین شعر سیر می کند و علم آن را نیاموخته است، ذهنی گیج و آشفته است و شعرش منطقی غریب و مبهم دارد و این معلول آشفته گی و بی نظمی و اغتشاش و اختلال سازمان کلام ذهنی اوست. زیرا به امتحان و آزمونی که لازمه ی سرودن شعر است تن در نداده و در نتیجه به تجربیاتی که باید رسیده باشد، دست نیافته است.
اکنون با توضیح کوتاه این منطق درونی که لاجرم شاعر را به دستیابی سبکش می نماید به شعرهای این دفتر می پردازم . نگاه من بر این شعرها نگاهی ست کلی.
شعرهای او در این دفتر بیشتر در مرز میان "عینیت" و "ذهنیت" شکل گرفته اند. او در این شعرها نه نگاهی به عمق  و نه حرکتی چند جانبه در سطح دارد. او از ابتدا نگاهش را به گردش در پیرامون خود و آن چه در سطح چشم انداز می گذرد، عادت داده  و به عبارت دیگر کمتر نگاه عمودی داشته است. از این روست که شیوه ی نگاه او و لاجرم آن شعرهایی که حاصل این نگاه خاص اوست، از زُمّره ی نزدیک ترین شعرها به هنرنمایشی به ویژه سینماست.
به عنوان مثال قطعه ای از شعر "کتیبه"که از هشت پاره آن، بند آخر برگزیده شده است:
نوشته بود، همان
کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب، شّطِ علیلی بود.
و یا شعر"مرد و مرکب" که اگر چه مفهوم آن در آرزوی آمدن کسی است که هرگز نخواهد آمد، لاجرم باز زبانی روایتی دارد که به کار سینما می آید. یعنی همان کاری که "فروغ فرخزاد" با جزامخانه در" خانه سیاه است" انجام داد؛ روایت یک متن در سینما و یا سینما به روایت یک راوی.
و بعد شعرهای نیمه نمایشی ست مثل شعر "پیوندها و باغ":
ای درختان عقیم ریشه تان در خاک های هرزه گی مستور
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند
ای گروهِ برگ ـ  چرکین ـ ، تارـ چرکین بود
هیچ بارانی شما را شُست ـ نتواند ( ت ، به فتح ِ سکون باید خوانده شود)
این بیان نمایشی،گاه تماما و گاه بیش یا کم در بیشتر شعرهای او و به خصوص شعرهایی که حالت زمزمه گی و تغزل ندارد و بیشتر از ساختمان داستانی و روایی برخوردار است، وجود دارد. می توانم بنویسم او تنها شاعری است که مصراً وموًکداً این راه را دنبال می کند. چرا که در این نوع شعرها حرکت نگاه شاعر طولی و عرضی است. و شعر در واقع حاصل ترکیب تصاویری است که در این دو خط به وجود آمده است و اگر چنین نبود امکان نداشت که آن را با سینما انطباق داد.
"از این اوستا"چهارمین مجموعه ی شعر مهدی اخوان ثالث است. نماینده ی اوج آفرینش هنری شاعر در مهم ترین دهه ی عمر او.
دهه ای که از سُرایش"زمستان" در سال 1334 آغاز و با سرودن "ناگه غروب کدامین ستاره" در سال 1343 به پایان می رسد و فقط محصول یک سال از این دهه، یعنی سال 1339شامل شعرهای "سبز"،"نماز"،"صبوحی"،"قصه ی شهر سنگستان"،"آنگاه پس از تندر" هست.
شعرهای این کتاب همه و همه بیانگر یاًس قالب و غالب شاعرند که از سال 1332سرچشمه گرفته و اکنون در امتداد آن قرار دارد. او در این دفتر منظومه بلند :شکار" را که در سال 1336 سروده شده جا می دهد و برای نخستین بار این دفتر را در سال 1337 به چاپ می رساند. منظومه ی بلند"شکار" مورد قرین رحمت نیفتاد و توفیقی نداشت و این شاید از این رو باشد که فضا و قالب و بیان و زمینه سازی این شعر بیشتر به غفلت آدمی تعبیر شده تا انسانی که در لحظه ی پیروزی، خود قرین شکست است و نمی داند.
شاعر پس از این اثر اگر چه گاه.گاه سکه های خاص خود را می زند، اما به خلق شعرهایی آن چنان  ـ جزء در یک یا دو مورد استثنا توفیق نمی یابد. این شاید به علت همان یاًس فکری و افسرده گی باشد. یعنی؛عدم پالایش درون و ذهن. امری که قطعا برای هر نویسنده و شاعری الزامی ست.
در این مجموعه، جزشعر "کتیبه" که تابلوی فریبنده ی شکست و هیچی و پوچی ست، نخست باید از شعرهای قصیده وار بلند"مرد و مَرکَب"،"آن گاه پس از تندر"، "قصه ی شهر سنگستان" گفت که هر سه ،شکل داستانی ـ روایی و رنگی اجتماعی دارند.
اشعار این مجموعه نیز به زبان و لهجه ی خراسانی قرین افتاده و باید با همان لهجه و زبان   و موسیقیایی درونی اشخوانده شود. مثلاً یکی از :مرد و مرکب" که یک اصطلاح بومی هم از خطه ی خراسان هست:
" نشان آن گه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
از اسب افتاده او، نه از اصل"
غریبُم،قصه اُم چون غصه اُم بسیار
سخن پوشیده می گویُم،بشنو
اسب مُو مرده و اصلُم پیر و پژمرده ست"
اما شعر "ناگه غروب کدامین ستاره" بعدها  عنوانِ یادنامه ای پس از مرگ شاعر شد. این شعر اگرچه حرفی از مرگ ندارد. اما "تنهایی" را شگفت نمایان می سازد.  انسانی که با همزاد خود سخن می گوید. همان که هم  ـ سایه ی اوست و هم ـ رفیق ِ شفیق راهش، هم یار اوست و هم پناهش.انسانی که جز خودش و سایه اش پناهی ندارد. انسانی تنها در شهر سنگستان با ساکنینی از سنگ.
اما شاعرِ رَوایی چگونه شاعریست؟ چرا روایت می کند؟ برای چه کسی روایت می کند؟ روایت از دل کدام انگیزه سرچشمه می گیرد؟
شاعر روایی، شاعریست تنها. او یک تنهایی درونی و برونی را با خود حمل می کند. آن که روایت می کند قصه هایش همچون غصه هاش بلنداند و بسیار. او ناظری ساکت است. می نگرد و می گوید، بی آن که کسی از او پرسیده باشد. شاعر یا نویسنده ای روایی، اندیشه اش غالباً از شکستی فلسفی ـ اجتماعی سر باز می نهد. اما در این جا شاعر ما در شکست است که به زندگی می اندیشید و از این اندیشیدن گرایشی بس نیرومند می یابید که چهره ی از او می آراید،چهره ای متفاوت و متناقض با چهره ی نخستین. 
یک نفی، یک حس نیرومند یاًس. یک تاًمل همه جانبه در عدم کارآیی آدمی. یک احساس پوک و پوچ بودنِ حرکتی که روزی انجام شد و به اتمام رسیده است؛ کودتای بیست و هشت مرداد سال 1332.
نگاه شاعر همین جا گره می خورد و در همان نیز می ماند. گویی تاریخش نه زال دارد و نه دال. شاعر در همین نقطه از تاریخش می ایستد. نه به عقب تر می نگرد و نه به جلو. گذشته وجودش بیشتر از حال است و آینده را که خبری از آن نیست.
او  در این دوره اندیشیدن را آغاز می کند. اما علت شکست هایش را  در بیرون از خود می یابد.دوره ای که همه چیز را به سوال می کشد بی آن که آن ها را به سُخره بگیرید. آن چه در این اندیشیدن جلب توجه می کند این است که سوال ها کمتر درباره ی چیستی و چگونه گی هستی و تاریخ و زندگی و عشق و دوستی و عیره است و بیشتر درباره ی کارآیی از آن پرسیده می شود.
دوره ای که شاعر رابطه اش را با جامعه وامی نهد. مردمی که از یاری به او سر باز زده اند. سبب شکستش شده اند.  برای اوهمت نکرده اند. فریبش داده اند و فریب خورده است.کَلَک بوده اند و کَلَک زده اند. و هزار تعبیر و تاًویل دیگر از این گونه که بر گرد همان محور شکست و ناامیدی از خود و دیگران سر باز زده شده است.
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
مگر آن هفت تنوشه خوابشان بس نیست؟
زمین گندیدف آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
این نوع اندیشیدن اما بازنگری و برآورد شکست نیست .حتی اعتراض به شکست یا اعتراض از راه شکست هم نیست.حتی اندیشیدن به شکست برای آن که حرکت بعدی آغاز شود ، هم نیست!
زیرا این گونه بازنگری و اندیشه و اعتراض، باید از مشخصات ذهنی دیگری برخوردار باشد، که شعرهای این دوره، چنین مشخصاتی را ارائه نمی دهند. نفی و انکار او یک سویه است. این نفی و انکار بیشتر متوجه ی کل هستی است نه حریف. بنابراین برداشت از شعر او که شاعری بوده سیاسی امری دور از خرد بالغانه است.( به این اصل با بررسی شعرهای دفتر"در حیاط کوچک زندان در پاییز، و در منظومه بلند "زندگی می گوید اما باید زیست" دست می توانیم بیابیم و من به این دو دفتر بعداً خواهم پرداخت)
او در شعر دوزخ اما سرد ص 80 می گوید که پیشگامان خطر، گاه خطا می کنند. اما اگر در آن شکست، خطایی بوده ، نه آن را هرگز بخشیده و نه ارزیابی اش کرده است تا حرکت بعدی را با اعتراض به آن چه شده، تنظیم یا تخیل نماید. بل که همه چیز برآورد شکست می شود. نوعی اندیشیدن که محورهای اصلی آن با مبارزه و اندیشه ی سیاسی همخوان نیست.
در هر شکستی چند گروه وجود دارند: دسته ی اول گروهی که از اعتراف به شکست می هراسند. ( حال آن که اعتراف به شکست زمینه ساز بررسی و عدم تکرار آن می شود)
گروه دوم :افرادی اند که دیگران را متهم کرده و خطا را بر گردن دیگران می نهند و خود را فاقد مسئولیتش در می یابند.
گروه بعدی: هرگونه احساس و اندیشه ی معطوف به مبارزه یا حتی گرایش به سیاست را می بوسند و کنار می گذارند و در پوسته ی ضخیمی فرو می روند و به انزوا می گرایند و خود را تبعید شده ی جزیره ی تنهایی اشان می سازنند.
منطق توجیه یی شکست خورده گی دیرینه در جامعه ی ما ملغمه ای از تمام این هاست. ما با یک شکست، هم از جهان کناره می گیرم و هم از خود. هم کناره گیری خود را به پای اعتراض به هستی نامتناسب می گذاریم و هم علل آن را به بیرون وا می نهیم و به عملکرد خویش در برابر شکست نمی پردازیم.  و یا آن قدر شکست خورده ایم که دیگر تاب ارزیابی تازه برایمان نمانده است.
بنابراین همواره از طرح شکست، تعبیر  و تاًویل اعتراض به شکست را استخراج می کنیم؛ زیرا از پرداختن به خود اعتراض باز می مانیم و باور می کنیم که از "اصل" افتاده ایم و نه از "اسب"!
از پذیرش شکست به نفی و انکار خود و دیگران می رسیم و هیچ روزنه ی ای را نمی یابیم تا به گشودنش بیندیشیم و یا حداقل  به گشودنش بی ارزد. به ویژه اگر این روزنه توسط دست های نسل بعدی گشوده شود. گویی قادر نیستیم عامل شکست را در خود بنگریم و بیابیم. از تحلیل و واکاوی خود عاجزیم، گویی حتی به خاطرمان خطور نمی کرده، که شخصیت و راه و روش ما نیز می توانسته عامل شکست باشد!
قابل توجه این ذهن "توجیه گرِ توجیه پذیر"، آن است که همواره سخن گفتن از شکست یا حتی نالیدن از آن را به پای اعتراض و مبارزه می گذاشته و گذاشته است. چنین منطقی حتی یک بار هم در دوره ی سی ساله ی پس از شکست نخواسته عمق و جان سخن و حالت خود را در این "نفی و انکار" بکاود، تا دریابد که مثلاً  این گونه ناامیدی ها و نفی و انکارها چه ربطی با مبارزه علیه استبداد یا هر حکومت مستبدی دارد؟ اصلاً بر چه اصولی باید چنین پایه ای را بنا بگذاریم؟  یک تفکر در "نفی" به معنای سیاسی بودن نیست. زیرا این نه تفکری در نفی گذشته است، و نه  تفکری در نفی وضع موجود. این فقط نا امیدی و افسرده گی فردی و شخصی ست. ربطی به مناسبات اجتماعی و سیاسی جامعه ندارد. هر "نفی" و رسیدن به هر تفکر فلسفی که شکست سیاسی تعلق نمی گیرد.
این نحوه در تفکر و رفتار و پندار و گفتار در شکست، با سنت سوگواری تاریخی و گریستن بر شکست که غالباً عامل اجتماعی و فرهنگی ماست، هماهنگ است و بس.
ما هرگاه شهیدی یافتیم، بر شهادت او مویه کرده و گریسته ایم. آن دوران، فرم غیر متمدنش آن بود که سینه چاک کنیم و قمه بزنیم و زنجیر و خاک و گِل بر سر بپاشیم. این دوران شکل متمدانه اش این است که بیانیه دهیم و بزرگ داشت بگیریم. اما در اصل ماجرا، چیزی تغییر نکرده است، گریستن و نوحه خواندن و سینه زدن و خود را هلاک و کباب کردن، یکی بوده و هست!
اما نکته قابل توجه در نفی شکست و یا پذرش شکست، باز می گردد به روان شناسی منفعل، و این با اندیشه ای نفی بسیار متفاوت است.
انسان منفعل، مسئولیت پذیر نیست. عملکردش از روی خرد و اخلاقیات نیست. انسان منفعل، فعال نیست. انسان منفعل، فقط متّوقی ست. از همه توقع دارد الآ خودش!
اما اکنون باید دو مسئله را از هم جدا کرد.
نخست این که: رعایت شاًن شکست به معنی گرفتار ماندن در این اندیشه است که شکست یعنی نیافتن جایگاه خویش در جامعه، و
این یک موقعیت تراژدیک است و نه سیاسی. حدااقل بازنگری این شعرها بر من چنین برداشتی را بر ـ آورد کرد.
دوم این که: آن چه پس از مرور چند باره ی اشعار او به دستم داد، طرح شکست و وفاداری فعال به آن است.
قبلاً نوشتم و باز می نویسم؛ طرح اندیشه ی شکست و وفاداری به آن، با اندیشه ی نفی، و روان شناسی انفعال کاملا متفاوت و متغایر است.
روان شناسی انفعال از پذیرش تقدیر، آن هم تقدیری بس فراتر از مجموعه ی اوضاع و احوال اجتماعی و فرهنگی و سیاسی، از بی نقصی وجود خویش حکایت دارد. در حالی که هیچکس بی نقص نیست. و این تفکر و نحوه ی اندیشه از سوی کسانی ست که خود را تافته جدا بافته از دیگران می یابند.
اما آیا پذیرش شکست در شعر و داستان دهه ی سی و چهل و پنچاه به راستی چگونه است؟
این غُر.غُر کردن  شکست مانند زهر،  که جزء  ذات دهه ی سی و چهل و پنچاه  و بعد هم جزء ذات کل شعر و داستان شده است، انگاشته از چیست؟ با شعر و داستان معاصر چه کرده است؟
من در این جا، جای پاسخ به سوالاتی که مطرح کردم، فقط به شعر اخوان ثالث می پردازم و پاسخ سوالاتم را به دست اندرکاران خوانش قصه های این دوره و یا حتی بازبینی شعرهای شاعران وا می گذارم.
کاراکتر شکست در شعر اخوان، نشانگر آن است که طرح شکست به جای آن که در محدوده ی یک اعتراض سیاسی بماند، اساساً به نفی زندگی و خویشتن خویش و دیگر مازادهای هستی پرداخته شده است و به آن گراییده است. از این روست که در دوره های شعری خویش به سبک روایتی ـ حماسی شکست اندر شکست گراییده است. انسان در شعر او ناامید شکست خورده است که مفرعی برای زیستن و زندگی نمی یابد تا چه رسد به مبارزه و امید به طلوع خورشید فردا.
طرح شکست در شعر اخوان نوعی جهان شناسی انفعالی ست.چنان چه که قبلاً هم گفته ام که او از شکست و تنهایی بر مبنای نفی زندگی، به شکست اجتماعی خود در هر دوره ای از زندگی بشر می رسد.
باید همین جا بنویسم،"ناامیدی" متفاوت با فلسفه ی پوچ گرایی ست.
آن که همه چیز را "پوچ" می پندارد نه در سودای عشق است و نه دوست. نه راه فرزند ـ پیشه گی را پی می گیرد و نه همسر داری را. نه سر آشتی با ظواهر زندگی دارد و نه در پی معنای آن است. نه عشق بازی را فنی بدیل می داند و نه همخوابگی را امری اختیاری.
برای انسان به "پوچی" رسیده همه چیزش در حد غریزه است.
تا آن جا که چیزی بر او و علیه او "خطر" نیافریند و در جهت غرایزش هدایت شود، نیکوست و غیر آن ناکوهیده.
انسان به "پوچی" رسیده به نام هر چیز و هرکس به نفع خویش بهره می گیرد. انسان به "پوچی" رسیده عاری از مناسبات اخلاقی ست. اما سخت پایبند به تابوها. انسان به "پوچی" رسیده ، رها نیست. مسئولیت پذیر نیست. او منفعت طلب است و محافظه کار.
جهان نگری طرح شکست در شعر اخوان،گرایشی از سر تنهایی های اجتماعی ست و نه الزاماً مناسبت های سیاسی. از نومیدی و سر خورده گی ست که اعتراض های سیاسی توجیه می شود. کارنامه ی شعری او حاکی از شکست فردی است و نه الزاماً اندیشه های اجتماعی و سیاسی او.
طرح شکست، زمانی اعتراض سیاسی محسوب می شود که به بخشی از این و آن جامعه ی فرهنگی و اجتماعی  و اوضاع و احوال آن  و علل و اسباب آن حداقل اشاراتی ورزد و یا نکته ای بنویسد.
طرح شکست، هنگامی اعتراض سیاسی ست که در نمودهایی معین و منفردی چون " مرد و مرکب" هستی آن دیگران مزین قرین رحمت نیفتد.
طرح شکست، هنگامی اعتراض سیاسی است که گزینش راه و چگونه گی پیمودنش تردید شود ، نه این که  اساس و کار و بار راه و مقصد انکار گردد.
به راه سیاست، این راه نشد، راه دگر! این جا نشد، جای دگر!
شعر او در همین سه ده، و بعدها هم تکرار همین سه دهه، حاکی از روبینندگی و درهم کوفتکی ست. این درهم کوفتن هم از سر اعتراض نیست. از سر هیچ شده گی در حد اجتماعی ست.
شاعران سلف که خود را "هیچ" می شمارند غالباً مرغان چمنی اند که باغ و چمن از آن ها باز گرفته شده است. مرغانی اند که به دام و قفس و دانه عادت داشته اند. پر پروازشان اندازه ی مساحت قفس شان بود. اما او چنین تصوری ندارد. او فقط می فهمد کیفیتی که "این جا" و "اکنون" پیوسته است دل ـ خوش او نیست.
ناگفته پیداست که هر کس حق دارد هر گونه که می خواهد بیندیشد. اما هر نوع اندیشیدنی بر وفق احترام گذاشتن نیست!
اگر کس یا کسانی اصرار بورزند تا این گونه اندیشه در شکست را، به اعتراض سیاسی معنا دهند، جای پرسش و انتقاد بر جای خواهد ماند، به ویژه که در تبیین معرفت شناسی یک شاعر، باید بی هیچ پیشداوری و به گونه ای سر راست و بی هیچ تمهیدی به سراغ معیارها و مولفه های ذهنی خود رفت و نه آن که از بیرون، هواها و گرایش هایی را در آن دخالت داد.
بهرحال، شاعری خواسته از شکست فردی خویش، نقبی زند به شکست کل بشر، هستی و هر آن چه در آن هست. نفی دوران کند و از حرکت باز ایستد. اما  نفی و انکار حرکت، قطعاً نومیدی در خود را همراه دارد و نومیدی، تنهایی بشر است.
و تنهایی زندگی یی بر پایه های عبث است و عبث، آغاز بیغوله و زیستن در جهان بیغوله هاست و بیغوله، تقدیر بشری است و "بشر" منزه  از هر اراده و حرکتی.
این پیام ها، راهی به اندیشه ای سیاسی و حرکت و مبارزه ی اعتراض آمیز علیه استبداد ندارد.
این فقط یک نومیدی شخصی ست.
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آن چه کفتار است و گرگ و روبه است
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز می بینم صدایم کوته است.
بدین ترتیب پی آمد های شکست، در اندیشه ای متبلور می شود که از نفی گذشته به نفی حال می انجامد، تا نفی آینده را پیام دهد و شکست را کامل کند. از طرح انسان اجتماعی مبارز، به طرح یک "من" و "ما" ی خاص پاک مانده در تباهی می رسد و از قهرمان مبارزه کم.کم به رند. از اراده ی آزاد انسان ها برای ایجاد دگرگونی به تقدیر و جبری که نوعی تقدیرگرایی زروانی نزدیک است. هم چنان که در همین روند، هر گونه امید گشایش و رهایش به پوچی و بیهوده گی بدل می شود. در چنین نگرشی خواه ناخواه یک دید توطئه نگر، که هم لازمه ی بدبینی است و هم عارضه ی فرهنگ سنتی است و هم نتیجه ی عدم امنیت تاریخی ماست، از گوشه و کنار هر احساس و اندیشه ای سر می کشد.
این نوع اندیشیدن در دوره ی "آخر شاهنامه" و "از این اوستا" تا در دوره ی "در حیاط کوچک زندان، در پاییز" و " دوزخ اما سرد" و"زندگی می گوید باید زیست" به چشم اندازهای نهایی خود نزدیک می شود.
باران پشت پنچره هایم می بارد. طوفان های پاییزی سر می گیرند و من برای  بارها و بارها سوی کتاب "ژان . پل. سارتر" می روم تا درباره ی شکست در شعر و تبیین فلسفی او از شعر و ادبیات رجوعی دگر باره داشته باشم.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

سازاخ
برگرفته از:
ایمیل ارسالی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.