کمتر کتابی به اندازه ی «وزن واژه» مرا با احساسات خودم آشنا کرد. گاهی فکر می کنم این را مدت ها در سر داشتم و نمی دانستم چگونه در قالب واژه ها بریزم . مثل این قسمت که در مورد احساس خفگی کسی می گوید که برای مدتی طولانی اجازه ی سخن گفتن و از خود گفتن را از دست داده است. حتما نباید در زندان باشی تا دچار چنین حالتی شوی. گاهی زندان می تواند تبعید باشد، گاهی خودت ساخته ای و گاهی ساخته ی دست نزدیکان است. ولی همیشه آن لحظه ی عزیز رهایی پیش نمی آید، گاهی تا آخر عمر در حال خفگی می مانی و دست و پا می زنی
وزن واژه . پاسگال مرسیه
لیویا خوش آمد گفت و کتاب داستایوفسکی را به او تقدیم کرد. کوزمین کتاب را گشود و برای مدتی طولانی به سرتیترش چشم دوخت. چهرهاش تغییر کرد. به آرامی چند صفحهای را ورق زد و بعد خیلی با احتیاط کتاب را بست و بر جلدش دست کشید. از جا برخاست و به سمت لیویا که او هم برخاسته بود، رو کرد. دستش را که تا نیمه در ژاکِت تازهاش مخفی شده بود و معلوم بود برایش بزرگ است به سمت لیویا دراز کرد. طوری با هم دست دادند که انگار مراسم اعطای جایزهای بر صحنه باشد. کوزمین گفتSpassibo ,bolschoje, spassibo و بعد به ایتالیایی Grazie, mille grazie لیویا گفت :«ما همه مشتاقیم که شما کمی از کتاب را برایمان بخوانید.» کوزمین که به پشتی صندلی تکیه داده بود کمی مرددبه نظر میرسید ولی بعد به جلو خم شد و دست به سمت کتاب دراز کرد. آن را گشود و پس از مکثی کوتاه شروع کرد:«ما در قطار ورشو به سمت سنت پطرزبورگ هستیم. بیرون خیس و مه گرفته است ولی هوا دارد با بی میلی روشن میشود... داستایوفسکی مینویسد که چهرههای مسافران بر اثر مه بيرون زردي كم رنگي داشتند.» و بعد کوزمین شروع به خواندن متن روسی کرد. فقط چند دقیقه خواند، شاید یک ربع، اما همه همانطور که بعدها گفتند احساس کردند که یک ساعت طول کشیده. لیلاند فکر کرد که طنین صدایش با همیشه تفاوت دارد؛ یکجور رضایت از خود نرم و گرفتگی مطبوع در آن بود که قابلیت تأثیر بر زمان را داشت. زمان دیگر یک چهارچوب ظاهری نبود که واژهها در آن قرار بگیرند و در جلو یا عقب پشت سر هم ردیف شوند. یکباره برعکس شد : زمان از جملات آندری سرچشمه میگرفت، واژههای او، آن را میساخت و به جریان در میآورد، انگار تا وقتی میخواند آفریینده و مالک زمان باشد. به همین دلیل هم سؤال چقدر طول کشید، عجیب به نظر میرسید. سؤالی که نشان از عدم درک آدمهایی راداشت که تجربهی حضور در آن اتاق را پشت سرگذاشته بودند.
لیلاند فکر کرد که تغییری عجیب، غیرقابل لمس اما مشهود در آندری رخ داده. او همانطور که میخواند اتوریتهی خود را به دست میآورد؛ نه اتوریتهی کسی که مسلط به زبان روسی است. اینجا صحبت از اتوریته به عنوان یک انسان بود. به نظر میرسید با به زبان آوردن هر جمله خود را از دست فقدانی خلاص میکند که مدتها عذابش میداد. فقدان حق سخن گفتن، از خود گفتن. لیلاند فکر کرد که او در سلولش بر اثر این فقدان از نظر روانی در حال خفه شدن بود و حالا دوباره دارد نفس میکشد. هر چند که واژهها از آن داستایوفسکی بودند و نه مال خودش اما او براثر خواندنشان شروع به نفس کشیدن کرده بود. به نظر لیلاند وقتی آندری شروع به خواندن کرد، خبر نداشت که این چنین احساس آزادی خواهد کرد و حالا خودش هم از آنچه در حال رخ دادن بود، متعجب به نظر میرسید. مثل آدمی که نیمی از زندگیاش به معلولیت عادت کرده باشد و حالا با ناباوری بیند که بر اثر انجام کاری جدید بیماریاش عقب نشینی کرده و یا ناشنوایی که یکباره در برابر قابلیت شنیدن قرار بگیرد. به دست آوردن دوباره اتوریته او را از درون پر میکرد و باعث تغییر در صدایش میشد،اصلا تمام وجودش طنینی متفاوت پیدا کرد. او در حال به دست آوردن ابعاد گذشتهاش بود که طی سالها در آن سلول نیمه تاریک آب رفته بود
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید