رفتن به محتوای اصلی

موج سرنوشت
12.07.2012 - 00:20

دریا آرام بود. هوا داغ اما بموازات نسیم کوتاه ونرمی هرچند لحظه یکبار درجهت راست می وزید. کودکان کنار ساحل مشغول بازی بودند. زنان ومردان زیر سایه بان درآرامش خاصی بسرمیبردند. خورشید هنوز بوسه را به دریا تقدیم نکرده بود شاید تا آن دم هنوز دوساعت باقی بود.

زن جوان روی یکی از صخره ها نشسته بود. تشنه وگرسنه بود. حال وحوصله قدم زدن وبدنبال بوفه گشتن نداشت. متمرکز دریا بود وکف پاهایش را با سنگریزه ها ی داخل آب کم عمق نوازش میداد. با خود فکرکرد: ای کاش موجها بیدار شوند ومرا کمی به هیجان آورند. اما موج سرنوشت بطریق دیگری سرراه او سبز شد.  مردی بلند قد با شانه های پهن وچهره ای درشت وگوشت آلود ولبخندی کذائی به او نزدیک شد. چهره مرد مشخص بود که زن جوان را میشناسد.

 مرد به زن جوان: بزرگ شدی نمای تو هیچ تغییری نکرده مثل اینکه گذشت سالها روی صورت واندام تو راکد بوده وهمه چیز دست نخورده سرجای خود مانده. زن مبهوت با نگاهی عمیق به چشمان تیره مرد دقیق شد اما هرچقدرفکرکرد بیاد نیاورد حتی یکبار او را دیده باشد! دهان باز کرد که بگوید متاسفم شما را نمیشناسم اما مرد پیشدستی کرد ودستی محکم روی شانه راست زن کوبید وگفت: درهمین ساختمان روبروئی (مقابل دریا) هستم. طبقه پنجم اتاق شماره...شاید ساعتهای شب همراه من شوی. پنیا کولادا همان کوکتلی که همیشه دوست داشتی وشام مخصوصی که مهمان من بودی برای تو مهیا خواهم ساخت. زن جوان هنوز یک کلام حرف نزده بود. او به پیناکولادا هیچ علاقه ای نداشت. اما ذکر نام این کوکتل لرزه کوچکی مانند برق گرفتگی براندام او مستولی کرد وخود  را کمی عقب کشید. مرد بدون توجه به واکنش زن در رابطه با آخرین ارتباطی که باهم داشتند که درواقع اولین هم بود صحبت کرد. مرد بی پروا حرف میزد. زن جوان احساس کرد او را داخل فاضل آب انداختند وبالا آورد. مرد دورکمر اورا ماساز داد وبه اصطلاح او را کمک کند. زن جوان درحالیکه سعی میکرد خود را دور از تماس دستان او نگه دارد خونسردی خود را حفظ کرد.

 

زن جوان سالها درانتظار بود که پدرش را بشناسد. پدری که با تعرض وتهاجم باعث بدنیا آوردن او شده بود. بخت با او یاری نکرد که مادرش را بشناسد. فقط یک یادداشت کوتاه با کلمات شکسته وکمی مشکل ازدرک متن برای او جا مانده بود.  دختربچه بود که یادداشت را طبق خواسته مادرش که خود نیز دختر نوجوانی بود (15ساله) به او دادند. پینا کولادا کوکتل مورد علاقه دخترنوجوان بود. مردی با شانه های پهن وچشمانی تیره واندامی بلند ودرشت دخترک را با پینا کولادا که کوکتل مورد علاقه اش بود اغفال کرد وبابیرحمی پس از خواب کردن او دخترک را برهنه دراتاق ناشناس تنها گذاشت. دخترک نوجوان ازبار دارشدن چیزی نمیدانست و هنگامیکه جنین سه ماهه شده بود برای ازبین بردن او دیربود. دخترک بطور دائم بین خانواده ودوستان وآشنایان تحقیرشد ومنتطر شد که نوزاد متولد شود. یادداشت کوتاهی بجا گذاشت وبه زندگی خود پایان داد.

 

همه این خاطرات مانند پرده سینما درذهن زن جوان رزه رفتند وبدون توجه به ادامه حرفهای مرد, ناگهان نام مادرش اززبان مرد خارج شد بعنوان اینکه نام اوست. زن دیگر شکی نداشت وبخود گفت: کوهها نمیتوانند یکدیگر را ملاقات کنند اما آدمها آره. سپس به مردگفت: موافقم پس از اینکه خورشید غروب کند نزد شما خواهم آمدکه باهم شام صرف کنیم. مرد خوشحال شد وبار دیگر دست درازی کرد واینبار روی پای راست او کوبید ورفت.

 

زن باخود فکرکرد امشب حقیقت را به او خواهم گفت. شب خاکستری فرا رسید وزن جوان  زنگ خانه ناشناس را بصدا درآورد. مرد درحالیکه شلوار کوتاهی که با تصویر بزرگی از مگس تزئین شده بود بتن داشت در را بازکرد. دست زن جوان را گرفت ودرب را ازپشت سر بست. میزشام وپینا کولادا آماده بود.  مرد با گستاخی رفتار میکرد. با اینکه زن جوان زنگ خطر را احساس کرد اما بخود گفت: هنگامیکه ازواقعیت باخبر شود آدم دیگری خواهد شد. مرد اورا بطرف میزشام دعوت کرد اما همه تشنگی وگرسنگی زن جوان به سیری مبدل شده بود. ازیکطرف ترس ووحشت وازطرف دیگر شوق وامید به دیدار مردی که درهمه طول عمرمایل بود بشناسد. زن جوان داستان پینا کولادا وشرح حال غم انگیز مادرش را  واتفاق ناگوار پس از تولد او به مرد توصیف کرد.  منتظر بود که چهره بهتری از مرد ببیند. اما قهقه های شیطانی مردچراغ قرمز را نزد زن روشن کرد. زن جوان از او خواست که درب را بگشاید که ازآنجا خارج شود اما مرد او را با بیرحمی نقش زمین کرد. زن با ضجه التماس کرد اما گوشهای مرد بدهکارنبود. ناگهان زن جوان احساس کرد سرگیجه دارد ومرد را بجای یکنفر چند تا میدید. تا اینکه همه چیز از دید او محو شد.  لحظات ودقایق وشاید ساعتی گذشت زن احساس کرد کامیونی روی بدنش سنگینی میکند. سکوت وحشتناکی فضای دلگیر اتاق کوچک را پرکرده بود. سرمرد روی سینه زن تکان نمیخورد. زن جوان با نرمی  قسمتی از بدن مرد را کنار زد وناگهان مرد باکمر روی زمین افتاد. زن با سختی خود را از روی کف اتاق بلند کرد ومتوجه شد لباسهایش همه برتن او بودند. هیچ جای بدن او درد نداشت. چشمهایش را بجای دوتا ده تا کرد وبه چهره مرد نگاه کرد فکر کرد شاید خوابیده است اما نه...او مرده بود.  زن جوان درب  را گشود. هوا تیره وتاربود. ماه کامل هردم پشت ابرهای سیاه داخل وخارج میشد.  قلب او مانند فضای تاریک گرفته بود اما دور دستها نوری بطرف او خم شد و سایه ها مقابل نور سر فرود آوردند.

 

09.07.2012

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ناشناس

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.