رفتن به محتوای اصلی

سرزمین گل وبلبل "ام القرای اسلام "در آئینه یک تصویر
01.01.2021 - 11:22
 
چند روزی است از ایران برگشته است .می گوید تقسیم شده بین دو کشورم .کشوری که سرزمین مادری من است، تمام خاطرات کودکی ،نوجوانی و جوانیم آن جاست. در تنهائی خود در کوچه پس کوچه های آن جا می چرخم از مقابل خانه هائی که تک تکشان را می شناختم عبور می کنم بیادشان می آورم باشندگان آن خانه ها را، حتی صدایشان میشنوم خنده وشادی ،گریه واندوه دلم برایشان تنگ می شود.
آرامش سوئد ،نظم ،امنیت ،رفاه و نداشتن هیچ ترسی از آینده ، مراقبت دائم پزشکی به خاطر قلبم ، فضای خالی از استرس ورفتار احترام آمیز مردم نسبت بهم ، رعایت قانون و احترامی که مردم نسبت به دولت منتخب خود دارند حتی کسانی که مخالف آن باشند، دمکراسی نهادینه شده همه وهمه را دریک دلتنگی نوستالوژیک واحساسی بکناری مینهم با خود می گویم : " این بار می روم که برای مدتی طولانی درسرزمین مادریم باشم! بر روی خاکی قدم بر دارم که از آن منست وعطر وبوی نیاکانم را میدهد."
شال کلاه می کنم راه می افتم باقلبی که سخت به هیجان آمده. قدم به ام القرای وطن می گذارم تلاش می کنم گرد اندوه وپریشانی منتشر درفضای فرودگاه را که با چهره های عبوس،بهم ریخته ماموران اداره گذرنامه وگمرک درهم آمیخته نا دیده بگیرم.
لبخند می زنم "سلام صبح به خیر" مامور گذر نامه که چشمان خسته و موهای ژولیده اش خبر از بی خوابی میدهد با حالتی متعجب در صورتم زل می زند گوئی سلام ولبخندم را توهین تلقی کرده بی آنکه جوابم را بدهد با بیقیدی گذر نامه را بالا وپائین می کند در صفحه مانیتور مقابلش خیره می گردد. نگاهی عمیق به چهره ام می اندازد نگاهی که ترس بر انگیز است.
پاسپپورت را روی پیشخوان مقابلش می گذرد ،بلند می شود واز کابین خارج می گردد. دل داخل دلم نیست باز چه پیش آمده؟ مدتی غیبش می زند.همه صف کشیده پشت سرم منتظرند.کسی یارای اعتراضش نیست برمیگردد، بی تفاوت گوئی هیچ کس را نمی بیند. مهرش را می کوبد پاسپورت را با اکراه تمام بر پیشخوان می گذارد.
در میان نخستین فشار عصبی از فرودگاه خارج می شوم .همان راه بهم ریخته با جاده ای که تابلوهای بزرگ تبلیغاتی رنگ ورورفته با پایه های فلزی گاه خم شده شان نشان از فرسایش آن ها می دهد بر دو سوی جاده صف کشیده اند.
خانه های ساخته شده ،نیم ساخته باکیسه پلاستیک های رها شده در فضا ،برخی آویزان شده بر شاخه درختان، لیوان های یک بار مصرف شده که از داخل ماشین ها بکنار جاده پرتاب شده اند آزارم می دهند آرامش نگاهم را در هم می ریزند .
از دور گنبد طلائی مقبره خمینی که بر فضای اطراف سنگین می کند دیده می شود. مقبره ای ازطلا ومردی خوابیده در گورکه دیگر عادی شده و احترامی بر نمی انگیزد.
دیر گاهی است که هر بار خمینی را بیاد می آورم بیاد مردخنزر پنزری صادق هدایت می افتم ،"مردی نماد نظام اجتماعی پدر سالار،حضورِی خشک، تحقیرکننده، بیتغییر، نفی‌‌کننده و نادیده گیرندة شخصیت دیگران !با این که در بساط او چیزی جز اشیاء مرده و کثیف واز کار افتاده یافت نمیشود، راوی و زن اثیری مفتون او هستند"."کاتوزیان "
مفتون "پیرمرد عجیبی که کمی دورتر زیر یک طاقی، نشسته جلوش بساطی پهن است. توی سفرة او یک دستغاله، دو تا نعل، چند جور مهرة رنگین، یک گزلیک، یک تله موش،یک گازانبر زنگ زده، یک آب دوات کن، یک شانة دندانه شکسته، یک بیلچه و یک کوزه لعابی گذاشته که رویش را دستمال چرک انداخته. ساعتها، روزها، ماهها من ازپشت دریچه به او نگاه کرده ام، همیشه با شال گردن چرک، عبای ششتری، یخة باز که از میان آن پشمهای سفید سینه اش بیرون زده با پلک‌‌های واسوخته که ناخوشی سمج وبیحیائی آن را میخورد و طلسمی که به بازویش بسته به یک حالت نشسته فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتاده اش قرآن میخواند. گویا از همین راه نان خودش را در میآورد؛ چون من هرگز ندیدم کسی از او چیزی بخرد ـ مثل این است که در کابوسهایی که دیده ام اغلب صورت این مرد در آنها بوده است. پشت این کله مازوئی و تراشیدة او که دورش عمامة شیر و شکری پیچیده، پشت پیشانی کوتاه او چه افکار سمج و احمقانه ای مثل علف هرزه روییده است". هدایت بوف کور
به راننده می گویم "چه بارگاهی! "زیر لب چیزی می گوید گمانم دشنامیست !در این صبح زود که هنوز بی خوابی شبانه آزارش می دهد .بی آن که سوالی کند سیگار ته سیگارمی چسباند. با یک دست که سیگاری در لای انگشتانش قرار دارد فرمان را کنترل می کند.دست دیگر را روی سر نهاده غرق در فکر به دور دست خیره شده و بر پدال گاز فشار می آورد. حوصله ماشین های پیش رو را که آرام تر می روند ندارد دست بربوق می گذارد ،بوق زنان سبقت می گیرد وجاده را می بلعد.
صدای نخراشیده وآزار دهنده بوق اذیتم می کند. حوصله اعتراض کردن واحیانا شنیدن جوابی درشت را ندارم. این شیوه رانندگی و سیگار کشیدن سخت عذابم می دهد! عصبیم می کند.
نرسیده دلم برای فضای آرام سوئد، نظم حاکم بر آن تنگ می شود.بیادم می افتد که یکی از حسن های ماشین در زمان فروش در سوئد این است که داخل این ماشین هرگز سیگاری کشیده نشده است!لذا چند صد کرونی قیمتش بالاتر است. خب چه می شود کرد این جاایران است که از قدیم گفته اند کشور "گل وبلبل!گل خنت لاله زارم"!
به چهره راننده نگاه می کنم معلوم است که هنوز سی سال را پشت سر نگذاشته اما زمان جای پای خود را بسیار سخت بر سیمای درهم فشرده وعصبی او نهاده است. لبهای بهم فشرده ،استخوانهای بیرون زده از آرواره ها که مرتب با فشار دندان ها بهم برجسته ترمی شوند. غرق شدن در فکری که نمی دانم چیست .اما هر چه هست مسلما بخش زیادی مربوط به سختی گذران زندگی است دلم برایش می سوزد! عصبیت نخستن جای خود را به نوعی همدری و دلسوزی می دهد.ادامه دارد ابوالفضل محققی
 
 
 
 
 
 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.