رفتن به محتوای اصلی

جان (13)*
18.07.2012 - 00:34

شیشه های مات ویترین، در ورودی با کلمه نانسی بر بالای آن ، پرده ی میانی- درست شده از قطعات نی- نور ضعیف چراغها، میز و صندلی چوبی، رومیزی پارچه ای گلدار، زیر سیگاری، عکس و تصاویر مختلف بر دیوارها،  جمع دو سه نفری دختران و پسران اکثراً جوان ، با سرو روی آرایش شده، شالهای عقب رفته، صدای موسیقی آرام، محیط دنج و خلوت- تازه ارتباط ما را با بیرون بریده و در خود غرق کرده بود- که گارسون جوان، منو را روی میز گذاشته میگوید: 

« خوش آمدید، انشاالله که همیشه ساغ و سلامتید. خیلی وقت است شما را اینجا ندیده ام»
جواب میدهم
« زمان دوری و درگیریهاست. » 
نورا میگوید
« چشم راست از چشم چپ بیخبر اس»
گارسون جواب داده و ما را تنها میگذارد:
« بولانمیش سو، آرینماق خیالیندا دیرBulanmış su, arınmaq xıyalındadir» آب گل آلود، در اندیشه گوارایی ست.»
«خوب ، نورای عزیز، از خودت تعریف کن. پشت این چهره ی ظریف-به رنگ گلبرگهای سفید-  چشمان سبز و ابروان نازک بهم پیوسته، دنبال که و چه میگردی؟» 
« حقیقت اش را بخواهی به دنبال تو میگردم.»
« ولی من در جست و جوی گمشده ی خود هستم.»
« شاید از وقتی که از پشت تورهای سیمی رها شده ای در پی آنی. لابد هرجا که او را مییابی همانجا هم گم اش میکنی ، نه ؟ میدانی  من دوستت دارم. اکنون  سالها ست در خارج از کشور اقامت داشته و مشغول تحصیلم. آمده ام اگر موافقت بکنی بر پایه  شناخت متقابل از یکدیگر، و سالها دوستی و علاقه، با هم زندگی کنیم. تو برای کار و زندگی مشکلی در خارج نداری. به زبان بیگانه هم مسلطی.»
«ولی گمشده من همینجاست نه در خارج.»
«میدانم - فراموشش کن! اگر از من بپرسی چگونه، میگویم با تغییر شرایط زندگی.» 
« با فراموشی و تغییر زندگی، دیگر چی از من باقی میماند؟»
« خودت. خودت باقی میمانی. دیگر از زندگی در این لجنزار رها میشوی. تو به کی و  به چی امید بسته ای؟ شعار ها را مگر نشنیدی، بگذار برایت تکرار کنم:
- دوروب باخان بیشرف:بیطرفها بیشرف اند
- فارس دلی، ایت دیلی: زبان فارسی زبان سگ
-تبریز باکی آنکارا، فارسلار هارا بیز هارا : تبریز باکو آنکارا، فارسها کجا و ما کجا
- من ترکم، ترک 
 محتوای مجموعه ی اینها یعنی اینکه ، با نفرت به دیگری، در اندیشه یک امپراتوری بودن؛ چیزیکه عملاً غیر ممکن است. فقط آنچه شدنی ست همین کینه و نفرت ورزیدن به دیگری ست، که مثل جویبارهای گندیده اینجا و آنجا روان است و نیرو را به هرز میبرد. مستبدان هم بدشان نمیاید.»
در حالیکه لیوان قهوه را روی نعلبکی گذاشته میگویم
« میدانی تفاوت ما با یکدیگر دراین میان چیست؟ تو جُلت را از گنداب بیرون کشیده و میروی ولی من در اندیشه گوارایی آنم. »
نورا:
« متأسفم، ایت پوخوندان کانئفت چیخسا بونلاردان آدام چیخماز:شاید از گه سگ شکلات در بیاید ، ولی از اینها آدم در نمیاید»
« در مورد این جریان شاید حق با توست،  ولی همه مردم را اینها تشکیل نمیدهند. تنها یکدسته این راه را پی میگیرد.»
« من کاری با راهها ندارم. نمیخواهم بار دیگر پشت میله ها ببینمت. احساس میکنم آنوقت دیگر ترا برای همیشه از دست داده ام. نمیتوانم به حال خودت رها کنم. مادرت، مادرت باز نمیخواهد من عروسش باشم؟»
« مادرم مرده!»
« آخ! خیلی متأسفم.»
«نورا، من به درد تو نمیخورم. به درد هیچکس دیگر هم نمیخورم. نه به درد مذهب فمنیسم و نه به درد مذهب ناسیونالیسم . و نه به درد دیگر ایده لوژیها . درست است همواره در جست و جوی گمشده ی خود هستم،  بی آنهم نمیتوانم زندگی بکنم. میدانم دوستم داری- منهم همینطور دوستت دارم - ولی پیش از آنکه دوستم داشته باشی احساس نیاز میکنی. همیشه خلایی در درون تو دهن گشوده است که هیچ ربطی به دوستداشتن ما ندارد. این خواهش ، این خلا و تهیگاه هرگز پر نمیشود وهمواره با تو- با انسان- بوده و خواهد بود. من نیازی به تو و به هیچکس دیگر ندارم. با گمشده خود نیز تنها نیستم. دوست داشتنم به خاطر زیبایی خصوصیات فردی و روحی دیگری- و ارزشها آنها در قلب و روح من است. خصوصیات ما با هم نمیخواند. خواسته و احساس و عاطفه دیگری برایت مطرح نیست. هرچه خودت دوست داری همان را انجام میدهی. هیچوقت نشده چیزی را که دیگری احساس کرده و میگوید و میخواهد انجام بدهی. انگار دیگری برایت وجود ندارد. چگونه میتوانیم با هم زندگی کنیم، و یا حتی کمتر از آن دوستی پایدار داشته باشیم؟»

« "جان" را گرفتند و بردند و هنوز که هنوز است هیچ خبری از او نداریم. من به فکر توام، ما ترا هم از دست خواهیم داد. چرا در اندیشه خودت نیستی؟»
«عاشق بردگی بین خور و خواب نیستم. 
من دو دیوانه
دو شیفته دارم
           که رهایم نمیکنند

نام یکی «زندگی» ست
نام دیگری «مرگ»

زندگی  
قد بلند و زیباست
به من نگاه میکند 
شعر مینویسد
شراب میخورد

اما مرگ
تنها خبر میفرستد
میگوید 
فقط از آن منی...

بهرحال
من دلباخته خود را بر گزیده ام
بروید به مرگ بگویید
من عاشق زندگیم»
 

صدا  کلیک کنید

 

Məni buraxmayan

                      iki vurğunum var

                                            iki dəlim!

Birinin adı yaşam

Birinin adı ölüm

                     

                      Ucaboy yaşam gözəldir,

                      mənə baxar

                              şer yazar

                                     şarab içər...

Ölümsə

təkcə xəbər göndərər

       sonda mənimsən deyər...

 

Nəysə

       mən sevgilimi seçmişəm

               gedin deyin ölümə

                      yaşamla sevişmişəm

 

 

 

نورا :
« از نیاز حرف زدی . چرا از پرتو یک نگاه، از تلاء لؤ یک لبخند و یک چهره، از برق چشمان، که در آنی ترا گرفته و در سرتاسر زندگی رهایت نمیکند، سخن نمیگویی؟ اشعه ای ماوراء الطبیعی که در یک لحظه همه تارو پودت را فرا گرفته و دیگر هرگز رهایت نمیکند. میخواهم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم...» 
سخن نورا را قطع میکنم:
« آخ نورا! نورا ، بس کن، جگرم را سوزاندی. ایکاش ممکن بود. ایکاش.
شیفتگی با همین پرتوها در جان انسان دمیده میشود ولی زندگی را آنها تعیین نمیکنند. زندگی بسیار سخت و بیرحم است. علی رغم میل ما چرخهای آهنین خود را دارد که پرتو یک تصویر و یک چهره را خاموش میکنند... »

نورا سخنم را قطع میکند:
« من نه فمنیستم و نه ناسیونالیست. و نه ترکیست.آنچه برایم مهم است، آزادی و برایری حقوقی بین زن و مرد، و رفع تبعیض همه جانبه در تمام عرصه های زندگی ست. کاری هم با بعضی ها  ندارم که از هر ایده ای برای خود مذهبی میسازند، جهت تحمیق دیگران . شاید حرف دلم را در این شعری که برای یک شاعره خوش ذوق گفته اند بیابی:

Qadınlar ay qadınlar
zulmə qarşı qadınlar
barabarlıq azadlıq
sevlir şair qadınlar

 زنان
آی زنان!
که علیه  ستمید
شاعر از برابری و آزادی
سخن میگوید
زنان!»
« نورا، بدون همخوانی جهان روحی با خصوصیات فردی  - بدون مناسبت خصوصیات تو با ویژگیهای دیگری ، بدون نزدیکی دو جهان روحی،  زندگی با یکدیگر ممکن نیست. هر کس به دنبال گمشده ی خود میگردد. هرکس سایه خود را در کسی  مییابد. شاید هم هرگز نیابد - مهم نیست - مهم   «رفتن» است، نه رسیدن. زندگی اصلی و کرم** را به خاطر آور، از آغاز تا پایان، تنها، رفتن است . و هیچ رسیدنی درکار نیست. تنها خاکسترشان بهم میرسند...من را ببخش، باید بروم. قرار دارم. » 

« باشد. ولی باز همدیگر را ببینیم. »
« بسیار خوب. حتماً. »
« برویم.»

---------------

* توضیح از آ.ائلیار : در نوشته دنباله دار « جان شیفته »، در بخشهای مختلف، تنها شعرهای دیکلمه شده اثر ترکان اورمولوست، باقی اعم از نثر و شعر و ترجمه
به قلم آ. ائلیار است. هر قلمزن مطلب خود را مستقلاً تهیه کرده و مسئولیت آنرا نیز خود به عهده دارد. 

** کرم، قهرمان داستان فولکلوریک آذربایجانی " اصلی و کرم" است.
 قصه ی  دلباختگی اصلی-دختر ارمنی- و کرم -پسر آذربایجانی-ست.
 که در پایان داستان هر دو -یکی پس از دیگری- فروزان شده و به خاکستر
 تبدیل میشوند. عشق.

 

جان شیفه - قسمت اول تا پنجم

http://www.iranglobal.info/node/415

جان شیفته (6-10)
 http://www.iranglobal.info/node/2022

جان شیفته (11)

http://www.iranglobal.info/node/3497

جان شیفته (12)
 http://www.iranglobal.info/node/8060

جان شیفته (13)

http://www.iranglobal.info/node/8422

جان شیفته (14)

http://www.iranglobal.info/node/9438

جان شیفته (15)

http://www.iranglobal.info/node/9941

 ادامه دارد

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال
ویژه ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!