رفتن به محتوای اصلی

نخستین خانه تیمی من "بخش سوم"
07.02.2021 - 03:03
 
زندگی در خانه تیمی انظباطی سخت و دقیق را طلب می کرد! چرا که بدون رعایت چنین نظمی زندگی در خانه تیمی امکان پذیر نبود.مهم ترین بخش آن زدن علامت سلامتی وبازگشت دقیق وبموقع به خانه بود.درمسیرهائی که قبلا شناسائی شده بودند با دیدن علامت سلامتی وچک کردن دقیق اطراف وپشت سرمی توانستی بخانه بر گردی.
چنانچه غیبت ازشش ساعت می گذشت رفقائی که در خانه بودند. باید هر چه سریع ترسلاح ،جزوات وجعبه دوصفر را جمع کرده و با وسیله نقلیه ای که موجود بود خانه را ترک می کردند. وسیله ما یک موتور هوندای یکصد وبیست پنج بود که تمام اعضای تیم باید راندن آنرا بلد می بودند.من متاسفانه هرگزبرعکس بیشتر رفقا موتور سوار خوبی نبودم واکثرا برترک موتوررفیق دیگرمی نشستم.اصولا در این عرصه رانندگی ازدوچرخه تاموتورسیکلت و اتومبیل کارنامه قبولی خوبی ندارم.
شش ساعت در مرحله اول بر اساس این بود که حداقل زمان مقاومت یک چریک را بعد دستگیری چنانچه کشته نمی شد و یافرصت شکستن کپسول سیانور را دردهان نمی یافت بیست چهار ساعت تعئین کرده بودند.اواخرساواک بمحض دستگیری دو طرف دهان وحلق را می گرفت ومانع از شکستن کپسول دردهان می گردید.از این رو هر گونه اهمال در کار قرار وبازگشت به خانه انتقادی سخت را بدنبال داشت.
رعایت این امربرای من ورفیق دیگر که نیمه علنی ونیمه مخفی بودیم به مراتب سخت تر و ترسناک تر بود.تمام مدت در هراس این بودیم که شناسائی نشویم وردی را بخانه نبریم.از یک طرف فعال دانشجوئی،ترتیب دهنده بسیاری از اعتراضات بودیم ودررابطه تنگاتنگ با فعالان دانشجوئی، از دیگر سوعضو یک تیم مخفی چریکی که همیشه یک تا سه نفراز کادر های سازمان درآن خانه تیمی بهتر است بگویم "مخفی گاه" حضورداشتند.همیشه هراسان رفیقانی بودیم که با اطمینان بما در خانه نشسته بودند. ترس، دل مشغولی همراه غروری حاصل از این اعتماد.
به هر حرکتی مشکوک بودیم ،هر نگاه عمیق ومتمرکز شده بر ما به وحشتمان می انداخت ،حضور یک پیکان چند نفری در اطراف خانه مشوشمان می ساخت آنقدر می چرخیدیم تا اتومبیل راه بیفتد برود باز مکث!و طرح کردن مسئله با رفقا و چکی چند باره. هراسی دائم بیشتر بخاطر اعضای مخفی خانه که نمی توانستیم بروز دهیم.
هرگز نخستین برخوردم را با مجید عبدالرحیم پور فراموش نمی کنم.گمانم اوایل پائیز سال پنجاه وپنج بود.که گفتند صبح ساعت شش برای اجرای قراروآوردن رفیقی که مهم بود باید به گاراژ ایران پیما بروم. علامت شناسائی را دقیق بخاطر ندارم یک قوطی پودر برف بود یا مجله ای. هیجان رفتن سر قراریک رفیق قدیمی بی تابم می کرد.لذت وغرور اعتمادی که بمن نیمه علنی داشتند مسئولیتم را دو چندان میکرد . طوری که از ساعتی قبل دور محوطه ومحل علامت سلامتی می چرخیدم.سرانجام اورا که در کنار دیوار گاراژایستاده بود یافتم. برای اولین بار بود که فردی از سازمان را می دیدم که بنظرم مسن تر از ما بود. موهای سراندکی ریخته عینک ذره بینی صورتش را پیر تر می کرد. نزدیک شدم مجال گفتن علامت رمز نداد "خب بهروز جلو بیفت دنبالت می آیم ".نگاهش با وجود جدی بودن بسیار مهربان بود ودر همان دیدار نخست به دلم نشست. بعد از آن همه ضربات و قطع رابطه با سازمان حال بودنش در خانه تیمی لذت بخش بود.اما فشار روانی زیادی را برمن وارد می کرد.
علنی بودن دائمی خود را باید با حضور پر رنگ بین دوستان دانشگاهی حفظ می کردم ،بیشتر کلاس ها را شرکت می نمودم وگاه در برنامه های کوه حضور می داشتم .ازاین سو روزانه بعداز ساعت پنج باید در خانه می بودم چرا که غیبت طولانی ممکن نبود. در فاصله صبح تا عصر بتمام دوستان ودانشکده ها سرمی زدم اگر تظاهراتی بود خودی نشان داده از صحنه خارج می شدم .اما دوستی های سرشته با جان با تعدادی از فعالین دانشجوئی فضای خالی را پر می کرد جای سئوالی باقی نمی نهاد.دوستانی که در تمامی مدت یاریم کردند.بی آن که سوالی کنند. بیشترآن عزیزان بعد از انقلاب اعدام گردیدند.
هنوزهرزمانیکه بیادشان می آورم در اندرونم غمی سنگین خانه می گیرد وچهره های جوان وزیبایشان از حجره های ذهنم بیرون می آیند و از مقابل چشمانم می گذرند.خاطره در خاطره .کریم جاویدی ،قهرمان آبرومند آذر ،تقی عباسی، باقر زرنگار، رضا یمینی که تا آخرین روز با کتی که از من بیادگار داشت به بیدادگاه حسین موسوی تبریزی رفت و پیغام فرستاد که از تبریزخارج شوم چرا که موسوی تبریزی سخت پیگیر من بوده.من با اتکا وحمایت چنین عزیزانی بود که می توانستم حضوری پررنگ در جنبش دانشجوئی داشته باشم. ودرعین حال در خانه تیمی زندگی کنم.
شناسائی دانشجویان مستعد که طرفداری سازمان می کردند جزء وظایف اصلی من و رفیق دیگر بود .بعد ازشناسائی و معرفی ما و پذیرش اعضای تیم می بایستی بطور مرتب کتاب وجزوات را بصورت مخفی به آن ها می رساندیم .شناسائی خانه هایشان، محل ترددآنها نیزاز مهم ترین کارهای ما شمرده می شد.گاه برای گرفتن ارتباط مستقیم باافرادی که اطمینان حاصل می کردیم به در خواست سازمان برای همکاری نه نخواهد گفت یکی از اعضای مخفی سراغشان فرستاده می شد واو در ارتباط مستقیم با وی قرار می گرفت.ما بعد از معرفی هرگز سوالی از ارتباط گیری با او نمی کردیم .
از جمله کارهای بعداز برگشت به خانه تیمی برای مطمعن ترین بچه ها در محلی خارج ازشهر دبه های پلاستیکی چال می کردیم سپس کتاب ها وجزوات راکه عمدتا در رابطه با مبارزه مسلحانه وکتاب تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی بود داخل آن دبه نهاده وکروکی دبه را در اختیار آن ها قرار می دادیم که سر فرصت رفته وبر می داشتند. کاری سخت زمان بر که کم خطر نیز نبود.اما فکرمان در همین حد یاری می داد.
عصرهنگام کوله ودبه رابا یک بیل سربازی همراه رفیق دیگر برداشته به محلی دور ازدید رس عمدتا اطراف عینالی می رفتیم با تاریک شدن هوا چاله لازم را کنده ودبه را در آن قرار می دادیم .در این نوع کار ها حوادث عجیب غریب و گاه خنده داری که با شیطنت جوانی همراه بود کم پیش نمی آمد . ادامه دارد ابوالفضل محققی
 
 
 
 
 
 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.