رفتن به محتوای اصلی

حمزه فراهتی ؛ تنها شاهد ماجرای مرگ صمد بهرنگی ؛در گذشت!
17.02.2021 - 22:09
 
جلال آل احمد که حمزه فراهتی وی را از مهم ترين سازندگان داستان سر به نيست شدن صمد به دست رژيم پهلوی می داند، چند ماهی بعد برای او پيام می دهد: "به فراهتی بگوئيد صبور و بردبار باشد. هدف او نيست بلکه لباسی است که بر تن دارد والا او را خوب می شناسيم" و باز جلوتر از اين آل آحمد شش ماهی بعد از مرگ صمد در نامه ای به منصور اوجی شاعر شيرازی می نويسد "...اما در باب صمد. درين ترديدی نيست که غرق شده. اما چون همه دلمان می خواست قصه بسازيم ساختيم... خب ساختيم ديگر. آن مقاله را من به همين قصد نوشتم که مثلا تکنيک آن افسانه سازی را روشن کنم برای خودم. حيف که سرودستش شکسته ماند و هدايت کننده نبود به آن چه مرحوم نويسنده اش می خواست بگويد..."
 
 
Missing media item.
 
 Missing media item.
 
 
 
۹ شهریور سالروز مرگ ماهی سیاه کوچولو

(مرگ صمد بهرنگی از زبان تنها شاهد ماجرا)
Azadeh_Akhlaghi_Photo-102
صحنه بازسازی شده‌ی مرگ صمد بهرنگی ( ۱۲ شهریور ۱۳۴۷ )
از مجموعه عکس «به روایت یک شاهد عینی» اثر آزاده اخلاقی

 

کتاب خاطرات حمزه فراهتی با عنوان از آن سال ها و سال های ديگر از تکان دهنده ترين خاطرات فعالان سياسی روزگاران سپری شده است، روزگارانی که به نظر می رسد در ميان هزاران تن از جان به دربردگان مبارزات آن دوران، به تازگی رغبتی به سوی شکافتن مسائل آن پديد آمده است.

Missing media item.

فراهتی، متولد يکی از محلات قديمی تبريز از نسلی است که بعد از کودتای بيست و هشت مرداد (1332 خورشيدی) با روايت ها و افسانه های مربوط به آن بزرگ شدند و مقاومت در برابر آن چه در نظرشان ظلم حکومت خوانده می شد، آرزويشان شد و همين آنان را به خواندن کتاب های ممنوع کمونيستی و جذب به آرمان های عدالت جويانه چپ کشاند.

وی در سال ۱۳۴۲ به عنوان افسر دامپزشک از دانشکده فارغ التحصيل شد، در کسوت نظامی به علت تخصص خود در دهات و روستاها می گشت و آن ظلم و عدالت جوئی در جانش بيدارتر می شد و او را در جست وجوی همصداها و همفکرهائی قرار می داد که در کوهنوردی های جمعی، کتابخوانی ها، اردوهای ورزشی همديگر را پيدا می کردند.

حمزه فراهتی که برای کتاب خود از راوی ثانی [سوم شخص] بهره گرفته و خود را "او" قرار داده است در ابتدای کتاب تاکيد می کند که هيچ جا از تخيل بهره نگرفته و هر چه می نويسد ديده هائی است که مسووليت سطر سطرش را می پذيرد. او نوشته "ميلی قوی به فاصله گرفتن از خودم، يا دقيق تر بگويم، به بيرون آمدن از خود و نگريستن در خود از زاويه نگاه سوم شخصی بی طرف، باعث شد که در سرتاسر اين نوشته به عنوان او و سوم شخص ظاهر شوم. من مسووليت او را نيز بر عهده می گيرم."

اوج تراژدی: صمد، ارس و ...

 

اوج تراژدی زندگی کسی که تمامی سال های جوانی خود را در خانه تيمی، نگران از تعقيب و مراقبت و شناخته شدن، در حال فرار از دست پليس گذرانده، نه در شکنجه گاه ها، سلول های انفرادی، انشعاب های سياسی، اعدام ده ها دوست و آشنا، تجربه از نزديک با سرزمين رويائی شوراها – که سرابی دردناک بود – بلکه در ماجرائی می گذرد که زندگی وی را در روز نهم شهريور ۱۳۴۷ در هم می ريزد. روزی که او با لباس افسری و عنوان دکتر، نشسته بر اسب و دور از چشم فرماندهان يک غيرنظامی را هم با اسب ارتش به منطقه نظامی مرزی برده است.

"رودخانه در طرف ايران نسبتا آرام و در طرف ساحل شوروی کمی مغشوش و تند بود. جائی که صمد ايستاده بود، آب حتی به بالاتر از نافش نمی رسيد. او خود را در مسير آب ول کرد. سرشار از شوق و شعف تلالو تابش طلائی خورشيد روی سطح آب، پنجاه متری شنا نکرده بود که صدای فرياد صمد را شنيد "دکتر! دکتر!" برگشت و ديد صمد تا بالای شانه هايش توی آب است و هراسان دست و پا می زند. او چرخ زد و در خلاف جهت آب شروع کرد شنا به سمتی که دست و پا می زد. نصف راه را شنا کرده بود که سومين بار صدای صمد را شنيد ..."

"جريان تند آب صمد را بلعيد. او ديد که صمد ناپديد شد. ديد که جهان خاموش شد ديوانه وار، در ميان آب های کدر اين طرف و آن طرف زد. به هر جائی دست انداخت. ته رودخانه را کاويد. صدايشان ژاندارم ها را هم به صحنه کشاند. دقايقی گذشته بود با اندک رمقی که برايش مانده بود، خود را به پای رس رودحانه کشاند. سربازها دست دراز کردند و او را بيرون کشيدند. خاموشی دنيا را ديد، ناباور تمام ذهن را کاويد مگر راهی پيدا کند. هيچ راهی وجود نداشت. صمد ناپديد شده و سکوت مرگ حکمفرما بود."

 

صمد بهرنگی
مرگ صمد بهرنگی، خالق داستان ماهی سياه کوچولو بحث برانگيز شد و انگشت اتهام به سوی دستگاه امنيتی رژيم پهلوی چرخيد

در تهران و تبريز، جامعه روشنفکری در کار تشييع جنازه و هضم مرگ صمد بهرنگی بود که از دو سه سال پيش با نوشتن چند مقاله به عنوان يک معلم ساده دل و عاشق بچه ها خود را به محافل روشنفکری شناسانده بود. در همان ساعت ها و روزها ، حمزه فراهتی گرفتار سئوال و جواب های ضد اطلاعات ارتش بود چرا که هم برخلاف مقررات يک غيرنظامی را وارد محوطه مرزی نظامی کرده بود و ديگر اين که آن کس صمد بهرنگی بود.

"او زير فشار روحی و روانی شديدی است، وقتی ماموران ضد اطلاعات به خانه اش ريخته و کتاب های مارکيستی ممنوع يافته اند، سئوال و جواب ها شروع شد، در يک لحظه چکشی را که کنار پاسگاه افتاده بود برداشت و با تمام قوا بر سر کوبيد. خون فواره زد. درد شکستنی که هنوز بعد از سی و هشت سال هنوز گاه در سرش می پيچد. دست بند به دستش زدند و با سر باندپيچی در جيپ نشانده شد."

 

شهيد، واجب تر از نان شب

اما مرگ آفريننده چوخ بختيار به آن سادگی نبود. جامعه معترض روشنفکری [ مهم ترينشان جلال آل احمد و غلامحسين ساعدی که کاشف و معرف صمد بود] از همان لحظات اول که خبر حادثه به تهران رسيد، آماده بود که ساواک را در صندلی متهم بنشاند. در تشييع جنازه انبوهی از مردم، روشنفکران و جوانان شرکت دارند و او نيست. غيبتی ظاهرا غير موجه، که اگر نگوئيم خشم، حداقل کنجکاوی ها را بر می انگيخت بر سر زبان ها بود: آن افسری که می گويد با صمد بوده، کيست. کو پس. کجاست؟

حمزه فراهتی نوشته است "مهم تر اين که صمد نويسنده ماهی سياه کوچولو و ۲۴ ساعت در خواب و بيداری در شرايطی مرده بود که نسل جديد انقلابی به قهرمانی شهيد بيش از نان شب نياز داشت." تا سال ها بعد از آن روز، به آمار ثبت احوال آذربايجان، خانواده های آن سامان نام فرزندان خود را "صمد"، "اولدوز" و نام ديگری از ساخته های بهرنگی را گذاشتند.

 

   

حتی اگر جلال آل احمد با نوشتن صمد و افسانه عوام مقاله ای که علامت سئوالی بزرگ در برابر واقعيت غرق صمد بهرنگی کاشت، آن را نمی نوشت، و کاری را نمی کرد که کرد، جامعه آمادگی داشت که مرگ را باور نکند. شهادت برازنده تر بود. صمد بهرنگی بعد از آن خواننده گان بسيار يافت و حتی مقالاتی که خود قصد داشت در آن ها تجديد نظر کند هم دست به دست گشت، ماهی سياه کوچولويش چاپ شد و جايزه معتبر هانس کريستين آندرسون را برد. اين يک سوی حکايت بود.

سوی ديگر حکايت "حمزه" [ يا به قول صمد آقای دکتر] وجود داشت که نزديک ترين دوستش را از دست داده و در نگاه اين و آن در صندلی اتهامی وحشتبار هم نشانده شده بود. آيا همين نبود که حمزه فراهتی را بعد از نهم شهريور چريکی واقعی و بی پروا و از جان گذشته کرد. چنان کرد که کوتاه مدتی بعد، به زندان افتاد و چند سالی بعد که ديگر عملا خود را عضوی از جريان مبارزه مسلحانه عليه رژيم شاه می ديد، همبند بزرگان جنبش شد در زندانی که تا انقلاب سال 1357 در آن ماند.

جلال آل احمد که حمزه فراهتی وی را از مهم ترين سازندگان داستان سر به نيست شدن صمد به دست رژيم پهلوی می داند، چند ماهی بعد برای او پيام می دهد: "به فراهتی بگوئيد صبور و بردبار باشد. هدف او نيست بلکه لباسی است که بر تن دارد والا او را خوب می شناسيم" و باز جلوتر از اين آل آحمد شش ماهی بعد از مرگ صمد در نامه ای به منصور اوجی شاعر شيرازی می نويسد "...اما در باب صمد. درين ترديدی نيست که غرق شده. اما چون همه دلمان می خواست قصه بسازيم ساختيم... خب ساختيم ديگر. آن مقاله را من به همين قصد نوشتم که مثلا تکنيک آن افسانه سازی را روشن کنم برای خودم. حيف که سرودستش شکسته ماند و هدايت کننده نبود به آن چه مرحوم نويسنده اش می خواست بگويد..."

 

 

بقيه کتاب پانزده و بيست صفحه ای حمزه فراهتی شرح روزهای دشوار مبارزه و فرار، تا سرانجام دستگيری و دادگاه و زندان است. با همه نامداران در همان جاست که آشنا می شود و تا نوروز سال ۵۶ که با فضای باز سياسی وضعيت زندانيان سياسی بهتر شده است و زندانبانان محترم تر و او هم آزادی را نصيب می برد.

از جمله ياران زندان او، سعيد سلطانپور، شاعر و نويسنده ای که الگوی ديگری بود برای نسلی که قهرمان می خواست و بعد از صمد و خسرو گلسرخی وی را برگزيده بود. اشعار سلطانپور را جوانان مبارزه در زير شکنجه و در زندان ها می خواندند. او قهرمان و الگوی جوان چپ بود. در زندان بين وی و حمزه که هر دو خود را فدايی خلق می دانند؛ رشته الفتی برقرار می شود.

چنين است که نويسنده کتاب از آن سال ها... همراه شب های شعر انستيتو گوته است [مهر ۵۶]؛ همان جا که مردم برای سعيد سلطانپور و هم فريدون تنکابنی و محسن يلفانی همسلولان ديگر او ابراز احساسات می کردند. شب هايی که در پايانش موقع شعرخوانی سلطانپور، جو خشونت بالا گرفت و تحصنی ساخته شد و مردمی در خيابان ريختند.

در پی آن حوادث، فکر و شوق کار علنی در سر گروهی از فعالين سياسی افتاد که پيش از آن هوادار فداکردن جان، به قصد به حرکت آوردن موتور بزرگ بودند. حاصل همين گفتگوها، تصميم به سفر سعيد سلطانپور به اروپا برای بسيج مخالفان و جلب توجه جهانی به نهضتی شد که تصور می رفت روزهای زيادی را بايد در خيابان بگذراند تا مقاومت ارتش و ساواک به هم ريزد.

حمزه فراهتی بار ديگر با روشنفکری محبوب جامعه همراه می شود، اين بار نه با لباس نظامی به منطقه مرزی ارس، بلکه به اروپا و برای سخنرانی ها و جلسات تشکيلاتی. اما اين بار نيز سرنوشت دامی در راه راوی خاطره نهاده است

Missing media item.

تراژدی دوم در راه

در جريان ديدار اروپايی سعيد سلطانپور، پايگاه اصلی رم، پايتخت ايتاليا، است که دوستی در آن جا خانه ای در اختيارشان نهاده؛ غروبی است، نامزد سعيد هم همراهشان است و گردش کنان در حاشيه رود تيبر می گردند. سعيد سلطانپور را سال ها زندان و فعاليت های شديد سياسی و اين چند ماه سفر پرحادثه و پر برخورد، حساس کرده است. در اين شب تاريک ناگهان خود را از دو همراه جدا می کند و "اول بطری ويسکی و بعد خودش را در رودخانه انداخت."

راوی خاطرات حمزه فراهتی می نويسد: "در لحظه ای صحنه های ارس و مرگ صمد، بعد از ده سال در برابر چشمش زنده شد، چون گلوله ای رها گشت تا محلی که سعيد خود را آن جا در رودخانه انداخته بود. با کت و شلوار می دويد تا در جهت سايه مبهم سعيد شيرجه زد. رود تيبر برخلاف ارس يکی دو متر پائين تر از خشکی جاری است و هر طرفش با سنگ و سيمان سد بندی شده است. او می دانست که شنای سعيد بهتر از صمد نيست و بدتر اينک ه سعيد مست و کله پاست. می دانست اگر سعيد هم غرق شود او چاره ای جز کشتن خود نخواهد داشت."

اين جاست که راوی تصميم می گيرد که از آب به در نيايد؛ سعيد سلطانپور را در آب گرفته اما هر چه می کند در تاريکی شب نه دست او به ديواره رود می گيرد و نه صدای فرياد کمک نامزد سعيد سلطانپور به جايی می رسد... سرانجام چنگ به ميله ای می گيرد که گويا برای مهار قايق ها در ديواره رود تعبيه کرده اند.

 

آقای فراهتی نوشته: "هنوز بعد نزديک سی سال شب هائی کابوس می بينم و به وحشت از خواب می پرم، با اين خيال که سعيد شاعر انقلابی هم غرق شده و چه کسی بايد باور کند که شگرد حمزه بردن نويسندگان و هنرمندان دم رودخانه و غرق کردن آن ها نيست. چه کسی حتی شهادت مهناز نامزد سعيد را باور خواهد کرد."

از اين فاجعه دوم با بار سنگينی بيرون می آيد. از ياد می برد که همه دارايی خود را در اين بازی به رود سپرده اند؛ سيلی محکمی در گوش سعيد می نشاند، با اين فرياد پرخشم که فکر نکردی من ديگر چگونه بايد زندگی می کردم، و اين مضمون شعری است از سعيد سلطانپور که آن را به حمزه فراهتی تقديم کرده است:

سيلی زنگدار تو، جوهر جاودانه شد
خشم هراسبار تو، جذبه بيکرانه شد
ای غم جاودانه ام، شادی بيکرانه ام
شور من و قرار من، زحمه ماندگار شد

[کتاب از کشتارگاه سعيد سلطانپور. شعر رفيق: به رفيق راهم حمزه فراهتی]

درس های زندگی

شادمانی روزهای انقلاب دير نمی ماند. اين گروه از چريک های فدائی، در زمانی که تز مبارزه مسلحانه را ترک گفته و فعاليت سياست علنی و شفاف را خواستار شده اند، اما از فشار سرکوب در امان نمی مانند گرچه کمی ديرتر از ديگران نوبتشان می رسد که در صف دراز دستگيری ها، محاکمات کوتاه و اعدام ها قرار گيرند. از آن جمله است سعيد سلطانپور که در شب ازدواجش، از پای سفره عقد "برای پاسخ دادن به چند تا سئوال" می رود و ديگر باز نمی گردد. درد آن سيلی که بر گوش سعيد خواباند در دل حمزه جاودانه می شود.

Missing media item.

 

راوی کتاب کوتاه مدتی بعد، بار ديگر ميهمان زندان اوين می شود، در پی آزادی، بار ديگر زندگی مخفی و اين بار فرار از رود ارس و رسيدن به سرزمينی که به نوشته وی آن "سرزمين رويائی که برای خود افسانه اش را ساخته بوديم، رفتيم و ديديم از سرزمين استبداد زده خودمان عقب افتاده تر بود".

راوی خاطره از آن سال ها... که به نوشته خود اينک هر شب تا صبح در تاکسی خود نشسته و در فرودگاه برلين منتظر مسافر است، با نثری بی ادعا و نرم گذر از اين ميان موج های هايل را با قبول گوناگونی انسان ها، ضعف های انسانی، با ياد قهرمانی و ايثار صدها نفری که هم نسل وی بودند پايان می برد.

شرح آن روزگاران و از جمله روزهای پردلهره ای و مرگباری را که موجب شد تا زادگاهش تبريز و محله اميرخيزش را رها کند با يادگاران گلوله های جنگ ستارخان و مستبدان هنوز بر ديوارهايش. روزهائی که وحشت موجب شد از ارس، همان آب که صمد را با خود برد و زندگی وی را دگرگون کرد بگذرد و پسرچند ماهه خود را در بغل بگيرد که از سرما منجمد نشود، تا زنده بماند.

بخش ...و سال های ديگر کتاب خاطرات حمزه فراهتی است که به نوشته خودش حتی" شرح آن را به فرزندانم که اين جا در دل تمدنی نوع ديگر بزرگ شده اند نمی توانم گفت. آن ها در نمی يابند و ممکن است بگويند بابا چرا به وکيلت اطلاع ندادی؟!"

بدين گونه است که نشر فروغ برلين کتابی پربرگ از خاطرات همزه فراهتی به دست داده است که از آثار ماندگار و از سندهای دست اول نسلی سوخته در روزگاری سپری شده است. گرچه به نوشته وی " چه موهبتی است که نمی توان احساس سوختن را به همان گرمی به کسی منتقل کرد، وگرنه جهان يکسره تاول می شد."

Missing media item.

 

 

 

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.